چرا من هرجا ردی از اصالت میبینم، اول یاد تو میافتم؟...
#ننه_عذرا
#مادربزرگ_عزیزتر_از_جان
@Negahe_To
[نگاه ِ تو]
دلتنگی برایت، دست از سرم برنمیدارد... #مادربزرگ_عزیزتر_از_جان #ننه_عذرا @Negahe_To
مدت طولانی که خوابت را نمیبینم، بدقلق میشوم. مثل بچگیهایم قهر میکنم. فکر میکنم من را یادت رفته که گوشه اتاق کز کردهام در خودم. هروقت میروم مسجد یا یک جای خوب، یادت میافتم. هروقت قرآن میخوانم انگشتانم را به نیابت از تو میکشم روی آیهها. به مامان سپردهام هروقت میآید سرخاکت حتما بلند بگوید که "فاطمه هم سلام رسوند." میدانم کارم بچگانه است. میخواهم من را هیچوقت یادت نرود.
صبحِ من بخیر است امروز چون خواب تو را دیدهام. هرچند کم و کوتاه اما همان برای بخیر کردن روزم کافیست. چون تو، من را صبور و قانع بارآوردهای. من به دیدن لبخندی یا شنیدن صدایی از تو قانعم. همینکه من را گوشه آن اتاق پیدا کنی، قهر را تمام میکنم. دیشب چای روضه را که خوردم، یادم آمد چقدر دلتنگ طعم چایهایت شدهام. راستی یادت نرفته که از روز خاکسپاری بهت سپردهام یک جای خوب در بهشت کنار خودت برایم نگه داری؟
#مادربزرگ_عزیزتر_از_جان
#ننه_عذرا
@Negahe_To
توی خانه توست که چایی، وقت و بیوقت میچسبد. چه ظهر باشد چه شب. مثل خانه ننه عذرا که طعم چاییهایش را هیچجای دیگری پیدا نکردهام این سالها.
#مسجد
#ننه_عذرا
#مادربزرگ_عزیزتر_از_جان
@Negahe_To
🍃 تقویم، هرروز جلوی چشمم است اما تاریخ را گم میکنم. موقع نوشتن تاریخ، هربار مجبور میشوم مکث کنم. هفته پیش سر جلسه امتحان میانترم، برای امضا کردن فرمهای آموزش، آنقدر مکث کردم که صدای مسئول ستاد آزمون درآمد. نوشتن عدد ۱۴۰۳ هنوز برایم غریب و عجیب است. انگار مال زمان من نیست. با اینکه میبینم روزهای آخر فصل پاییز دارد میگذرد ولی موقع نوشتن عددها، روزها و ماهها را گم میکنم. انگار روزها و شبها جوری چسبیدهاند پشتسرهم که نمیتوانم فاصله بینشان را حس کنم. شاید هم مشکل از آنجاست که بیشتر در زمان گذشته و آینده زندگی میکنم تا حال!
امشب توی آخرین شب از مراسم فاطمیه، آنجا که دستها را بالا برده بودم برای دعا، یادت افتادم و به خودم گفتم یادم باشد این دفعه که دیدمت، دوباره بیایم در بغلت و توی گوشت بگویم: "ننه، ناراحت نباش که مراسم نرفتهای. من به جایت رفتم و خیلی دعایت کردم." بعد بنشینم جلویت و اصرار کنم موهایم را باز ببافی. اما یادم افتاد تو چند سال است که دیگر نیستی و نمیتوانم بیایم پیشت. تو اگر نیستی، چرا انقدر برایم زندهای؟ و اگر هستی، پس چرا نمیبینمت؟ اصلا همین احتمالات است که آدم را دیوانه میکند. همینهاست که نمیگذارد حواسِ آدم جمع باشد تقویم دارد چه روزی را نشان میدهد.
قیصر راست گفته که:
"ما در عصر احتمال به سر میبریم
در عصر شک و شاید
در عصر پیشبینی وضع هوا
از هر طرف که باد بیاید.
در عصر قاطعیتِ تردید
عصرِ جدید
عصری که هیچ اصلی
جز اصلِ احتمال، یقینی نیست!"
میدانی ننه، تو بلد بودی چیزهایی را که من باید توی زندگی یاد میگرفتم را یکجورِ قشنگی یادم بدهی. اصلا من وقتی تو را دیدم فهمیدم آدم میتواند قلبش آنقدر وسیع بشود که همه را در خودش جا بدهد. امشب هم یادم دادی باید به جایی برسم که هر روز و هر شب به امام زمانم بگویم: "تو اگر نیستی، چرا انقدر برایم زندهای؟" من امشب فهمیدم قیصر به همان جا رسیده بود که تو میخواستی یادم بدهی. برای همین شعرش را اینطور تمام کرده است:
"اما من
بی نامِ تو
حتی
یک لحظه احتمال ندارم!
چشمان تو
عین الیقین من
قطعیتِ نگاهِ تو
دین من است!
من از تو ناگزیرم
من
بی نامِ ناگزیرِ تو میمیرم."
پ.ن. خودم باورم نمیشد اما واقعا امروز، ۱۶ آذر، روز دانشجو رو فراموش کرده بودم! روزتون مبارک باشه دانشجوهای عزیزِ من🌹
#روایت_زندگی
#ننه_عذرا
#مادربزرگ_عزیزتر_از_جان
#قیصر_امینپور
#امام_مهربانِ_من
@Negahe_To