💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 اونجا هم تقسیم کار کردیم و با محسن رفتیم بنر رو زدیم امسال گفتم من مداحی نمی کنم و مداح عوض کردن نمازمونو خوندیم رفتم خونه مامان اینا اومده بودن -سلام خوش آمدید همشون بهم سلام کردن داداش هارو بغل کردم بعد لباس هامو عوض کردم رفتم پایین چایی و کلوچه خوردیم از اونجا تعریف کردن که چی شد و... -پس حسابی خوش گذشته امیر حسین: بله جای شما خالی بود -هی هی هی ، خب سوغاتی چی آوردید داداشا: کلوووچه -خسته نباشید مامان رفت تو آشپزخونه پرسیدم: داداشا لواش... امیر حسین: گذاشتم تو اتاقت - ایوللل زدیم به دست همدیگه و هر سه خندیدیم رفتم تو اتاق پسرا هم اومدن -شما ها با دخترا قهرین؟ امیر حسین و امیر علی: آره -چرا؟ امیر علی: تو که می دونی چی شده امیر حسین: خونمونو به جوش آوردن مخصوصا نیایش امیر علی اونقدر عصبی شد که زد تو گوش نیایش... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️