eitaa logo
[نگاه ِ تو]
370 دنبال‌کننده
538 عکس
58 ویدیو
2 فایل
من، بی نام ِ تو‌ حتی یک لحظه‌ احتمال ندارم. چشمان تو‌ عین الیقین من،‌ قطعیت "نگاه ِ تو‌" دین من است.‌‌‌ [قیصر امین‌پور] ‌ ‌ 🌱 روایت لحظه‌های زندگی 🌱‌ ‌ ‌ هم‌صحبتی: @MoHoKh ‌هم‌صحبتیِ ناشناس: https://daigo.ir/secret/21385300499
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ ‌ ‌ورودی‌های جدید امسال دانشگاه، متولد ۸۳ و ۸۴ هستند. چند هفته پیش توی کانال درسی‌شون براشون نوشتم:‌ ‌ "میگم یه سوال مهم!‌‌ ‌ ‌ ‌به نظرتون این طبیعیه که من شماها و کلاستون رو انقدر دوست دارم🤔"‌‌ ‌ ‌‌بعضی از پاسخ‌هاشون: ‌ ‌ ‌+استاد صد درصد دل به دل راه داره❤️‌ ‌+🥲 قلبم، دوسمون دارین؟‌ ‌+بله استاد😍 این دوست داشتن دوطرفست❤️ +ن استاد اصلا طبیعی نیست😂درس ک نمیخونیم خیلیم شلوغیم😁‌ ‌+استاد ما هم دوستتون داریم🌹‌ ‌+قلبممم اکلیلیییی شد😍‌ ‌+واییی خدایاااا  استاد دل به دل راه داره‌ ‌+کاملا طبیعیه استاد مگه میشه همچین بچه‌های خوبیو دوست نداشته باشید😄‌ ‌+بله استاد کاملا طبیعیه❤️ما بچه‌های حرف گوش کن و خوبی هستیم😂‌ ‌+ما هم شما رو خیلی دوست داریم دوطرفست😁❤️‌ ‌+❤️وووی استاد، استاد اکلیلیمون کردی❤️‌ ‌+بعله استاد صفا باشه و بوته😂‌ ‌+خب استاد حالا که ما رو دوس دارین یه نمه امتحانو آسون بگیرین😂‌ ‌+بله استاد کاملا طبیعیه😌هر کلاسی که بنده حقیر باشم توش همینجوریه استاد😁‌ ‌+زَکو زنده باد استاد کاردرست، بیش از خیلی مردا، مَردی👍👌🤍‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌پ.ن. اول. عبارت "اکلیلی شدن" برای توصیف محبت، را اولین بار بود در عمرم شنیدم. بدانید و آگاه باشید که این نسل برای خودشان همینطور تند تند واژه ابداع می‌کنند و پیش می‌روند.‌‌ ‌ ‌ ‌پ.ن. دوم. از آن روز به بعد جرات ندارم سر کلاس چیزی بهشان با اخم بگویم چه برسد به دعوا کردن😐چون بلافاصله می‌شنوم استاد شما که گفتین ما رو دوست دارین😐قبل از اینکه به پایان ترم و نمرات درخشان‌شان برسم، دکمه "غلط کردم" را نشانم دهید لطفا!‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌@Negahe_To
‌ ‌ خلاقیت در انتگرال‌گیری!‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ @Negahe_To
‌ ‌ امروز ۲۷۰‌امین روز از سال بود.‌ ‌با صفت زیبای "یا اکرم الاکرمین".‌‌ من هم با تمامی آلودگی‌هایم از این کرامت بی‌نصیب نبودم.‌ ‌ ‌یک تفاضل ساده، ۳۶۵ منهای ۲۷۰ می‌گوید که کمتر از صد روز یا به عبارت دقیق‌تر، ‌فقط ۹۵ روز تا پایان سال ۱۴۰۱ فرصت داریم!‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌@Negahe_To
‌ ‌ امروز، روز خاصی شد برایم. روزی پُر از تجربه احساسات مختلف در کنار یکدیگر و البته گاهی ضد و نقیض. از تجربه حس ترس و دلهره تا استیصال و درماندگی، تا شک و تردید، تا غم و تا چشیدن یک شیرینی دلچسب و خاص.‌ امروز چندین نوبت اشک و لبخند با هم مسابقه گذاشتند و هر بار یکی‌شان برنده شد.‌ ‌ فکر می‌کنم زندگی واقعی دقیقا همین است. همینقدر درهم تنیده و پیچیده شده به انواع خوشی‌ها و ناخوشی‌ها، اشک‌ها و لبخندها.‌ ‌ ‌ ‌پ.ن. مهم‌ترین عنصر ثابت از صبح تا حالا، سرفه‌هایی بوده که نه در اشک‌ها و نه در لبخندها رهایم نکرده است. به این می‌گویند رفیق پایه و همه‌جوره همراه!‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌@Negahe_To
