‌ ‌ «در بازپرسی از آقای ستار حسن‌زاده، فرزند شاپور، متهم به قتل زهرا پوراشرف فرزند احمد، موضوع پرونده کلاسه 71/22/ق/1/27 به استحضار می‌رساند علی‌رغم انکار متهم به مباشرت در قتل، قرائن پرونده، گزارشات افسر کشیک و پزشکی قانونی دال بر ارتکاب جرم توسط نامبرده می‌باشد.» من آدم ترسویی هستم. از همان‌ها که جرات نمی‌کنند سمت فیلم‌های جنایی و معمایی بروند. از همان‌ها که بعد خیلی سال، هنوز رد اضطراب دیدن سریال پوآرو در نوجوانی روی روحشان باقی مانده. همین‌ها کافی‌ست که وقتی جلد یک کتاب، رنگ خون دارد و در خط اولش، کلمه قتل توی چشم می‌زند، آن را ببندم و بگذارم کنار. دیروز ساعت سه و نیم بعدازظهر بود که آمدم سراغش. به خاطر تعهد به جمع‌خوانی خریده بودمش ولی موضوع کتاب را نمی‌دانستم. بعد از خواندن پاراگراف اول، در ذهنم شروع کردم به تنظیم پیام عذرخواهی برای کاپیتان گروه جمع‌خوانی؛ که متاسفانه نمی‌توانم این کتاب را در این ماه همراه با گروه بخوانم. جمله تقدیم کتاب باعث شد تصمیم بگیرم قبل از ارسال پیام عذرخواهی، چند دقیقه‌ای به حس ترسم غلبه کنم و چند صفحه‌ای جلو بروم. «برای پدرم، که تجسم عدالت بود در چشم‌های من.» ساعت هفت و ربع شب تمامش کردم. کتاب را که بستم هنوز قلبم داشت تند می‌زد. با خواندنش، تازه فهمیدم تعلیق ایجاد کردن در داستان به چه معنی است و چه کارکردی دارد. همان چیزی که یقه مخاطب را می‌گیرد و در صد و چهارده صفحه، بی‌وقفه دنبال خودش می‌کشد و حتی در صفحات پایانی هم غافلگیرش می‌کند. ایده داستان، جنس روایت، جمله‌بندی و مسیر «شب بازی» را زیاد دوست داشتم و از خواندنش بسی خوشحالم. کتاب، جمله اضافی و زیادی ندارد. تقریبا همه‌‌اش گوشت لُخم است که به دست مخاطب می‌دهد. از دیروز تا حالا، فکر حامد، مستانه، آذر، حسن‌زاده، قاسمی، ستوده، اخوان و حاج آقا رهایم نمی‌کند. دلم می‌خواهد بنشینم با حامد حرف بزنم. دوست دارم بدانم بعد از دیدن اینهمه بازیگر در زندگی‌اش، تصمیم گرفته از اینجا به بعد چطور زندگی کند؟ توانسته یک جایی بزند زیر میز شطرنج و بازی را به هم بریزد یا نه؟ من حالا تصویر دقیق‌تری از ترس دارم. آن ترس که می‌تواند سرنوشت آدمیزاد را عوض کند. همان ترسی که حسن‌زاده در پاسخ به چراهای مامور بازجویش گفت: «آیا شما تا حالا ترسیده‌اید؟» @Negahe_To