eitaa logo
[نگاه ِ تو]
370 دنبال‌کننده
539 عکس
59 ویدیو
2 فایل
من، بی نام ِ تو‌ حتی یک لحظه‌ احتمال ندارم. چشمان تو‌ عین الیقین من،‌ قطعیت "نگاه ِ تو‌" دین من است.‌‌‌ [قیصر امین‌پور] ‌ ‌ 🌱 روایت لحظه‌های زندگی 🌱‌ ‌ ‌ هم‌صحبتی: @MoHoKh ‌هم‌صحبتیِ ناشناس: https://daigo.ir/secret/21385300499
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ ‌ ‌وسط تلفنی حرف زدن با خواهرم، بازی‌ رو ول کرده و بدوبدو اومده که تلفن رو بگیره. به مامانش میگه آخه من با خاله کار واجب دارم نمیتونم صبر کنم. کار واجبش این بود که بهم گزارش بده: "من امروز هم هندونه خوردم هم بستنی." با هم قرار گذاشته بودیم فعلا چند وقتی اینا رو نخوره. بش میگم پس چرا خوردی عزیزم؟ میگه: خاله دیگه رفته توی دلم و هیچ کاریش نمیشه کرد! 🤐🙄🥴😂 @Negahe_To
‌ ‌ ‌+ خاله، توی خونه‌ات کفگیرکُش داری؟ - کفگیرکُش چیه عزیزم؟ + همونی که باهاش مگس‌ها رو میکُشَن دیگه! @Negahe_To
‌ ‌ ‌دارد بزرگ می‌شود. دیگر مثل بچگی‌هایش نیست. با بزرگ شدن خیلی چیزها فرق می‌کند. وقتی می‌بینمش، خیلی راه نمی‌دهد مثل قبل، توی بغلم نگهش دارم. وقتی دورم هم کمتر می‌آید پشت گوشی تلفن. می‌فهمم دارد بزرگ می‌شود اما نمی‌فهمم چرا با بزرگ شدنش، عشق و دلتنگی‌ام برایش هم بزرگ‌تر می‌شود. خیلی وقت‌ها مجبورم به روی خودم نیاورم که چقدر زیاد دلم برایش تنگ می‌شود. مریض که می‌شود دنیا برایم تیره‌وتار می‌شود‌. چندماه یک‌بار که اسمش، "عشقِ خاله"، روی گوشی‌ام می‌افتد و با صدای نازکِ تودماغی‌اش "سلام خاله" می‌گوید قلبم شاد می‌شود. از الان مثل مردها، به جای اینکه بگوید دلم برات تنگ شده، از درودیوار حرف می‌زند. از اینکه با دوچرخه‌اش تا فلان جا تنهایی رفته. از اینکه یک دندان شیری دیگرش هم افتاده. از اینکه فقط تا دوشنبه می‌رود مدرسه. بهش گفتم: "خوشبحالت محمدحسین که فقط تا دوشنبه میری مدرسه؛ من باید تا وسط خرداد برم کلاس." لحن کودکانه‌اش سریع جدی شد و گفت: "خاله، خودتو با من مقایسه می‌کنی؟!" پتک محکمی خورد توی سرم و طنین صدایش همراه با جمله، توی مغزم تکرار شد؛ "خودتو با من مقایسه می‌کنی؟" یادم آمد که خیلی وقت است قول داده‌ام خودم را با هیچکس مقایسه نکنم. یادم آمد که با خودم قرار گذاشته‌ام "خوش‌به‌حالت" را چه شوخی و چه جدی، به طور کامل از دایره واژگان مغزم حذف کنم. امروز فهمیدم واقعا دارد بزرگ می‌شود. پ.ن. حذف "خوش‌به‌حالت" از مکالمات روزمره، تمرین قشنگ و جذاب و بسیار پُرفایده‌ای است. امتحانش کنید. پشیمان نمی‌شوید. @Negahe_To
‌ ‌ ‌از بزرگ‌ترین لذت‌های دنیا برای من شنیدنِ اتفاقاتِ روزانه از زبان بچه‌هاست. دنیا را به من می‌دهند وقتی از دنیایشان برایم حرف می‌زنند. همان حرف‌هایی که ما آدم بزرگ‌ها معمولا برایش یا وقت نداریم یا حوصله. چند روز پیش محمدحسین زنگ زد و برایم قصه بچه‌های شلوغ کلاس‌شان را تعریف کرد. بچه‌هایی که معلم برای تنبیه کردن مجبورشان کرده بود یک لنگه پا کل ساعت درس را گوشه کلاس بایستند و دو دست را هم بالا نگه دارند. ازش پرسیدم اگه تو جای خانوم معلمتون بودی چیکار میکردی؟ گفت خاله من هر روز حداقل سه بار بهشون فرصت می‌دادم بعد اگه گوش ندادن تنبیه‌شون می‌کردم. چند روز قبل‌ترش ساره زنگ زده بود و از جشن تولد خیالی‌اش برایم قصه بافت. هر سال دو سه تا جشن تولد واقعی دارد و ده‌ها جشن تولد خیالی! از مدل کیک تولد و تمام بچه‌ها و عروسک‌هایی که برای جشن تولدش دعوت کرده. از اسم‌های جدیدی که برای عروسک‌هایش انتخاب کرده و آخر همه قصه‌هایش گفت خاله زود بیا دیگه. چند روز قبل‌ترترش هم محمدمهدی زنگ زده بود و از خاله‌های مهدکودکش گفت. از اینکه همه را دوست دارد اما خاله ویدا را کمی بیشتر. از اینکه به حرفم گوش می‌دهد و دیگر زیاد توی مهدکودک کیک تولد خامه‌ای نمی‌خورد که دلش درد نگیرد. آخرش هم گفت برای اینکه فلان اتفاق مهد را یادش بیاید مجبور شده چشم‌هایش را ببندد و توی چشم‌هایش سرچ کند! امروز علی برایم صوت گذاشته که تعریف کند بیل بِکهو ساخته. یک بیل که یه مقدار ناجور است! بیل‌هایش تکان نمی‌خورد اما به جایش پله دارد و ناخن‌هایش درست است. اگر مثل من نمی‌دانید بیل بکهو چیست عکسش را در گوگل سرچ کنید. اگر هم حدود دو دقیقه فرصت دارید از دنیای آدم بزرگ‌ها رها شوید صوتش را برایتان می‌گذارم که گوش بدهید. @Negahe_To
زمان: حجم: 462.6K
‌ ‌ خدایا من خیلی بیشتر از یک مقدار، ناجورم! می‌دانم آنی نیستم که تو می‌خواهی اما به جایش، دوست دارم آنی بشوم که می‌خواهی. می‌شود یک کاری کنی که همان جوری بشوم که باید؟ @Negahe_To
‌ ‌ ‌ترکیب رنگ‌ها برای آدم بزرگ‌ها هم دلبری می‌کرد چه برسد به بچه‌ها. بشقاب ژله را که خواهرم گذاشت روی زمین، دست‌هام را برای قامت بستن بالا برده بودم. بچه‌ها شیرجه زدند سمت بشقاب. خواهرم گفت: "بیا اول ژله بخور بعد نمازتو بخون. هیچی ازش نمی‌مونه‌ها." با لحن بچگانه گفتم: "منم ژله می‌خوام" و بلافاصله الله‌اکبر نماز را گفتم. سلام نماز را که دادم توی دست‌های چسبناک ساره و علی یک تکه ژله گاز زده بود. محمدحسین اما یک ژله دست‌نخورده را گرفته بود دستش. هر سه تا ساکت نشسته بودند. محمدحسین گفت: "خاله اینو برای تو نگه داشتم." بلافاصله صدای ساره و علی آمد که "خاله ما هم اینو برای تو نگه داشتیم!" من امشب خوشمزه‌ترین ژله دنیا را خوردم. پ.ن. دستِ کوچولوی خالی، دست‌های میثمِ یک‌سال‌ونیمه است. @Negahe_To
‌ ‌ ما به بچه‌ها محتاج‌تریم یا بچه‌ها به ما؟ @Negahe_To
‌ ‌ ‌امروز نُه سالش شد. به دنیا آمدنش، از آن اتفاق‌هایی بود که زندگی‌ام را با یک خط پررنگ به قبل و بعدش تقسیم کرد. توی این نُه سال، بارها توی ذهنم برایش نامه نوشته بودم. چند روز پیش بالاخره دست به قلم شدم و برای اولین بار روی کاغذ برایش نوشتم. برایش نوشتم از روز به‌دنیا آمدنش، از اینکه چقدر دوستش دارم و اینکه می‌تواند برای همیشه روی من حساب کند. اولین نامه‌ زندگی‌اش، در روز تولد نه‌سالگی‌اش به دستش رسید. ذوق کرده بود. تا حالا پاکت نامه را از نزدیک ندیده بود. زنگ زد. تشکر کرد و گفت: "خاله خداییش خیلی خوش‌خط می‌نویسی‌ها. من نمی‌تونم مثل تو قشنگ بنویسم". تازه یادم آمد هنوز نمی‌تواند خط خوش‌نویسی یا نستعلیق را راحت بخواند. گفتم: "منم هم‌سن تو بودم عین تو می‌نوشتم. تو هم بزرگ شی عین من می‌نویسی". خوشحال شد و قشنگ خندید. "خاله من "ه" آخر رو مثل تو نمی‌تونم رو به پایین بنویسم. می‌برمش بالا و شبیه عدد نُه می‌نویسم." ‌توی دلم قربان صدقه‌اش رفتم و گفتم: "محمدحسین، فکر کن می‌تونی الان خودت انتخاب کنی چندساله باشی. از یک ساله تا صد ساله. دوست داری امروز چند سالت باشه؟" با اینکه همیشه اهل عجله کردن است، اما زود فهمید با یک سوال جدی روبرو شده. مکث کرد. چند ثانیه سکوت. بعدش گفت: «دوست دارم سه ساله باشم اما برم مدرسه». پ.