💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 -چرا اونوقت؟ نکنه من قلیون می کشیدم و به شما نگفتم زینب: بسه دیگه کدوم قلیون توام -تو راست میگی زینب: من همیشه راست میگم و صادقم -واااای وااااای واااای بله شما راست میگی روی تخت دراز کشیدم و چشم هام بستم زینب: اونی که طلبکاره از شما منم چون من گفتم بیا بالا نیومدی مامانت گفت اومدی -خوب کاری کردم می خواستم حرصت تورو دربیاااارممم زینب: به درکک و از اتاق بیرون رفت منم بلند شدم بقیه ساندویچم و کیکم خوردم صدای مامان اومد که می گفت برم پایین بقیه رفتن رفتم پایین به همه سلام کردم -سلام خواهر جون خوبی؟ تولدت مبارک نیایش: ممنون داداش رفتم جلو بغلش کردم و آروم دم گوشش گفتم : تو دیگه بزرگ شدی امیدوارم عقلت هم بزرگ شده باشه و بتونی تصمیم های درست بگیری و درست فکر کنی عزیزم. ازش جدا شدم و کادوش بهش دادم بعد دست به سینه وایستادم نگاهش کردم جعبه باز کرد و با دیدن دست بند چشم هاش برق زد و بلند گفت: ممنون داداااش -خواهش میکنم قابل تورو نداره خواهر جون مبارکت باشه به سمتم اومد و بغلم کرد موهاش نوازش کردم ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️