دو سال پیش بود. داشتم توی صحنهای حرم امام رضا با چادر رنگی گز میکردم. نفس میکشیدم. توی آیینهکاریها نگاه میکردم و غرق میشدم در خودم. یک سری کلمه، داشت توی مغزم بال بال میزد برای روی کاغذ آمدن. دلم نوشتن توی یادداشت گوشی را نمیخواست. دلم کاغذ میخواست و خودکار و یک گوشه خلوت رواق. رفتم سراغ خادم. پرسیدم: "ببخشید، شما چه تبرکیهایی توی حرم امام رضا دارین؟" با مهربانی گفت: "نمک، نبات، گُل، چای، غذا". گفتم: "خودکار تبرکی ندارین؟" خندید و گفت نه دخترم.
اما من خودکار تبرکی میخواستم. نمک، نبات، چای و غذا، رزق جسمم بود و خودکار، رزق روحم، رزق افکارم که قرار بود جان بگیرند و کلمه بشوند. حس میکردم خودکار تبرکی امام رضا که دستم باشد، بیشتر مواظب نوشتن هستم. دلخوش شده بودم که نگاهشان را با این خودکار همراه خودم دارم. آخر با خودکار تبرکی و هدیه امام رضا که نمیشود هر چیزی را نوشت. فرصت را از دست ندادم. دویدم سمت بابالجواد و از کتابفروشی خودکار و برگه خریدم و برگشتم داخل حرم. نشستم یک گوشه و کلمات را از قفس ذهنم پرواز دادم روی سطرهای سپید. از آن روز به بعد، بدعادت شدم. دست و دلم به نوشتن با خودکار معمولی نمیرود. نه فقط تکالیف نویسندگی، که جزوههای ریاضی دانشگاه و درسهای طب را هم دلم نمیخواهد با خودکار معمولی بنویسم.
خودکاری که خریده بودم را چند ماهه تمام کردم. اصلا فکر بعدش را نکرده بودم. غم داشت مینشست روی دلم که خواهرم پیام داد آبجی ما اومدیم مشهد، تو چیزی لازم نداری برات بخرم؟ بال درآوردم. شاید خندهدار بود اما من به جای زعفران و زرشک سوغات، فقط خودکار میخواستم. رزق خودکارم چند روز بعد رسید دستم و همان جیره خودکار، مثل جیره آذوقه و خوراک سال، من را رساند تا آخر بهار امسال. فکر میکردم تابستان، دوباره زیارت قسمتم میشود اما نشد. تهمانده خودکار آبیام هر روز جلوی چشمم، کمتر میشد و من بخیل شده بودم برای نوشتن. پاییز داشت با سرعت خودش را میرساند و خودکار تبرکیام ته کشیده بود. دنبال کسی میگشتم که زیارت رفته باشد و البته من هم رویم بشود خواسته عجیبم برای خریدن خودکار و متبرک کردن آن در حرم را با او مطرح کنم. امام رضا خودش وسیله را جور کرد. این خودکارها دیشب به دستم رسید. یکی از دانشجوهای عزیزم، سخاوتمندانه برایم خودکار تبرکی آورد و من عین بچه دبستانیها باز پُر شدهام از ذوق جزوه نوشتن برای اول مهر.
پ.ن. یه وقت فکر نکنین خب اینهمه خودکار دیگه بسشه تا یکی دو سال دیگه! از دیشب تا حالا دو تا از خودکارا رو هدیه دادم😅 امیدوارم تا اول مهر یکی دوتاش رو برا خودم بتونم نگه دارم😉 خلاصه که همیشه، از هر نوع ابزار آلات نوشتنی و خواندنیِ تبرکی به عنوان هدیه استقبال میکنیم🙃
#روایت_زندگی
#خودکار_تبرکی
#دانشجوهای_عزیز_من
@Negahe_To
امروز روز سختی را گذراندم و امشب، شب سختتری را. الان که ساعت را نگاه کردم فهمیدم به جای امروز و امشب، باید مینوشتم دیروز و دیشب. خلاصه، دارم درباره دوشنبه حرف میزنم. دوشنبه، ۱۳ شهریور ۱۴۰۲. یک سری فکرها را باید جمع میکردم و به یک سرانجامی میرساندم. هر چقدر هم سخت و تلخ، فهمیده بودم دیگر نمیتوانم از دستش فرار کنم. رسیده بود بهم و یقهام را چسبیده بود. وسط فشارها، چند ساعتی، به زور خودم را نجات دادم و پناه بردم به نوشتن روایت خودکار تبرکی. بعد دوباره برگشتم و خودم با احترام، یقهام را دادم دستش. به مرحله پذیرش رسیده بودم. به اینکه خودت با اختیار و در آرامش بنشینی و اجازه دهی تلخی فکرهایت ریزریز و آرام نفوذ کند در اعماق وجودت.
