"هر صبح میمیریم" را تقریبا یک نفس سر کشیدم. خواندنش تلفیقی از حس هیجان و آشفتگی برایم داشت. هم اعصابم را خرد میکرد هم نمیگذاشت زمین بگذارمش. زل زده بودم به صفحه لپتاپ و میخواندمش. تمام که شد، ساعت ده شب بود. هنوز شام نخورده بودم. توی خانه آرام و قرار نداشتم. دلم میخواست بروم توی خیابان و راه بروم. دوست داشتم با کسی دربارهاش حرف بزنم. درباره حسهایی که داشت مغزم را میخورد. نمیدانم چرا احساس عجیب نیاز به فحش دادن در درونم حس میکردم. متاسفانه دایره واژگان دریوری گفتنم بسیار محدود بود. مجبور شدم به چند بار گفتن "لعنتی" به احمد، شخصیت اصلی داستان بسنده کنم!
"سی و ده" را اما آرام و قطرهای خواندم. با اینکه میشد روی روان بودن متن سُر خورد و خیلی زود رسید به انتها. کتابی با چهل (سی و ده) روایت صمیمی و دوستداشتنی. داستانکهای مردم انار در ماه مبارک رمضان و مردم خاوه در دهه محرم از نگاه طلبهای که مهمان موقت شهر و روستایشان است. کوتاه بودن روایتها خوب و بجاست. در هر روایت حداقل یکی دو جمله خاص به چشم میخورد. جملاتی که یادم میآورد سید احمد بطحایی، نویسنده قابلی است!
#معرفی_کتاب
#کتاب_سیوده
#کتاب_هر_صبح_میمیریم
#سید_احمد_بطحایی
@Negahe_To