ن. سه‌سالگی آخرین سالی بوده که محمدحسین، تنها نوه خانواده بوده. سال بعدش، اومدنِ خواهر کوچولوش دنیامون رو قشنگ‌تر کرد اما طبیعتا دنیای اون پسرکوچولوی سه‌ساله احتمالا یکدفعه تحت تاثیر زیادی قرار گرفته🙃 @Negahe_To
[نگاه ِ تو]
‌‌ ‌ ‌🍃 امام رضا، خودکارهای تبرکی‌ام دارد تمام می‌شود.‌ #خودکار_تبرکی #امام_مهربانِ_من @Negahe_T
‌ ‌ ‌خواهرم پیام داده: "آبجی، علی میگه یه وقتی که خاله فاطمه، درساش تموم شده بود، خاله فاطمه رو ببریم کوهِ مشهد، اونجا آب هم داره".‌ امام رضا، حواسم هست که بازم روم رو زمین ننداختی و یک ماه نشده، آذوقه رو هرجور بود به دستم رسوندی؛ اما ببین، حتی علی هم فهمیده من، باید بیام پیشت. بیام جایی که کوه داره، آب داره، امامِ مهربون داره. @Negahe_To
‌ ‌ 🌱 ‌زندگی که سخت شد، به بچه‌ها پناه ببرید. ‌ ‌ @Negahe_To
‌ ‌ ‌هرچه جلوتر می‌رویم، هرچه عددِ سنجاق شده به سن‌مان بزرگ‌تر می‌شود، کمیّت، بیشتر جایش را به کیفیت‌ می‌دهد. انگار بزرگ شدن در دنیا ناگزیر است از کم‌شدنِ کمیت‌های شادی، خوشحالی، بی‌خیالی، راحتی، آسایش و امید؛ و همزمان، بیشتر شدن کمیت‌های فقدان، غم، درد، دل‌مشغولی، نگرانی، رنج و ناامیدی. در این بازار دنیا، اگر می‌خواهی قافیه را نبازی یک راه بیشتر نداری. این‌که به کمیت‌ها، کیفیت ببخشی! این‌که شادی‌های عمیق‌تر، باکیفیت‌تر و ماندگارتری را تجربه کنی. اینها را امروز برای دانشجوهایم گفتم. وسط بحث روش‌های انتگرال‌گیری! نه دقیقا اینطوری، اما همین‌ها را گفتم. گفتم که مراقب خودشان باشند. مراقبِ هزاران ورودیِ ناخوب که این روزها آوار می‌شود روی روح‌شان اما به خاطر نشاط و هیجانِ جوانی، اثرش را آن‌طور که باید، نمی‌بینند. گفتم که ده سال یا بیست سال دیگر دست‌شان بندِ همین ورودی‌ها می‌شود. همه‌ی امروزشان می‌شود توشه فردا و فردا به توشه، خیلی محتاج‌تر از امروزند. نمی‌دانم چقدر از حرف‌هایم را فهمیدند اما همین که با چشم‌های معصوم‌شان نگاهم کردند و من را شنیدند، ازشان ممنونم. عکسِ بالای پیام را حتما دیده‌اید. حالا دوباره به عکس نگاه کنید. رنگین‌کمان‌ها خیلی زود به چشم‌تان می‌آیند. سه تا صوت هم هست، هرسه ناقص و روی هم فقط می‌شوند 12 ثانیه؛ و بعد هم یک سری ایموجیِ ظاهرا بی‌ربط که البته اگر دقت کنید یک ربطِ خیلی قشنگ بین‌شان پیدا می‌کنید. صوت‌ها را برایتان می‌گذارم. اما گوش دادنش یک شرط دارد! موقع شنیدن، کلمه «خاله» را در ذهن‌تان از اول هر سه صوت حذف کنید و اسم خودتان را به جایش بگذارید؛ بعد دوباره و دوباره آنها را بشنوید. کیفیت به جای کمیت، شاید شبیه یک چنین چیزی باشد! پ.ن. اینجا @MoHoKh منتظرم ربطِ ایموجی‌ها را شما برایم بنویسید🌱 @Negahe_To