از بعد نماز مغرب، در سکوت، فقط روی مبل نشسته بودم. مینوشتم، صبر میکردم، فکر میکردم و باز مینوشتم. در دنیا، غیر از خدا، فقط دفتر یادداشتهایم بود که میدانست در پس این چهره آرام، یک آدم در حال جنگ است که هر چه به ساعتهای پایانی شب نزدیکتر میشود، هی زخمیتر و ضعیفتر میشود.
پیام یک رفیق نویسنده عزیز رسید. برای نوشتن روایت خودکار تبرکی تشویقم کرده بود. یک تشویق شیرین که شیرینیاش سُر خورد تا ته دلم. خودش نفهمید اما جانی به من تزریق کرد وسط جنگ. ادامه دادم. دو ساعت بعد پیام دیگری رسید. رفیق عزیز دیگری نوشته بود: "فاطیما امشب سر تسبیحات بعد از نماز عشا تو به یادم افتادی. نمیدونم چرا ولی به دلم افتاد دعات کنم". اشکی که با دیدن پیامش، سُر خورد روی صفحه گوشیام، جان دوبارهای تزریق کرد به وجودم. زخمهایی که روحم وسط جنگ برداشته بود را با اشکها، شستم و ادامه دادم. باید دوام میآوردم. ساعت نزدیک دو شده بود. برای امشب کافی بود. دفترم را بستم. اما توی همین فاصله و در این چند ساعت، زخمها دوباره سر باز کرده بودند. پیام سوم رسید. عکسی از جلوی فروشگاه کتاب زائر حرم امام رضا و دانشجوی عزیزی که همان لحظه، یعنی ساعت دو نیمهشب روبروی فروشگاه ایستاده بود و از من میپرسید چه خودکاری برایم بخرد. نسیم خنک حرم امام رضا، وزید روی قلبم. زخمها بسته شدند. توی دفترم نوشتم، یک نگاه از راه دور امام رضا، برای خاتمه دادن هر جنگی کافیست.
#روایت_زندگی
#خودکار_تبرکی
#رفیق_عزیز
#دانشجوهای_عزیز_من
#شب_شد_خیر_است
@Negahe_To
با اتفاقات هفته پیش، حوصله دانشگاه و دانشجو دیدن را هم نداشتم. ذوقم کور شده بود. پیام صبح بخیر را که ساعت شش صبح برای رفیقم نوشتم، دیدم امروز ۲۰۲امین روز ساله. به خودم گفتم بَه، چه عدد قشنگی! دنبال بهانه میگشتم برای تزریق حال خوب. برای برگرداندن ذوق کور شده. به عادت هر روز، اول رفتم سراغ دعای جوشن. صفت امروز یا رئوف بود. لبخند زدم. بهانههای سرحال شدن داشت جور میشد.
کلاس اول که تمام شد، دو تا از دانشجوهای سال بالایی پشت در منتظرم بودند. اولی جلو آمد. "استاد، من امروز ساعت یک کلاس دارم اما از هشت صبح اومدم دانشگاه که شما رو ببینم." خندید و ادامه داد: "اومدم بگم من دیگه آدم شدم. شما تونستین منو آدم کنین." با تعجب نگاهش کردم و گفتم من؟! گفت آره، شما سرنوشت منو عوض کردین.
