از بزرگترین لذتهای دنیا برای من شنیدنِ اتفاقاتِ روزانه از زبان بچههاست. دنیا را به من میدهند وقتی از دنیایشان برایم حرف میزنند. همان حرفهایی که ما آدم بزرگها معمولا برایش یا وقت نداریم یا حوصله.
چند روز پیش محمدحسین زنگ زد و برایم قصه بچههای شلوغ کلاسشان را تعریف کرد. بچههایی که معلم برای تنبیه کردن مجبورشان کرده بود یک لنگه پا کل ساعت درس را گوشه کلاس بایستند و دو دست را هم بالا نگه دارند. ازش پرسیدم اگه تو جای خانوم معلمتون بودی چیکار میکردی؟ گفت خاله من هر روز حداقل سه بار بهشون فرصت میدادم بعد اگه گوش ندادن تنبیهشون میکردم.
چند روز قبلترش ساره زنگ زده بود و از جشن تولد خیالیاش برایم قصه بافت. هر سال دو سه تا جشن تولد واقعی دارد و دهها جشن تولد خیالی! از مدل کیک تولد و تمام بچهها و عروسکهایی که برای جشن تولدش دعوت کرده. از اسمهای جدیدی که برای عروسکهایش انتخاب کرده و آخر همه قصههایش گفت خاله زود بیا دیگه.
چند روز قبلترترش هم محمدمهدی زنگ زده بود و از خالههای مهدکودکش گفت. از اینکه همه را دوست دارد اما خاله ویدا را کمی بیشتر. از اینکه به حرفم گوش میدهد و دیگر زیاد توی مهدکودک کیک تولد خامهای نمیخورد که دلش درد نگیرد. آخرش هم گفت برای اینکه فلان اتفاق مهد را یادش بیاید مجبور شده چشمهایش را ببندد و توی چشمهایش سرچ کند!
امروز علی برایم صوت گذاشته که تعریف کند بیل بِکهو ساخته. یک بیل که یه مقدار ناجور است! بیلهایش تکان نمیخورد اما به جایش پله دارد و ناخنهایش درست است. اگر مثل من نمیدانید بیل بکهو چیست عکسش را در گوگل سرچ کنید. اگر هم حدود دو دقیقه فرصت دارید از دنیای آدم بزرگها رها شوید صوتش را برایتان میگذارم که گوش بدهید.
#روایت_زندگی
#خاله_خواهرزاده
#عشق_اول_تا_سوم_بهاضافه_عشق_دوستاره
@Negahe_To