🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه 1⃣5⃣ 💠 به پسر پیغمبر ندیدم!...😂😂😂 🔹گاهی #حسودیمان میشد از اینکه بعضی اینقدر #خوشخواب
🌷 #طنز_جبهه2⃣5⃣
#الاغـےڪہاسـیـرشـد😂😝
🔹در یڪ منطقه #ڪوهـستـانے مـستـقـر بـودیـم و بـراے جـابجـایـے مهـمـات و غـذا بـہ هـر یـگـان #الاغـے اختـصـاص داده بودنـ😂🐴
🔸 از قـضـا الاغ یـگـان مـا خیـلے #زحـمـت مـےڪشـیـد و اصـلا اهـل تنـبـلے نبـود👌
🔹یـڪ روز ڪہ دشـمـن منـطقـہ رو زیـر #آتـیـش تـوپخـونہ قـرار داده بـود....الاغ بیـچـاره از تـرس یـا مـوج انفـجـار چـنـان #هـراسـان شـد ڪہ بـہ یـڪبـاره بـہ سـمـت دشـمـن رفت و #اسیـر شـد...😔😅😅
🔸چـنـد روزے گـذشـت و هـر زمـان ڪہ بـا #دوربـیـن نـگـاه مےڪردیـم متـوجـہ الاغ اسـیـر مے شدیـم ڪہ بـراے دشـمـن #مـهـمـات و سلاح جـابجـا مےڪرد و ڪلے افـسـوس مـےخـوردیـم...
🔹امـا ایـن قـضـیہ زیـاد طـول نـڪشـید و یـڪ روز صبـح در مـیـان #حیـرت بچـہهـا الاغ بـا وفـا در حـالیـڪہ ڪلے #آذوقـہ دشـمـن بـارش بـود نـعره زنـان وارد یـگان شـد.😆
🔸الاغ زرنـگ بـا ڪلے #سـوغاتـے از دسـت دشـمـن فـرار ڪرده بـود👌😂
#راوےرزمـنـدهعـبـاسرحـیـمـے❣
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
هیهات #مصیبتی است تنهـا ماندنــ هنگام #رحیـل همرهان جا ماندنــ سخت است زمان #هجرت هم قفســان مبهوت
6⃣4⃣4⃣ #خاطرات_شهدا🌷
💠 در آغوش یار
راوی:
شهید محمود اسدی نقل از نوار خاطرات
🔸صبح روز #پنجم_اردیبهشت محمد پس از سرکشی به نیروها به داخل #سنگر آمد... ساعت 7/5 صبح بود و روز دوم حضور نیروها روی ارتفاعات. محمد نشست کنار ورودی سنگر... حال و هوای #خوشی داشت. انگار میدانست به #کربلایش نزدیک شده است!
🔹محمود اسدی که خودش هم بعدها #شهید شد، با او صحبت میکرد. در مورد آرایش نیروها و امکان #پاتک عراقیها و... سنگر کوچک بود و پنج نفر کنار هم بودند که یکدفعه با صدای #انفجار، سنگر خراب شد!
🔸 #خدمتکن شهید شده بود اما بقیه بچههایی که در سنگر بودند #مجروح شده بودند.
گرد و غبارها که خوابید محمود، محمد را دید که همانطور که نشسته بوده مجروح شده.
🔹سریعاً به سراغ او رفت. مش رجبعلی مسئول #تدارکات داشت دنبال #دوربین میگشت و میگفت باید عکس بگیرم. ببین محمد چه #لبخند قشنگی دارد.
🔸محمد را از سنگر بیرون آوردند.
#شکاف عمیقی در پهلوی چپش بود و بازوی راستش هم #غرق در خون بود. محمود تعجب کرد و گفت: چطور خمپاره از بالا خورده و اینطور در دو طرف بدن #زخم ایجاد کرده!
🔹لبهای محمد هنوز تکان میخورد. محمود #گوشش را جلو آورد اما نفهمید محمد چه میگوید. محمد را سریع به پایین منتقل کردند و سوار #آمبولانس کرده و خودشان برگشتند.
