eitaa logo
[نگاه ِ تو]
373 دنبال‌کننده
537 عکس
58 ویدیو
2 فایل
من، بی نام ِ تو‌ حتی یک لحظه‌ احتمال ندارم. چشمان تو‌ عین الیقین من،‌ قطعیت "نگاه ِ تو‌" دین من است.‌‌‌ [قیصر امین‌پور] ‌ ‌ 🌱 روایت لحظه‌های زندگی 🌱‌ ‌ ‌ هم‌صحبتی: @MoHoKh ‌هم‌صحبتیِ ناشناس: https://daigo.ir/secret/21385300499
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ ‌ وقتی آمد، دنیایم را به معنی واقعی کلمه بهم ریخت‌. از آن بهم ریختگی‌ها که تا به خودت می‌آیی، می‌بینی یک جاهایی دیگر کُند و تند زدن ضربان قلبت هم در اختیار خودت نیست. آن روز که برای اولین بار رفتم ببینمش، اصلا فکر نمی‌کردم قرار است اینجور گیر بیفتم. نمی‌دانستم وقتی برچسب خاله شدن بچسبد به وجودم، قرار است چه اتفاق‌هایی را برایم رقم بزند. ‌ ‌من با او برای اولین بار خاله شدم. وقتی به دنیا آمد در حال گذراندن روزهای خیلی سخت و نفس‌گیری بودم. باورم نمی‌شد یک نوزاد چند روزه که کاری جز شیر خوردن، گریه کردن و خوابیدن توی این دنیا بلد نیست، بتواند بشود تکیه‌گاه آدم بزرگی مثل من برای گذر از آن روزهای تلخ. از همان روزهای اول تولد، یک جور خاصی توی بغلم آرام می‌شد. وقتی حدودا بیست روزه شد و مجبور شدم برگردم اصفهان، مفهوم نفَسَم به نفَسَش بند است را با تمام وجودم فهمیدم. حالا که بزرگ‌تر شده، دیگر خودش هم می‌داند نقطه ضعف بزرگ زندگی‌ام است و گاهی با شیطنت کودکانه‌اش خیلی خوب از این نقطه ضعف، استفاده می‌کند.‌ ‌ ‌از وقتی کلاس اول رفته، حس می‌کند خیلی بزرگ‌تر شده. حالا که دیگر خواندن و نوشتن بلد است، کمتر می‌آید توی بغلم. کمتر اجازه می‌دهد ببوسمش. از همین الان می‌خواهد ژست آدم بزرگ‌ها را برایم بگیرد. همیشه فکر می‌کردم بچه‌ها که بزرگ می‌شوند دیگر آن جذابیت قبل را ندارند‌. همیشه در اعماق دلم نگران بودم وقتی بزرگ شود، نتوانم به اندازه قبل عاشقش باشم اما نگرانی‌هایم مسخره و کودکانه بود. چون در تمام این سالها، روز به روز با قد کشیدنش، محبتش هم در دلم قد کشیده است.‌ ‌ ‌امروز، بعد از کلی وقت، خودش، بی‌مقدمه و بی‌واسطه زنگ زد. "خاله زنگ زدم حالت رو بپرسم ببینم خدای نکرده یوقت مریض نشده باشی." قندهای عالم، کیلو کیلو در دلم آب شد. فقط توانستم بگویم تو کِی انقدر بزرگ شدی خاله فدات بشه؟‌ ‌ ‌حالا فکری شده‌ام که محبت قاسم چقدر در دل عمویش قد کشیده بود وقتی توی جمع آدم بزرگ‌ها بلند شد و گفت شهادت برایم از عسل شیرین‌تر است. دارم فکر می‌کنم شاید حسین هم آنجا توی دلش گفته است تو کِی انقدر بزرگ شدی عمو به فدایت بشود؟ @Negahe_To
