💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_پنجاه_و_سه
به قلم
#نون_حِ🌿
با همکاری
#زِ_میم🌿
کمد لباس و ویترین و تخت و پرده و...
سر هر کدوم آنقدر ذوق کردم که زینب مثلا با من قهر کرده بود اما خودشم ذوق کرده بود بعد رفتم نازش بکشم که به اون مرحله نرسید رفتم جلو خواستم حرف بزنم زدم زیر خنده اونم خندید و خلاصه آشتی شد باهام
فردا همه مردا و زنا اومدن کمک باهم اتاقش رو چیدیم
توی متکاش یه صوت قرآن گذاشتم که هر وقت روش می خوابه براش قرآن بخونه و با صوت قرآن بخوابه
خیلی خوبه که از بچگی بچه رو با قرآن بزرگ کنی که همیشه سر لوحه زندگیش باشه و کمکش کنه
همه رفتن
-بیا زینبم بریم بخوابیم خسته شدی
توی تخت دراز کشید
برای بار آخر به اتاق پسرکم نگاهی انداختم و رفتم خوابیدم
#فردا
توی کلاس های امر به معروف شرکت کرده بودم ، حاج آقا مطالبی فرستاده بود و داشتم مطالعه اش می کردم
زینب چایی با کوکی آورد
-عه خانوم می گفتی من خودم می آوردم
زینب: دیدم شما درگیری خودم آوردم
-من حتی اگه درگیر هم باشم برای خانوم خوشگلم وقت دارم
مراقب خودت باش ماه های آخره بعد دیگه راحت میشی ....
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️