eitaa logo
[نگاه ِ تو]
371 دنبال‌کننده
547 عکس
59 ویدیو
2 فایل
من، بی نام ِ تو‌ حتی یک لحظه‌ احتمال ندارم. چشمان تو‌ عین الیقین من،‌ قطعیت "نگاه ِ تو‌" دین من است.‌‌‌ [قیصر امین‌پور] ‌ ‌ 🌱 روایت لحظه‌های زندگی 🌱‌ ‌ ‌ هم‌صحبتی: @MoHoKh ‌هم‌صحبتیِ ناشناس: https://daigo.ir/secret/21385300499
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ ‌ گاهی وقت‌ها دلم که می‌گیرد، می‌گردم دنبال مسجد جدیدی که تا حالا نرفته‌ام. مسجدی که توی کوچه پس‌کوچه‌ها باشد و جلوی چشم هم نباشد. نفس کشیدن در فضایی که کلی آدم خوب سالها تویش نفس کشیده‌اند و می‌کشند، رگ‌های گرفته قلبم را باز می‌کند. به امتحان کردنش می‌ارزد. پ.ن. حواسمان هست، به ندرت نوجوان و جوان توی مساجد محله‌ها می‌بینیم؟... @Negahe_To
‌ ‌ ‌مغازه‌ای که ساعت دوازده شب باز است، حتما امید به آمدنِ مشتری دارد دیگر. درست است؟ امشب دیدم توی کل خیابان، فقط چراغ دو تا مغازه روشن است. یک سوپری و یک گل‌فروشی! عطر گل‌های تروتازه‌اش، حجمِ سکوت خیابان را در خودش کشیده و هضم کرده بود. با خودم فکر کردم چقدر خوب است آدم در جایی زندگی کند که آدم‌هایش، نیمه شب به گل‌فروشی، نیاز پیدا می‌کنند. @Negahe_To
‌ ‌ 🍂 پاییزِ من از فردا شروع می‌شود. بیست‌وسه سال است که پاییزم با دانشگاه‌ شروع می‌شود. گاهی بیستمِ شهریورماه شروع شده و گاهی مثل امسال، بیست‌وهشتم مهرماه قرار است شروع بشود. این ترم، دانشجوهایم، همه بچه‌های ورودی یا همان صِفری‌ها هستند که از فردا قرار است پا به دانشگاه بگذراند. برای دیدن‌شان هیجان دارم. برای آن ساعت‌هایی از عمرم که قرار است با آنها به اشتراک بگذارم. می‌دانم مثل همیشه قرار است فردا، خدا دستی روی قلبم بکشد و آن را به اندازه دوست‌داشتنِ تک‌تک‌شان وسیع کند. می‌دانم قرار است صبرم را، محبتم را و توانم را به اندازه نیازِ آنها، کش بیاورد. تابستانِ شلوغی داشتم؛ شلوغ‌تر از بهار. با کلاس‌های طب و نویسندگی و یکی دو تا کلاسِ دیگر، روزهای گرم تابستان را گذراندم. خالی از سفر رفتنی یا داشتنِ استراحتی چندروزه. اما حواسم به خودم بود. به دختری که اگر به‌موقع نبینمش، دلداری‌اش ندهم، دست روی سرش نکشم، کم می‌آورد. دختری که پشتِ چهره بااراده و نسبتا محکمش، دخترکِ کوچکی، زانو به‌بغل‌گرفته نشسته و حلقه اشک توی چشم‌هاش برق می‌زند. دختری که هی ناامید شده، افتاده، گریه کرده، و دوباره دستش را به دیواری گرفته، بلند شده، لبخند زده و ادامه داده. من حالا آماده شروع کردنِ فصلِ جدیدِ زندگی‌ام هستم. پ.ن. اول. برای غرق نشدن در شلوغی‌های تابستان،‌ لازم داشتم سرم را هی از زیر آب بیرون بیاورم و نفس تازه کنم. برای این نفس‌کشیدن، دو تا هدیه مهم به خودم دادم. یکی دیدن روزانه یکی دو قسمت از سریالِ جذاب و دوست‌داشتنی‌ام و دیگری رفتن به کنسرت! پ.ن. دوم. عکس را رفیق خوبم @F_Tohidy به من هدیه داد. از پاییزِ گیلان است. وقتی عکس را دیدم واقعا نفسم بند آمد از حجمِ زیبایی توصیف‌ناپذیرش! @Negahe_To
