جنس نُقلهای قدیمی یک جور خاصی بود. مثل این شکلاتهای پُر زرق و برق امروزی نبود که کلی وقت چشمت دنبالش هست اما تا بیایی بفهمی چه مزهای دارد تمام شده و رفته. نُقلهای پدربزرگ و مادربزرگ را که میگذاشتی گوشه لپت، شیرینیاش آهسته و با آرامش راه میگرفت در وجودت. عجله نداشت که زود تمام شود. آرام و باطمانینه از رگها عبور میکرد و خودش را میرساند به عمق قلبت، به جایی دور، در لایههای پیچ در پیچ مغزت. جایی که بعد از سالها هم هر وقت اراده کنی بتوانی دوباره آن را بیرون بیاوری و مزمزهاش کنی.
خمره، از همان نُقلهای شیرین و درشت پدربزرگ بود. هوشنگ مرادی کرمانی، مثل یک پدربزرگ مهربان، شیرینی داستانش را مینشاند در عمق وجودت. داستان خمره، بسیار روان، ساده و در عین حال جذاب پیش میرود. در طول داستان بالا و پایینهای منطقی، کشمکشهای جذاب و چینش قشنگ روایتها را پشت سر هم میبینیم. قصه در یک روستا شکل میگیرد. شخصیت اصلی، آقای صمدی، مدیر و تنها معلم مدرسه روستاست و محور اصلی قصه، یک خمره است. خمرهای برای آب خوردن بچههای مدرسه. خمرهای که همه داستان به شکل هنرمندانهای حول و حوش آن شکل میگیرد.
داستان خمره، مثل یک فیلم روان و قشنگ به راحتی مخاطب را تا انتها به دنبال خود میبرد. از برجستگیهای کتاب، همراه کردن مخاطب در ردههای سنی مختلف است. هوشنگ مرادی کرمانی با قصهگویی شیرین و دلچسبش، کودک، نوجوان، جوان، بزرگسال و حتی سالمند را پای کتابش مینشاند. داستان به راحتی احساسات مخاطب را درگیر میکند. در جایی بیاختیار بغض را در گلویت مینشاند و در جایی خنده را مهمانت میکند. در قسمتهایی از کتاب، ریتم قصه تند میشود. همان جایی که اتفاقات، پشت سر هم شروع و بلافاصله تمام میشوند. جاهایی که دوست داری لذت خواندن قصه را آرامتر بچشی اما اتفاقات از دستت لیز میخورند و میروند. در مجموع، نوشیدن قصه زیبا و زلال خمره را به همه پیشنهاد میکنم.
#معرفی_کتاب
#کتاب_خمره
@Negahe_To
"هر صبح میمیریم" را تقریبا یک نفس سر کشیدم. خواندنش تلفیقی از حس هیجان و آشفتگی برایم داشت. هم اعصابم را خرد میکرد هم نمیگذاشت زمین بگذارمش. زل زده بودم به صفحه لپتاپ و میخواندمش. تمام که شد، ساعت ده شب بود. هنوز شام نخورده بودم. توی خانه آرام و قرار نداشتم. دلم میخواست بروم توی خیابان و راه بروم. دوست داشتم با کسی دربارهاش حرف بزنم. درباره حسهایی که داشت مغزم را میخورد. نمیدانم چرا احساس عجیب نیاز به فحش دادن در درونم حس میکردم. متاسفانه دایره واژگان دریوری گفتنم بسیار محدود بود. مجبور شدم به چند بار گفتن "لعنتی" به احمد، شخصیت اصلی داستان بسنده کنم!
"سی و ده" را اما آرام و قطرهای خواندم. با اینکه میشد روی روان بودن متن سُر خورد و خیلی زود رسید به انتها. کتابی با چهل (سی و ده) روایت صمیمی و دوستداشتنی. داستانکهای مردم انار در ماه مبارک رمضان و مردم خاوه در دهه محرم از نگاه طلبهای که مهمان موقت شهر و روستایشان است. کوتاه بودن روایتها خوب و بجاست. در هر روایت حداقل یکی دو جمله خاص به چشم میخورد. جملاتی که یادم میآورد سید احمد بطحایی، نویسنده قابلی است!
