انگار یک اسب وحشی را در سَرَم رها کردهاند. به شقیقهها که میرسد با تمام قدرت، پا بر زمین میکوبد و ذرات درد را مثل گرد و غبار در تمام سرم پخش میکند. هر موج صدا و هر باریکه نور، اسب را وحشیتر میکند.
نور صفحه گوشی را در کمترین حالت تنظیم کردهام تا این اسب وحشی اجازه دهد بیایم اینجا و برایتان حرف مهمی را بگویم که شاید فردا برای گفتنش دیر باشد.
آمدهام بگویم که دردها، بخصوص دردهای روحی، نقطه اتصالهای قوی بین آدمها هستند. آمدهام بگویم از دردهایتان برای هم حرف بزنید. آمدهام بگویم معجزه حرف زدن را دست کم نگیرید و تا فرصت هست، برای هم حرف بزنید.
امشب با رفیق عزیزی که انگار سالهاست میشناسمش برای اولین بار از دردهای مشترک حرف زدیم. از پشت صفحه چت ایتا، مهربانانه و صمیمی دست هم را گرفتیم و در یک دنیای مشترک آرام آرام قدم زدیم. از نسبت رشد و درد کشیدن گفتیم و از اینکه استخوان ترکاندن با درد، و رسیدن به مرحله صلح با درد و حتی راضی شدن از آن، چگونه اتفاق میافتد.
تا فرصت هست، برای هم حرف بزنید🌱
#روایت_زندگی
#رفیق_عزیز
@Negahe_To
برام نوشت:
"روزهام داره تلخ میگذره. اومدم عشق رو بیارم تو زندگیم ولی نیومد. زورش از من بیشتر بود. خفهم کرد."
براش نوشتم:
"دردها، بخصوص دردهای روحی، نقطه اتصالهای قوی بین آدمها هستند..."
#رفیق_عزیز
#روایت_زندگی
@Negahe_To
احوالپرسی یه رفیق نویسنده اینجوریه.
برام نوشته:
"چقدر امروز لبریزی!
مگر دریا هم سر میرود؟!"
#من_کجا_دریا_کجا
#رفیق_عزیز
#روایت_زندگی
@Negahe_To
[نگاه ِ تو]
سرگردانی و استیصال در نگاههای کمرمقش، در حرکات سردرگم دستهایش و در تُن ضعیف صدایش نمایان بود.
یک روز بهاری، اینجا نوشته بودم
"ما آدمها به هم نیاز داریم، به خصوص برای عبور از غمهایمان".
حالا در یک روز تابستانی، یکی از رفقای عزیز نویسندهام روایتی زیبا، درست و دلنشین نوشته از آدمهای غمدیده. نوشته که "ما آدمها حتی به آنهایی که برای عبور از غمهایشان به ما نیاز دارند، نیازمندیم".
روایتش را برایتان میگذارم. بخوانید و لذت ببرید. با این جمله طلاییاش:
"دنیا بدون آدمهای برگشته از رنج، خشک است؛ میشکند."
#رفیق_عزیز
#روایت_زندگی
@Negahe_To
[نگاه ِ تو]
🌱 امروز یه استاد نویسندگی گفت: "ما نقاش هستیم و ابزار نقاشیمون، کلمه است. ما قراره با کلمات، ن
رفیقم پیام داده:
"شاید نتونیم نقاشی بکشیم؛
ولی میتونیم کتاب رنگآمیزی بگیریم و نقاشیاش رو رنگ بزنیم.😉"
و همین پیام به ظاهر ساده، حجم قشنگی از آرامش رو به قلبم جاری کرد!
#رفیق_عزیز
#روایت_زندگی
@Negahe_To
امروز روز سختی را گذراندم و امشب، شب سختتری را. الان که ساعت را نگاه کردم فهمیدم به جای امروز و امشب، باید مینوشتم دیروز و دیشب. خلاصه، دارم درباره دوشنبه حرف میزنم. دوشنبه، ۱۳ شهریور ۱۴۰۲. یک سری فکرها را باید جمع میکردم و به یک سرانجامی میرساندم. هر چقدر هم سخت و تلخ، فهمیده بودم دیگر نمیتوانم از دستش فرار کنم. رسیده بود بهم و یقهام را چسبیده بود. وسط فشارها، چند ساعتی، به زور خودم را نجات دادم و پناه بردم به نوشتن روایت خودکار تبرکی. بعد دوباره برگشتم و خودم با احترام، یقهام را دادم دستش. به مرحله پذیرش رسیده بودم. به اینکه خودت با اختیار و در آرامش بنشینی و اجازه دهی تلخی فکرهایت ریزریز و آرام نفوذ کند در اعماق وجودت.
از بعد نماز مغرب، در سکوت، فقط روی مبل نشسته بودم. مینوشتم، صبر میکردم، فکر میکردم و باز مینوشتم. در دنیا، غیر از خدا، فقط دفتر یادداشتهایم بود که میدانست در پس این چهره آرام، یک آدم در حال جنگ است که هر چه به ساعتهای پایانی شب نزدیکتر میشود، هی زخمیتر و ضعیفتر میشود.