‌ ‌ ‌شما عکس پس‌زمینه گوشی‌تون رو چندوقت یه‌ بار عوض می‌کنین؟ شده یدفعه حس کنین حتما باید تغییرش بدین؟ من امشب این حس رو پیدا کردم. قبلا بیشتر برای تنوع، عوضش می‌کردم اما امشب انگار یه کار واجب بود که باید قبل از خواب حتما انجامش می‌دادم. چند تا رو دانلود و نصب کردم ولی به دلم ننشست؛ تا اینو پیدا کردم. برام یه حس عجیب و ناشناخته داشت اما نه از جنس ناشناخته‌های ترسناک. انگار همون چیزی بود که بش نیاز داشتم. یه حس عجیب، مبهم، کمی غم‌آلود اما لطیف. یه چیزی که بتونه روحت رو وصل کنه به جایی که باید. @Negahe_To
‌ ‌ ‌امروز نُه سالش شد. به دنیا آمدنش، از آن اتفاق‌هایی بود که زندگی‌ام را با یک خط پررنگ به قبل و بعدش تقسیم کرد. توی این نُه سال، بارها توی ذهنم برایش نامه نوشته بودم. چند روز پیش بالاخره دست به قلم شدم و برای اولین بار روی کاغذ برایش نوشتم. برایش نوشتم از روز به‌دنیا آمدنش، از اینکه چقدر دوستش دارم و اینکه می‌تواند برای همیشه روی من حساب کند. اولین نامه‌ زندگی‌اش، در روز تولد نه‌سالگی‌اش به دستش رسید. ذوق کرده بود. تا حالا پاکت نامه را از نزدیک ندیده بود. زنگ زد. تشکر کرد و گفت: "خاله خداییش خیلی خوش‌خط می‌نویسی‌ها. من نمی‌تونم مثل تو قشنگ بنویسم". تازه یادم آمد هنوز نمی‌تواند خط خوش‌نویسی یا نستعلیق را راحت بخواند. گفتم: "منم هم‌سن تو بودم عین تو می‌نوشتم. تو هم بزرگ شی عین من می‌نویسی". خوشحال شد و قشنگ خندید. "خاله من "ه" آخر رو مثل تو نمی‌تونم رو به پایین بنویسم. می‌برمش بالا و شبیه عدد نُه می‌نویسم." ‌توی دلم قربان صدقه‌اش رفتم و گفتم: "محمدحسین، فکر کن می‌تونی الان خودت انتخاب کنی چندساله باشی. از یک ساله تا صد ساله. دوست داری امروز چند سالت باشه؟" با اینکه همیشه اهل عجله کردن است، اما زود فهمید با یک سوال جدی روبرو شده. مکث کرد. چند ثانیه سکوت. بعدش گفت: «دوست دارم سه ساله باشم اما برم مدرسه». پ.ن. سه‌سالگی آخرین سالی بوده که محمدحسین، تنها نوه خانواده بوده. سال بعدش، اومدنِ خواهر کوچولوش دنیامون رو قشنگ‌تر کرد اما طبیعتا دنیای اون پسرکوچولوی سه‌ساله احتمالا یکدفعه تحت تاثیر زیادی قرار گرفته🙃 @Negahe_To
‌ ‌ ‌گذاشتمش توی جانمازم و در قنوت نمازها می‌خوانمش. تقریبا تمام آشفتگی‌های این روزهایم را پوشش می‌دهد. یک پکیج کامل است برایم. اولین بار است که برای تک‌تک عبارت‌هایش، احساسِ نیازِ عمیق دارم. خواندنش شاید به درد این روزهای شما هم بخورد. اللّهمَ اَعطِنی السَّعه فِی الرِزق و الاَمنَ فِی الوطن و قره العین فِی الاهل و المال و الولد و المُقامَ فی نعمکَ عندی و الصحه فِی الجسم و القوه فِی البدن و السلامه فِی الدین و استعملنی بطاعتک و طاعت رسولک محمد صلی‌الله‌علیه‌وآله @Negahe_To
