eitaa logo
[نگاه ِ تو]
371 دنبال‌کننده
547 عکس
59 ویدیو
2 فایل
من، بی نام ِ تو‌ حتی یک لحظه‌ احتمال ندارم. چشمان تو‌ عین الیقین من،‌ قطعیت "نگاه ِ تو‌" دین من است.‌‌‌ [قیصر امین‌پور] ‌ ‌ 🌱 روایت لحظه‌های زندگی 🌱‌ ‌ ‌ هم‌صحبتی: @MoHoKh ‌هم‌صحبتیِ ناشناس: https://daigo.ir/secret/21385300499
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ ‌ ‌صفت "یا مُعطِیَ المَسئلات" را روی گوشی دیدم و انگار ندیدم. از آن صبح‌هایی بود که مغزم حوصله کمترین چالش را هم نداشت. ولو همین که بخواهد فکر کند امروز، از خدایی که اعطاکننده هرچیزی است، چه بخواهد بهتر است. آخرین لایه‌های چسبناکِ خواب داشت از پشتِ پلک‌هایم کِش می‌آمد که صفحه ایتا را باز کردم. توی گروه ، خبرهایی بود انگار. انگشت اشاره‌ام را زدم روی اسم گروه. همه پیام‌ها در واکنش به یک پیام بود: "این کمترین، سنگی از سنگ مزار حرم حضرت ابالفضل علیه السلام (نگین) رو با احترام، به پاس گوشه‌ای از محبت‌های بی‌کران خواهر بزرگوارم، خانم علیپور تقدیم ایشون می‌کنم". توی دلم گفتم: "آفرین، چه کار قشنگی، چه هدیه شیرینی". توی پیام‌ها گشتم که ببینم خود کوثر (خانم علیپورِ نازنین) پیام را دیده یا نه.‌ ‌ ‌ ‌دیده بود. برعکسِ همیشه، این‌بار اجزایِ پیامش، درهم‌ریخته بود. آخرِ همه جمله‌هایش ناقص مانده و مجبور شده بود برای کامل شدن‌شان هی پناه ببرد به سه‌نقطه. از حس خودش گفته بود به پسرِ عجیبِ امیرالمومنین و آخرین سفر کربلا که رفته بود؛ و دلتنگی‌اش برای حرمِ حضرتِ ابالفضل. خوشحالی برای حسِ قشنگِ کوثر، حالم را خوب کرد. توی دلم گفتم: "نوش جون و روحت باشه دختر". خواب، دیگر رفته بود. مغزم داشت خودش را برای رودررو شدن با چالش‌ها گرم می‌کرد. سوالی از گوشه‌ای خودش را کشید بیرون. "تو چرا دلتنگِ حرمِ حضرت ابالفضل نشدی هیچ‌وقت؟" قیافه حق‌به‌جانب گرفتم. "چون نرفتم تا حالا". زود مچم را گرفت. "خیلی جاهای دیگم تا حالا نرفتی اما دلت براشون تنگ میشه!" شانه بالا انداختم. "چمیدونم خب". پتو را کنار زدم و بلند شدم. "اما باید حس باحالی باشه آدم از حضرت ابالفضل هدیه بگیره‌ها". گفتم: "آره احتمالا". صوتِ تفسیر قرآن آیت‌الله جوادی را پِلِی کردم و پرده را کشیدم. نورِ کم‌جانی دوید توی خانه. عصر شده بود. توی کلاس طب نشسته بودم و داشتیم با استاد، جزییات ساختن یک دارو را بررسی می‌کردیم. مثل هربار هیجان‌زده شده بودم از این‌همه دقت‌نظر و پیچیدگی در علمِ طب. از این حجمِ منطق که لابه‌لای این علم خودنمایی می‌کرد. دلم می‌خواست دستِ همه آدم‌هایی که چهره طب را با تجویزهای سطحی پیش چشم مردم خراب کرده‌اند بگیرم و بنشانم‌شان سرکلاس. کتاب‌ها را بگذارم جلوشان و بگویم اول بیا چندسال بنشین کتاب بخوان، بعد بیا با هم حرف بزنیم. بیا حوصله کن به‌جای متن‌های اینترنتی، پای درسِ ابوعلی‌سینا و رازی و حکیم ارزانی و حکیم عقیلی و ... بنشین تا بشود برایت استدلالِ منطقی آورد که خوردنِ مرغ بد نیست، که پیامبر برای من و تو، خوردن گوشتِ شتر و نمکِ دریا را تجویز نکرده، که هر ماده سردی را نمی‌شود با هر ماده گرمی اصلاح کرد، که داروی امام کاظم را نباید همه روز سال خورد، که خوردن