پیام یک رفیق نویسنده عزیز رسید. برای نوشتن روایت خودکار تبرکی تشویقم کرده بود. یک تشویق شیرین که شیرینیاش سُر خورد تا ته دلم. خودش نفهمید اما جانی به من تزریق کرد وسط جنگ. ادامه دادم. دو ساعت بعد پیام دیگری رسید. رفیق عزیز دیگری نوشته بود: "فاطیما امشب سر تسبیحات بعد از نماز عشا تو به یادم افتادی. نمیدونم چرا ولی به دلم افتاد دعات کنم". اشکی که با دیدن پیامش، سُر خورد روی صفحه گوشیام، جان دوبارهای تزریق کرد به وجودم. زخمهایی که روحم وسط جنگ برداشته بود را با اشکها، شستم و ادامه دادم. باید دوام میآوردم. ساعت نزدیک دو شده بود. برای امشب کافی بود. دفترم را بستم. اما توی همین فاصله و در این چند ساعت، زخمها دوباره سر باز کرده بودند. پیام سوم رسید. عکسی از جلوی فروشگاه کتاب زائر حرم امام رضا و دانشجوی عزیزی که همان لحظه، یعنی ساعت دو نیمهشب روبروی فروشگاه ایستاده بود و از من میپرسید چه خودکاری برایم بخرد. نسیم خنک حرم امام رضا، وزید روی قلبم. زخمها بسته شدند. توی دفترم نوشتم، یک نگاه از راه دور امام رضا، برای خاتمه دادن هر جنگی کافیست.
#روایت_زندگی
#خودکار_تبرکی
#رفیق_عزیز
#دانشجوهای_عزیز_من
#شب_شد_خیر_است
@Negahe_To
رفیقم صوت گذاشته برام که منو دلداری بده و حالمو بپرسه، جمله اول حرفاش این بود:
"من نمیدونم شما ۶۲ایها چرا انقدر گریه میکنین؟! بیکارین کلا؟ آخه گریهام شد کار؟!"
یعنی عمرا فکر میکردم یه روزی زیاد گریه کردن رو هم بشه جزو خصوصیات سال تولد اورد🤪😂
#رفیق_عزیز
#روایت_زندگی
#ویژگیهای_۶۲ایها
@Negahe_To
با رفیق عزیزی، بیبرنامه قبلی، یکی دو ساعتی گپ مجازی زدیم. گفتیم و شنیدیم از دغدغهها، تجربهها و نگرانیها. این گپ و گفت، نوری در قلبم روشن کرد. حرفها یک نقطه طلایی مشترک داشت. اینکه، بیشتر تجربیات ناب ما که مثل یک گوهر درخشان، این روزها داشت به کارمان میآمد، از دل تاریکیها و تلخیها درآمده بود نه از دل خوشیها!
از تاریکیها و تلخیهای زندگی نترسید. یک روزی میرسد که همین تلخیها میشود چراغ راه. هم چراغ راه زندگی خودتان هم چراغ راه آدمهای دیگری که به هر طریقی در این دنیا وصل میشوند به شما.
#روایت_زندگی
#رفیق_عزیز
#چراغ_راه
#رزق
@Negahe_To
از لذتها و زیباییهای دنیا برای من، گل هدیه دادن و گل هدیه گرفتنه. وقتی این هدیه رو از یه رفیق بگیرم لذتش برام دو برابر میشه. اگه با دست خودشم برام قلمه زده باشه که دیگه نگو! غرق لذت میشم😍
ایشالا طعم شیرینش به زودی نصیب قلبهای مهربونتون بشه🌹
پ.ن. ربط املت به گلدون هم مشخصه دیگه🤪
#روایت_زندگی
#رفیق_عزیز
@Negahe_To
رفیق خوب که داشته باشی، بعد پیام صبح بخیرت، اینجوری بقیه روزت رو هم به خیر میکنه! میره حروف ابجد عدد ۲۱۹ رو درمیاره و یه بغل محبت رو از راه دور میریزه توی قلبت❣️
#رفیق_عزیز
@Negahe_To
۱۴:۳۰
دو تماس بیپاسخ از نامهرسان پست روی گوشی بود. سر کلاس بودم که زنگ زده بود. منتظر بسته پستی نبودم. پیامک داده بود که بسته را تحویل همسایه داده.
۲۰:۱۹
یک تماس بیپاسخ از مامان داشتم. توی ترافیک اتوبان گیر افتاده بودم. مامان میدانست دیر میرسم خانه. جای نگرانی نبود.
۲۰:۴۹
مستقیم رفتم در خانه همسایه. کلی وسیله دستم بود. خستگی از بندبند بدنم چکه میکرد. بسته پستی هم به وسایل اضافه شد. اسم رفیق عزیزم را روی بسته دیدم. به چه مناسبتی برایم بسته پست کرده بود؟
۲۰:۵۲
رسیدم توی خانه. هر چه دستم بود را یکجا گذاشتم روی زمین. گوشی را چک کردم. منتظر بودم پیامک مامان را ببینم که "کاری نداشتم. استراحت کن فردا زنگ میزنم". اما پیام داده بود: "سلام اگه تونستی زنگ بزن من تو مراسم هستم بخاطر همین کارت داشتم".