‌ ‌ ‌دارد بزرگ می‌شود. دیگر مثل بچگی‌هایش نیست. با بزرگ شدن خیلی چیزها فرق می‌کند. وقتی می‌بینمش، خیلی راه نمی‌دهد مثل قبل، توی بغلم نگهش دارم. وقتی دورم هم کمتر می‌آید پشت گوشی تلفن. می‌فهمم دارد بزرگ می‌شود اما نمی‌فهمم چرا با بزرگ شدنش، عشق و دلتنگی‌ام برایش هم بزرگ‌تر می‌شود. خیلی وقت‌ها مجبورم به روی خودم نیاورم که چقدر زیاد دلم برایش تنگ می‌شود. مریض که می‌شود دنیا برایم تیره‌وتار می‌شود‌. چندماه یک‌بار که اسمش، "عشقِ خاله"، روی گوشی‌ام می‌افتد و با صدای نازکِ تودماغی‌اش "سلام خاله" می‌گوید قلبم شاد می‌شود. از الان مثل مردها، به جای اینکه بگوید دلم برات تنگ شده، از درودیوار حرف می‌زند. از اینکه با دوچرخه‌اش تا فلان جا تنهایی رفته. از اینکه یک دندان شیری دیگرش هم افتاده. از اینکه فقط تا دوشنبه می‌رود مدرسه. بهش گفتم: "خوشبحالت محمدحسین که فقط تا دوشنبه میری مدرسه؛ من باید تا وسط خرداد برم کلاس." لحن کودکانه‌اش سریع جدی شد و گفت: "خاله، خودتو با من مقایسه می‌کنی؟!" پتک محکمی خورد توی سرم و طنین صدایش همراه با جمله، توی مغزم تکرار شد؛ "خودتو با من مقایسه می‌کنی؟" یادم آمد که خیلی وقت است قول داده‌ام خودم را با هیچکس مقایسه نکنم. یادم آمد که با خودم قرار گذاشته‌ام "خوش‌به‌حالت" را چه شوخی و چه جدی، به طور کامل از دایره واژگان مغزم حذف کنم. امروز فهمیدم واقعا دارد بزرگ می‌شود. پ.ن. حذف "خوش‌به‌حالت" از مکالمات روزمره، تمرین قشنگ و جذاب و بسیار پُرفایده‌ای است. امتحانش کنید. پشیمان نمی‌شوید. @Negahe_To
‌ ‌ ‌امروز نُه سالش شد. به دنیا آمدنش، از آن اتفاق‌هایی بود که زندگی‌ام را با یک خط پررنگ به قبل و بعدش تقسیم کرد. توی این نُه سال، بارها توی ذهنم برایش نامه نوشته بودم. چند روز پیش بالاخره دست به قلم شدم و برای اولین بار روی کاغذ برایش نوشتم. برایش نوشتم از روز به‌دنیا آمدنش، از اینکه چقدر دوستش دارم و اینکه می‌تواند برای همیشه روی من حساب کند. اولین نامه‌ زندگی‌اش، در روز تولد نه‌سالگی‌اش به دستش رسید. ذوق کرده بود. تا حالا پاکت نامه را از نزدیک ندیده بود. زنگ زد. تشکر کرد و گفت: "خاله خداییش خیلی خوش‌خط می‌نویسی‌ها. من نمی‌تونم مثل تو قشنگ بنویسم". تازه یادم آمد هنوز نمی‌تواند خط خوش‌نویسی یا نستعلیق را راحت بخواند. گفتم: "منم هم‌سن تو بودم عین تو می‌نوشتم. تو هم بزرگ شی عین من می‌نویسی". خوشحال شد و قشنگ خندید. "خاله من "ه" آخر رو مثل تو نمی‌تونم رو به پایین بنویسم. می‌برمش بالا و شبیه عدد نُه می‌نویسم." ‌توی دلم قربان صدقه‌اش رفتم و گفتم: "محمدحسین، فکر کن می‌تونی الان خودت انتخاب کنی چندساله باشی. از یک ساله تا صد ساله. دوست داری امروز چند سالت باشه؟" با اینکه همیشه اهل عجله کردن است، اما زود فهمید با یک سوال جدی روبرو شده. مکث کرد. چند ثانیه سکوت. بعدش گفت: «دوست دارم سه ساله باشم اما برم مدرسه». پ.ن. سه‌سالگی آخرین سالی بوده که محمدحسین، تنها نوه خانواده بوده. سال بعدش، اومدنِ خواهر کوچولوش دنیامون رو قشنگ‌تر کرد اما طبیعتا دنیای اون پسرکوچولوی سه‌ساله احتمالا یکدفعه تحت تاثیر زیادی قرار گرفته🙃 @Negahe_To