سه‌شیره و چهارمغز و کره پسته و بادام‌زمینی، برای همه قوت نمی‌آورد، که هر بلغمی را نباید با هر مُنضجی از بین برد، که هر مشکلی در بدن، مال سردی نیست، که خیلی وقت‌ها اصلا لازم نیست دارو تجویز کنی، که بدن آدمیزاد خیلی پیچیده‌تر از این تجویزهای همگانی و سطحی است. کلاس تمام شد. بلند شدم. کتاب را گذاشتم توی کوله. گوشی را برداشتم و صدایش را باز کردم. صدای استاد از پشتِ سرم آمد. برگشتم. خودکاری را گرفته بود طرفم. "این رو هم اضافه کنین به خودکارهای تبرکی‌تون". چشم‌هام از شادی برق زد. اولین بار بود که داشتم اینجا حرفی از می‌شنیدم. نگذاشتم جمله را تمام کنند. هیجان‌زده گفتم: "وای ممنونم!" و همزمان دست دراز کردم برای گرفتنِ خودکار. جمله را تمام کردند: "تبرکیِ حرمِ حضرتِ ابالفضله". @Negahe_To
[نگاه ِ تو]
‌ ‌ ‌صفت "یا مُعطِیَ المَسئلات" را روی گوشی دیدم و انگار ندیدم. از آن صبح‌هایی بود که مغزم حوصله کمت
‌ ‌ ‌اینکه ‌من، شما را خیلی نمی‌شناسم مهم نیست‌. مهم این است که شما، من را خیلی خوب می‌شناسید پسر عجیبِ امیرالمومنین. دیروز استادم گفت که شما راه خیلی خوبی برای ارتباط گرفتن با امام علی علیه‌السلام هستید؛ که شما خیلی راحت راه می‌دهید به آدم‌ها و راحت می‌شود به شما وصل شد. گفت که این شب و روز حتما از شما عیدی بگیریم. من از دیشب تا حالا هرچه فکر کردم دیدم نمی‌دانم از شما چه چیزی بخواهم. اما حالا یادم افتاد که شما، مصداقِ کامل جمله «ادب، آداب دارد» هستید. اگر شما نبودید ما آدابِ ادب داشتن را از کجا یاد می‌گرفتیم؟ می‌شود ما را مثل خودتان باادب کنید؟ @Negahe_To
‌ ‌ ‌مالِ من نبود. فقط قرار بود کمتر از یک روز مهمانِ من باشد تا برسانمش دست صاحبش. فرصتِ کوتاه و ارزشمندی بود. وقتی رسید، اول بوسیدمش. بعد دست کشیدم روی نرمیِ قرمزرنگش. همان جایی که روزها و شب‌ها پای زائران را نوازش کرده بود. صدای مضطرانه "یا کاشف الکرب عن وجه الحسین" را با زبان‌ها و لهجه‌های مختلف از لابه‌لای تاروپودش شنیدم. چشم‌های خیسم را گذاشتم روی قطره اشکش و به یاد تمام التماس دعاهای این روزها گفتم: "اکشف کروبنا بحق اخیک الحسین". @Negahe_To
‌ ‌ ‌☕️ میزبان که شما باشید، باید هم آدم را از این سرِ شهر بِکِشانید تا آن سرِ شهر که این چایی را بدهید دستش. امشب، به نسبتِ شما با عدد نُه و امامِ نُهُم فکر کردم. در شبِ شما، آدم، حرف کم می‌آورد، پسرِ عجیبِ امیرالمومنین. 🖇 لینک هم‌صحبتیِ ناشناس @Negahe_To
‌ ‌ ‌برای من که بد نمی‌شود. همان‌طور که آمده‌ام سرم را می‌اندازم پایین و برمی‌گردم همان‌جا که بودم. من عادت دارم به بد بودن، به کوچک بودن، به دستِ خالی بودن. اما خودمانیم، برای شما خیلی بد می‌شود که اسم‌تان، همه‌جا، بینِ غریبه و آشنا، بینِ مسیحی و یهودی و زرتشتی، گره خورده باشد به کَرَم و مهمان‌نوازی؛ بعد، یک مهمان، آن هم برای اولین بار، بیاید در خانه‌تان و به شما رو بیندازد و شما دستِ رد به سینه‌اش بزنید پسرِ عجیبِ امیرالمومنین. پ.ن. از طرف هر کدام از اعضای کانال، یک صلوات هدیه کردم به مادرشان، حضرت ام‌البنین. ابالفضل، خدایِ ادب است. رویِ مادر را زمین نمی‌زند. 🖇 لینک هم‌صحبتیِ ناشناس @Negahe_To