💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 همون طور که توی بغلم بود به خودم فشردمش و بوسیدمش -این فیلم رو هم بهار فرستاد واست؟ زینب: نمی دونم ناشناسه گوشیش نگاه کردم دیدم خود بهاره نفس کلافه ای کشیدم و خیره به رو به روم پوزخندی زدم و سرم به حالت تاسف تکون دادم . زینب: رضا میشه حداقل قبلش یه جوری منو در جریان بزاری؟ به خدا قلبم درد گرفته از ظهر -من فدای قلبت بشم الهی ، کارا یه جوریه که نمیشه ، ولی اگه شد چشم حتما ؛ زینب ببخشیدم که اینطوری شد عزیزدلم هیچی نگفت عوضش خودشو بیشتر تو بغلم جا داد منم با زینب روی تخت خوابیدم و مشغول نوازش موهاش مشغول شدم و لحظه ای بعد لبخند روی لب هام اومد آروم بوسیدم و ببخشیدی زیر لب گفت -میبخشم ولی خانم دیگه نزنیاا چقدرم دستات سنگینه زینب: میزنم، خوب هم میزنم، دفعه اخرتم باشه که نمیگی -اوه اوه اوه ، از دست هرکی در برم از دست تو نمیشه در رفت زینب: افرینننن، پس بشین و کتک بخور -هعییی خدا روزگار میبینی منن پاسدار باید از زنم کتک بخورم هعییی ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️