بالاخره آوردمش خانه، کنار خودم. یک ماه، هر روز از توی ماشین تماشایش کردم. از کنارش که رد میشدم میدانست نگاهش میکنم. با غرور سرش را میداد بالا و زیرچشمی نگاهم میکرد. دلبری میکرد برایم. میدانست چقدر دوستش دارم. گاهی با فاصله میایستادم و طولانی نگاهش میکردم. اما دلودماغ خریدنش را نداشتم. از روز اول مهر، منتظر آمدنش بودم. حالا یک ماه بود آمده بود و من یخ کرده بودم انگار. چشمانتظارِ رفیقی، آشنایی بودم که او را به من هدیه بدهد و ما را باز وصل کند بههم. کسی پیدا نشد. دیشب بالاخره یخها را شکستم. دیدم زمان گذشته و دارد دیر میشود. رفتم سمتش. از روزِ سختی که گذرانده بودم به او پناه آوردم. با تمام وجود، عطرش را کشیدم در بطنهای قلبم. به خاطر روزهایی که بدونِ او گذرانده بودم از خودم عذرخواهی کردم. بهش قول دادم نگذارم بقیه صبحهای سردم، بدونِ عطرِ گرمِ او آغاز شود.
#روایت_زندگی
#صبح_شد_خیر_است
#یک_آدمِ_عاشقِ_نرگس
#زمستان_را_با_تو_میشود_گذراند
@Negahe_To