خیلی وقت بود کتابی نخوانده بودم که دلم نخواهد تمام بشود. فصلهای آخر را چنان قطرهچکانی میخواندم که انگار قطرات ارزشمند دارویی است که دارد تمام میشود اما بدن من وابسته شده به دوز مصرف روزانهاش. برای همین است که از دیروز که کتاب را در حلقه تمام کردهایم، مثل کسی شدهام که چیز ارزشمندی را گم کرده است؛ چیزی از جنس نگاه ابوحامد، نجواهای دکتراحسان، صدای نوزادان تازه متولد شده در بیمارستان، غربت و ترس کوچه پسکوچههای البوکمال و معجزههای مداوم خانمجان.
این کتاب، واقعا خواندنی است. یک روایت لطیف، تازه، واقعی و بیاغراق است از یک تجربه ناب. از پرستاری در خاک سوریه و سینه به سینه داعش. روایتی از روزهایی که هنوز آنقدر از آن فاصله نگرفتهایم که رنگ کهنگی به خود گرفته باشد.
خداقوت به دکتراحسان، راوی عزیز کتاب و خانم زینب عرفانیان، نویسنده توانمند این روایت.
پ.ن. متاسفانه بعد از چندین چاپ، هنوز ایرادات ویرایشی کتاب به صورت پررنگ، آدم را موقع خواندن کتاب اذیت میکند که امیدوارم در چاپ بعدی همهشان اصلاح شود.
#حلقه_کتابخوانی_مبنا
#تنها_کتاب_نخون
#با_کتاب_قد_بکش
#پیشنهاد_کتاب
#همسایههای_خانمجان
#معرفی_کتاب
@Negahe_To
از وقتی رسیدم پیشش، سی ساعت گذشته است. سی ساعت که پُر بوده است از لحظههای ناامیدی؛ ناامیدی از پایین نیامدن تب چهل درجه برای محمدحسینِ نازنینم. انگار درجه تبسنج جاخوش کرده بود روی عدد مقدس چهل و بههیچوجه قصد ترک موقعیت خود را نداشت. اما بالاخره همین یکساعت پیش کمی تسلیم شد و کوتاه آمد؛ ولو فقط به اندازه یک درجه.
نشانهاش این بود که با لبخندی کمجان نگاهم کرد و گفت "خاله میشه برام کتاب بخونی؟" و من بال درآوردم انگار. برایش "روزی که مدادشمعیها به خانه برگشتند" را خواندم؛ کتابی که هم او عاشقش است، هم من و هم ساره، خواهر کوچکترش.
یادم میافتد که تمرین کلاس نویسندگیام را ننوشتهام. تمرین شخصیتپردازی. نمیخواهم پیش استادیادم بدقول بشوم اما ذهنم توانی برای فکر کردن ندارد. آن هم فکر کردن ریز و دقیق به تمام جنبههای زندگی یک شخصیت که داری خودت خلقاش میکنی و حالا باید با جزئیات، توصیفش کنی.
ساره، دختر شیرینزبان چهارسالهام میگوید: "خاله، آلّایی را خوابوندم اما هالّا هنوز نخوابیده چون زیاد غذا خورده و دلش درد میکنه". آلّایی و هالّا دو دوست خیالیاش هستند که با آنها زندگی میکند. ساعت دوازده شب بهشان زنگ میزند، آنها را با خودش به حمام میبرد، مراقب زمان غذا خوردنشان هست، از مریض شدنشان باخبر است و ...
به ذهنم میرسد که باید فردا از ساره، کمک بگیرم برای خلق و توصیف شخصیت. کاش بتوانم مثل او خودم را رها کنم در دنیای دوست خیالیام. مطمئنم بهترین راه توصیف او، همین زندگی کردن با اوست؛ عین زندگی کردن ساره با آلّایی و هالّا.
پ.ن. کتاب "روزی که مدادشمعیها به خانه برگشتند" یک کتاب بسیار زیباست. با محتوای قشنگ و تصویرگری خیلی قشنگتر. بخوانید و لذت ببرید.
#روایت_زندگی
#معرفی_کتاب
@Negahe_To
این چند روز که داشتم کتاب "هفت روایت خصوصی از زندگی سیدموسی صدر" را میخواندم، حالم شبیه روزهایی بود که داشتم کتاب "نا" را از زندگی سیدمحمدباقر صدر میخواندم. دلم نمیخواست کتاب را تا لحظهای که تمام شود، زمین بگذارم. یک آدم خیلی تشنه بودم. جملههای کتاب و فهم جدیدم از امام موسی صدر، همان جرعههای آب بود برای رفع عطش. اما حالا که تمام شده است، هنوز تشنهام. آخر نمیشود سیدموسی صدر و سیدمحمدباقر صدر را بشناسی و عاشقشان نشوی. نمیشود بشناسی و حسرت همکلام شدن و دیدنشان ننشیند در اعماق وجودت. آدمهایی یک سر و گردن بزرگتر از زمانهشان.
