eitaa logo
[نگاه ِ تو]
271 دنبال‌کننده
436 عکس
43 ویدیو
3 فایل
‌ من، بی نام ِ تو‌ حتی یک لحظه‌ احتمال ندارم. چشمان تو‌ عین الیقین من،‌ قطعیت "نگاه ِ تو‌" دین من است.‌‌‌ [قیصر امین‌پور] ‌ ‌ 🌱 روایت لحظه‌های زندگی 🌱‌ ‌ ‌ برای معاشرت: @MoHoKh ‌ ‌صفحه اینستاگرام: @fatemehakhtari14‌ ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ ‌ ‌فرامرز پارسی از علاقه‌اش به سعدی می‌گوید و مسعود فروتن ادبیات را وصل می‌کند به معماری. پلک‌هام سنگین شده. پارسی می‌گوید «من زود هیجان‌زده می‌شوم و آدمی که هیجان‌زده شود، صبر از دستش می‌رود». چشم‌هام باز می‌شود و با خودم می‌گویم «من هم همینطور آقای پارسی، من هم همینطور». حالا رسیده‌ام به جملاتِ آخر مصاحبه و خواب دارد دوباره آرام آرام به وجودم نفوذ می‌کند. صدای زنگ موبایلم بلند می‌شود. دست می‌چرخانم کنار چادر و زیر مجله که جواب تلفن را بدهم. یادم می‌آید گوشی را دم در تحویل داده‌ام. خواب از سرم می‌پرد. خانمی، با فاصله یک متر روبرویم ایستاده است. گوشی توی دستش است و دارد به صفحه‌اش نگاه می‌کند. دنبال چیز مشترکی در وجود خودم و او می‌گردم. مطمینم حتما یک چیزی هست که هر دومان از این آهنگ برای زنگ موبایل خوشمان آمده است. یک آهنگ ملایمِ دوست داشتنی. فرصت کافی برای دیدنش و به سرانجام رساندن فکرهایم پیدا نمی‌کنم. خیلی زود از در سالن بیرون می‌رود و دیگر نمی‌بینمش. مسعود فروتن می‌گوید: «آقای پارسی، نشست دلنشینی داشتم با شما. سفرِ درون، من را یک لحظه منقلب کرد و خیلی یاد گرفتم از شما». سرم را به نشانه تایید تکان می‌دهم که من هم لذت بردم و خیلی یاد گرفتم از شما. @Negahe_To
‌ ‌ ‌از خواندن جملات ردوبدل شده بین رامبد و پسر چاق کناری‌اش دارم کیف می‌کنم. خواب کاملا از سرم پریده. جوانی ببخشیدی می‌گوید و تلاش می‌کند خودش را از فاصله پایم تا ردیف صندلی‌های جلویی رد کند. بدون اینکه سرم را بلند کنم می‌گویم خواهش می‌کنم و زانوهایم را جمع‌تر می‌کنم. جوان روی صندلی کناری‌ام می‌نشیند. برمی‌گردم سراغ ادامه روایت خانلری که در اتاقِ «رسیدگی به جرایم سیاسی» باسروصدا باز می‌شود و مردی از آن بیرون می‌آید. شکمش حسابی قوس برداشته و کمربند را زیر شکم محکم کرده است. پیراهن سفید با خط‌های چهارخانه قهوه‌ای به تن دارد . دکمه آستین‌ها باز است و لبه آستین‌ها را دوتا زده است. در دلم به روح کسی که طرح پیراهن چهارخانه را اولین بار زده است صلوات می‌فرستم. احتمالا اگر این طرح ابداع نمی‌شد بیشتر از هفتاد درصد مردها لباسی برای پوشیدن نداشتند و مجبور می‌شدند بدون پیراهن یا با زیرپیراهنیِ سفیدِ رنگ‌ورورفته، بیرون بیایند! صدای ورق خوردن مجله می‌آید. به دست‌هام نگاه می‌کنم. من که مجله را ورق نزده‌ام. انگشتم هنوز بین صفحه بیست‌وشش و بیست‌وهفت مانده است. چون روی کلمه «وصیت‌نامه» ترمز زده‌ام. باز صدای ورق خوردن برگه می‌آید. پسر کناری‌ام است. دارد کتاب می‌خواند. خوشحالی می‌ریزد توی دلم. حس می‌کنم در یک غریب‌آباد، یک آشنای دور پیدا کرده‌ام. حالا دو تا دیوانه شده‌ایم که وسط قیافه‌های عبوس و درهم‌برهمِ آدم‌هایی که از نداشتنِ گوشی، اعصابشان خرد است، داریم با لذت، کتاب‌مان را می‌خوانیم. ‌ کلمات، یکدفعه به ذهنم هجوم می‌آورند. جمله‌های کوتاه و بریده. باید بنویسمشان. باید روایت این لحظه‌ها را بنویسم اما نه گوشی دارم که توی دفترچه یادداشتش، تیترها را بنویسم نه برگه و خودکاری. کمی دوربرم را نگاه می‌کنم. می‌دانم اگر الان ننویسمشان، جمله‌ها مثل یک دسته گنجشک کوچک با هم، از ذهنم می‌پرند و دستم بهشان نمی‌رسد. می‌روم سراغ سرباز و صبر می‌کنم تلفنش تمام شود. با صدای آهسته می‌پرسم: «ببخشید شما اینجا خودکار و برگه اضافی ندارین؟» به خودکار توی دستش نگاه می‌کند و می‌گوید: «فقط همینه که خودم لازمش دارم. برگه هم ندارم». بعد با دست اشاره می‌کند که روی میز انتهای سالن خودکار هست. میز را تازه می‌بینم. نزدیک درِ ورودی و پشت سه ردیف صندلی، چسبیده به دیوار است. یک خودکار آبی با یک بند سفید که از کثیفی سیاه شده، به دستگیره در پشتیِ اتاق بسته شده. می‌روم کنار میز. کاور پلاستیکی را باز می‌کنم و برگه‌هایی که با خودم آورده‌ام را نگاه می‌کنم. شکواییه، ابلاغیه ثنا، رسید واریز پول و برگه پرینت شده از صفحه چتم با هَکِرِ نامرد که با آیدی یکی از همکاران پیام داده بود. همه برگه‌ها یک‌رو هستند و پشتشان سفید است. نمی‌دانم کدام را باید اینجا تحویل بدهم. به نظرم می‌آید برگه صفحه چت از بقیه برگه‌ها کم‌اهمیت‌تر باشد. برگه را پشت‌ورو می‌کنم و روی میز می‌گذارم. خودکار را چند دور می‌چرخانم تا پیچ‌وتاب بند از رویش جدا بشود و بالای برگه می‌نویسم: «بسم الله الرحمن الرحیم» می‌روم خط بعدی و زیر بسم الله می‌نویسم: «روایتِ مُدام». @Negahe_To