یک سال از اصفهان آمدنم گذشته بود و هنوز عادت نکرده بودم. در هر فرصت کوتاهی، بلیط میگرفتم و خودم را میرساندم قم. میرفتم جلوی آینههای در ورودی به ضریح میایستادم و تمام حرفها را با زبان اشک و گلایه، تحویل خانم میدادم. گله میکردم چون به خانم سپرده بودم توی بقیه مسیر زندگیام بعد از لیسانس، تنهایم نگذارند. به کسی نگفته بودم اما بارها دعا کرده بودم جایی برای ارشد قبول بشوم که ایشان، پای آن را برایم امضا کرده باشند. حالا حس میکردم دستم را رها کردهاند که من را فرستادهاند اصفهان. مثل بچه بدی که میخواهی حداقل یک مدت از خودت دورش بکنی تا از دستش راحت بشوی. توی حرم سبک میشدم ولی باز موقع سوار شدن به اتوبوسِ اصفهان، غمِ دنیا مینشست روی دلم. پاهایم سنگین میشد و باهام راه نمیآمد.
دیدم تنهایی از پسش برنمیآیم. رفتم دانشگاه قم. پیش استادِ اخلاق و عرفانی که سالها پای درسش نشسته بودم. بهشان گفتم: "حالم خوب نیست. از خانم دور شدهام. اینجا که بودم وقتوبیوقت، تمام غموغصههایم را برمیداشتم میبردم حرم. حتی کتابها و جزوههایم را شب امتحان برمیداشتم میبردم حرم. اصلا من زندگی دور از حضرت معصومه را بلد نیستم. توی اصفهان غریبم. آنجا در غربت گیر افتادهام." استاد چند لحظه سرش را پایین انداخت. بعد نگاهم کرد. از آن نگاههای عمیق که توی دلت خالی میشود. بعد با لحن عتابآمیزی گفت: "گلستان شهدا و تختفولادِ اصفهان رو داری و میگی اونجا غریبم؟! هر وقت دلت گرفت یا دلت برای حرم تنگ شد، پاشو برو یه ساعت تختفولاد راه برو، بشین یه گوشه فکر کن. برو اونجا درس بخون. اصلا حواست هست حضرت معصومه، چه جای خوبی فرستادتت؟"
جملهاش، بیقراریهایم را با خودش شُست و بُرد. با اینکه آنموقع خیلی از گلستان شهدا دور بودم و خیلی دیر میتوانستم بروم آنجا، ولی با شنیدن همین چند جمله، روح و جسمم در اصفهان قرار پیدا کرد. به معنی واقعی ساکن شدم و دردِ دوری از حضرت معصومه، تسکین پیدا کرد. حالا بعد از نوزده سال زندگی در اصفهان، که بیشتر از هر شهر دیگری در دنیا دوستش دارم، مدتیست شرایطش برایم جور شده که بتوانم هر هفته، ولو برای چند دقیقه، در تختفولاد و گلستان شهدا نفس بکشم. امروز ظهر در فاصله بین کلاس دانشگاه و کلاس طب، به اندازه هفت، هشت دقیقه فرصت داشتم. ماشین را روبروی گلستان پارک کردم و خودم را رساندم سر مزار آیتالله ناصری. فاتحه خواندم و بهشان گفتم من برای باز شدن گرههای اخلاقی و روحیام به شما امید بستهام. گفتم که بعضیهایش را میدانم و کمک میخواهم برای اصلاحشان، بعضیهایش را هم نمیدانم و کمک میخواهم برای فهمیدنشان. ناامیدم نکردند. همین امروز غروب نشده یکی از آن ندانستهها را نشانم دادند. هرچند بعد از فهمیدنش حسابی خجالتزده و شرمنده شدم اما هرچه باشد از ندانستن و نفهمیدن، خیلی بهتر است.
#روایت_زندگی
#گلستان_شهدای_اصفهان
#حاوی_مقادیر_زیادی_خودافشایی
@Negahe_To