4⃣8⃣4⃣
#خاطرات_شهدا 🌷
🔰پیشانی ام را چـسـبانده بودم به خاک مرطوب و
#دندانهایم را به هم می فشردم. با هر نفس، بینی ام،پر می شد از ذرات خاک دشمن😣. ناخن هایم
#بی_اختیار در خاک فرو رفته بود. چشمهایم بسته بود😑
🔰اما گوشهایم بی آنکه بخواهم سوت کشدار خمپاره ها 💥و صدای کر کـنـنـده ی انـفجـار🔥 را می شنید.عبور تند و تیز
#تـرکـشها که هـوا را می شکافـت و از بالای سرم رد می شد آنقدر نزدیک بود که
#داغی_اش را حس می کردم و بوی موهای سوخته ام را تشخیص می دادم🌫.
🔰زمین گیر شده بودیم.
#دشت صاف بود؛ بی هیچ پستی و بلندی و نه حتی بوته ای🌿 که بشود پشت آن پناه گرفت. ما خیلی راحت هدف رگبار تیرهـا💥 بودیم که اگـر سـر بلند می کردیم، اولین شان روی
#پیشانیمان می نشست.
🔰محسن صدایم زد. رو برگرداندم
#نارنجکش را نشانم داد. با انگشت به جـلو اشاره کرد👆. هـمپای اوبرخاستم. قدمی را که برداشته بودیم، به زمین نرسیده بود🚫 که چـیزی به صـورتم پاشید.
#محسن بی هیچ صدایی به زمین افتاد؛ درست پیش پای من😢 سوراخ کوچکی مـیان
#چـشـمها و حـفره ی بزرگ خون آلودی پشت سر.
🔰خـودم را پـرت کـردم زمـین و
#صـورتم را چـسبانـدم به خاک. تن جـوان محسن
#جان_پناه من شـده بود.چند نفر دیگر هم سینه خیز یا خمیده به قصد خاموش کردن
#دوشکا رفتند جلو، ⚡️اما همه نرسیده به قوس خاکریز هلالی🌙 به زمین افتاده بودند.
🔰صبح نزدیک بود. می دانستم با اولین پرتوهای آفتاب🌥 قتل عام خواهیم شد.در هـیاهـوی انـفجار از
#عـمـق خاک صدایی آمـد. سـرم را بی آنکه بلند کـنم چـرخانـدم. گوشم راچسباندم به زمین. صدا پر حجم و گنگ بود، مثل خرد شدن سنگ ها زیر تانک. وحشت زده😰 پیش رویم را نگاه کردم؛ خبری نبود🚫. خیره شدم به
#پشت سرم.
🔰در روشنی رو به خامـوشی یک
#منور،سایه هایی👥 را دیدم که جلو می آمدند. بیش از ده تانک و وانتی که جلوتر از آنها حرکت مـی کرد.به خودم گفتم: الان می زنندش.ماشین 🚘جلو آمد و با فاصله ی کمی از ما
#ترمز کرد. سایه ای سـریع و چابک از پشت فرمان پایین پرید بعد خودش را آرام کشید بالا و در زیر باران تیر💥 ایستاد روی کاپـوت ماشین😦.
🔰درست سینه به سینه ی آتش🔥. آرام می نمود، پنداری هجوم تیرهای سرخ که چـنانکه تن شب را پاره می کردند از روبه رو می آمدند، جـرقه هـای یک آتـش بازی
#کودکانه است. دسـتـش را بالا آورد و چـیزی رامقابل صورتش گرفت.
#دوربین دید در شب بود. شتابی در حرکاتش نبود.
🔰صدای برخورد
#تیرها بافلز و کمانه کردنشان را خیلی واضح می شنیدم🎧.کـمی بعد با دسـتش به جایی در رو به رو اشـاره کـرد👆 و به بیسیم چی📞 که حالا روی زمـیـن کـنارماشین🚘 نشسته بود، به فریاد چیزی گفت که از آن فاصله
#نامفهوم بود...
🔰کمی بعد صدایی صاف و بی لرزش فریاد کشید:
#الله_اکبر!دشت ناگهان روشن شد✨. تانک ها با چـراغـهای روشـن💡 و نـور افـکـن های گـردان و آتـش یکـریزمـسـلسل هـایشان بـه
#حـرکـت درآمـدند.گـردان به مژه بر هم زدنی سینه از خاک برداشت و شب🌙،یکسره هیاهو و فریاد🗣 شد.
🔰او، همچنان ایـسـتاده بـود، بر بلندترین مکان و گویی تیرها از او
#واهمه می کردند. صبح بود؛ او،در زمینه ی نارنجی درخشان آسـمان پشـت سرش هیبتی
#افسانه_وار داشت. باد صبحگاه می وزید🍃و آستین خالی اش را، چنانکه پرچمی، در امـتداد تـیرهـا حـرکت می داد. تانکها جلو افتاده بودند،خودم را به یک خیز از خاک کندم و رو به دشمن، چشم در چشم گلوله ها
#دویدم...
📚منبع/پروانه در چراغانی
(بر اساس زندگی شهید حسین
#خرازی)
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh