eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
27.7هزار عکس
6.2هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem زیارت نیابتی @Shahid_nazarzade
مشاهده در ایتا
دانلود
📝یادداشتی از رتبه یک کنکور پزشکی چه کسی می داند چیست؟ چه کسی می داند فرود یک 💥خمپاره قلبــ💘 چند نفر را می درد؟ چه کسی می داند جنگ 🍂یعنی سوختن، 🍂یعنی آتش، 🍂یعنی گریز به هرجا، 🍂به هر جا که اینجا نباشد، 🍂یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟ 🍂جوانم چه می کند؟ 🍂دخترم چه شد؟ به راستی ما کجای این سوال ها و جواب ها قرار گرفته ایم ⁉️ ♨️کدام دانشجویی که حتی حوصله ندارد عکس های جنگ را ببیند و اخبار آن را بشنود🔇 از قصه دختران معصوم با خبر است؟ 😔 آن مظاهر شرم و را چه کسی یاد می کند که بی شرمان دامنشان را آلوده کردند و زنده به رسم اجدادشان به گور سپردند❌... ♨️کدام پسر دانشجویی می داند کجاست؟ 👈چه کسی در هویزه جنگیده؟ 👈کشته شده و در آنجا دفن گردیده؟ 👈چه کسی است که معنی این جمله را درک کند نبرد تن و تانک؟ 👈اصلا چه کسی می داند تانک چیست؟ ♨️چگونه سر ۱۲۰ دانشجوی مبارز و مظلوم زیر شنی های تانک می شود؟😭 ♨️آیا می توانید این مسئله را حل کنید؟ گلوله ای از لوله با سرعت اولیه خود از فاصله هزار متری شلیک می شود💥 و در مبدا به حلقومی نموده و آن را سوراخ کرده و گذر می کند، حالا معلوم نمایید افتاده است؟....😭 ✍پ.ن: بود و نبود تفاوت نمی‌کند دلـــ❤️ را برای تنگ‌شدن آفریده‌اند... 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
5⃣9⃣2⃣ 🌷 🔰مختصرے از زندگینامه شهیدی که شباهت زیادی به شهید ابراهیم هادی دارد 👇👇 🌷 که يکي از يلان ميثم بود، با صداي رسا و قشنگي روضه مي خواند و با لهجه اصيل تهراني و بسيار تو دلي دعا مي کرد.😌 بچه ها به داوود مي گفتن: «داوود غزلي». او يک بار هم را زيارت نکرده اما مريدش شده بود. هر وقت مرا مي ديد، از پهلواني و مرام و مسلک ابراهیم مي پرسيد. مي خواست مثل ابراهیم داش بشود. گيوه ي نوک تيز مي پوشيد☺️. شلوار کردي تن مي کرد و کلاه کف سري مي گذاشت. اين جوري، بسيار خوش رخ تر مي شد😍👌. 🔰کمـ کمـ زمزمه هاے به گوش مي رسید 👇👇 داوود از عمليات چهار به گردان ميثم آمد . کم کم زمزمه عمليات پيچيد و توجيه عملياتي و شناسايي ها بيشتر شد. معلوم شد نام عمليات، ، و خود عمليات، چيزي شبيه خيبر و ادامه آن است. نيروهاراه و چاهش را خوب مي دانستند✔️ و تقريبا توجيه بودند. 🔰شب عملیات داود شروع به روضه خواني کرد👇👇 شب دومـ نوبت گردان میثم بود عصر یک مجلس عزا و برای امام حسین دست داد وداوود عابدی روضه خواندند. داوود، آخر شب، روضه را خواند. تا زمان حرکت به طرف👈 خط مقدم، همه مان بیدار بودیم. نصف شب سوار کامیون شدیم🚛 و نزدیک صبح🌥 رسیدیم لب آب. وقتی قایق 🛥ما به لب و ساحل رسید و از آن پیاده شدیم، گفتند: باید تا تاریکی کامل هوا باید صبر کنید 🔰به دلم افتاد داود رفتنی شده👇👇 داود صدایم کرد - دوست داری با چه ذکری بریم تو عراقی ها؟ شما . گفتم (حیدر یا علی). و شروع به خواندن روضه کرد. یکی یکی بچه‌ها آمدند و دورمان جمع شدند. سید ابوالفضل گفت الان همه مون لو می‌ریم.» آخرش داوود خواند: 🍂 اگر از کوی تو ای دوست برانند مرا 🌿باز آیم به خدا گر چه نخواهند مرا 🍂شدم ای دوست، سگ قافله درگاهت 🌿به امیدی که به کوی تو رسانند مرا. همه مان گریه کردیم😭. به دلم افتاد داوود رفتنی است. واقعا آسمانیـــ🕊 شده بود. از رخش پیدا بود 🔷وشهادت داود 👇👇 حین عملیات سعید طوقانی شد. جلوتر رفتم و دیدم باز بچه‌ها حلقه شده‌اند دیدم است! تیر خورده بود. چمباتمه زده بود و می‌لرزید.😖 تمام لباسش را خون گرفته بود. بچه‌ها تا مرا دیدند، گفتند : داوود، داوود، ببین آ سید ابوالفضل😭 . نگاهم کرد و گفت : «یا علی...آسید ابوالفضل، دیدی من شدم؟» گفتم:«سلام منو به برسون، داوود جان.» جمله‌ای زیر لب زمزمه کرد:«سید، آن جا هستم.» بغلش کردم و ماچش کردم. یک وری افتاد زمین و 🌷 شد. و دعوت پروردگارش را لبیک گفت . 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
0⃣1⃣3⃣ 🌷 💠يكبار ديگر لبخند.... 🌷در گرماگرم عملیات « بیت المقدس» بودیم. بچه ها با چنگ و دندان خود را به دروازه های نزدیک می کردند. در اطراف من آفتاب گرم😪 اردیبهشت بر بدن های تکه تکه شده چند تا از بچه ها می تابید. گلوله💥 مستقیم تانک های عراقی از چهار که کنار هم بودند، تقریباً چیز سالمی باقی نگذاشته بود. 🌷به فاصله ی دو متر آن طرف تر... ، آن بچه محل باوقارم را دیدم که دو زانو روی به زمین زده و از کمر خم شده و صدای ناله ی نحیفی از حلقش بیرون می آمد😓. احساس کردم که نفسهایش است. گلوله مستقیم دوشکا یا چهار لول پهلویش را پاره کرده بود😔. و چهار لول برای زدن هلی کوپتر است و هواپیما، نه آدمی زاد📛! 🌷.... زیادی از او می رفت. به پشت روی زمین خواباندمش، گِل های صورتش را با باقیمانده ی شربت آبلیمویی💦 که در قمقمه ام داشتم، شستم که خاک های کنار سرش را به گِل نشاند. 🌷صدایش کردم🗣: فرهاد! فرهاد!... دو پلک خسته و ناتوانش را باز کرد. می کشیدم به چشمانش نگاه کنم😔. آنقدر خودم را باخته بودم که زبانم بند آمده بود. به آمد كه داخل کوله پشتی فرهاد که کنارش افتاده دوربین عکاسی📷 هست. چندتا عکس قبل از آمدن، با بچه ها دسته جمعی گرفته بودیم📸. 🌷....دوربین را فوری بیرون کشیدم و رو به گفتم: فرهاد جان اگر می توانی یک بار دیگر را باز کن و لبخندی بزن😊 که من با دوربین خودت یک عکس یادگاری قبل از 🕊 شدنت بگیرم و براى پدر، مادرت و دوستانت یادگاری باشد🌠. فرهاد خواهش مرا پذیرفت و برای بار چشمان نازنینش😍 را باز کرد. 🌷لبخندی بر دو غنچه ی لبش نقش بست😊. وقتی لبخندش را از دریچه ی دوربین دیدم، فوری عکس گرفتم📸 به محض اینکه دریچه ی دوربین را از روى چشم کنار زدم، فرهاد بدنش بی حس و گردنش به طرف زمین چرخید و لبخند شیرینش بسته شد😢، نگاهش ثابت ماند و.... و به لقاء الله پیوست😭. 🌷با پی در پی و خواندن آیه های کوچک قرآن که از حفظ داشتم، چشمان باز مانده ی فرهاد را بستم😌. به یاد تمامی بر و بچه های محله، مخصوصاً بچه های کتابخانه و شاگردان فرهاد، پیشانی بلندش را بوسیدم 😗و برای آخرین بار نگاهم را وجود به او انداختم و ی سیاه رنگش را روی صورتش پهن کردم. راوی: 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
