اگر همین چند هفته پیش وسط خیابان دستم را توی حنا نگذاشته بود، این بار هم جدیاش نمیگرفتم. آن شب که ساعت ده در خیابان، یکدفعه خاموش شد، تازه یادم آمد چراغ بنزین بیچاره دو روز است دارد هشدار میدهد و محلش ندادهام.
از وقتی که فکر گواهینامه گرفتن به سرم زد از پمپ بنزین رفتن متنفر بودم. این تنفر سفت و سخت چند سالی بعد از گرفتن گواهینامه هم رهایم نکرد. همان سالهایی که پیاده نشدن برای بنزین زدن را یک نقطه ضعف بزرگ برای خودم میدیدم. حالا اما قضیه فرق کرده. نه پیاده نشدن را نقطه ضعف میدانم و نه پیاده شدن را نقطه قوت. تازه پمپ بنزین برایم شده جایی دوست داشتنی و پر از قصه!
چند ماشین فاصله داشتم تا برسم به سکو. فرصت خوبی بود که سوژه قصه امشبم، یعنی مسئول سکویی که قرار بود برایم بنزین بزند را از دور رصد کنم. با حدود شصت سال سن، زیادی تیز و فرز به نظر میآمد. پوست سفید صورت با ته ریش سفیدش ترکیب جالبی ساخته بود. نیمی از موهای جلوی سر ریخته بود و دو خط عمیق چروک روی گونههای استخوانیاش خودنمایی میکرد. همه چیز را به دقت نگاه میکرد. حواسش جمع همه بود. اما موقع حرف زدن زیادی ساده حرف میزد. ساده و بیخیال.
حالا یک ماشین با سکو فاصله داشتم. با صدای بلند در جواب رانندهای که دورتر بود گفت "امری دیگه باشه در خدمتم" و در ادامه، به آرامی و زیر لب فحشی نصیب راننده کرد! نوبت من شد. آمد کنار شیشه. چشمش که به چادرم افتاد، اخمهایش را در هم کشید. مکثی کرد و گفت: "حالا میام". بعد هم رفت سمت ماشین سکوی کناری. راننده ماشین، دختری با موهای اتو کشیده طلایی رنگ بود. رژ قرمز جگری را با رنگ شال ست کرده بود. از رفتار مرد خندهام گرفت. پیاده نشدم. در سکوت نگاهش کردم تا کارش تمام شود. وقتی به سمت ماشینم برگشت نگاهش گره خورد به نگاهم. لبخند زدم. انتظارش را نداشت. اخمهایش باز شد و کارت بنزین را از دستم گرفت.
#روایت_زندگی
@Negahe_To