🔸هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که پشت بیسیم اعلام کردند برادر #تورجی رفت پیش حاج حسین! میگویند حال و هوای اردوگاه درست مثل زمانی بود که حاج #حسین_خرازی شهید شده بود.
🔹تا چند روز در اردوگاهها فقط نوارهای #مداحی و مناجاتهای محمد را پخش میکردند. بیشتر مناجاتها و مداحیهای محمد در مورد #امام_زمان عجلالله فرجه بود...
🔸محمود خیلی ناراحت بود تا اینکه شبی #خواب محمد را دید؛
خوشحال بود و بانشاط. لباس فرم #سپاه تنش بود. چهرهاش هم بسیار نورانیتر شده بود.
یاد مداحیهای او افتاد و پرسید: محمد، این همه در دنیا از آقا خواندی توانستی او را ببینی!؟
محمد در حالی که میخندید گفت: من حتی آقا امام زمان عجلالله فرجه را در #آغوش گرفتم
#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
شهید حاج حسین خرازی از افتخار آفرینان ایران اسلامی🇮🇷 است، فرماندهای که پرورش یافته مکتب قرآن و #نما
4⃣8⃣4⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔰پیشانی ام را چـسـبانده بودم به خاک مرطوب و #دندانهایم را به هم می فشردم. با هر نفس، بینی ام،پر می شد از ذرات خاک دشمن😣. ناخن هایم #بی_اختیار در خاک فرو رفته بود. چشمهایم بسته بود😑
🔰اما گوشهایم بی آنکه بخواهم سوت کشدار خمپاره ها 💥و صدای کر کـنـنـده ی انـفجـار🔥 را می شنید.عبور تند و تیز #تـرکـشها که هـوا را می شکافـت و از بالای سرم رد می شد آنقدر نزدیک بود که #داغی_اش را حس می کردم و بوی موهای سوخته ام را تشخیص می دادم🌫.
🔰زمین گیر شده بودیم. #دشت صاف بود؛ بی هیچ پستی و بلندی و نه حتی بوته ای🌿 که بشود پشت آن پناه گرفت. ما خیلی راحت هدف رگبار تیرهـا💥 بودیم که اگـر سـر بلند می کردیم، اولین شان روی #پیشانیمان می نشست.
🔰محسن صدایم زد. رو برگرداندم #نارنجکش را نشانم داد. با انگشت به جـلو اشاره کرد👆. هـمپای اوبرخاستم. قدمی را که برداشته بودیم، به زمین نرسیده بود🚫 که چـیزی به صـورتم پاشید. #محسن بی هیچ صدایی به زمین افتاد؛ درست پیش پای من😢 سوراخ کوچکی مـیان #چـشـمها و حـفره ی بزرگ خون آلودی پشت سر.
🔰خـودم را پـرت کـردم زمـین و #صـورتم را چـسبانـدم به خاک. تن جـوان محسن #جان_پناه من شـده بود.چند نفر دیگر هم سینه خیز یا خمیده به قصد خاموش کردن #دوشکا رفتند جلو، ⚡️اما همه نرسیده به قوس خاکریز هلالی🌙 به زمین افتاده بودند.
🔰صبح نزدیک بود. می دانستم با اولین پرتوهای آفتاب🌥 قتل عام خواهیم شد.در هـیاهـوی انـفجار از #عـمـق خاک صدایی آمـد. سـرم را بی آنکه بلند کـنم چـرخانـدم. گوشم راچسباندم به زمین. صدا پر حجم و گنگ بود، مثل خرد شدن سنگ ها زیر تانک. وحشت زده😰 پیش رویم را نگاه کردم؛ خبری نبود🚫. خیره شدم به #پشت سرم.
🔰در روشنی رو به خامـوشی یک #منور،سایه هایی👥 را دیدم که جلو می آمدند. بیش از ده تانک و وانتی که جلوتر از آنها حرکت مـی کرد.به خودم گفتم: الان می زنندش.ماشین 🚘جلو آمد و با فاصله ی کمی از ما #ترمز کرد. سایه ای سـریع و چابک از پشت فرمان پایین پرید بعد خودش را آرام کشید بالا و در زیر باران تیر💥 ایستاد روی کاپـوت ماشین😦.
🔰درست سینه به سینه ی آتش🔥. آرام می نمود، پنداری هجوم تیرهای سرخ که چـنانکه تن شب را پاره می کردند از روبه رو می آمدند، جـرقه هـای یک آتـش بازی #کودکانه است. دسـتـش را بالا آورد و چـیزی رامقابل صورتش گرفت. #دوربین دید در شب بود. شتابی در حرکاتش نبود.
🔰صدای برخورد #تیرها بافلز و کمانه کردنشان را خیلی واضح می شنیدم🎧.کـمی بعد با دسـتش به جایی در رو به رو اشـاره کـرد👆 و به بیسیم چی📞 که حالا روی زمـیـن کـنارماشین🚘 نشسته بود، به فریاد چیزی گفت که از آن فاصله #نامفهوم بود...
🔰کمی بعد صدایی صاف و بی لرزش فریاد کشید: #الله_اکبر!دشت ناگهان روشن شد✨. تانک ها با چـراغـهای روشـن💡 و نـور افـکـن های گـردان و آتـش یکـریزمـسـلسل هـایشان بـه #حـرکـت درآمـدند.گـردان به مژه بر هم زدنی سینه از خاک برداشت و شب🌙،یکسره هیاهو و فریاد🗣 شد.
🔰او، همچنان ایـسـتاده بـود، بر بلندترین مکان و گویی تیرها از او #واهمه می کردند. صبح بود؛ او،در زمینه ی نارنجی درخشان آسـمان پشـت سرش هیبتی #افسانه_وار داشت. باد صبحگاه می وزید🍃و آستین خالی اش را، چنانکه پرچمی، در امـتداد تـیرهـا حـرکت می داد. تانکها جلو افتاده بودند،خودم را به یک خیز از خاک کندم و رو به دشمن، چشم در چشم گلوله ها #دویدم...
📚منبع/پروانه در چراغانی
(بر اساس زندگی شهید حسین #خرازی)
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#عاشقانه_شهدا روز عقــد... زنهای فامیل... منتظر #رؤيت روی ماه آقا دوماد بودن... وقتی اومد... گفتم:
🍂🍂🍁🍂🍂🍁🍂🍂
🔰چند روز مانده بود تا عملیات #بدر، جایی که بودیم از همه #جلوتر بود.
🔰هیچ کس جلوتر از ما نبود، جز #عراقی ها، توی سنگر #کمین ، پشت #پدافند تک لول، نشسته بودم و دیده بانی👀 می کردم.
🔰دیدم یک #قایق به طرفم می آید،🚤 نشانه گرفتم و خواستم #بزنم، جلوتر آمد ، دیدم آقا مهدی است.👤
🔰نمی دانم چه شد ، زدم زیر #گریه،😭 از قایق که #پیاده شد،⚓️ دیدم هیچ چیزی هم راهش نیست، نه #اسلحه ای،🔫 نه #غذایی،🍜 نه #قمقمه ای،🍾 فقط یک #دوربین داشت📷 و یک #خودکار.🖊
🔰 از #شناسایی می آمد. پرسیدم « چند روز جلو بودی؟» گفت « گمونم چهار – پنج روز. »
#شهید_مهدی_باکری🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃🌹 #هادی_دلها 🌸جذب #حشدالشعبی شده بود. هركس به نوعی او را #الگوی خودش قرار داده بود. #نماز_شب ها
🍃🌺🍃🌺🍃
✨ #معراج_السعادت کتابی که شهید ذوالفقاری با عمل به آن پله های #ترقی را طی کرد و رسم شاگردی را آموخت؛
کتابی که خواندن آن را به خانواده خود و دیگر دوستانش توصیه کرد تا #سرعت رشد و تکامل خود را بالا ببرند.