#معرفی_کتاب
#کتاب_سیوده
#کتاب_هر_صبح_میمیریم
#سید_احمد_بطحایی
@Negahe_To
📚 اهل چند بار دیدن یک فیلم، یا چند بار خواندن یک کتاب نیستم. اما بعد گوش دادن "مهمانسرای دو دنیا" فهمیدم باید نسخه چاپی را حتما بخرم و بگذارم دم دستم و چند وقت یکبار بخوانمش.
🎧 پیشنهاد میکنم یک بار خواندنش را حتما تجربه کنید. کتاب را در معرفیهای خوب آقای جواهری @mim_javaheri در کانال هرنو @hornou دیده بودم. شنیدن نسخه صوتی کتاب در اپلیکیشن نوار، بسیار لذتبخش است؛ تقریبا مطمئنم بیشتر از خواندن نسخه چاپی بهتان میچسبد.
#معرفی_کتاب
#کتاب_مهمانسرای_دو_دنیا
@Negahe_To
«در بازپرسی از آقای ستار حسنزاده، فرزند شاپور، متهم به قتل زهرا پوراشرف فرزند احمد، موضوع پرونده کلاسه 71/22/ق/1/27 به استحضار میرساند علیرغم انکار متهم به مباشرت در قتل، قرائن پرونده، گزارشات افسر کشیک و پزشکی قانونی دال بر ارتکاب جرم توسط نامبرده میباشد.»
من آدم ترسویی هستم. از همانها که جرات نمیکنند سمت فیلمهای جنایی و معمایی بروند. از همانها که بعد خیلی سال، هنوز رد اضطراب دیدن سریال پوآرو در نوجوانی روی روحشان باقی مانده. همینها کافیست که وقتی جلد یک کتاب، رنگ خون دارد و در خط اولش، کلمه قتل توی چشم میزند، آن را ببندم و بگذارم کنار. دیروز ساعت سه و نیم بعدازظهر بود که آمدم سراغش. به خاطر تعهد به جمعخوانی خریده بودمش ولی موضوع کتاب را نمیدانستم. بعد از خواندن پاراگراف اول، در ذهنم شروع کردم به تنظیم پیام عذرخواهی برای کاپیتان گروه جمعخوانی؛ که متاسفانه نمیتوانم این کتاب را در این ماه همراه با گروه بخوانم. جمله تقدیم کتاب باعث شد تصمیم بگیرم قبل از ارسال پیام عذرخواهی، چند دقیقهای به حس ترسم غلبه کنم و چند صفحهای جلو بروم. «برای پدرم، که تجسم عدالت بود در چشمهای من.»
ساعت هفت و ربع شب تمامش کردم. کتاب را که بستم هنوز قلبم داشت تند میزد. با خواندنش، تازه فهمیدم تعلیق ایجاد کردن در داستان به چه معنی است و چه کارکردی دارد. همان چیزی که یقه مخاطب را میگیرد و در صد و چهارده صفحه، بیوقفه دنبال خودش میکشد و حتی در صفحات پایانی هم غافلگیرش میکند. ایده داستان، جنس روایت، جملهبندی و مسیر «شب بازی» را زیاد دوست داشتم و از خواندنش بسی خوشحالم. کتاب، جمله اضافی و زیادی ندارد. تقریبا همهاش گوشت لُخم است که به دست مخاطب میدهد. از دیروز تا حالا، فکر حامد، مستانه، آذر، حسنزاده، قاسمی، ستوده، اخوان و حاج آقا رهایم نمیکند. دلم میخواهد بنشینم با حامد حرف بزنم. دوست دارم بدانم بعد از دیدن اینهمه بازیگر در زندگیاش، تصمیم گرفته از اینجا به بعد چطور زندگی کند؟ توانسته یک جایی بزند زیر میز شطرنج و بازی را به هم بریزد یا نه؟ من حالا تصویر دقیقتری از ترس دارم. آن ترس که میتواند سرنوشت آدمیزاد را عوض کند. همان ترسی که حسنزاده در پاسخ به چراهای مامور بازجویش گفت: «آیا شما تا حالا ترسیدهاید؟»
#معرفی_کتاب
#کتاب_شب_بازی
@Negahe_To
برگه را گذاشتهام دم دستم. روی قفسه کتابهام. کم که میآورم میروم سراغش و باز میخوانمش. خوب میدانم تقریبا هیچ نسبت به دردبخوری با کونیکو ندارم. فاصلهمان زمین تا آسمان است. اما آدمیزاد حالش که بد میشود باید قبل از غرق شدن، دنبال دلخوشی بگردد. باید چراغ بردارد با خودش و بگردد دنبال هر نشانه کوچک و امیدوار کنندهای، هر روزنه نوری برای غرق نشدن در تاریکی. این برگه از همان روزنههای نور است برایم.
