[نگاه ِ تو]
پارسال، حوالی همین وقتها، متنی را به عنوان تمرین روزانهنویسی برای رفقای همنویسم نوشته بودم. آن روزها حال روحیام خوش نبود. در تکراری عجیب، امسال هم یک جور دیگری گرفتار آن حال شدهام. امروز عصر یادش افتادم و رفتم سراغش. از اول متن شروع کردم به خواندن برای خودم. هرچه جلوتر رفتم مطمئنتر شدم که این متن ارزش انتشار ندارد. پاراگراف یکی مانده به آخر، دیگر به یقین رسیدم. اما پاراگراف آخر، یکدفعه همه چیز را عوض کرد. دلم میخواست دلتنگیام برای حرم رفتن را با این یک پاراگراف بریزم روی دایره، جلوی چشم همه. با خودم تکرار کردم: "حس میکنم دوای دردم فقط روبروی ضریح ایستادن است". پیامی در ایتا رسید. از کسی که نمیشناختمش. کسی که دقیقا توی همین دقیقهها به نیابت از من روبروی ضریح ایستاده بود و جامعه کبیره خوانده بود... نگاهِ مهربانِ امام رئوف هم قلبم را آرام کرد و هم مُجابم کرد اینجا بنویسمش. هرچند که خودافشایی، همچنان سخت است و عوارض هم دارد.
"چند روزیست حالم یک جور عجیبیست. سادهاش این است که حالم خوب نیست. سختش این است که دقیقا نمیدانم چم شده. فقط انقدر میفهمم که یک بغض کوچک مدام با گلویم قایم موشک بازی میکند. وقتی غرق کاری هستم نمیبینمش اما به محض کوچکترین فراغتی میپرد بیرون و میگوید دالی من اینجام. صبحها به محض اینکه چشم باز میکنم میآید جلو. همان اول صبحی از تختخواب بیرون نیامده، باید کلی انرژی خرج کنم تا دست به سرش کنم. وگرنه نمیگذارد از جایم بلند شوم و روزم را شروع کنم.
نمیفهمم دقیقا از چه روزی و از چه ساعتی آمد و جا خوش کرد توی وجودم. البته که خوب میدانم من از آن دسته آدمها هستم که حالم، زیاد نوسان دارد. بخصوص در پاییز. اصلا انگار در ذات این فصل دگرگونی هست. مثل بهار. هر چند جنس دگرگونیهاشان خیلی با هم فرق دارد. میدانم که حال من در پاییز هی موج سینوسی برمیدارد. مدام بین درونگرایی و برونگرایی نوسان میکند. عاشق جمع میشود و گریزان از جمع. اما اینکه یک چیزی اینجور بیاید بیخ گلویم بچسبد و رهایم نکند و نفهمم دقیقا از کجا آب میخورد را خیلی تجربه نکردهام.
از بچگی معروف بودهام که اشکم دم مشکم است. وسط بحث منطقی هم گاهی اشکهایم بیاختیار میآمد چه برسد به بحث احساسی. من با اشک، رفیقم. با فکر کردن درباره خودم هم رفیقم. اما نمیدانم چه شده که این بار نه دل پا میدهد برای فکر کردنِ اساسی، نه اشک پا میدهد برای سبک کردن این بغضِ چسبیده. هرچند که میتوانم توجیههای ریز و درشت را برای این حال غریب جور کنم اما سر خودم را که نمیتوانم شیره بمالم. میفهمم غیر از این دلیلهای دم دستی، پای چیزهای دیگری هم در میان است.
من در این دو هفته دو نفر آدم را دیدهام که هر کدام یک جور، با حرفهاشان، من را به هم ریختهاند. هر هفته یک نفر را. هر دو نفر بیآنکه بخواهند و اراده آگاهانهای برای اذیت من داشته باشند، قلبم را فشردهاند. در هر دو موقعیت، من سکوت کردم. نمیدانم شرایطش پیش نیامد یا احتیاط کردم یا از قضاوت اشتباهشان ترسیدم یا چون خیلی برایم عزیز بودند نخواستم ناراحتشان کنم یا چی. هر چه که بود، نگذاشت به زبان بیاورم که چقدر حالم را به هم ریختهاند. نگذاشت دعوا کنم یا اشک بریزم. همه را در خودم قورت دادم. شاید فکر میکردم ظرف وجودم آنقدر بزرگ شده که بتوانم خودم در گذر زمان، حرفها را هضم کنم. البته قسمت منطقی ماجرا را خیلی زود برای خودم هضم کردم اما حسش مانده. بغضش ولم نمیکند.
