eitaa logo
[نگاه ِ تو]
371 دنبال‌کننده
547 عکس
59 ویدیو
2 فایل
من، بی نام ِ تو‌ حتی یک لحظه‌ احتمال ندارم. چشمان تو‌ عین الیقین من،‌ قطعیت "نگاه ِ تو‌" دین من است.‌‌‌ [قیصر امین‌پور] ‌ ‌ 🌱 روایت لحظه‌های زندگی 🌱‌ ‌ ‌ هم‌صحبتی: @MoHoKh ‌هم‌صحبتیِ ناشناس: https://daigo.ir/secret/21385300499
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ ‌ دلتنگی برایت، دست از سرم برنمی‌دارد... @Negahe_To
‌ ‌ ‌چرا من هرجا ردی از اصالت می‌بینم، اول یاد تو می‌افتم؟... @Negahe_To
[نگاه ِ تو]
‌ ‌ دلتنگی برایت، دست از سرم برنمی‌دارد... #مادربزرگ_عزیزتر_از_جان #ننه_عذرا @Negahe_To ‌
‌ ‌ مدت طولانی که خوابت را نمی‌بینم، بدقلق می‌شوم. مثل بچگی‌هایم قهر می‌کنم. فکر می‌کنم من را یادت رفته که گوشه اتاق کز کرده‌ام در خودم. هروقت می‌روم مسجد یا یک جای خوب، یادت می‌افتم. هروقت قرآن می‌خوانم انگشتانم را به نیابت از تو می‌کشم روی آیه‌ها. به مامان سپرده‌ام هروقت می‌آید سرخاکت حتما بلند بگوید که "فاطمه هم سلام رسوند." می‌دانم کارم بچگانه است. می‌خواهم من را هیچوقت یادت نرود. صبحِ من بخیر است امروز چون خواب تو را دیده‌ام. هرچند کم و کوتاه اما همان برای بخیر کردن روزم کافی‌ست. چون تو، من را صبور و قانع بارآورده‌ای‌. من به دیدن لبخندی یا شنیدن صدایی از تو قانعم. همینکه من را گوشه آن اتاق پیدا کنی، قهر را تمام می‌کنم. دیشب چای روضه را که خوردم، یادم آمد چقدر دلتنگ طعم چای‌هایت شده‌ام. راستی یادت نرفته که از روز خاکسپاری بهت سپرده‌ام یک جای خوب در بهشت کنار خودت برایم نگه داری؟ @Negahe_To
‌ ‌ توی خانه توست که چایی، وقت و بی‌وقت می‌چسبد. چه ظهر باشد چه شب. مثل خانه ننه عذرا که طعم چایی‌هایش را هیچ‌جای دیگری پیدا نکرده‌ام این سالها. @Negahe_To
‌ ‌ ‌داشتم میرفتم سجده. شانه به شانه هم بودیم. دست‌هاش را که گذاشت روی جانماز سفیدرنگش، حنای خوش‌رنگ‌ انگشت‌هاش چشم‌هام را گرفت. سلام نماز را که دادم، هنوز حواسم پی حنا بود. رنگش عین رنگ ناخن‌های ننه عذرا بود. بوی حنا زد زیر بینی‌ام و من را کشاند تا بچگی‌‌. خودم را وسط حیاط خانه‌شان دیدم. نشسته بودم توی ایوان، روی پله کوتاه جلوی در اتاق. ننه می‌گفت انگشت‌هات رو باز کن که پوست دستت حنایی نشه دخترم. با حوصله، یکی یکی ناخن‌های کوچکم را حنا می‌گذاشت. بعد که ننه می‌رفت، قبل از اینکه رطوبت حنا کم بشود، خودم با چوب کبریت دور ناخن‌هام را پاک و خطش را با دقت صاف می‌کردم. با خواهرها یا دخترخاله‌ها مسابقه می‌گذاشتیم که کی بیشتر از همه تحمل می‌کند یک جا بنشیند و حنا را دیرتر پاک کند. به عشقِ قرمز شدن و پررنگ شدن، هرجور شده طاقت می‌آوردم و آرام سرجایم می‌نشستم. آرام سرجایم