«مهاجر سرزمین آفتاب»، یک کتاب خواندنیست. نه برای آموزش نویسندگی و نه به عنوان یک معرفی خوب از نوشتن سفرنامه یا زندگینامه. برای اینکه مجبورمان کند از پیله افکار و ترسهایمان دربیاییم؛ و باور کنیم توی همین روزگار ما، آدمهایی مثل اسدلله بابایی و کونیکو یامامورا وجود دارند. کسانی که با جرات و جسارت، دست بردهاند در سرنوشت ظاهری محتومشان و زندگی جدیدی خلق کردهاند.
پ.ن. بهار سال ۱۴۰۲ کتاب را از رفیق و استادیار عزیزم هدیه گرفتم. پاییز توانستم بروم سراغش و بخوانمش. امروز و وسط این روزهای سرد زمستان، قلبم را با خواندنش دوباره گرم کردم.
#معرفی_کتاب
#کتاب_مهاجر_سرزمین_آفتاب
#فاطمهسادات_موسوی_عزیز
@Negahe_To
«هاروکی موراکامی، کسی که تا توانست راه نرفت.»
این جمله قرار است نوشته روی سنگ قبر هاروکی موراکامی، نویسنده ژاپنی هفتاد و پنج ساله باشد. موراکامی، یک نویسنده دونده یا یک دونده نویسنده است. «از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم»، اولین کتاب موراکامی است که آن را خواندم. کتابی با محوریت دویدن که بخش مهمی از زندگی نویسنده در آن شکل گرفته است. خاطراتی که در دل جملات آن، میتوان ارتباطهای قشنگی بین دویدن با هر کار دیگهای، به خصوص نویسندگی پیدا کرد.
تعریف کتاب را زیاد شنیده بودم اما دوستش نداشتم و به سختی تمامش کردم. حس میکنم مهمترین اشکال کتاب، ترجمه ناخوب متن از ژاپنی یا انگلیسی به فارسی است. ترجمهای که مثل یک دیوار نامرئی بین من و موراکامی فاصله میانداخت و نمیگذاشت لحن و آهنگ کلامش به گوشم برسد. ابتدا کتاب را در اپلیکیشن نوار با ترجمه علی حاجی قاسم و انتشارات نگاه گوش دادم. بعد هم رفتم سراغ فایل الکترونیک از طاقچه و نشر چشمه؛ اما ترجمه مجتبی ویسی هم به نظرم نتوانسته کار را آنطور که باید دربیاورد. من در ادامه، به سراغ کتابهای دیگر موراکامی هم میروم. شخصیت این آدم را دوست دارم و میخواهم بیشتر بشناسمش.
#معرفی_کتاب
#کتاب_ازدوکهحرفمیزنمازچهحرفمیزنم
@Negahe_To
توانایی دیدن یک موضوع واحد از زاویههای مختلف، هنر بزرگی است. هر چه از جنبههای بیشتر به یک موضوع پرداخته شود، قضاوت درباره آن شفافتر و واقعیتر میشود. جنگ، در هر جای دنیا که باشد، به خودی خود یک موضوع بسیار مهم و ارزشمند برای روایت شدن است. تابهحال پرداختن به وجه حماسی و معنوی در جنگ ایران و عراق، مهمترین زاویه برای تولیدات فرهنگی در کشور، اعم از کتاب و فیلم و سرود بوده است. در این فضای غالب، نوشتن از یک جنبه دیده نشده، هم جسارت میخواهد هم صداقت. کاری که احمد دهقان در کتاب سفر به گرای 270 درجه انجام داده است.
ما در این کتاب با یک روایت واقعی و بدون روتوش از جنگ روبرو هستیم. او صادقانه نشان داده که در جنگ، ترس و اشتباه و تردید هم بوده، همانطور که میدانیم شجاعت و نبوغ جنگی و اراده هم وجود داشته است. من از نوشته شدن چنین کتابی و از خواندنش خیلی خوشحالم. توصیفات کتاب واقعا خوب، مفصل، کاملا عینی و در عین حال دردآور است. لنز دوربین احمد دهقان در این کتاب، روی روایت جنبه خاصی از جنگ زوم شده و البته به نظر میرسد بعضی جاها از عمد، دوربین به صورت لحظهای خاموش شده است!
