💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 لبخندی زدم و زمزمه کردم: خداروشکر دلبرانه سرش روی شانه ام گذاشت و گفت : خداروشکر که خدا همچین شوهری بهم داده دستام دور حلقه کردم و سرم روی سرش گذاشتم ؛ بعد از مدتی یادم اومد که می خواستم یه چیزی به زینب بگم -زینب جانم زینب: جانم؟ -یه چند روزیه توی این فکرم که برای دهه فاطمیه توی خونمون دهه فاطمیه رو برگزار کنیم یعنی خونمون بشه هئیت ، فکر همه جاش رو هم کردم تو این چند روز ، فقط می خوام ببینم نظر تو چیه؟ تو راضی هستی؟ زینب: واای چقدر عالی! معلومه که راضی هستم ، اگه خدا بخواد افتخار این رو دارم که مراسم حضرت زهرا(س) توی خونمون باشه -خب خداروشکر که تو راضی هستی زینب: حالا برنامه ات رو بگو ببینم چه برنامه هایی ریختی؟ -من گفتم هال بشه مردانه ، همه وسایل توی حال رو تو اتاق سجاد بزاریم ، یعنی فقط فرش توی هال باشه بعد دور تا دور رو پشتی بزاریم بعد توی اتاق خودمون هم زنونه باشه ، اونجا هم همه وسایلش رو تو اتاق سجاد بزاریم ، فقط فرش بمونه ، اونجا هم دور تا دور پشتی بزاریم ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️