برگه را گذاشتهام دم دستم. روی قفسه کتابهام. کم که میآورم میروم سراغش و باز میخوانمش. خوب میدانم تقریبا هیچ نسبت به دردبخوری با کونیکو ندارم. فاصلهمان زمین تا آسمان است. اما آدمیزاد حالش که بد میشود باید قبل از غرق شدن، دنبال دلخوشی بگردد. باید چراغ بردارد با خودش و بگردد دنبال هر نشانه کوچک و امیدوار کنندهای، هر روزنه نوری برای غرق نشدن در تاریکی. این برگه از همان روزنههای نور است برایم.
«مهاجر سرزمین آفتاب»، یک کتاب خواندنیست. نه برای آموزش نویسندگی و نه به عنوان یک معرفی خوب از نوشتن سفرنامه یا زندگینامه. برای اینکه مجبورمان کند از پیله افکار و ترسهایمان دربیاییم؛ و باور کنیم توی همین روزگار ما، آدمهایی مثل اسدلله بابایی و کونیکو یامامورا وجود دارند. کسانی که با جرات و جسارت، دست بردهاند در سرنوشت ظاهری محتومشان و زندگی جدیدی خلق کردهاند.
پ.ن. بهار سال ۱۴۰۲ کتاب را از رفیق و استادیار عزیزم هدیه گرفتم. پاییز توانستم بروم سراغش و بخوانمش. امروز و وسط این روزهای سرد زمستان، قلبم را با خواندنش دوباره گرم کردم.
#معرفی_کتاب
#کتاب_مهاجر_سرزمین_آفتاب
#فاطمهسادات_موسوی_عزیز
@Negahe_To