۲۰:۵۹
لباسها را ریختم روی مبل. چاقو و گوشی را با هم برداشتم. انگشتم را از چپ به راست روی اسم مامان کشیدم و گوشی را گذاشتم بین شانه و گوشم. با چاقو افتادم به جان نوارهای چسب کاغذی روی کارتن. پنجمین بوق که خورد گوشی را برداشت. چسبها باز شده بود اما منگنه بزرگی، لبههای کارتن را محکم به هم چفت کرده بود. صدای مامان لابهلای مداحی و همهمه جمعیت گم میشد. با منگنه کلنجار رفتم. "یه مراسم برای ... گرفته بودن ما رو هم دعوت کردن بیاییم". چرا باز نمیشد؟ گوشی را گذاشتم روی پایم و زدم روی بلندگو. "فاطمه، اینجا خیلی حال و هواش خوبه". دو دستم را گرفتم دو طرف لبه کارتن و با تمام قدرت کشیدم. "یکم پیش شماره کارت واریز مستقیم برای حرم امام علی، امام حسین و حضرت عباس رو دادن". بالاخره باز شد. کتاب کهکشان نیستی را با یک متن پُر از حال خوب، از توی کارتن درآوردم. "اونجا یدفعه یادت افتادم. برا همین بت زنگ زدم". زیر کتاب، یک جعبه شیرینی بود و یک بسته کوچک. بسته را باز کردم. "جواب تلفن ندادی خودم از طرفت برای حرم امام حسین پول واریز کردم". کنار مهر و تسبیح تربت، نوشته بود هنیئا لِزُوارِ الحسین...
#روایت_زندگی
#رفیق_عزیز
#رزق
@Negahe_To
دیروز رفیقم استوری گذاشته بود: «میشه بهم بگی بهترین اتفاقی که این هفته برات افتاده چی بوده؟»
ریپلای کرده بودم که: «چه سوالی جالبی! قشنگ منو بردی توی فکر»
امروز برام نوشت: «پس چرا جواب سوالمو ندادی؟»
نوشتم: «چون نتونستم بینشون بهترین رو انتخاب کنم!»
فکر کرد روی دور شیطنت و مسخرهبازیام. گفت واقعا میگی؟ گفتم آره.
بعد برایش نوشتم:
🔸تونستم قرآن بخونم
🔸بعد مدتها نشستم فیلم دیدم
🔸کیک کدوحلوایی خوشمزه پختم
🔸سه تا ماژیک شبرنگ خوشگل خریدم
🔸چند تا بازخورد حال خوب کن از آدما گرفتم
🔸تونستم یه روز رو خالی کنم و فقط بشینم کتاب بخونم
🔸️تونستم یکی که خیلی اذیتم کرده بود رو ببخشم
🔸بعد مدتها آسمون رو بدون آلودگی دیدم و نفس کشیدم
🔸خواهرزاده فسقلی نازم که سه روز تب داشت تبش قطع شد
🔸امروز تونستم فسنجون، یکی از غذاهای مورد علاقهام، رو بپزم
🔸یه برنامه سفر دو سه روزه برای قبل شروع ترم جدید ریختم
🔸سررسید سال جدید خودم رو پیدا کردم و خریدمش و براش پر از ذوقم
🔸بالاخره وقت و مهمتر از اون، حالش رو پیدا کردم ماشین رو ببرم تعویض روغنی و کاراش رو انجام بدم
🔸اون یکی خواهرزاده فسقلی نازم به سلامت از عوارض واکسن شش ماهگی عبور کرد
🔸تونستم فکرهای درهم برهمم رو درباره یه اتفاق آزاردهنده بریزم روی کاغذ و آروم بشم
🔸رفتم برای خریدن کود که یه گل جدید خوشگل دیدم و خریدم و اوردمش توی خونه پیش خودم
🔸تونستم توی لحظههای سختی که رفیقم بعد فوت پدرش میگذروند کنارش باشم و حالش رو بهتر کنم
🔸صوت جمعبندی آخرین کتاب حلقه رو آماده کردم و یه نفس راحت برای اتمام کارام توی حلقه کشیدم
🔸با رفیقهای قدیمیم که هر کدوم یه شهر زندگی میکنن، یه برنامه دورهمی هماهنگ کردیم و قراره همو ببینیم
🔸برای امتحان طب، کلی صوت پیاده نشده داشتم و فهمیدم شماره صوتهایی که من و رفیقم پیاده کردیم با هم فرق داره و میتونیم از جزوههای همدیگه برای درس خوندن استفاده کنیم
🌱 لیست اتفاقهای خوب هفته گذشته تو چیا بوده رفیق؟
پ.ن. از اتفاقات خوب در آینده بسیار نزدیک:
🔸️ ماه رجب داره میاد😍
#روایت_زندگی
#رفیق_عزیز
@Negahe_To