💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 سرش رو بالا آورد و بهم نگاه کرد : چه خواهشی؟ با اینکه میدونستم ممکن نیست ولی گفتم :اول قبول کن بعد میگم همون طور که انتظار داشتم گفت : اول بگو تا ببینم میتونم قبول کنم یا نه نفسم رو از سینه بیرون دادم و دستم رو لای موهام بردم . آب دهنم رو قورت دادم و به سختی گفتم : ازت میخوام ... ازت میخوام بعد من .. ازدواج کنی سرم رو بلند کردم و به چشم هاش نگاه کردم : زینب ! تو خیلی خوبی .. خیلی .. ببخش ... ببخش که لیاقتت رو نداشتم .. ببخش که انقدر اذیت شدی و میشی .. لیاقتت بهتر از من بود اما .. بعد من ازدواج کن تا حداقل بعد من زندگی خوب و ارومی داشته باشی! نگران سجاد هم نباش .. اگر به سختی کلمه ی بعد رو گفتم : شوهرت ؛ قبول نکرد ، میتونی بچه رو ... حواسم از جوشش چشم هاش پرت شده بود تا اینجا ادامه دادم . وقتی دید بس نیستم با صدای بلند فریاد زد : رضا..کافیه دیگه!! نمیخوام دیگه این حرف هارو بشنوم،حتی یک کلمه دیگه،متوجه شدی؟؟؟؟ صداش رو پایین تر آورد و همون طور که اشک میریخت گفت : ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️