‌ ‌ ‌امروز عزیزی را دیدم. از بعضی آشفتگی‌هایم گفتم. از تصویر مبهم چند سال آینده. از اینکه نمی‌دانم انجام فلان کار درست است یا غلط. حرف‌هایم که تمام شد منتظر شنیدن کلی راهکار با جزئیات بودم.‌‌ ‌ ‌‌بعد از چند دقیقه سکوت گفت: "همه این آشفتگی‌ها مال اینه که دنبال آرامشیم اما یادمون میره برای رهایی از نگرانی‌های آینده راهی جز پناه بردن به خدا نداریم. اینکه چی قراره به ما برسه و ما قراره واسطه رسیدن چه چیزهایی به بقیه باشیم رو هم خدا باید روزی‌مون کنه.‌"‌ ‌ ‌گفتم مشکل اینه که نگرانم خودم خرابکاری کنم. از کجا معلوم مسیری که من انتخاب میکنم همون مسیری باشه که خدا برام میخواد. گفت "همون رو هم باید به خود خدا گفت که من با این فکر ناقص و این توان محدود به این مسیر رسیدم، دیگه بقیش با خودت!‌"‌ ‌ ‌‌از اتاق که آمدم بیرون انگار قلبم سبک شده بود. قفل گوشی را باز کردم و صفت امروز را دیدم: ‌ ‌ ‌"یا حِرزَ مَن لا حِرزَ لَه"‌ ‌ای پناه کسی که پناهی جز تو ندارد.‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌@Negahe_To
‌ ‌ ‌دیشب رفیقم گفت که امروز عازم مشهد است. هر کس به احوال دل خودش واقف‌تر است و من خوب می‌دانم که خیلی اهل وصل شدن سیم از راه دور و تجربه حالات عرفانی نیستم اما در یک لحظه عمیقا دلم خواست من هم میرفتم و روبروی ضریح امام رضا می‌ایستادم و بیچارگی‌ام را عرضه می‌کردم به امام مهربانم.‌ ‌ ‌ ‌امروز از اول صبح تا غروب کلاس داشتم. در لابلای شلوغی کلاس‌ها و دانشجوها فرصتی برای فکر کردن به خودم نداشتم اما هربار که به خودم می‌آمدم می‌دیدم دلم در پی حس دیشب است.‌‌ ‌ ‌کلاس‌هایم تمام شد. ساعت ۵ غروب بود. یکی از دانشجوهایم آمد همراه با یک پاکت در دست. بی‌خبر و بی‌اطلاع قبلی. گفت خیلی وقت است در فکر خرید هدیه‌‌ای برایتان بودم و انتخاب هدیه کار سختی بود.‌‌ ‌ ‌ ‌هدیه‌اش همان است که در عکس می‌بینید 🥹 ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌@Negahe_To
[نگاه ِ تو]
از درد عصب‌کِشی شاید هم عصب‌کُشیِ دندانِ نمی‌دانم شمارهٔ چند، دارم رمانِ «ملک آسیاب»ِ مرحوم غزاله عل
‌ ‌ ‌بعضی روزها هم اینطوری می‌شود دیگر‌.‌‌ ‌صبح با خواب کتاب "کوری" بیدار می‌شوی و بعد این متن زیبا را در کانال هُرنوی آقای جواهری می‌بینی و دلت می‌رود پیش سیدمرتضی آوینی و گیر می‌کنی در جمله آخر متن که "بیچاره غزاله..."‌‌ ‌و بعدتر هم پیام رفیقت را می‌بینی که عکسی از شهید یوسف اللهی و جمله‌ای از آن شهید را برایت فرستاده که‌‌ ‌"بنا نیست ما تکلیف‌مان را فقط در یکجا انجام دهیم. تکلیف برای من نه زمین می‌شناسد و نه زمان"‌ ‌ ‌و باز گیر می‌کنی در تکلیف، در زمین و در زمان!‌‌ ‌ بیچاره غزاله و بیچاره‌تر ما که گیر کرده‌ایم در زمین و دست‌مان به آسمان نمی‌رسد... ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌@Negahe_To
‌ ‌ ‌‌ ‌بیست روز گذشته بود اما همچنان این مریضی دلش نمی‌آمد دست از سرم بردارد. بدجور جا خوش کرده بود. بخصوص سرفه‌های مداوم و متوالی که موقع تدریس در کلاس، بیچاره‌ام می‌کرد. موقع برگشت از دانشگاه حس می‌کردم تمام بافت‌ها و تارهای صوتی گلویم زخم شده است. آخر ترم بود و شرایط تعطیلی مداوم کلاس‌ها هم نبود چون فرصتی برای گذاشتن کلاس جبرانی باقی نمانده بود.‌‌ ‌ ‌‌چند روزی مانده به یلدا، مهمان‌های عزیزی داشتم. دلم می‌خواست بتوانم از مهمان‌هایم که البته خودشان صاحبخانه بودند، خوب پذیرایی کنم اما تازه حالم بدتر شد. به سرفه‌ و گلودرد، سردردهای شدید و عطسه و بیحالی هم اضافه شد.‌‌ ‌ ‌‌شب یلدا، بیماری، قدرتش را اساسی به رُخَم کشید. سهم شب یلدای من شد گرفتن فال حافظ و چند تا عکس و فقط نگاه کردن به انواع خوراکی‌های خوشمزه و رنگارنگ که جرات نمی‌کردم سمت‌شان بروم. شب آخری بود که مهمان‌هایم بودند.‌ ‌ ‌ ‌موقع رفتن، مادرم در چارچوب در ایستاد و با اطمینانی که در چشم‌هایش موج می‌زد گفت "پیامبر گفته که مهمون با خودش خیر و برکت برای صاحبخونه میاره و غم و اندوه و بیماری و مشکلات رو با خودش می‌بره. پیامبر که حرف الکی نمی‌زنه. مطمئن باش دیگه خوب میشی". بی‌رمق نگاهش کردم.‌‌ ‌ ‌‌اولین شب بعد از رفتن مهمان‌هایم شد اولین شبی که بعد از بیست شبانه‌روز توانستم با آرامش بخوابم؛ بدون بیدار شدن از سرفه و درد.‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌پ.ن. اول. اگر بعد از رفتن مهمان، هنوز بیماری و غم پابرجا بود بدانید که مشکل از مهمان است😅‌ بهشان گوشزد کنید که قبل از مهمانی بعدی، حتما روی خودشان کار کنند که آدم‌های بهتری بشوند😁‌ ‌ ‌پ.ن. دوم. وقتی خلوص نیت و عمق ایمان نسل قبل خودم را می‌بینم، نگران نسل آینده‌ای می‌شوم که امثال من، والدین‌شان هستیم یا قرار است بشویم. خدایا خودت جاهای خالی ایمان‌مان را پُر کن. دست ما خیلی خالی‌ست.‌‌ ‌ ‌پ.ن. سوم. امروز ۲۸۴امین روز سال ۱۴۰۱ و صفت امروز "یا راحِم" است.‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ @Negahe_To
‌ ‌ ‌سلامِ آخرِ نماز را که دادم، یک آفرینِ ریزی در دلم به خودم گفتم. آفرین فاطمه که بعد مدت‌ها در نماز، بیشتر حواست جمع بود و کمتر در عوالم مختلف سِیر کردی!‌ ‌ ‌خداروشکر به چند دقیقه نکشید که دیدن ردّ پُررنگ لاک غلط‌گیر روی انگشتام، باعث شد معنی حضور قلب در نماز رو به خوبی متوجه بشم😂😁‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌@Negahe_To
‌‌ ‌ ‌عادتم این است که یکبار اول ترم و یکبار آخر ترم، از دانشجوهایم بخواهم حس و فکر، انتقاد، پیشنهاد و خلاصه هر چه می‌خواهد دل تنگشان را درباره درس، کلاس و استاد بنویسند. دانستن تغییرات مثبت یا منفی که در طول ترم برایشان اتفاق می‌افتد برایم مهم است. همیشه هم می‌گویم این برگه‌ها را بدون نوشتن اسم و نشانی از خودتان بنویسید که بی‌نگرانی برایم بنویسند.‌ ‌ یادم رفته بود که در یکی از روزها و برای رفع خستگی درس، برایشان قصه معلم کلاس اول ابتدایی‌ام را گفته‌ام. قصه یکی از آدم‌های بسیار تاثیرگذار زندگی‌ام. امروز که این برگه را دیدم دلم غنج رفت برای یادآوری شیرین دانشجویم که شخصیت امروز من و خوبی‌های احتمالی‌ام را به معلم نازنین کودکی‌ام مربوط کرده است.‌ ‌ روز به روز مطمئن‌تر می‌شوم تاثیر اتفاقات ریز و جزئی و به ظاهر کم‌اهمیت، می‌تواند چقدر عمیق و بزرگ و دقیق باشد.‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ @Negahe_To
6.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌ ‌ ‌صبح خوابت را دیدم. لوکیشن خوابم ‌باز همان خانه قدیمی دوست‌داشتنی بود. همانجا که محبت تو در حافظه تک‌تک آجرهای دیوارش برای همیشه حک شده است. همانجا که کودکی‌ام کنار تو رنگ گرفت. ‌ توی خواب داشتیم برای مراسم سالگردت، غذای نذری می‌پختیم. همه فامیل جمع بودند. ظرف‌های یکبار مصرف روی هم چیده شده بود و داشتند کم‌کم در دیگ‌های غذا را برمی‌داشتند. در شلوغی رفت و آمد آدم‌ها که همه‌شان را می‌شناختم، یک لحظه چشمم افتاد به تو. خودت بودی. نشسته بودی سر دیگ برنج و شروع کرده بودی به کشیدن برنج توی ظرف‌ها. باورم نشد؛ از اتاق رفتم بیرون و دوباره برگشتم. خودت بودی. خود خودت. به چشمانم، توی خواب هم اعتماد نکردم. برای بار سوم نگاه کردم تا مطمئن شوم چشم‌هایم دروغ نمی‌گویند. قلبم داشت از هیجان به قفسه سینه فشار می‌آورد. دویدم سمت مامان. نفس زنان گفتم "مامان، مامان، ننه خودش اینجاست. خودش داره از توی دیگ، برنج می‌کشه." مادرم عجیب نگاهم کرد. صبر نکردم، دستش را گرفتم و کشیدم تا تو را نشانش بدهم. اما کسی تو را نمی‌دید.‌ دست مادرم را رها کردم و با اشتیاق دویدم سمت آغوشت اما ...‌ ‌ ‌کاش فقط چند دقیقه دیرتر بیدار می‌شدم. شاید همین چند دقیقه، مثل همین بارانِ امروز، قلبم را می‌شست و دلتنگی ندیدنت را کمی سبک می‌کرد مادربزرگ عزیزتر از جانم.‌‌ ‌ ‌پ.ن. بر من منت می‌گذارید اگر به فاتحه‌ای روح تمام رفتگان و روح مادربزرگ و پدربزرگ عزیز من را شاد کنید.‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌@Negahe_To
‌ ‌ ‌به زحمت به اینستا وصل می‌شوم. باورم نمی‌شود در گذشته‌ای نه چندان دور، چقدر حال خوب در آنجا به اشتراک گذاشته می‌شد. حالا بیشتر از دو سه دقیقه دوام نمی‌آورم. نفسم تنگ می‌شود. از حجم و تنوع اخبار بد، از انواع تحلیل و متن و کنایه و ...‌ فارغ از اینکه چه کسی، چه قدر درست می‌گوید، حالم بد می‌شود از اینهمه اختلاف، از اینهمه دور شدن از همدیگر، از این فاصله‌ای که روز به روز دارد بینمان زیاد می‌شود و متاسفانه انگار در این شلوغی روزگار، این فاصله گرفتن‌ها برای مسئولین محترم اصلا هیچ دغدغه‌ای نیست.‌ ‌ حدود یکماه قبل، وقتی روز بازی ایران و آمریکا، دانشجوهای دهه هشتادی‌ام از من پرسیدند: "استاد شما دوست داری کدوم کشور ببره؟"‌ مات و مبهوت نگاهشان کردم. اصلا مگر امکان دارد کشورت در مقابل کشور دیگری بازی داشته باشد و تو به چیزی جز برد شیرین کشورت فکر کنی؟ ‌ دلم برای ایرانم تنگ شده. ایران قشنگم که تویش پُر بود از آدم‌ها با سلایق مختلف؛ اما همه دلشان گرم بود به کشورشان، به هم‌وطنان‌شان، حتی به اختلاف‌هایشان.‌ ‌ ‌اختلاف‌های این روزها اما متاسفانه جای دلگرمی باقی نگذاشته برای هیچ‌کس. امروز اولین بار بود که می‌‌دیدم صدها نفر همزمان برای یک اتفاق، همزمان برای قاتل و مقتول، یک تیتر زده‌اند "به مامان نگو"‌. ‌ ‌در خود مچاله می‌شوم‌ کاش بتوانم کاری کنم...‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌@Negahe_To