هر چند حبیبه جعفریان، نویسنده خوب کتاب، زحمت بسیار زیاد و ارزشمندی برای مصاحبهها و نوشتن روایتها کشیده است اما به نظر من، این کتاب برعکس کتاب "نا" یکدست نیست. عوض شدن زاویه دید در فصلها و روایت آدمهای مختلف، آزاردهنده است. به علاوه، فکر میکنم اگر فرصت و دقت بیشتری برای ویرایش محتوایی و حتی املایی کتاب گذاشته میشد، میتوانستیم با یک اثر فوقالعاده به جای یک اثر خوب روبرو باشیم.
بعضی فصلها را به صورت صوتی از نوار گوش دادم اما برعکسِ کتابهایی که تا حالا گوش داده بودم، اصلا نتوانستم با نسخه صوتی این کتاب ارتباط بگیرم. به نظرم انتخاب گویندگان برای نقشها اصلا مناسب نبود و البته که بعضیهایشان حتی به حس و حال محتوای خود جمله هم مسلط نبودند متاسفانه.
و اما حرف آخر،
این توصیف نویسنده در مقدمه کتاب، همان چیزی است که باعث میشود تو بیآنکه بفهمی، مشتاقانه، صفحه به صفحه و خط به خط، دنبال امام موسی صدر و سیدمحدباقر صدر راه بیفتی.
"خانواده صدر عجیبند. آنها آدم را دچار این سوءتفاهم میکنند که نوع بشر، فرشته است یا بوده است یا میتواند باشد. رفتار آنها آن تکه واقعبین ذهن آدم را، که همان تکه بدبینش است، به چالش میکشد و درباره حجم نفوذ شر در جهانِ پیرامونش به شک میاندازد."
#معرفی_کتاب
#هفتروایتخصوصیزندگیسیدموسیصدر
@Negahe_To
با خواندن کتاب، حس گنگ و مبهمی دارم. زخم شیر، یک مجموعه یازدهتایی از داستانهای کوتاه است. جملات کوتاه کوتاه و جذاب، تنوع بالای کلمات، نگو نشان بدههای عالی و بیان دلنشین یک عالمه جزئیات بدون اینکه برایت خستگی به ارمغان بیاورد، از زیباییهای این کتاب است.
از تجربه خواندن این کتاب، بسیار راضیام. اما از ایده و پیرنگ بعضی داستانهایش، از پایانهای اصغر فرهادیطورش، از ابهامهای آزاردهندهاش، از تلخی گزنده احوالات زنهایش، حالم بد است. دلم میخواهد در آن روزهایی که آقای صمد طاهری، نویسنده کتاب، مشغول چیدن هنرمندانه این کلمات در کنار هم بوده، میتوانستم به عمق افکارش نفوذ کنم. دلم میخواهد بتوانم فضایی که ذهنش در آن سِیر میکرده را خوب بشناسم.
کتاب را گذاشتهام دم دست. چون میدانم آن لحظههایی که ذهنم خالی میشود از کلمه، آن لحظههایی که در متنها، گیر نگو نشان بده میافتم، اساسی به کارم میآید.
#معرفی_کتاب
#زخم_شیر
#حلقه_کتابخوانی_مبنا
#تنها_کتاب_نخون
#با_کتاب_قد_بکش
@Negahe_To
این چند روز را با "موشها و آدمها" اثر "جان اشتاین بک" گذراندم. نه لزوما برای همه، اما فکر میکنم برای اکثر کتابدوستان، ایده داستان، نحوه پرداخت، و پایانبندی آن، مثل عنوان، جالب و پُرکشش است.
هر جا که لِنی اِسمال، شخصیت اصلی داستان، به هر بهانهای از دوستش جورج، میخواست که برایش از تصویر زیبای رویای زندگی آیندهشان حرف بزند، و با شنیدن چند جمله تکراری، شادی در اعماق وجودش موج میزد، مدام یاد خودمان میافتادم. یاد اینکه چقدر همگی محتاجیم به امید؛ به تصویر روشن داشتن از آینده، به انرژیهای ولو کوچک برای قدمهای بزرگ.
پیشنهاد میکنم به جای خواندن نسخه چاپی یا الکترونیک، نسخه صوتی این کتاب را، آن هم حتما در اپلیکیشن نوار گوش کنید. من نسخه صوتی طاقچه را هم امتحان کردم. اما انتخاب هوشمندانه صدای شخصیتهای داستان در نوار، واقعا هیجان انگیز و فوقالعاده است.
#معرفی_کتاب
#موشها_و_آدمها
@Negahe_To
خیلی وقتها به این فکر میکنم که ما ایرانیان مسلمان، گاهی یا شاید بیشتر وقتها زیادی خودمان را جدی میگیریم. یعنی زیاد دچار این توهم میشویم که نقش ما در حفظ دین اسلام در جهان، خیلی پررنگ و عجیب و خاص است. خیال برمان میدارد که ما بهتر از همه دنیا، پیامبر را میشناسیم. اصلا امام علی فقط امام ما هست و لاغیر. تصور میکنیم که راه شناخت و اتصال آدمهای سراسر جهان به خدا، به دین، به پیامبر و امام، از ما و از کشور ما میگذرد و بس. در حالی که در واقعیت اینطور نیست. ما، ایرانیان مسلمان، فقط گوشه کوچکی از این عالم بزرگ هستیم که البته به لطف خدا از کودکی در اتمسفر دین اسلام نفس میکشیم و همین هم باعث میشود که اصلا نفهمیم از لحظه تولد، در چه نعمتی غرق هستیم.