4⃣8⃣4⃣ 🌷 🔰پیشانی ام را چـسـبانده بودم به خاک مرطوب و را به هم می فشردم. با هر نفس، بینی ام،پر می شد  از ذرات خاک دشمن😣. ناخن هایم در خاک فرو رفته بود. چشمهایم بسته بود😑 🔰اما گوشهایم بی آنکه بخواهم سوت کشدار خمپاره ها 💥و صدای کر کـنـنـده ی انـفجـار🔥 را می شنید.عبور تند و تیز که هـوا را می شکافـت و از بالای سرم رد می شد آنقدر نزدیک بود که را حس می کردم و بوی موهای سوخته ام را تشخیص می دادم🌫. 🔰زمین گیر شده بودیم. صاف بود؛ بی هیچ پستی و بلندی و نه حتی بوته ای🌿 که بشود پشت آن پناه گرفت. ما خیلی راحت هدف رگبار تیرهـا💥 بودیم که اگـر سـر بلند می کردیم، اولین شان روی می نشست. 🔰محسن صدایم زد. رو برگرداندم را نشانم داد. با انگشت به جـلو اشاره کرد👆. هـمپای اوبرخاستم. قدمی را که برداشته بودیم، به زمین نرسیده بود🚫 که چـیزی به صـورتم پاشید. بی هیچ صدایی به زمین افتاد؛ درست پیش پای من😢 سوراخ کوچکی مـیان و حـفره ی بزرگ خون آلودی پشت سر. 🔰خـودم را پـرت کـردم زمـین و را چـسبانـدم به خاک. تن جـوان محسن من شـده بود.چند نفر دیگر هم سینه خیز یا خمیده به قصد خاموش کردن رفتند جلو، ⚡️اما همه نرسیده به قوس خاکریز هلالی🌙 به زمین افتاده بودند. 🔰صبح نزدیک بود. می دانستم با اولین پرتوهای آفتاب🌥 قتل عام خواهیم شد.در هـیاهـوی انـفجار از خاک صدایی آمـد. سـرم را بی آنکه بلند کـنم چـرخانـدم. گوشم راچسباندم به زمین. صدا پر حجم و گنگ بود، مثل خرد شدن سنگ ها زیر تانک. وحشت زده😰 پیش رویم را نگاه کردم؛ خبری نبود🚫. خیره شدم به سرم. 🔰در روشنی رو به خامـوشی یک ،سایه هایی👥 را دیدم که جلو می آمدند. بیش از ده تانک و وانتی که جلوتر از آنها حرکت مـی کرد.به خودم گفتم: الان می زنندش.ماشین 🚘جلو آمد و با فاصله ی کمی از ما کرد. سایه ای سـریع و چابک از پشت فرمان پایین پرید بعد خودش را آرام کشید بالا و در زیر باران تیر💥 ایستاد روی کاپـوت ماشین😦. 🔰درست سینه به سینه ی آتش🔥. آرام می نمود، پنداری هجوم تیرهای سرخ که چـنانکه تن شب را پاره می کردند از روبه رو می آمدند، جـرقه هـای یک آتـش بازی است. دسـتـش را بالا آورد و چـیزی رامقابل صورتش گرفت. دید در شب بود. شتابی در حرکاتش نبود. 🔰صدای برخورد بافلز و کمانه کردنشان را خیلی واضح می شنیدم🎧.کـمی بعد با دسـتش به جایی در رو به رو اشـاره کـرد👆 و به بیسیم چی📞 که حالا روی زمـیـن کـنارماشین🚘 نشسته بود، به فریاد چیزی گفت که از آن فاصله بود... 🔰کمی بعد صدایی صاف و بی لرزش فریاد کشید: !دشت ناگهان روشن شد✨. تانک ها با چـراغـهای روشـن💡 و نـور افـکـن های گـردان و آتـش یکـریزمـسـلسل هـایشان بـه درآمـدند.گـردان به مژه بر هم زدنی سینه از خاک برداشت و شب🌙،یکسره هیاهو و فریاد🗣 شد. 🔰او، همچنان ایـسـتاده بـود، بر بلندترین مکان و گویی تیرها از او می کردند. صبح بود؛ او،در زمینه ی نارنجی درخشان آسـمان پشـت سرش هیبتی داشت. باد صبحگاه می وزید🍃و آستین خالی اش را، چنانکه پرچمی، در امـتداد تـیرهـا حـرکت می داد. تانکها جلو افتاده بودند،خودم را به یک خیز از خاک کندم و رو به دشمن، چشم در چشم گلوله ها ... 📚منبع/پروانه در چراغانی (بر اساس زندگی شهید حسین ) 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh