‌ ‌ ‌خیابانِ اصلی شلوغ بود. خیابان‌های فرعیِ منتهی به خیابان اصلی، شلوغ‌تر. رسیدم سرِ گذر. نگاهم افتاد به ماشین‌های ردیف‌شده در خیابان فرعی سمت راستم. ماشین‌ها پشت‌سرهم قطار شده بودند و راننده‌ها کلافه بودند. راننده اولین ماشین، با چشم‌های منتظر و ناامید، نگاهم کرد. سرعتم کم بود. ترمز کردم. چشم‌هایش خندید و رد شد. ماشین پشتِ سرم بوق کشید. محل ندادم. ماشین دومی از خیابان فرعی پیچید توی خیابان اصلی و رد شد. ماشینِ پشتِ سرم دوباره بوق کشید. این‌بار طولانی‌تر. از توی آیینه عقب نگاهش کردم. خانم بود. جوان‌تر از خودم. راننده ماشینِ سوم نگاه محترمانه‌ای کرد و ایستاد. سر تکان داد که من بروم. ‌راه افتادم. ماشینِ پشت سرم، پُرفشار گاز داد و همزمان، دوباره بوق کشید. دستم را به نشانه "چته؟" از شیشه بیرون بردم. بیشتر گاز داد و پیچید جلوم. سرعت را کم کردم تا راحت رد بشود. موقع رد شدن از کنارم باز دستش را گذاشت روی بوق و تا چند متر جلوتر برنداشت. صدای کشیده شدن لاستیک‌های ماشینش روی آسفالتِ خنکِ خیابان، عصبانی بود. هوایِ عصرِ پاییز را نفس کشیدم. در کنارِ زاینده‌رودِ پُرآب، هوا، خنک و شیرین و خوشمزه شده بود. پنجاه متر جلوتر، سرِ چهارراه‌، پشتِ چراغ قرمز ایستاده بود که رسیدم کنارش. نگاهش کردم. نگاهم نکرد. شیشه را دادم پایین و با لحنِ آرام گفتم: "اینهمه بوق کشیدی که دو دقیقه زودتر بیای اینجا وایسی؟" سرش را برنگرداند. دستش را دوباره گذاشت روی بوق. @Negahe_To