اتوبان قفل شده بود. دعا برای دیرنرسیدن بیفایده بود. گروه تلگرام دانشجوها را باز کردم و نوشتم:
"سلام و صبحتون بخیر باشه بچهها
ببخشید من امروز با یکم تاخیر میرسم
اتوبان قفله😑"
چند نفری خیلی سریع، لایک را زدند پایین پیامم. پنج دقیقه که گذشت، سه نفر به پیامم جواب دادند:
▫️سلام
صبح شما هم بخیر و شادی
انشا الله ختم بخیر شود
خیلی ناراحت شدیم حقیقتا
▫️سلام و صبح شما هم به خیر اشکالی ندارد
▫️سلام صبح عالی متعالی
اتفاق تلخی است امید به خدا
با تصور قیافههای طنزشان موقع نوشتن این پیامها، خندهام گرفت. بیست دقیقه از هشت گذشته بود که رسیدم سرکلاس. بدون اینکه سالن دانشکده را روی سرشان بگذارند آرام نشسته بودند سرجایشان. در دلم قربان صدقهشان رفتم. مثل مادری که جرات نمیکند توی روی بچههایش تعریفشان را بکند. بسم الله را روی تابلو نوشتم و همزمان گفتم: "همین اول، خیالتون رو راحت کنم که بهخاطر تاخیر خودم، قرار نیست شما رو امروز بیشتر سرکلاس نگه دارم". دست زدند و هورا کشیدند.
رفتم سراغ درس. امروز باید برایشان از سریِ نامتناهی حرف میزدم. از مفهومی که خودم عاشقِ آن قسمتِ نامتناهیاش بودم. برایشان از بینهایت گفتم و مثال زدم از مجموعِ بینهایت عدد. صورت مثالها را نوشتم و گفتم جواب را خودشان حدس بزنند. افتادند به تلاش و تقلا. فرصت دادم هرچه به ذهنشان میرسد را بگویند. بعد جوابهای درست را برایشان رو کردم. چشمهایشان گرد شد و اعصابشان خرد. جوابِ مثالها، به ظاهر با هم جور درنمیآمد. صدای اعتراضشان بلند شد.
لبخند زدم و باز توی دلم قربان صدقهشان رفتم. آرامتر که شدند گفتم: "میدونین چرا جوابها با ذهنتون جور در نمیاد؟ چون ذهنِ ما به خودیِ خود، عادت داره به محدود دیدن. به متناهی بودنِ هرچیزی." حالا دیگر پچپچ هم نمیکردند. شصت جفت چشم داشت نگاهم میکرد. ادامه دادم: "اینکه میگن خدا، بینهایت پول، بینهایت خِیر، بینهایت اتفاقِ خوب، توی عالم قرار داده رو میدونین یعنی چی؟"
چشمهایشان میگفت میخواهند ادامهاش را از زبانِ من بشنوند. گفتم: "همه چی زیرِ سرِ همین بینهایته. ما اگه باور کنیم بینهایت پول توی عالم هست، دیگه دنبالش نیستیم یه قرون پول یا یه ذره خوشی، توی جیبِ بغلیمون کمتر بره تا بیاد توی جیبِ ما! بینهایت، یعنی هرچی ازش برداری تموم نمیشه. پس نگران چی هستیم؟" از سکوت درآمدند. زمزمههایشان شروع شد. گفتم: "حالا فکر کنین اینکه ما آدما میتونیم توی خوب بودن یا بد بودن تا بینهایت پیش بریم یعنی چی؟!" چشمهای بعضیهایشان درخشید. چادرم را روی سرم صاف کردم و گفتم: "حالا باز بگین کاربرد ریاضی توی زندگی چیه!" صدای خندههاشان قفل شد توی هم.
#روایت_زندگی
#دانشجوهای_عزیز_من
#کاربرد_ریاضی_در_زندگی
@Negahe_To