‌ ‌ 🍃 راننده محترم و عزیزی که داری توی خیابون میای و می‌بینی من درِ ماشینم رو دو ثانیه است باز کردم تا سوارش بشم، و همزمان دارم توی چشمای شما زل می‌زنم که منو ببینی، دقیقا برای چی بوق می‌زنی آخه؟!🤦‍♀️ گزینه‌های موجود: ▫️اصلا تو چه حقی داری سوار ماشینت بشی؟ ▫️درسته زل زدی توی چشام اما شاید نبینمت! ▫️چرا محو نمی‌شی تو که من راحت رد شم برم؟ ▫️ ..... @Negahe_To
‌ ‌ ‌گفت: از به دنیا اومدنت خوشنودی؟ "خوشنود" را از قوطی کدام عطاری پیدا کرده بود؟ کلمه قحط بود؟ هیچی نه، آن هم خوشنود، که برای معنی‌اش تازه باید مقدار قابل توجهی "راضی بودن" را بزنی قدِ "خوشحال بودن"! وقت خوبی برای پرسیدنش نبود. آنقدر سرحال نبودم که بتوانم آسمان ریسمان ببافم و از زیر جواب دادن دربروم. حالِ دروغ سرهم کردن را هم نداشتم. مکث کردم. در صادقانه‌ترینِ حالِ ممکن بودم. نگاه کردم به قلبم. گفتم: نمی‌دونم. گفت: اگه نمی‌دونی، ازینجا به بعدشو پس میخوای چیکار کنی؟ گفتم: مثلِ تا اینجا، بقیه‌شم با امید ادامه میدم. @Negahe_To
‌ ‌ 🍂 اینکه میگن وقتی میخوایین دعا کنین با تمام جزییات برا خدا بگین رو جدی بگیرین. من چند روز بود داشتم به خدا می‌گفتم لطفا یه تغییر تحولی توی حالم و کارم بده، امروز یکی زنگ زد گفت نظرت چیه بری ماهشهر زندگی کنی؟ ؟ @Negahe_To
‌ ‌ وقتی حافظ حالتو خوب می‌فهمه... سینه تنگ من و بار غم او هیهات مرد این بار گران نیست دل مسکینم ای باد از آن باده نسیمی به من آور کان بوی شفابخش بود دفع خمارم... @Negahe_To
‌ ‌ ‌مجری قبل از خواندن اسم‌ها، گفت که ما بعد از خواندن اسم هر نفر، هرچقدر لازم باشد صبر می‌کنیم تا آدم‌ها بتوانند بالای سن بیایند. برق خوشحالی نشست توی چشم‌ها. همه می‌خواستند بیایند روی سن. همه آن ویلچرها که حداقل سه نفر را برای بالا بردن از آن سطح شیب‌دار کنار پله لازم داشتند.‌ ‌ ‌ ‌من در سالن سپاهان اصفهان داشتم آدم‌هایی را می‌دیدم که برای غرق نشدن در تنهایی، ایده خیلی بهتری در زندگی‌شان پیدا کرده بودند. آدم‌هایی که با داشتن معلولیت زیاد، و با سختی وصف‌ناشدنی از اطراف اصفهان، از تهران، البرز، خرم‌آباد، یزد، اهواز و حتی تبریز آمده بودند برای دریافت جایزه‌ای به ظاهر ناقابل. جایزه‌ای که ارزش مادی‌اش ناچیز بود اما ارزش واقعی‌اش به اندازه ارزش زندگی بود. جایزه‌ای که در روح آدم‌ها امید می‌دمید. به جای حرف زدن، به آنها نشان می‌داد تنها نیستند و کنار نقص جسمی‌شان، پُر هستند از توانمندی. ‌ ‌باید در جلسه هفته بعد با استاد جوان، باز میکروفون را باز کنم و تعریف کنم که برای رها شدن از پیله تنهایی، ایده خیلی قشنگ‌تری از ایده آقای حبیبی پیدا کرده‌ام. باید تعریف کنم از آدم‌هایی که ساده زندگی می‌کنند و بلد هستند ساده اما شیرین، قصه بگویند. قصه‌ای که برای همه آدم‌ها شنیدنی باشد. @Negahe_To
