💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_چهارصد_چهار
به قلم
#نون_حِ🌿
با همکاری
#زِ_میم🌿
همون طور که توی بغلم بود به خودم فشردمش و بوسیدمش
-این فیلم رو هم بهار فرستاد واست؟
زینب: نمی دونم ناشناسه
گوشیش نگاه کردم دیدم خود بهاره
نفس کلافه ای کشیدم و خیره به رو به روم پوزخندی زدم و سرم به حالت تاسف تکون دادم .
زینب: رضا میشه حداقل قبلش یه جوری منو در جریان بزاری؟ به خدا قلبم درد گرفته از ظهر
-من فدای قلبت بشم الهی ، کارا یه جوریه که نمیشه ، ولی اگه شد چشم حتما ؛ زینب ببخشیدم که اینطوری شد عزیزدلم
هیچی نگفت عوضش خودشو بیشتر تو بغلم جا داد
منم با زینب روی تخت خوابیدم و مشغول نوازش موهاش مشغول شدم
و لحظه ای بعد لبخند روی لب هام اومد
آروم بوسیدم و ببخشیدی زیر لب گفت
-میبخشم ولی خانم دیگه نزنیاا چقدرم دستات سنگینه
زینب: میزنم، خوب هم میزنم، دفعه اخرتم باشه که نمیگی
-اوه اوه اوه ، از دست هرکی در برم از دست تو نمیشه در رفت
زینب: افرینننن، پس بشین و کتک بخور
-هعییی خدا روزگار میبینی منن پاسدار باید از زنم کتک بخورم هعییی ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️