💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_پنج
به قلم
#نون_حِ🌿
با همکاری
#زِ_میم🌿
-چرا اونوقت؟ نکنه من قلیون می کشیدم و به شما نگفتم
زینب: بسه دیگه کدوم قلیون توام
-تو راست میگی
زینب: من همیشه راست میگم و صادقم
-واااای وااااای واااای بله شما راست میگی
روی تخت دراز کشیدم و چشم هام بستم
زینب: اونی که طلبکاره از شما منم چون من گفتم بیا بالا نیومدی مامانت گفت اومدی
-خوب کاری کردم می خواستم حرصت تورو دربیاااارممم
زینب: به درکک
و از اتاق بیرون رفت
منم بلند شدم بقیه ساندویچم و کیکم خوردم صدای مامان اومد که می گفت برم پایین بقیه رفتن
رفتم پایین به همه سلام کردم
-سلام خواهر جون خوبی؟ تولدت مبارک
نیایش: ممنون داداش
رفتم جلو بغلش کردم و آروم دم گوشش گفتم : تو دیگه بزرگ شدی امیدوارم عقلت هم بزرگ شده باشه و بتونی تصمیم های درست بگیری و درست فکر کنی عزیزم.
ازش جدا شدم و کادوش بهش دادم بعد دست به سینه وایستادم نگاهش کردم
جعبه باز کرد و با دیدن دست بند چشم هاش برق زد و بلند گفت: ممنون داداااش
-خواهش میکنم قابل تورو نداره خواهر جون مبارکت باشه
به سمتم اومد و بغلم کرد
موهاش نوازش کردم ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️