از امروز قرار است در یک جمعی از دوستان، خواندن کتاب "وارث پیامبر" را شروع کنم. کتاب را، حسن عباس، نویسنده و محقق آمریکایی-پاکستانی، به زبان انگلیسی در سال ۲۰۲۱ نوشته و نشر هرمس در سال ۱۴۰۱، با ترجمه محمد کیوانفر به فارسی، آن را چاپ کرده است. امروز با خواندن چند صفحه یادداشت نویسنده برای نسخه فارسی، به وجد آمدم. در همین ابتدا حس کردم حسن عباس، خیلی بهتر از من، امام علی را میشناسد و قرار است در این کتاب، دست منِ بچه مسلمانِ شیعه را بگیرد و خیلی چیزها را نشانم بدهد. دعوتتان میکنم به نوشیدن جرعهای از یادداشت نویسنده:
"اکنون زمان آن است که اعمال علی و میراث او همگان را کنار هم جمع کند. زمانه کنار گذاشتن علی نیست. علی، پُل است و بدون این پُل، هیچ وحدت یا رستگاریای در کار نخواهد بود."
پ.ن. چون قرار است کتاب را با مقرریهای روزانه، جمعخوانی کنیم، خواندن کتاب، احتمالا چند ماهی طول میکشد. اگر عمری باقی بود، انشاءالله، بعد از اتمام کتاب، یادداشت پایانی را برایش مینویسم.
#معرفی_کتاب
#کتاب_وارث_پیامبر
#سهکتاب
@Negahe_To
کتاب را روزهای آخر مردادماه در حلقه ششم کتابخوانیمان تمام کردم. "پروانهها گریه نمیکنند"، خرده روایتهایی به قلم خانم مرضیه اعتمادی است درباره تفاوتی به نام معلولیت. پانزده روایت واقعی از زندگی پانزده خانواده که هر کدام یک جوری با بحث معلولیت گره خوردهاند. نویسنده، هر چند روایت پروانه معلول خودش، زینب خانم را در این کتاب بیان نکرده اما جنس و حس کلماتش در تمام سطرهای کتاب، نشان از یک زخم آشنای قدیمی دارد.
روایتها، بدون نیاز به واسطهای، مستقیم میروند یک جایی در اعماق دلت مینشینند. همزمان که گزندگی زخمشان، قلبت را خراش میدهد، نور امیدبخششان هم کامت را شیرین میکند. راوی روایتها، گاهی مادر یک پروانه است، گاهی پدر و گاهی هم خواهر. این تغییر راوی در داستانها از زیباییهای کتاب است و کمک میکند که مخاطب از خواندن روایتها خسته نشود. هر چند نحوه پرداختن به روایتها یکدست و یکسان نیست. بعضیها کوتاه و بعضی بلند است و البته در چندتایی از روایتها، خواننده در پایان داستان، با یک سری سوال بیجواب یا ابهام در ذهن، رها میشود.
ایده نامگذاری فصلهای مختلف از مصرعهای شعرهای قیصر امینپور، فوقالعاده زیباست. بزرگترین چیزی که کتاب کم دارد، تصویر است؛ بخصوص تصویر دستاوردهای پروانهها که جایش در متن کتاب بسیار خالیست. مهمترین ایراد کتاب را هم شاید بتوان به طرح جلد گرفت. با توجه به محتوای کتاب، عکس روی جلد، به معنای واقعی کلمه، نازیباست!
این کتاب را تلاشی بسیار ارزشمند و قابل تقدیر میدانم که به خوبی توانسته دست مخاطب را بگیرد و گوشههایی هر چند اندک از زندگی پروانهها، شرایط، مشکلات، نگرانیها و آرزوهایشان را بیپرده و صمیمی نشان دهد. خواندن کتاب را به همه توصیه میکنم. هم به افراد به ظاهر سالم جامعه، تا درک درستی از تفاوتی به نام معلولیت پیدا کنند؛ و هم به افراد به ظاهر معلول جامعه، تا نور امیدی باشد در زندگیشان برای ادامه دادن و ناامید نشدن.
پ.ن. فکر میکنم برای توصیه به خواندن کتاب، باید حتما مادران باردار و مادرانی که نوزاد یا کودک دارند را از آن "همه" استثنا کنم. از آنجا که حجم نگرانی و اضطرابهای یک مادر چه در دوران بارداری و چه در چند سال اول تولد نوزاد بسیار بالاست، خواندن کتاب را در این روزها به هیچوجه توصیه نمیکنم.
#معرفی_کتاب
#تنها_کتاب_نخون
#با_کتاب_قد_بکش
#حلقه_کتابخوانی_مبنا
#پروانهها_گریه_نمیکنند
@Negahe_To