قرار بود برای پایانترم حسابی بخواند و جبران میانترم نداده را هم بکند. سر جلسه فهمیدم خیلی مضطرب است و نمیتواند چیزی بنویسد. توی سالن بودم که از کلاس بیرون آمد. برگه امتحانیاش را داده بود. به یک قدمیام که رسید، ردّ پررنگ بغض را توی صورتش دیدم. به ثانیه نکشید که اشکهایش سدّ پشت چشمانش را شکستند و هُری ریختند پایین. معصومانه نگاهم کرد و گفت "استاد، میشه بغلتون کنم؟" آغوش باز کردم برایش. میخواستم محکم باشم، باید محکم میبودم، مثلا استاد بودم؛ اما دل که این حرفها سرش نمیشود. حالا دیگر چشمهای هردومان بارانی بود. با هقهق گفت "میخواستم زحماتتون رو جبران کنم. شرمندهام که نشد". اشکهایش را پاک کردم. گفتم مهم نیست، دنیاست دیگر. بالا و پایین بسیار دارد. همینکه تلاش کردی برایم ارزشمند است.
در حادثه متروپل چند نفر از عزیزانش را از دست داده بود. بعد از گذشت حدود هفت ماه، هنوز حرارت این داغ سنگین را میشد در اشکهایش لمس کرد. نتوانسته بود سرپا شود. قامتش زیر بار این غم خمیده بود. شب برایش پیام دادم و حالش را پرسیدم. با هم حرف زدیم. از دنیا و ناسازگاریهایش برایش گفتم. از اینکه محکوم هستیم به ادامه دادن و امید داشتن و سرپاشدن. تشکر کرد و گفت حالش بهتر است. انشاءالله واقعا بهتر باشد.
شاید باورش برای بعضیها سخت باشد اما استاد که میشوی، دیگر قسمتی از قلبت با قلب دانشجوهایت کوک میشود. با شادیشان، امید میدود زیر پوستت و با غمشان، غصه در دلت لانه میکند.
#روایت_زندگی
@Negahe_To
از وقتی رسیدم پیشش، سی ساعت گذشته است. سی ساعت که پُر بوده است از لحظههای ناامیدی؛ ناامیدی از پایین نیامدن تب چهل درجه برای محمدحسینِ نازنینم. انگار درجه تبسنج جاخوش کرده بود روی عدد مقدس چهل و بههیچوجه قصد ترک موقعیت خود را نداشت. اما بالاخره همین یکساعت پیش کمی تسلیم شد و کوتاه آمد؛ ولو فقط به اندازه یک درجه.
نشانهاش این بود که با لبخندی کمجان نگاهم کرد و گفت "خاله میشه برام کتاب بخونی؟" و من بال درآوردم انگار. برایش "روزی که مدادشمعیها به خانه برگشتند" را خواندم؛ کتابی که هم او عاشقش است، هم من و هم ساره، خواهر کوچکترش.
یادم میافتد که تمرین کلاس نویسندگیام را ننوشتهام. تمرین شخصیتپردازی. نمیخواهم پیش استادیادم بدقول بشوم اما ذهنم توانی برای فکر کردن ندارد. آن هم فکر کردن ریز و دقیق به تمام جنبههای زندگی یک شخصیت که داری خودت خلقاش میکنی و حالا باید با جزئیات، توصیفش کنی.
ساره، دختر شیرینزبان چهارسالهام میگوید: "خاله، آلّایی را خوابوندم اما هالّا هنوز نخوابیده چون زیاد غذا خورده و دلش درد میکنه". آلّایی و هالّا دو دوست خیالیاش هستند که با آنها زندگی میکند. ساعت دوازده شب بهشان زنگ میزند، آنها را با خودش به حمام میبرد، مراقب زمان غذا خوردنشان هست، از مریض شدنشان باخبر است و ...
به ذهنم میرسد که باید فردا از ساره، کمک بگیرم برای خلق و توصیف شخصیت. کاش بتوانم مثل او خودم را رها کنم در دنیای دوست خیالیام. مطمئنم بهترین راه توصیف او، همین زندگی کردن با اوست؛ عین زندگی کردن ساره با آلّایی و هالّا.
