صفت "یا مُعطِیَ المَسئلات" را روی گوشی دیدم و انگار ندیدم. از آن صبحهایی بود که مغزم حوصله کمترین چالش را هم نداشت. ولو همین که بخواهد فکر کند امروز، از خدایی که اعطاکننده هرچیزی است، چه بخواهد بهتر است. آخرین لایههای چسبناکِ خواب داشت از پشتِ پلکهایم کِش میآمد که صفحه ایتا را باز کردم. توی گروه #سهکتاب، خبرهایی بود انگار. انگشت اشارهام را زدم روی اسم گروه. همه پیامها در واکنش به یک پیام بود: "این کمترین، سنگی از سنگ مزار حرم حضرت ابالفضل علیه السلام (نگین) رو با احترام، به پاس گوشهای از محبتهای بیکران خواهر بزرگوارم، خانم علیپور تقدیم ایشون میکنم". توی دلم گفتم: "آفرین، چه کار قشنگی، چه هدیه شیرینی". توی پیامها گشتم که ببینم خود کوثر (خانم علیپورِ نازنین) پیام را دیده یا نه.
دیده بود. برعکسِ همیشه، اینبار اجزایِ پیامش، درهمریخته بود. آخرِ همه جملههایش ناقص مانده و مجبور شده بود برای کامل شدنشان هی پناه ببرد به سهنقطه. از حس خودش گفته بود به پسرِ عجیبِ امیرالمومنین و آخرین سفر کربلا که رفته بود؛ و دلتنگیاش برای حرمِ حضرتِ ابالفضل. خوشحالی برای حسِ قشنگِ کوثر، حالم را خوب کرد. توی دلم گفتم: "نوش جون و روحت باشه دختر". خواب، دیگر رفته بود. مغزم داشت خودش را برای رودررو شدن با چالشها گرم میکرد. سوالی از گوشهای خودش را کشید بیرون. "تو چرا دلتنگِ حرمِ حضرت ابالفضل نشدی هیچوقت؟" قیافه حقبهجانب گرفتم. "چون نرفتم تا حالا". زود مچم را گرفت. "خیلی جاهای دیگم تا حالا نرفتی اما دلت براشون تنگ میشه!" شانه بالا انداختم. "چمیدونم خب". پتو را کنار زدم و بلند شدم. "اما باید حس باحالی باشه آدم از حضرت ابالفضل هدیه بگیرهها". گفتم: "آره احتمالا". صوتِ تفسیر قرآن آیتالله جوادی را پِلِی کردم و پرده را کشیدم. نورِ کمجانی دوید توی خانه.
عصر شده بود. توی کلاس طب نشسته بودم و داشتیم با استاد، جزییات ساختن یک دارو را بررسی میکردیم. مثل هربار هیجانزده شده بودم از اینهمه دقتنظر و پیچیدگی در علمِ طب. از این حجمِ منطق که لابهلای این علم خودنمایی میکرد. دلم میخواست دستِ همه آدمهایی که چهره طب را با تجویزهای سطحی پیش چشم مردم خراب کردهاند بگیرم و بنشانمشان سرکلاس. کتابها را بگذارم جلوشان و بگویم اول بیا چندسال بنشین کتاب بخوان، بعد بیا با هم حرف بزنیم. بیا حوصله کن بهجای متنهای اینترنتی، پای درسِ ابوعلیسینا و رازی و حکیم ارزانی و حکیم عقیلی و ... بنشین تا بشود برایت استدلالِ منطقی آورد که خوردنِ مرغ بد نیست، که پیامبر برای من و تو، خوردن گوشتِ شتر و نمکِ دریا را تجویز نکرده، که هر ماده سردی را نمیشود با هر ماده گرمی اصلاح کرد، که داروی امام کاظم را نباید همه روز سال خورد، که خوردن سهشیره و چهارمغز و کره پسته و بادامزمینی، برای همه قوت نمیآورد، که هر بلغمی را نباید با هر مُنضجی از بین برد، که هر مشکلی در بدن، مال سردی نیست، که خیلی وقتها اصلا لازم نیست دارو تجویز کنی، که بدن آدمیزاد خیلی پیچیدهتر از این تجویزهای همگانی و سطحی است.
کلاس تمام شد. بلند شدم. کتاب را گذاشتم توی کوله. گوشی را برداشتم و صدایش را باز کردم. صدای استاد از پشتِ سرم آمد. برگشتم. خودکاری را گرفته بود طرفم. "این رو هم اضافه کنین به خودکارهای تبرکیتون". چشمهام از شادی برق زد. اولین بار بود که داشتم اینجا حرفی از #خودکار_تبرکی میشنیدم. نگذاشتم جمله را تمام کنند. هیجانزده گفتم: "وای ممنونم!" و همزمان دست دراز کردم برای گرفتنِ خودکار. جمله را تمام کردند: "تبرکیِ حرمِ حضرتِ ابالفضله".
#روایت_زندگی
#خودکار_تبرکی
#پسر_عجیب_امیرالمومنین
#شب_اول_ماه_امیرالمومنین
@Negahe_To