ترم قبل که با هم درس داشتیم، مثل ترمهای قبلترش، از درس و دانشگاه فراری بود. یا کلاس نمیآمد یا میآمد و کلاس را به هم میریخت. در آستانه اخراج بود. خیلی با هم حرف زدیم. بعد از میان ترم، بالاخره تسلیم شد. با هم راه آمدیم. فرصت خواست برای جبران. فرصت دادم. نشانم داد که میتواند و توانست. آخر ترم، نه تنها درسی را نیفتاده بود، برای اولین بار هم طعم شیرین نمره عالی گرفتن حسابی رفته بود زیر زبانش. توی چشمهایش ذوقی را برای درس خواندن و زندگی کردن دیدم که تابهحال ازش ندیده بودم. قُلُپ قُلُپ خوشحالی ریخت توی قلبم و رفت.
دورم که خلوت شد، دومی آمد جلو. خودکارها را داد دستم. استاد، اینم سوغاتیهای مشهد شما.
پ.ن. بچههای ورودی هنوز نیومدن دانشگاه. برای همین ساعت دوم کلاس نداشتم و فرصت شد این روایت تازه از تنور دراومده رو بنویسم😅
#رزق
#امام_رضا
#روزنه_امید
#خودکار_تبرکی
#روایت_زندگی
@Negahe_To
[نگاه ِ تو]
دو سال پیش بود. داشتم توی صحنهای حرم امام رضا با چادر رنگی گز میکردم. نفس میکشیدم. توی آیینه
خودکارهای تبرکیام دارد ته میکشد.
فکر کنم برای همین، رزق کلمهام، کم شده.
باید بروم مشهد.
#امام_رضا
#خودکار_تبرکی
#یک_عدد_آدمِ_دلتنگ_حرم
#خودکار_بهانه_است_خودت_را_میخواهم
@Negahe_To
🌱 خدایا به برکت خودکارهای تبرکی، امسال هم رزق کلمه میدهی لطفا؟
#امام_رضا
#خودکار_تبرکی
@Negahe_To
خودکارهای تبرکیم داره باکلاس میشه😎
فکر کنم قضیهاش مثل نشانکهای کتابه که هرچی بخشیدم، بهترش نصیبم شد😇
#امام_رضا
#خودکار_تبرکی
#دانشجوهای_عزیز_من
@Negahe_To
[نگاه ِ تو]
📚 تا جایی که میتوانست با قلمنِی مینوشت. میگفت: "قلم آهنی از تاثیر مطلب کم میکند. چون بنای
حالا که مجبوریم بیشتر با خودکار بنویسیم، خودکارهاتون رو بردارین ببرین حرم امام رضا تبرک کنین تا لطیف بشن مثل قلمنِی😇
#خودکار_تبرکی
@Negahe_To
[نگاه ِ تو]
🍃 امام رضا، خودکارهای تبرکیام دارد تمام میشود. #خودکار_تبرکی #امام_مهربانِ_من @Negahe_T
خواهرم پیام داده:
"آبجی، علی میگه یه وقتی که خاله فاطمه، درساش تموم شده بود، خاله فاطمه رو ببریم کوهِ مشهد، اونجا آب هم داره".
امام رضا، حواسم هست که بازم روم رو زمین ننداختی و یک ماه نشده، آذوقه #خودکار_تبرکی رو هرجور بود به دستم رسوندی؛ اما ببین، حتی علی هم فهمیده من، باید بیام پیشت. بیام جایی که کوه داره، آب داره، امامِ مهربون داره.
#خودکار_تبرکی
#روایت_زندگی
#امام_مهربانِ_من
#خاله_خواهرزاده
#عشق_سوم
#علی_نازنینم
@Negahe_To
صفت "یا مُعطِیَ المَسئلات" را روی گوشی دیدم و انگار ندیدم. از آن صبحهایی بود که مغزم حوصله کمترین چالش را هم نداشت. ولو همین که بخواهد فکر کند امروز، از خدایی که اعطاکننده هرچیزی است، چه بخواهد بهتر است. آخرین لایههای چسبناکِ خواب داشت از پشتِ پلکهایم کِش میآمد که صفحه ایتا را باز کردم. توی گروه #سهکتاب، خبرهایی بود انگار. انگشت اشارهام را زدم روی اسم گروه. همه پیامها در واکنش به یک پیام بود: "این کمترین، سنگی از سنگ مزار حرم حضرت ابالفضل علیه السلام (نگین) رو با احترام، به پاس گوشهای از محبتهای بیکران خواهر بزرگوارم، خانم علیپور تقدیم ایشون میکنم". توی دلم گفتم: "آفرین، چه کار قشنگی، چه هدیه شیرینی". توی پیامها گشتم که ببینم خود کوثر (خانم علیپورِ نازنین) پیام را دیده یا نه.
دیده بود. برعکسِ همیشه، اینبار اجزایِ پیامش، درهمریخته بود. آخرِ همه جملههایش ناقص مانده و مجبور شده بود برای کامل شدنشان هی پناه ببرد به سهنقطه. از حس خودش گفته بود به پسرِ عجیبِ امیرالمومنین و آخرین سفر کربلا که رفته بود؛ و دلتنگیاش برای حرمِ حضرتِ ابالفضل. خوشحالی برای حسِ قشنگِ کوثر، حالم را خوب کرد. توی دلم گفتم: "نوش جون و روحت باشه دختر". خواب، دیگر رفته بود. مغزم داشت خودش را برای رودررو شدن با چالشها گرم میکرد. سوالی از گوشهای خودش را کشید بیرون. "تو چرا دلتنگِ حرمِ حضرت ابالفضل نشدی هیچوقت؟" قیافه حقبهجانب گرفتم. "چون نرفتم تا حالا". زود مچم را گرفت. "خیلی جاهای دیگم تا حالا نرفتی اما دلت براشون تنگ میشه!" شانه بالا انداختم. "چمیدونم خب". پتو را کنار زدم و بلند شدم. "اما باید حس باحالی باشه آدم از حضرت ابالفضل هدیه بگیرهها". گفتم: "آره احتمالا". صوتِ تفسیر قرآن آیتالله جوادی را پِلِی کردم و پرده را کشیدم. نورِ کمجانی دوید توی خانه.
عصر شده بود. توی کلاس طب نشسته بودم و داشتیم با استاد، جزییات ساختن یک دارو را بررسی میکردیم. مثل هربار هیجانزده شده بودم از اینهمه دقتنظر و پیچیدگی در علمِ طب. از این حجمِ منطق که لابهلای این علم خودنمایی میکرد. دلم میخواست دستِ همه آدمهایی که چهره طب را با تجویزهای سطحی پیش چشم مردم خراب کردهاند بگیرم و بنشانمشان سرکلاس. کتابها را بگذارم جلوشان و بگویم اول بیا چندسال بنشین کتاب بخوان، بعد بیا با هم حرف بزنیم. بیا حوصله کن بهجای متنهای اینترنتی، پای درسِ ابوعلیسینا و رازی و حکیم ارزانی و حکیم عقیلی و ... بنشین تا بشود برایت استدلالِ منطقی آورد که خوردنِ مرغ بد نیست، که پیامبر برای من و تو، خوردن گوشتِ شتر و نمکِ دریا را تجویز نکرده، که هر ماده سردی را نمیشود با هر ماده گرمی اصلاح کرد، که داروی امام کاظم را نباید همه روز سال خورد، که خوردن سهشیره و چهارمغز و کره پسته و بادامزمینی، برای همه قوت نمیآورد، که هر بلغمی را نباید با هر مُنضجی از بین برد، که هر مشکلی در بدن، مال سردی نیست، که خیلی وقتها اصلا لازم نیست دارو تجویز کنی، که بدن آدمیزاد خیلی پیچیدهتر از این تجویزهای همگانی و سطحی است.
کلاس تمام شد. بلند شدم. کتاب را گذاشتم توی کوله. گوشی را برداشتم و صدایش را باز کردم. صدای استاد از پشتِ سرم آمد. برگشتم. خودکاری را گرفته بود طرفم. "این رو هم اضافه کنین به خودکارهای تبرکیتون". چشمهام از شادی برق زد. اولین بار بود که داشتم اینجا حرفی از #خودکار_تبرکی میشنیدم. نگذاشتم جمله را تمام کنند. هیجانزده گفتم: "وای ممنونم!" و همزمان دست دراز کردم برای گرفتنِ خودکار. جمله را تمام کردند: "تبرکیِ حرمِ حضرتِ ابالفضله".
#روایت_زندگی
#خودکار_تبرکی
#پسر_عجیب_امیرالمومنین
#شب_اول_ماه_امیرالمومنین
@Negahe_To