💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_صد_و_چهل_و_هفت
به قلم
#نون_حِ🌿
با همکاری
#زِ_میم🌿
اونجا هم تقسیم کار کردیم و با محسن رفتیم بنر رو زدیم
امسال گفتم من مداحی نمی کنم و مداح عوض کردن
نمازمونو خوندیم
رفتم خونه مامان اینا اومده بودن
-سلام خوش آمدید
همشون بهم سلام کردن
داداش هارو بغل کردم
بعد لباس هامو عوض کردم رفتم پایین چایی و کلوچه خوردیم
از اونجا تعریف کردن که چی شد و...
-پس حسابی خوش گذشته
امیر حسین: بله جای شما خالی بود
-هی هی هی ، خب سوغاتی چی آوردید
داداشا: کلوووچه
-خسته نباشید
مامان رفت تو آشپزخونه
پرسیدم: داداشا لواش...
امیر حسین: گذاشتم تو اتاقت
- ایوللل
زدیم به دست همدیگه و هر سه خندیدیم رفتم تو اتاق پسرا هم اومدن
-شما ها با دخترا قهرین؟
امیر حسین و امیر علی: آره
-چرا؟
امیر علی: تو که می دونی چی شده
امیر حسین: خونمونو به جوش آوردن مخصوصا نیایش
امیر علی اونقدر عصبی شد که زد تو گوش نیایش...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️