📚
#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️
#افتاب_در_حجاب
3⃣6⃣
#قسمت_شصت_وسه
💢سر به
#آسمان🌫 بلند مى کند و مى گوید:_خدایا پناه بر تو از شر دشمنان اهل بیت ، گواه باشد که من از
#دشمنان آل محمد
#بیزارى مى جویم.سپس صورت اشکبارش را بر پاهاى امام مى گذارد و مى پرسد:_آیا راهى براى توبه و بازگشت هست ؟امام مى فرماید:
آرى ، خداوند توبه پذیر است.
پیرمرد که انگار از یک کابوس وحشتناك
#بیدار شده است و جان و جوانى اش را دوباره پیدا کرده ،
🖤
#عصایش را به زمین مى اندازد و همچون جنون زده ها مى دود و فریاد مى کشد:_مردم ! ما فریب خوردیم. اینها
#دشمنان #خدا نیستند. اینها
#اهلبیت پیامبرند،
#قاتلین اینها؛ دشمنان خدایند،
#یزید دشمن خداست. آن پیامبرى که در اذانها شهادت، به رسالتش مى دهید، پدر اینهاست. توبه کنید! جبران کنید! برگردید!
#مامورى که از لحظاتى پیش ، کمر به قتل پیرمرد بسته و به
#تعقیب او پرداخته ، اکنون به پیرمرد مى رسد و با
#ضربه شمشیرى میان سر و بدن او فاصله مى اندازد،...
💢آنچنانکه پیرمرد چند گامى را هم بى سر مى دود و سپس بر زمین مى افتد....
مردم، مردمى که شاهد این صحنه بوده اند، بیش از آنکه
#هشیار و متنبه شوند، مرعوب و
#وحشتزده مى شوند.بیش از این ، نگاه داشتن کاروان مصلحتنیست... کاروان را در زیر بار سنگین
#نگاهها به سمت قصر یزید، حرکت مى دهند
#یزید، همه اعیان و
#اشراف_شام و بزرگان
#یهود و
#نصارى و
#سران_بنى_امیه و
#سفرا را براى شرکت در این جشن بزرگ دعوت کرده است...
🖤
#قصر را به انواع زینتها
#آراسته و
#شرابهاى گوناگون تدارك دیده است . پیداست که یزید به
#بزرگترین_پیروزى زندگى خود، دست یافته است....
یزید به هنگام شنیدن خبر ورود کاروان سرها و اسرا، در حین مستى وسرخوشى، ناگهان ناله شوم کلاغها را مى شنود و با خود آنچنان که دیگران بشنوند، زمزمه مى کند: _در این هنگام که محمل شتران رسید و آن خورشیدها بر تل جیران# درخشید، ✨کلاغ 🦅ناله کرد و من گفتم :
💢 چه ناله کنى ، چه نکنى ، من طلبم را وصول کردم و به آنچه مى خواستم رسیدم.هم اکنون نیز، با
#غرور و تبختر بر تخت تکیه زده است و ورود کاروان شما را
#نظاره مى کند.... او که
#همه_تلاش خود را براى
#تحقیر این کاروان و
#تعظیم دم و دستگاه خود به کار گرفته است،... اکنون به تماشاى
#شکوه و
#عزت خود و
#خفت و خوارى
#کاروان نشسته است.
همه اهل کاروان را از بزرگ و کوچک ، با
#طناب به یکدیگر بسته اند.
🖤یک سر طناب را برگردن سجاد افکنده اند و سر دیگر را به بازوى تو بسته اند.... طناب دیگر از بازوى تو به دستهاى سکینه... و طناب دیگر و دست دیگر و بازوى دیگر... و
#همه اهل کاروان به گونه اى به هم
#وصل شده اند....
که اگر کسى
#کندتر و یا
#تندتر برود،
#دیگران را با خود
#به_زمین_بیفکند و اسباب
#خنده و
#مضحکه شود....
#به_محض_ورود به مجلس،
#امام رو مى کند و به یزید و با لحنى آمیخته از
#شکوه و
#اعتراض و
#توبیخ مى گوید:
_✨اى یزید! گمان مى کنى که اگر رسول خدا ما را در این حال ببیند، چه مى کند⁉️
💢با همین
#اولین_کلام امام ، حال مجلس
#دگرگون مى شود.... یزید فرمان مى دهد... که بند از دست و پاى شما و غل و زنجیر از دست و پا و گردن امام ، باز کنند.... یزید در دو سوى خود امرا و بزرگان را نشانده است....براى شما جایى درست مقابل خویش ، تدارك دیده است.... و سرها را در طبقهایى پیش روى خود چیده است....
#دختران و
#زنان تا مى توانند
#به_هم #پناه مى برند...
و به درون هم مى خزند...
#ادامه_دارد....
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh