eitaa logo
[نگاه ِ تو]
270 دنبال‌کننده
435 عکس
43 ویدیو
3 فایل
‌ من، بی نام ِ تو‌ حتی یک لحظه‌ احتمال ندارم. چشمان تو‌ عین الیقین من،‌ قطعیت "نگاه ِ تو‌" دین من است.‌‌‌ [قیصر امین‌پور] ‌ ‌ 🌱 روایت لحظه‌های زندگی 🌱‌ ‌ ‌ برای معاشرت: @MoHoKh ‌ ‌صفحه اینستاگرام: @fatemehakhtari14‌ ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ ‌ ما آدم‌ها برای عبور از غم‌هایمان به هم نیاز داریم... دلم می‌خواهد امشب این جمله را در کنار تک‌تک دوستان مبنایی‌ام زمزمه کنم. دوستانی که امشب داغدار رفیق عزیزمان هستند و همه، نگرانِ مراسم خاکسپاری فردا. تهران نیستم که بتوانم حضوری همراهی‌شان کنم اما دلم پیش‌شان است. دلم می‌خواهد از اینجا که هستم، دست بگذارم روی شانه تک‌تک‌شان و بگویم: "غمت را به جان می‌خرم رفیق." می‌دانم دل‌هایمان آنقدر به هم اتصال دارد که صدایم را از پشت این صفحه مجازی هم بوضوح بشنوند. @Negahe_To
‌ ‌ ‌همین روزها بود. سه سال پیش. آذرماهِ هزاروچهارصد داشت به نیمه می‌رسید که قسط اول را برای ثبت‌نام دوره نویسندگی خلاقِ مبنا پرداخت کردم. آن روز نمی‌دانستم ولی بعدها فهمیدم خدا خیلی دوستم داشته که در اولین قدم جدی برای نویسندگی، آدمِ کاردرست و بااخلاقی مثل فاطمه‌سادات موسوی، @muuusavi @chiiiiimeh را به عنوان استادیار سر راهم گذاشته است. یک زمستانِ شیرین را با تمرین‌های دوره خلاق، کنارش مزمزه کردم. می‌خواستم بهار را با دوره مقدماتی، پیوند بزنم به زمستانِ خلاق، اما نشد. دستم از دست استادیارم رها شد و افتادم در چرخه‌های بی‌پایانِ زندگی. زمستانِ هزاروچهارصدویک، دلتنگ و مشتاق، برگشتم. به دنیایی برگشتم که نفسم را تازه می‌کرد و یک سال از آن دور افتاده بودم. باز رفتم سراغ فاطمه‌سادات. پیام دادم: «آیا امکانش هست شما استادیار دوره نویسندگی مقدماتی من هم باشید؟» بلافاصله جواب داد: «باافتخار، چرا که نه!». مهربان بود و منعطف اما پای کار که می‌رسید جدی بود و سخت‌گیر. همین را می‌خواستم. همین بود که من را دلگرم می‌کرد به ادامه دادن و اجازه هم نمی‌داد به هر بهانه‌ای از زیر کار در بروم. بهار که رسید باز زندگی پیچید در هم و من را هم با خودش پیچاند. ذوقِ رفتن به دوره پیشرفته در وجودم ماسید. با این حال، پایش ایستادم و نگذاشتم نرفتن به دوره پیشرفته، من را از دنیای محبوبم دور کند. کتاب خواندنِ هر روزه ولو فقط چند صفحه و شرکت در دوره‌های کوتاه‌مدت‌تر را به هر زوری بود چپاندم لابه‌لای زندگی. فکر می‌کردم زمستانِ هزاروچهارصدودو که برسد، باز برمی‌گردم و مانع‌ها را کنار می‌زنم. این‌بار نشد. زورِ زندگی بیشتر شده بود. زمان‌هایم، آب می‌رفت انگار. بهارِ هزاروچهارصدوسه کلافه بودم. حس می‌کردم با گذشت چند سال، عرضه تمام کردن کاری که با علاقه شروع کرده بودم را نداشته‌ام. نه می‌توانستم کلا بی‌خیالش بشوم و نه انجامش داده بودم. سررسیدِ سال جدیدم را باز کردم و نشستم پای نوشتن. گذراندنِ دوره پیشرفته و حرفه‌ای مبنا را نوشتم توی لیست اهدافِ نه‌گانه. با خودم عهد بستم که اگر امسال هم انجامش ندادم کلا بی‌خیالش می‌شوم. انجامش دادم. توی شلوغ‌ترین روزهای تابستان و پاییز سالِ هزاروچهارصدوسه. سخت بود. گاهی، خیلی سخت. نباید برای کلاس‌های دانشگاه و کلاس‌های طب، کم می‌گذاشتم. راه دیگری نداشتم. باید به زندگی‌ام سخت می‌گرفتم تا بشود. هرچه بیشتر تلاش کردم، زور زندگی هم بیشتر شد. همان اول‌ِ دوره حرفه‌ای، کمردردِ بی‌سابقه‌ای آمد سراغم. نمی‌خواستم پا پس بکشم و انصراف بدهم. درد، رهایم نمی‌کرد. فقط با یک ربع نشستن، مثل پیچک، می‌پیچید به ستون فقراتم. لپتاپ را می‌گذاشتم روی اُپن آشپزخانه و ایستاده، تکلیف می‌نوشتم. باز یک ربع می‌نشستم و می‌نوشتم. درد، امانم را می‌برید. گریه می‌کردم. بعد دراز می‌کشیدم و چفت‌وبستِ پیرنگِ داستان را دوباره از نو در ذهنم چک می‌کردم. دو ماهِ تمام، با درد، دست‌به یقه بودم. دردی که حالا دیگر دارد آرام‌آرام عقب‌نشینی می‌کند. امروز نسخه بازنویسی شده از آخرین تکلیف دوره حرفه‌ای را فرستادم توی گروه «خزانه داستان‌های نهایی» که برود در تنورِ نقدِ استادیاران. یکی دو هفته دیگر، پرونده دوره حرفه‌ای نویسندگی مبنا بسته می‌شود. انگیزه آمدن به دوره حرفه‌ای را مدیونِ استادیار عزیزم، نفیسه شیرین‌بیگی، @nafyseh_shirinbeygi @nafys3390 هستم که برای دوره پیشرفته، در تابستانِ هزاروچهارصدوسه، دلسوزانه و مقتدرانه کنارم ایستاد. نقدهای اساسی‌اش، دستم را گرفت و هلم داد به سمتِ دوره حرفه‌ای. به دوستان نویسنده‌ام گفته‌ام که اسمِ دوره حرفه‌ای گول‌زننده است. ممکن است باعث بشود کسی توهم بزند که یک نویسنده حرفه‌ای شده است. در حالی که با گذراندنش، تازه می‌فهمی نسبتِ تو با نویسندگی چیست. می‌فهمی کجایِ این سرزمینِ بی‌انتها و شگفت‌انگیز ایستاده‌ای. می‌فهمی کجایش را دوست نداری و قلمت برای نوشتن از کدام قسمتش، بی‌تاب است. هرچند اوضاع‌واحوال آن هشت تا هدفِ دیگر اصلا تعریفی ندارد اما خوشحالم که در حوالی پایانِ فصلِ سوم از سالِ هزاروچهارصدوسه، توانسته‌ام بالاخره، یک تیکِ سبز خوشرنگ بزنم پای یکی از اهدافِ نُه‌تایی امسالم. پ.ن. از قشنگ‌ترین قسمت‌های دوره حرفه‌ای برای من، تعاملِ نزدیک و صمیمی با ده تا رفیقِ نویسنده و به‌ویژه با دو استادیارِ نازنین و کاردرست، ‌زهرا عطارزاده، @z_Attarzade @zaatar و آزاده رباط‌جزی، @Azadr0 @harfikhteh است. آدم‌هایی که صرف وقت گذراندن با آنها، هم حالت را خیلی خوب می‌کند، چه برسد به اینکه نقدهای ارزشمندشان را به تو و داستان‌هایت هدیه بدهند؛ و در آخر از استاد جوان آراسته، @mrarasteh https://zil.ink/mrarasteh صمیمانه ممنونم که با خلقِ مدرسه مهارت‌آموزی مبنا، دستمان را گرفت و ما را با دنیای دلربای نویسندگی آشنا کرد. @Negahe_To