سفر به گرای 270 درجه، به عنوان یک کتابِ پُر از جزییات واقعیِ دست اول، فقط برای یک برش از جنگ و نه تمام جنگ، نمره خیلی خوبی میگیرد. اما این کتاب را نمیتوان به عنوان یک نماینده تامالاختیار برای روایت جنگ هشت ساله معرفی کرد. در این کتاب، جای یک چیز مهم خالی است. جای رد شجاعت در وجود آدمها. شجاعتی که وقتی به اندازه و بجا در یک کفه ترازو قرار بگیرد، تازه کفه ترازوی ترس را هم متعادل میکند. این دو فقط در کنار هم میتوانند نمایشگر یک تصویر واقعی از جنگ باشند.
پ.ن. من نسخه صوتی کتاب را از نوار گوش دادم. نمیدانم دقیقا به چه دلیل، اما خوانش این کتاب با این صدای گوینده به شدت برایم آزار دهنده بود. حس میکردم هیچ تناسبی بین حس متن و این صدا وجود ندارد. توصیه میکنم برای خواندنش، بروید سراغ نسخه چاپی یا الکترونیکی. حیف است که از لمس حس عجیب و دلنشین توصیفات فوقالعاده کتاب محروم بمانید.
#معرفی_کتاب
#کتاب_سفر_به_گرای_۲۷۰_درجه
#چالش_چند_از_چند
@Negahe_To
📚 همسرم یکی دو باری تشر زد که با آدمها سخت حرف نزنم. میگوید: "هر چقدر فارسیت جذابه انگلیسیت حوصله آدم رو سر میبره."
من که تا حالا انگلیسی شما را نشنیدهام اما با خواندن اولین کتاب از شما، به ذهنم رسید همسرتان احتمالا کمی اغراق کرده که گفته فارسی حرف زدن شما جذاب است آقای طلوعی. به نظرم آن تشر که "با آدمها سخت حرف نزن" بسیار بجا و درست بوده است!
سالها ریاضی خواندن، من را با سختی و سختخوانی عادت داده است. برای همین است که از خواندنِ کتابهای سخت، فراری نیستم. اما به نظرم قسمتهایی از سختخوان بودن کتاب ویرانههای من، حتما قابلیت تغییر دارد. هرچند که مفهومِ سخت را به زبان ساده بیان کردن، اصلا کار سادهای نیست اما حتما ممکن است. آخرین فصل کتاب با عنوان "در بارانداز" قلم بسیار روانتری نسبت به بقیه فصلها دارد. فصلهای "ضمیر ظالم" و "دروازه بیدروازه" را خیلی دوست داشتم و نمیتوانستم راحت از جملاتش عبور کنم. طرح جلد کتاب هم بسیار زیباست. آنقدر که دلت میخواهد آن نوار سفید که عنوان را نوشته، از روی جلد بکَنی و دقیقههای طولانی زل بزنی به مدادهای نصفه نیمه با آن تراشههای جذاب.
کتاب را همین امشب تمام کردم. معمولا قبل از خواندن اثری از یک نویسنده دربارهاش سرچ نمیکنم. میخواهم با ذهنی خالی بروم سراغ اولین کتابی که از او میخوانم. بعد از تمام کردن کتاب، سری به گوگل زدم. قسمت هیجانانگیز اطلاعات گوگل این بود که دقیقا امروز، یعنی ۲۱ اردیبهشت، سالروز تولد محمد طلوعی است. تولدت مبارک آقای نویسندهِ پیچیده!
#معرفی_کتاب
#کتاب_ویرانههای_من
#چالش_چند_از_چند
@Negahe_To
وسط اینهمه معرفی کتابِ خوب، نمیدانم این کتاب را به چه دلیل خریدهام. اصلا یادم نیست که جایی جزو لیستهای معرفی بوده یا احیانا صرف دیدن نام گلشیری پای کتاب، فکر کردهام بخرمش خوب است. هر چه بوده، از خریدنش واقعا پشیمانم!