حس میکنم دوای دردم فقط روبروی ضریح ایستادن است. ضریح امام رئوف یا خواهرشان. حس میکنم فقط آنجاست که قدرت تبدیل سکوت به کلمه و تبدیل بغض به اشک، همه جوره فراهم است. باید بروم زیارت. باید سبک شوم قبل از اینکه این سنگینی بیشتر از این کار دستم بدهد. یادم باشد از استاد طبام بپرسم جنس غم و اندوه را باید در کدام دسته بیماریها بگذاریم؟ بالاخره، غم، سرد است یا سوزاننده؟"
#امام_رضا
#امام_مهربانِ_من
#روایت_زندگی
@Negahe_To
🍃 تقویم، هرروز جلوی چشمم است اما تاریخ را گم میکنم. موقع نوشتن تاریخ، هربار مجبور میشوم مکث کنم. هفته پیش سر جلسه امتحان میانترم، برای امضا کردن فرمهای آموزش، آنقدر مکث کردم که صدای مسئول ستاد آزمون درآمد. نوشتن عدد ۱۴۰۳ هنوز برایم غریب و عجیب است. انگار مال زمان من نیست. با اینکه میبینم روزهای آخر فصل پاییز دارد میگذرد ولی موقع نوشتن عددها، روزها و ماهها را گم میکنم. انگار روزها و شبها جوری چسبیدهاند پشتسرهم که نمیتوانم فاصله بینشان را حس کنم. شاید هم مشکل از آنجاست که بیشتر در زمان گذشته و آینده زندگی میکنم تا حال!
امشب توی آخرین شب از مراسم فاطمیه، آنجا که دستها را بالا برده بودم برای دعا، یادت افتادم و به خودم گفتم یادم باشد این دفعه که دیدمت، دوباره بیایم در بغلت و توی گوشت بگویم: "ننه، ناراحت نباش که مراسم نرفتهای. من به جایت رفتم و خیلی دعایت کردم." بعد بنشینم جلویت و اصرار کنم موهایم را باز ببافی. اما یادم افتاد تو چند سال است که دیگر نیستی و نمیتوانم بیایم پیشت. تو اگر نیستی، چرا انقدر برایم زندهای؟ و اگر هستی، پس چرا نمیبینمت؟ اصلا همین احتمالات است که آدم را دیوانه میکند. همینهاست که نمیگذارد حواسِ آدم جمع باشد تقویم دارد چه روزی را نشان میدهد.
قیصر راست گفته که:
"ما در عصر احتمال به سر میبریم
در عصر شک و شاید
در عصر پیشبینی وضع هوا
از هر طرف که باد بیاید.
در عصر قاطعیتِ تردید
عصرِ جدید
عصری که هیچ اصلی
جز اصلِ احتمال، یقینی نیست!"
میدانی ننه، تو بلد بودی چیزهایی را که من باید توی زندگی یاد میگرفتم را یکجورِ قشنگی یادم بدهی. اصلا من وقتی تو را دیدم فهمیدم آدم میتواند قلبش آنقدر وسیع بشود که همه را در خودش جا بدهد. امشب هم یادم دادی باید به جایی برسم که هر روز و هر شب به امام زمانم بگویم: "تو اگر نیستی، چرا انقدر برایم زندهای؟" من امشب فهمیدم قیصر به همان جا رسیده بود که تو میخواستی یادم بدهی. برای همین شعرش را اینطور تمام کرده است:
"اما من
بی نامِ تو
حتی
یک لحظه احتمال ندارم!
چشمان تو
عین الیقین من
قطعیتِ نگاهِ تو
دین من است!
من از تو ناگزیرم
من
بی نامِ ناگزیرِ تو میمیرم."
پ.ن. خودم باورم نمیشد اما واقعا امروز، ۱۶ آذر، روز دانشجو رو فراموش کرده بودم! روزتون مبارک باشه دانشجوهای عزیزِ من🌹
#روایت_زندگی
#ننه_عذرا
#مادربزرگ_عزیزتر_از_جان
#قیصر_امینپور
#امام_مهربانِ_من
@Negahe_To
[نگاه ِ تو]
🍃 امام رضا، خودکارهای تبرکیام دارد تمام میشود. #خودکار_تبرکی #امام_مهربانِ_من @Negahe_T
خواهرم پیام داده:
"آبجی، علی میگه یه وقتی که خاله فاطمه، درساش تموم شده بود، خاله فاطمه رو ببریم کوهِ مشهد، اونجا آب هم داره".
امام رضا، حواسم هست که بازم روم رو زمین ننداختی و یک ماه نشده، آذوقه #خودکار_تبرکی رو هرجور بود به دستم رسوندی؛ اما ببین، حتی علی هم فهمیده من، باید بیام پیشت. بیام جایی که کوه داره، آب داره، امامِ مهربون داره.
#خودکار_تبرکی
#روایت_زندگی
#امام_مهربانِ_من
#خاله_خواهرزاده
#عشق_سوم
#علی_نازنینم
@Negahe_To