‌ ‌ ‌اول پخش‌کننده موسیقی را روی گوشی باز کردم و بعد استارت زدم. به ندرت پیش می‌آید از این کارها بکنم. بخصوص صبح‌ها که با وسواس، انتخاب می‌کنم چه بشنوم و چه ببینم. وقتی تنها هستم، معمولا تا برسم دانشگاه، هیچ چیز گوش نمی‌دهم. نه کتاب صوتی، نه موسیقی. گوشم را می‌سپارم به خیابان‌ها و درخت‌ها، به ماشین‌ها و آدم‌ها. امروز فرق داشت. باتری روحم هشدار ضعیف بودن می‌داد. مغزم می‎گفت باید بشنوم و قلبم هم مُهر تایید می‌زد پایش. باید نُت‌های موسیقی می‌نشست روی روحم. رفتم توی پوشه‌ها. حوصله پلی لیست فاطیما را نداشتم. رفتم همان جایی که همه چیز را قروقاطی ریخته‌ام تویش. از موسیقی سنتی و پاپ بگیر تا روخوانی ابن‌بطوطه. از صوت‌های کلاس طب و نویسندگی تا فایل‌های زبان. از صدای ضبط شده عشق‌هایم تا مداحی و سخنرانی. یک آش شله‌قلمکار به معنای واقعی. می‌خواستم گوشم را بسپارم دست تقدیر. پیچیدم توی اتوبان خرازی. شیشه را پایین دادم و صدای بلندگو را زیاد کردم. باد خنک پاییز چسبید بیخ نُت‌ها و رفت همان جایی که باید. آهنگ‌ها را انگار برایم گلچین کرده بودند. علیرضا قربانی، محسن معتمدی، سالار عقیلی، علی لهراسبی و رضا بهرام، پشت سرهم آمدند. خط نشانگر باتری، آرام‌آرام بالا آمد. ‌ صدا عوض شد. یکی با لحن زیبا خواند «اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَاسْمَعْ دُعائِى إِذا دَعَوْتُكَ» خدایا دعایم را بشنو وقتی که می‌خوانمت. جمله‌ها آشنا بود؛ اما یک آشنای دور. «وَاسْمَعْ نِدائِى إِذا نادَيْتُكَ» و صدایم را بشنو وقتی که صدایت می‌کنم. «وَأَقْبِلْ عَلَىَّ إِذا ناجَيْتُكَ» و به من توجّه کن وقتی که با تو مناجات می‌کنم. انگشت زدم روی صفحه گوشی. خودش بود. همان مناجات شعبانیه که یک روزهایی با هم رفیقِ صمیمی بودیم. «فَقَدْ هَرَبْتُ إِلَيْكَ، وَوَقَفْتُ بَيْنَ يَدَيْكَ مُسْتَكِيناً لَكَ، مُتَضَرِّعاً إِلَيْكَ» من به سوی تو فرار کرده‌ام و در حال بیچارگی و درماندگی در برابرت ایستاده‌ام. چرا انقدر دور شده بودم؟ «راجِياً لِما لَدَيْكَ ثَوابِى» من به آنچه نزد توست، چشم اميد دارم. «وَتَعْلَمُ مَا فِى نَفْسِى، وَتَخْبُرُ حاجَتِى، وَتَعْرِفُ ضَمِيرِى» و تو از دلم آگاهى و حاجتم را مى‏‌دانى و ضمير مرا مى‌شناسى. یادم رفته بود می‌شود انقدر قشنگ با تو حرف زد. «وَلَا يَخْفىٰ عَلَيْكَ أَمْرُ مُنْقَلَبِى وَمَثْواىَ» و هيچ امرى از امور دنيا و آخرتِ من بر تو پنهان نيست. رسیده بودم به ترافیکِ درِ ورودی دانشگاه. شیشه‌ها را دادم بالا. «وَبِيَدِكَ لَابِيَدِ غَيْرِكَ زِيادَتِى وَنَقْصِى وَنَفْعِى وَضَرِّى» و هر زيادی و نقصان، و هر سود و زيان، همه به دست توست نه غير تو. رسیده بودم نزدیک دانشکده. ماشین را پارک کردم. «إِلَهِي إِنْ حَرَمْتَنِي فَمَنْ ذَا الَّذِي يَرْزُقُنِي وَ إِنْ خَذَلْتَنِي فَمَنْ ذَا الَّذِي يَنْصُرُنِي‏» خدایا اگر تو، من را از رزقت محروم کنی چه کسی می‌تواند به من روزى بدهد و اگر تو مرا خوار کنی، چه کسی می‌تواند من را یاری کند؟ باتری، صددرصد پُر شده بود. خیسی صورتم را پاک کردم و پیاده شدم. حالا توانش را داشتم که دو ساعت، روبروی هفتاد دانشجوی عزیزم بایستم و با ذوق و امید، برایشان از دنیای قشنگِ ریاضی حرف بزنم.‌ ‌ ‌ @Negahe_To