شروع کتاب پُرکشش است و تا به خودت بیایی حداقل بیست سی صفحهای جلو رفتهای. مسیر داستان خوب شروع میشود و با فرازوفرودهای به موقع، جلو میرود و البته پایانبندی کلیشهای و اعصابخردکن است. نمیدانم دقیقا چه چیزی در فرم یا محتوا یا هردو وجود دارد که حالم را به هم ریخته است. خوب میدانم که آدمِ کتابِ جنایی و معمایی خواندن نیستم و اگر محتوا را میشناختم قطعا به سراغ خواندنش نمیرفتم. اما مطمئنم این حالِ بد که الان و با تمام کردن کتاب، دچارش شدهام فقط به موضوع، مربوط نیست. چون همین چندماه پیش با خواندن رمان "شب بازی" حال کاملا متفاوتی را تجربه کردم. خواندن کتاب "تقدیم به گلرخ، با عشق و نفرت" را توصیه نمیکنم ولو به دوستدارانِ کتابهای خشونتبار و جنایی.
#معرفی_کتاب
#چالش_چند_از_چند
@Negahe_To
قهوه نمیخورم. میدانم ضرر دارد. بهخاطر ضررهایش نیست که نمیخورم. تلخیاش حالم را بهم میزند. قبلا که طب نخوانده بودم، عاشق شکلاتِ تلخ بودم. تلخیاش تومنی هفتصنار فرق داشت با تلخی قهوه. تا میآمد زهر تلخیاش نفوذ کند در وجودت، شیرینی شکلاتش میچسبید به تنت. انگار که تلخی و شیرینی، الاکلنگ بازی میکردند با هم. مثل دنیا که فاصله تلخی و شیرینیاش کوتاه است. تلخی که نباید مثل قهوه یکهو آوار بشود روی آدم.
بیستودوبار، تلخی را آوار کرد رویم. با تکتک فصلهایش: میدان، نقاش، نارنجی، پطرس، طناز، لبخند، چهارخانه، دِربی، سوراخ، خالی، قسم، نان و پنیر و موزارلا، تنها شدی پسر؟، مارس، هفتصد، مشمول، بیژن و منیژه، جوجهتیغی، لنگه، نوغان، لُنگی و گَرد. چه اسمهای قشنگی! قشنگ، مثل زرورقِ براقِ سمهای کُشَنده. همهشان تلخ هستند بدون ذرهای شیرینی. بیستودو فنجانِ تلخ که اگر اراده هم کنی نمیتوانی بیشتر از سه چهارتایش را پشتسرهم بنوشی.
علی جلائی، داستانِ کوتاه را خیلی خوب میشناسد. خیلی خیلی خوب. هم فرم و هم محتوا را. هم قلابِ اول داستان و هم غافلگیری پایانش را. برای همین مجبورت میکند خواندن کتاب را تا خط آخر ادامه دهی. مجبورت میکند وسط خواندن داستان، کلی جمله حالبهمزن را تحمل کنی تا قدرت نوشتنش را اساسی به رخت بکشد. علی جلائی، یک دهه شصتیست. یک دهه شصتی که بلد است ماهرانه، دنیای تو را تلخ روایت کند. من، او را یک استادِ نویسندگی میدانم و متواضعانه پای درسش مینشینم. از او چگونه نوشتن را یاد میگیرم. چون دلم روشن است به آینده. آیندهای که در آن، شاگردانِ جلائی بتوانند دنیا را مثل او قدرتمند روایت کنند، اما تلخی را اینگونه در دنیا تکثیر نکنند. روزی که آدمهای بیشتری بفهمند ضرر قهوه برای سلامتیشان بیشتر از شکلاتِ تلخ است.
#معرفی_کتاب
#کتاب_نانوپنیرموزارلا
#علی_جلائی
#چالش_چند_از_چند
@Negahe_To
از ابتدای سال صفرسه شروع کردهام به گوش دادن تفسیرِ قرآن. صوتهای تفسیر آیتالله جوادی آملی را روی گوشی دانلود کردهام. هر جلسه حدود بیست دقیقه است. صبح که از خواب بیدار میشوم، قبل از بلند شدن از رختخواب، و به جای چرخیدن توی ایتا و تلگرام و اینستا، یک صوت را پلی میکنم. تا پرده را بکشم و نور بیاید توی خانه و تا کتری به جوش بیاید صوت را گوش دادهام. جان میدهد به روزم.