نشسته بودم. دلم حنا می‌خواست. کودکی‌ام را می‌خواست. دست‌های مهربان و صدای ننه عذرا را می‌خواست. صدای آیت الله صدیقین پیچید توی بلندگوها: "قدر نعمت‌های پیش‌پا افتاده رو خیلی بدونین." چشم‌هام تر شد. سرم را پایین انداختم. دو قطره اشک چکید روی صفحه گوشی. دختری سینی چای را گرفت جلوم. سرم را بلند کردم و استکان را برداشتم. پشت سرش، چند صف جلوتر، خانمی داشت آرام از لابه‌لای صف‌ها می‌آمد. لبخند به لب داشت و یک کاسه بلوری کوچک در دست. بعضی‌ها که معمولا سن‌وسال بیشتری داشتند، دستشان را جلو می‌آوردند و او قاشق کوچکی از کاسه‌اش برمی‌داشت و کف دستشان می‌ریخت. حلوا بود انگار. رسید روبرویم. بوی حنا زد زیر بینی‌ام. مات نگاهش کردم. توی کاسه‌اش حنا داشت. بی‌اختیار کف دستم را گرفتم جلویش. خندید و قاشق حنا را گذاشت دستم. ناخن‌هایم را یکی یکی زدم توی حنا و منتظر ماندم تا خشک شود. مهم نبود که نمی‌توانستم بگذارم آنقدر بماند که رنگش نارنجی پررنگ شود. حتی مهم نبود که نمی‌توانم دورش را صاف و مرتب کنم. حالا حنای کج‌وکوله خشک شده روی ناخن‌هایم را دوست داشتم. شبیه خودِ خودم بود. کج‌وکوله، ناخوب، نامرتب و نامتقارن. مهم این بود که خودِ ناخوب و پُرایرادم را آورده بودم در خانه شما تا دستی به سرورویش بکشید؛ و چه کسی بهتر از شما برای این کار، پیامبرِ مهربانِ تمامِ عالم. @Negahe_To
‌ ‌ 🍃 تقویم، هرروز جلوی چشمم است اما تاریخ را گم می‌کنم. موقع نوشتن تاریخ، هربار مجبور می‌شوم مکث کنم. هفته پیش سر جلسه امتحان میان‌ترم، برای امضا کردن فرم‌های آموزش، آنقدر مکث کردم که صدای مسئول ستاد آزمون درآمد. نوشتن عدد ۱۴۰۳ هنوز برایم غریب و عجیب است. انگار مال زمان من نیست. با اینکه می‌بینم روزهای آخر فصل پاییز دارد می‌گذرد ولی موقع نوشتن عددها، روزها و ماه‌ها را گم می‌کنم. انگار روزها و شب‌ها جوری چسبیده‌اند پشت‌سرهم که نمی‌توانم فاصله بینشان را حس کنم. شاید هم مشکل از آنجاست که بیشتر در زمان گذشته و آینده زندگی می‌کنم تا حال! امشب توی آخرین شب از مراسم فاطمیه، آنجا که دست‌ها را بالا برده بودم برای دعا، یادت افتادم و به خودم گفتم یادم باشد این دفعه که دیدمت، دوباره بیایم در بغلت و توی گوشت بگویم: "ننه، ناراحت نباش که مراسم نرفته‌ای‌. من به جایت رفتم و خیلی دعایت کردم." بعد بنشینم جلویت و اصرار کنم موهایم را باز ببافی. اما یادم افتاد تو چند سال است که دیگر نیستی و نمی‌توانم بیایم پیشت. تو اگر نیستی، چرا انقدر برایم زنده‌ای؟ و اگر هستی، پس چرا نمی‌بینمت؟ اصلا همین احتمالات است که آدم را دیوانه می‌کند. همین‌هاست که نمی‌گذارد حواسِ آدم جمع باشد تقویم دارد چه روزی را نشان می‌دهد. ‌ ‌ ‌قیصر راست گفته که: "ما در عصر احتمال به سر می‌بریم در عصر شک و شاید در عصر پیش‌بینی وضع هوا از هر طرف که باد بیاید. در عصر قاطعیتِ تردید عصرِ جدید عصری که هیچ اصلی جز اصلِ احتمال، یقینی نیست!" می‌دانی ننه، تو بلد بودی چیزهایی را که من باید توی زندگی یاد می‌گرفتم را یک‌جورِ قشنگی یادم بدهی. اصلا من وقتی تو را دیدم فهمیدم آدم می‌تواند قلبش آنقدر وسیع بشود که همه را در خودش جا بدهد. امشب هم یادم دادی باید به جایی برسم که هر روز و هر شب به امام زمانم بگویم: "تو اگر نیستی، چرا انقدر برایم زنده‌ای؟" من امشب فهمیدم قیصر به همان جا رسیده بود که تو می‌خواستی یادم بدهی. برای همین شعرش را اینطور تمام کرده است: "اما من بی نامِ تو حتی یک لحظه احتمال ندارم! چشمان تو عین الیقین من قطعیتِ نگاهِ تو دین من است! من از تو ناگزیرم من بی نامِ ناگزیرِ تو می‌میرم." پ.ن. خودم باورم نمی‌شد اما واقعا امروز، ۱۶ آذر، روز دانشجو رو فراموش کرده بودم! روزتون مبارک باشه دانشجوهای عزیزِ من🌹 @Negahe_To
‌ ‌مادرِ مادربزرگم، یعنی مادرِ ننه‌عذرا، زن عجیبی بود. یک مهربانیِ بی‌حدوحصر در دلش داشت که در همان دنیای کودکی هم نمونه‌اش را جایی نمی‌دیدم. هیچ نسبتی با پیرزن‌های غرغروی هم‌سن‌وسال خودش نداشت. همه روستا می‌دانستند درِ خانه‌اش همیشه به روی همه باز است. پنج پسر داشت و یک دختر که همان ننه عذرای من بود. در روزگاری که پسر داشتن مایه فخر و مباهات بود، بیشتر از پسرها عاشق دخترش بود. حتی نوه‌های دختری‌اش را که ماها می‌شدیم یک جور خاص‌تر دوست داشت. روز اول عید که برای عید دیدنی می‌رفتیم پیشش، از پشت پرده کوچک طاقچه‌اش آجیل خاصی که برای ما سوگلی‌هایش کنار گذاشته بود را همراه با یک بغل محبت، در مشت‌های کوچک‌مان می‌ریخت. "شیء" در لغت یک واژه عام است. یعنی هر چیزی را در عالم بدون هیچ محدودیتی در برمی‌گیرد. یکی از صفت‌های قشنگ دعای جوشن کبیر "یا من وسعت کل شیء رحمته" است. همان رحمت عام خدا که هیچ موجودی در عالم از آن بی‌نصیب نیست. رحمتی که مرزهای همه دسته‌بندی‌ها را می‌شکند. مرز انسان خوب و انسان بد، مسلمان و غیرمسلمان، آدم و غیر آدم. هیچ چیزی در عالم از این رحمت گسترده خدا بی‌نصیب نیست. اما خدا هم سوگلی دارد! یک چیزهایی را به اسم رحمتِ خاص گذاشته پشتِ پرده برای بنده‌های سوگلی‌اش. به آنهاست که از رحمت خاصه‌اش می‌بخشد. یک دسته مهم از آن سوگلی‌ها "مُحسِنین" هستند. "یا من رحمته قریب من المحسنین" یعنی خدایی که رحمت ویژه و وی‌آی‌پی‌اش مال آدم‌های مُحسِن است. مُحسِن یعنی کسی که احسان می‌کند و احسان یعنی خوبی، بخشش، مهرورزی، عطا، مرحمت، نوع‌دوستی و نیکی. خدایا می‌شود امشب که شب نوزدهمِ مهمانی‌ات است، اسم ما را هم به لیست سوگلی‌هایت اضافه کنی؟ @Negahe_To