پ.ن. کتاب "روزی که مدادشمعیها به خانه برگشتند" یک کتاب بسیار زیباست. با محتوای قشنگ و تصویرگری خیلی قشنگتر. بخوانید و لذت ببرید.
#روایت_زندگی
#معرفی_کتاب
@Negahe_To
پیام داد برای نمرهاش. جوابش را دادم.
دودل بودم حرفی که توی سرم میچرخید را برایش بگویم. با شناختی که از خودم داشتم میدانستم آخرش زور حرفهای دلم همیشه چربیده به حرفهای محتاطانه و عاقلانه. دل به دریا زدم و برایش صوت گذاشتم.
گفتم همه آدمها دلشون میخواد عکس پروفایلشون یه عکسی باشه بهتر از خود واقعی یا حتی خود معمولیشون. میگردن بهترین عکس خودشون رو میذارن برای پروفایل. چون دلشون میخواد آدمها اونا رو خیلی خوب ببینن. اما تو خودت خیلی بهتر از عکس پروفایلت هستی. تازه کلا این عکس از تو خیلی دوره.
عکس پروفایلش گردن تتو کرده یک مرد بود با مدل موهای عجیب غریب. در طول یک ترم انقدر شناخته بودمش که بدانم خودش از این عکس فاصله دارد. عذرخواهی هم کردم برای دخالت کردن و نظر دادنم. آخرش هم گفتم اگر دوست داشتی یکبار درباره این فاصله بین خودت و این عکس با هم حرف میزنیم.
انتظار هر جواب و برخوردی را داشتم. برایم نوشت: "بله استاد چشم حتما. خیلی ممنون که توجه میکنین. حتما به روی چشم یه عکس خوب پیدا میکنم و میذارمش پروفایل"
#روایت_زندگی
@Negahe_To
حتما دیدهاید یا احتمالا خودتان تجربه کردهاید حال مادری را که با تمام عشق به فرزندانش، به یک جایی میرسد که میایستد وسط خانه و فریاد میکشد: "دیگه هیچکس اسم منو به زبون نیاره! دیگه کلمه مامان رو از کسی نشنوم!" شبیه غرش یک شیر خشمگین و خسته.
من دقیقا در همان وضعیتم! دلم میخواهد فریاد بزنم: "دیگه اسم استاد رو از هیچکس نشنوم." دلم میخواهد حداقل تا چند هفته، حافظه گوشیام، فضای خانهام، محفظه ذهنم کاملا خالی شود از اسم دانشجو، از برگه و نمره و حرف و توضیح. مغزم یک تنفس اساسی لازم دارد. فاطمه درونم نیاز دارد چند صباحی نقش استاد از زندگیاش حذف شود و به بقیه جنبههای زندگیاش بپردازد که این اواخر رسما تعطیل بوده؛ تا باز دلتنگ لحظههای دوستداشتنی کلاس و درس و دانشجوهای عزیزش بشود.
پ.ن. خبر مسرتبخشی که هماکنون به دستم رسید: "۱۶ بهمن شروع ترم جدید است😖🤐🤕😵💫🫤🥺😥😤😫"
#روایت_زندگی
@Negahe_To
بچه بودم که فهمیدم نوشتن آرامم میکند. آشفتگیهای وجودم تا روی کاغذ نمیآمدند سرجایشان نمینشستند. گاهی جملاتی که از ذهنم سرازیر میشدند چنان پُرشتاب بودند که سرعت حرکت انگشتانم در نوشتن به پایشان نمیرسید؛ بخصوص آنوقتها که از چیزی ناراحت یا عصبانی بودم.
چند سال پیش فهمیدم به این کار میگویند روزانهنویسی؛ که شاید اولین قدم در دنیای نویسندگی باشد. من حداقل ۲۰ سال نوشته بودم؛ از روزها و شبهایم، از غمها و شادیهایم، از هرآنچه که نمیشد یا نباید به زبان میآوردم و البته از تصمیمهایم.
همیشه عاشق خرید سررسید سال جدید بودم. سالهایی که خودم توان خرید نداشتم و رویم هم نمیشد به خانواده بگویم سررسید برایم چقدر حیاتی است، منتظر و مشتاق عید دیدنیها بودم که به عنوان نوه اول به جای عیدی نقدی، سررسید هدیه بگیرم.
هنوز هم همان دخترک کوچکم با همان عشق، شاید هم بیشتر. همیشه دنبال این بودم که صفحههای سررسید جای زیادی برای نوشتن داشته باشد، حاشیه و رنگ و لعاب صفحههایش کم باشد، برای روز پنجشنبه و جمعه، دو صفحه مستقل داشته باشد، جنس جلد و دوخت برگهها محکم باشد و البته یک طرح جلد قشنگ داشته باشد.
چهار سال پیش با MR NOTE آشنا شدم و هنوز هم جای دیگری برای خرید سررسید نمیروم. "مستر نوت" باعث شد که یک گزینه هیجانانگیز به گزینههای قبلی برای خرید سررسید اضافه کنم. میتوانم توی طرح جلدها دنبال خودم بگردم!
این تصویر سررسید ۱۴۰۱ من است؛ یک تصویر خلاصه و واضح از من در این سال که ۳۱۴ روزش گذشته است.
پ.ن. از سررسید سال جدید بعدا رونمایی میکنم🙃
#روایت_زندگی
@Negahe_To
دقیقا چقدر کمکاری یا خرابکاری لازم است که ذهن جوان دهه هشتادیمان بشود این ... که بزرگمردی مثل امام خمینی که نه تاریخ ایران، بلکه تاریخ جهان گواهی میدهد اگر بینظیر نباشد، حتما کمنظیر است، در این سطح تنزل پیدا کند؛ که بعد از گذشت چهار دهه از عمر این انقلاب عزیز، عملکرد ضعیف و خراب کشور در برخورد با مسئلهای مثل حجاب و بغرنج کردن آن، بشود مبنای تفکر آدمها درباره امام خمینی! دقیقا بر اساس کدام فیلمها و کدام تاریخها؟ و هنرمندان و دغدغهمندان مذهبیمان دقیقا کجا بودهاند این چهل سال، یا نه، فقط همین بیست سال اخیر؟ ...
برایش و برای شناخت واقعی امام خمینی، چند کتاب معرفی کردم. شاید برای شما هم مفید باشد🌹
کتاب دکل
کتاب صحیفه نور
کتاب جدال دو اسلام
کتاب ایران بین دو انقلاب
کتاب دیوان اشعار امام خمینی
در این روزهای سرد بهمنماه دلم خیلی برای امام خمینی عزیز و مهربانم با آن نگاه نافذ و محبت کلام تنگ شده؛ برای آن روزهایی که دل همهمان گرم بود کنار هم.
کاش جوانهای دهه هفتادی و هشتادی و نوجوانها و بچههای دهه نودی، از محبت بیدریغ امام چشیده بودند تا میفهمیدند این مرد با همه مردهایی که میشناسند، اساسی توفیر دارد!
#روایت_زندگی
#دلنوشته
#روز_مرد
#یک_مرد_به_تمام_معنا
@Negahe_To
من از آن دسته آدمها هستم که دلشان میخواهد بتوانند مدام خودشان را ارزیابی کنند. دوست دارم بدانم هفته گذشته، ماه گذشته، فصل گذشته، سال گذشته و چند سال گذشته، چه کارهایی کردهام و چگونه آدمی بودهام. دلم میخواهد بدانم روزها و شبهایم را صرف چه چیزهایی کردهام. از کجا به کجا رسیدهام. دلم میخواهد بتوانم خودم را منصفانه ارزیابی کنم.
در طی این سالها که از عمرم گذشته است فهمیدهام هیچ چیز به اندازه ثبت و یادداشت کردن، برای ارزیابی منصفانه خوب نیست. نه حافظه و نه هیچ چیز دیگر برای این ارزیابی قابل اعتماد نیست.
از طرف دیگر، من عاشق برنامهریزی کردن و تعیین اهداف کوتاه مدت و بلند مدت برای زندگیام هستم. چند سالی هست که دست و پا شکسته، دارم این کار را انجام میدهم اما به دلایلی، یک ارزیابی خوب و جامع و البته منصفانه از خودم در سال ۱۴۰۱ برایم اهمیت زیادی داشت.
به همین خاطر از ابتدای سال، غیر از اینکه ساعتهای زیادی را در اینستاگرام صرف دیدن انواع مدلهای برنامهریزی کردم، چندین مدل برنامهریزی و نوشتن جزئیات را هم امتحان کردم. از برنامهریزی در Google Calendar گرفته تا خرید چند تا دفتر برنامهریزی و خودکارهای رنگی رنگی تا نصب چندین اپلیکیشن مختلف روی گوشی. اما با هیچکدام نتوانستم مدت زمان زیادی را همراه باشم!
ادامه دارد ...
#برنامهریزی_قسمت_اول
#روایت_زندگی
@Negahe_To
هفت ساله شده و داره با روزه کلهگنجشکی ما رو همراهی میکنه. قرار شده طول روز هر وقت تشنهاش شد بره یکم آب بخوره اما غذا رو فقط اذان ظهر و اذان مغرب. دیروز عصر حواسش نبوده و یه قاچ سیب خورده. بغض کرده بود که دیگه روزهام باطل شده. بش گفتیم چون حواست نبوده اشکال نداره و روزهات درسته. میگه آخه چون سیب آدم رو سیر میکنه مثل غذا حساب میشه!
#مگر_میشود_عاشقش_نبود
#محمدحسین_نازنینم
#خاله_خواهرزاده
#روایت_زندگی
@Negahe_To
مثل بقیه آدمها، من هم دلم میخواهد صبح شنبهها را یک جور خوبی شروع کنم. یک جور پرنشاط، باانگیزه و با حس و حال خوب. چشمهایم را که باز میکنم دنبال نشانهای هر چند کوچک میگردم که حال دلم را با آن روبهراه کنم و بعد روزم را شروع کنم.
امروز، نزدیک هفت صبح، یک خواب، آن هم یک خواب به شدت تلخ، واقعی و ملموس، از آن خوابهایی که وقتی بیدار میشوی هنوز هم باورت نمیشود خواب بوده است، مثل چند تُن آوار، یکباره نشست کرد روی وجودم. نفس کشیدن برایم سخت شده بود و بغضی سمج، چشم باز نکرده، تمام مسیر گلویم را از آن ِ خودش کرده بود. با اینکه خواب بود و با بیدار شدن، ظاهرا تمام شده بود اما تاثیرش تا بندبند استخوانهایم نفوذ کرده بود و قدرت حرکت را از من گرفته بود.
گوشی را برداشتم و لیست صفتهای دعای جوشن کبیر را نگاه کردم تا به عادت هر روزه، صفت امروز را همراه پیام سلام، صبح بخیر برای رفیقم بفرستم. میدانستم امروز ۶۸امین روز از سال ۱۴۰۲ است. چشمم که به صفت امروز افتاد، یک نسیم بهاری خنک وزید روی صورتم. یک نسیم که با لطافتش توان برداشتن آن چند تُن آوار را داشت. آبی شد بر آتش وجودم و لبخند را نشاند روی لبهایم. به خودم گفتم شاید صبح شنبهای، قلب دیگری هم باشد که از درد در خودش مچاله است و توان شروع کردن روزش را ندارد. شاید او هم امروز با تکرار این صفت بتواند راه نفس کشیدنی برای خودش از میان غمهایش باز کند.
صفت امروز "یا طبیب" است! طبیب تمام دردهای ریز و درشت عالم.
🍃 روزتون به خیر و پربرکت رفقا
و
غم از دلهای قشنگ و مهربونتون دووور😍
#روایت_زندگی
#دعای_جوشن_کبیر
#صبح_شد_خیر_است
@Negahe_To
اولی شیشه ماشین را پایین کشید و گفت: "پنچری!" دومی سوار موتور بود. پشت چراغ قرمز کوبید روی کاپوت ماشین. "جناب راننده، لاستیک عقبت پنچره." سومی پیچید جلوم و داد کشید: "خانووووم! میفهمی پنچری یا نه؟!"
فقط سر تکان دادم که میفهمم. نگفتم که آپاراتی نزدیکه. زیر لب گفتم: کاش پنچری روح آدمها مثل لاستیک ماشین بود. همینقدر توی چشم میآمد و آپاراتی هم نزدیک بود.
#روایت_زندگی
@Negahe_To
فرامرز پارسی از علاقهاش به سعدی میگوید و مسعود فروتن ادبیات را وصل میکند به معماری. پلکهام سنگین شده. پارسی میگوید «من زود هیجانزده میشوم و آدمی که هیجانزده شود، صبر از دستش میرود». چشمهام باز میشود و با خودم میگویم «من هم همینطور آقای پارسی، من هم همینطور». حالا رسیدهام به جملاتِ آخر مصاحبه و خواب دارد دوباره آرام آرام به وجودم نفوذ میکند. صدای زنگ موبایلم بلند میشود. دست میچرخانم کنار چادر و زیر مجله که جواب تلفن را بدهم. یادم میآید گوشی را دم در تحویل دادهام. خواب از سرم میپرد. خانمی، با فاصله یک متر روبرویم ایستاده است. گوشی توی دستش است و دارد به صفحهاش نگاه میکند. دنبال چیز مشترکی در وجود خودم و او میگردم. مطمینم حتما یک چیزی هست که هر دومان از این آهنگ برای زنگ موبایل خوشمان آمده است. یک آهنگ ملایمِ دوست داشتنی. فرصت کافی برای دیدنش و به سرانجام رساندن فکرهایم پیدا نمیکنم. خیلی زود از در سالن بیرون میرود و دیگر نمیبینمش. مسعود فروتن میگوید: «آقای پارسی، نشست دلنشینی داشتم با شما. سفرِ درون، من را یک لحظه منقلب کرد و خیلی یاد گرفتم از شما». سرم را به نشانه تایید تکان میدهم که من هم لذت بردم و خیلی یاد گرفتم از شما.
#روایت_زندگی
#روایت_مدام
#قسمت_اول
#ادامه_دارد
@Negahe_To
همین روزها بود. سه سال پیش. آذرماهِ هزاروچهارصد داشت به نیمه میرسید که قسط اول را برای ثبتنام دوره نویسندگی خلاقِ مبنا پرداخت کردم. آن روز نمیدانستم ولی بعدها فهمیدم خدا خیلی دوستم داشته که در اولین قدم جدی برای نویسندگی، آدمِ کاردرست و بااخلاقی مثل فاطمهسادات موسوی،
@muuusavi
@chiiiiimeh
را به عنوان استادیار سر راهم گذاشته است. یک زمستانِ شیرین را با تمرینهای دوره خلاق، کنارش مزمزه کردم. میخواستم بهار را با دوره مقدماتی، پیوند بزنم به زمستانِ خلاق، اما نشد. دستم از دست استادیارم رها شد و افتادم در چرخههای بیپایانِ زندگی.
زمستانِ هزاروچهارصدویک، دلتنگ و مشتاق، برگشتم. به دنیایی برگشتم که نفسم را تازه میکرد و یک سال از آن دور افتاده بودم. باز رفتم سراغ فاطمهسادات. پیام دادم: «آیا امکانش هست شما استادیار دوره نویسندگی مقدماتی من هم باشید؟» بلافاصله جواب داد: «باافتخار، چرا که نه!». مهربان بود و منعطف اما پای کار که میرسید جدی بود و سختگیر. همین را میخواستم. همین بود که من را دلگرم میکرد به ادامه دادن و اجازه هم نمیداد به هر بهانهای از زیر کار در بروم. بهار که رسید باز زندگی پیچید در هم و من را هم با خودش پیچاند. ذوقِ رفتن به دوره پیشرفته در وجودم ماسید. با این حال، پایش ایستادم و نگذاشتم نرفتن به دوره پیشرفته، من را از دنیای محبوبم دور کند. کتاب خواندنِ هر روزه ولو فقط چند صفحه و شرکت در دورههای کوتاهمدتتر را به هر زوری بود چپاندم لابهلای زندگی.
فکر میکردم زمستانِ هزاروچهارصدودو که برسد، باز برمیگردم و مانعها را کنار میزنم. اینبار نشد. زورِ زندگی بیشتر شده بود. زمانهایم، آب میرفت انگار. بهارِ هزاروچهارصدوسه کلافه بودم. حس میکردم با گذشت چند سال، عرضه تمام کردن کاری که با علاقه شروع کرده بودم را نداشتهام. نه میتوانستم کلا بیخیالش بشوم و نه انجامش داده بودم. سررسیدِ سال جدیدم را باز کردم و نشستم پای نوشتن. گذراندنِ دوره پیشرفته و حرفهای مبنا را نوشتم توی لیست اهدافِ نهگانه. با خودم عهد بستم که اگر امسال هم انجامش ندادم کلا بیخیالش میشوم.
انجامش دادم. توی شلوغترین روزهای تابستان و پاییز سالِ هزاروچهارصدوسه. سخت بود. گاهی، خیلی سخت. نباید برای کلاسهای دانشگاه و کلاسهای طب، کم میگذاشتم. راه دیگری نداشتم. باید به زندگیام سخت میگرفتم تا بشود. هرچه بیشتر تلاش کردم، زور زندگی هم بیشتر شد. همان اولِ دوره حرفهای، کمردردِ بیسابقهای آمد سراغم. نمیخواستم پا پس بکشم و انصراف بدهم. درد، رهایم نمیکرد. فقط با یک ربع نشستن، مثل پیچک، میپیچید به ستون فقراتم. لپتاپ را میگذاشتم روی اُپن آشپزخانه و ایستاده، تکلیف مینوشتم. باز یک ربع مینشستم و مینوشتم. درد، امانم را میبرید. گریه میکردم. بعد دراز میکشیدم و چفتوبستِ پیرنگِ داستان را دوباره از نو در ذهنم چک میکردم. دو ماهِ تمام، با درد، دستبه یقه بودم. دردی که حالا دیگر دارد آرامآرام عقبنشینی میکند. امروز نسخه بازنویسی شده از آخرین تکلیف دوره حرفهای را فرستادم توی گروه «خزانه داستانهای نهایی» که برود در تنورِ نقدِ استادیاران.
یکی دو هفته دیگر، پرونده دوره حرفهای نویسندگی مبنا بسته میشود. انگیزه آمدن به دوره حرفهای را مدیونِ استادیار عزیزم، نفیسه شیرینبیگی،
@nafyseh_shirinbeygi
@nafys3390
هستم که برای دوره پیشرفته، در تابستانِ هزاروچهارصدوسه، دلسوزانه و مقتدرانه کنارم ایستاد. نقدهای اساسیاش، دستم را گرفت و هلم داد به سمتِ دوره حرفهای. به دوستان نویسندهام گفتهام که اسمِ دوره حرفهای گولزننده است. ممکن است باعث بشود کسی توهم بزند که یک نویسنده حرفهای شده است. در حالی که با گذراندنش، تازه میفهمی نسبتِ تو با نویسندگی چیست. میفهمی کجایِ این سرزمینِ بیانتها و شگفتانگیز ایستادهای. میفهمی کجایش را دوست نداری و قلمت برای نوشتن از کدام قسمتش، بیتاب است. هرچند اوضاعواحوال آن هشت تا هدفِ دیگر اصلا تعریفی ندارد اما خوشحالم که در حوالی پایانِ فصلِ سوم از سالِ هزاروچهارصدوسه، توانستهام بالاخره، یک تیکِ سبز خوشرنگ بزنم پای یکی از اهدافِ نُهتایی امسالم.
پ.ن. از قشنگترین قسمتهای دوره حرفهای برای من، تعاملِ نزدیک و صمیمی با ده تا رفیقِ نویسنده و بهویژه با دو استادیارِ نازنین و کاردرست،
زهرا عطارزاده،
@z_Attarzade
@zaatar
و آزاده رباطجزی،
@Azadr0
@harfikhteh
است. آدمهایی که صرف وقت گذراندن با آنها، هم حالت را خیلی خوب میکند، چه برسد به اینکه نقدهای ارزشمندشان را به تو و داستانهایت هدیه بدهند؛ و در آخر از استاد جوان آراسته،
@mrarasteh
https://zil.ink/mrarasteh
صمیمانه ممنونم که با خلقِ مدرسه مهارتآموزی مبنا، دستمان را گرفت و ما را با دنیای دلربای نویسندگی آشنا کرد.
#روایت_زندگی
#مدرسه_مبنا
@Negahe_To