با تفسیرهای داستانی و زبان عامیانه نمیتوانم کنار بیایم. بارها خواندن یا شنیدن چند تفسیر متفاوت را شروع کردهام و بلافاصله کنار گذاشتهام. فقط شنیدن این تفسیر است که سر ذوقم میآورد. عاشقِ بحثهای استدلالیاش هستم. تفسیر دقیق را بدون هیچ اضافات، بدون قصه و اگر و اما و شاید، عین گوشتِ لُخمِ بدون چربی تحویلت میدهد. جنس حرف زدنش از جنس ریاضی است. دقیق، محکم و متقن.
تفسیر قرآن آیتالله جوادی بر اساس تفسیر المیزان است. توی صوت هر جلسه معمولا یکی دوباری عبارت "سیدنا الاستاد" را از زبانش میشنوم و لذت میبرم. او شاگرد علامه است و همیشه همینقدر شیرین و همینقدر محترم از استادش نام میبرد. از علامه سیدمحمدحسین طباطبایی.
همزمان با شنیدن تفسیر، از ابتدای سال دنبال فرصتی بودم که بیشتر علامه طباطبایی را بشناسم. حبیبه جعفریانِ دوستداشتنیام امروز این فرصت را به من بخشید. امشب کتاب کوچک، روان و قشنگِ زندگینامه علامه را به قلم حبیبه خواندم و چقدر دوستش داشتم. کتاب حبیبه باز یادم آورد که همیشه عاشقِ چه جور شخصیتهایی در بزرگانِ تاریخ اسلام و ایران بودهام. آدمهایی مثل علامه طباطبایی که در کار تخصصی خودشان، نمونههایی کمنظیر از تلاش شبانهروزی بودهاند و همزمان در اوجِ احساس و لطافت روحی برای اطرافیانشان. آدمهایی که سالها سروکله زدنشان با مباحث سخت استدلالی و فلسفه، نه تنها چیزی از لطافت وجودشان کم نکرد، بلکه هر روز بیشتر از قبل آن را صیقل داده است.
پ.ن. خواندن این کتاب جمعوجور و زیبا را به همه توصیه میکنم.
#معرفی_کتاب
#کتاب_زندگی_سیدمحمدحسین_طباطبایی
#حبیبه_جعفریان
#تفسیر_قرآن
#آیت_الله_جوادی_آملی
#علامه_سیدمحمدحسین_طباطبایی
#چالش_چند_از_چند
@Negahe_To
رنج، روایت مشترکِ آدمهای روی زمین است. تحملِ رنج، زبانِ مشترکی برای آدمها میسازد که میتواند مرزهای جغرافیایی و فرهنگی را در خود حل کند. رنج کشیدن، آدمها را غنی میکند. قلبشان را سرشار میکند از تجربههایی گرانقیمت و درخشان، که برقشان، مثل نور میتابد روی زندگی. نوری که قلبت را گرم میکند و تو را به ادامه راه امیدوار میکند. امشب، عالیه عطایی با حرفهایش، با خنده و بغضهایش، با حرکات و سکناتش، قلب من را گرم کرد. گرم، مثل خزیدن زیر کرسیِ خانه مادربزرگ در یک شب سردِ پاییزی.
عالیه عطایی متولد مرز ایران و افغانستان، چهلوسه سال است با هویت مرزنشین زندگی کرده. به قول خودش «مگر هویتی به نام مرزنشین داریم؟ این قدر سست؟» اما به نظر من، هویتِ مرزنشین که او آن را زندگی کرده، از خیلی هویتهای دیگر، اصیلتر و محکمتر است. آنقدر اصیل و محکم که با دیدن تمام ناملایمتهای این سالها، آن اصالت را هم در وجودش و هم در قلمش حفظ کرده است. هویتِ مرزنشینی که عینک قضاوت را از چشمهایش برداشته و صادقانه، یا به قول کاپیتان جواهری، بیادا، آنچه زیسته را به مخاطبِ خود هدیه میدهد. من، عالیه را خواهر بزرگتری دیدم که سخاوتمندانه، دستم را گرفته، برده به دنیای درونش، از رسم زندگیاش گفته، و به من اجازه داده خودم فهم کنم بقیهاش را. من امشب دلم میخواست عالیه را از پشت دوربینِ لپتاپ، در آغوش بکشم و باز در گوشش بگویم: چه خوب شد نویسنده شدی دختر.
پ.ن. کتاب کورسرخی را به جای خواندنِ چاپ کاغذی یا الکترونیکی، با صدای خود عالیه در نوار یا طاقچه بشنوید.
#معرفی_کتاب
#چشم_سگ
#کورسرخی
#عالیه_عطایی
@Negahe_To