✨شیخ هادی به عنوان #فیلمبردار، عکاس و مسئول کار های فرهنگی به گروه حشد الشعبی عراق پیوست؛ و این #دوربین عکاسی نشان از نقش وی در سامرا (در کنار دفاع از حرم) دارد. |
پ.ن:وسایل به جا مانده از شهید محمد هادی ذوالفقاری |
#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🔸حدود نیم ساعت🕰 قبل از #شهادت، رضا جلوی من موضع گرفته بود و با لبخندی شیرین😍 از من پرسید کدام سمت موضع بگیرم⁉️
🔹با #دوربین بررسی کردم و بهش گفتم به سمت خانه های🏘 روبه رو. دوباره با همان #لبخند شیرینش پاسخم را داد و موضع گرفت …
🔸بهش گفتم با خمپاره شصتی💣 که همراهش است به سمت خانه ها شلیک کند💥 که همان #لحظه دستور آمد همه یک گام به #عقب برگردند و با هم به موضع قبل برگشتیم.
🔹اما در مرحله دوم پیشروی #رضا شهید شد🌷 و تازه فهمیدم چرا آنقدر لبخندهایش شیرین❤️ و #معنادار شده بود…
#شهید_رضا_دامرودی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍂شهید آئينه وجه خداييست
🍃خریدار بلای #کربلاییست
🔸ماجرای ثبت این عکس از زبان بهزاد پروین قدس:
🔹داشتیم فیلمبرداری🎥 میکردیم #حسین_آقا به بچه ها میگفت دوربین حاجی خطر ناک است از هر کسی عکس بگیرد رفتنیست🕊 یک دفعه جهت #دوربین را به طرف حسین آقا چرخاندم که: حسین آقا حالا از شما ...
🔹که یه دفعه خدایی جمله در دهانم عوض شد گفتم :خودمونیم حسین آقا! چقدر #زیبا شدید😍 خنده ای مستانه زد و دستش🖐 را جلو لنز دوربین آورد و مانع شد ازش عکس بگیرم
🔹بعد رفت و شروع کرد به نماز خواندن. #سیدتقی هم به ایشان اقتدا کرد، حسین آقا در حین رفتن به سجده، مهر نماز سیدتقی را برداشت و پرت کرد به طرفی. ما همه زدیم زیر خنده😄
🔹حسین آقا قنوت🤲که گرفت من از اصل غافلگیری استفاده کردم و یه عکس📸 از حسین آقا که #لبخند ملیحی به لب داشت گرفتم....
#شهید_حسین_صابری
#جستجوگران_نور
#شهدای_تفحص
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✅ ایستگاه تفکر‼️
🚫ارسال شکلک به #نامحرم ممنوع🚫
#تلنـگر
🔸خواهر من❗️
وقتے #تو پاے نوشتہ هاے من شکلک🙃 میزنے✨
🔸#من دقیقا یکـ نفر را# تصور میکنمـ که سرش را کج کرده خیره به من و دارد #لبخند😊 میزند❗️
🔸وقتے مےنویسے: مرسی
من یکـ نفر را #تصور مےکنم که عین بچه ها #لوس مےشود و دلنشین لبخند☺️ میزند‼️
🔸وبا صداےنازکـ تشکرش را میریزد توے#قلبـ من.❤️
وقتے اواتارت سرکج کرده و #خندیده😁 طورےکه دندانهایش هم معلوم باشد.
🔸#من همیشه قبل از اینکه مطالبت را بخوانم صدایتـ را ميشنوم🎶
که دارد رو به #دوربین📸 مےگوید سیب🍎 وبعد هم ریسه مےرود.
🔸وقتی عکس دختر بچه مےگذارے و بالایش مےنویسے:👼🏻
عجیجم، نانازم، موش کوچولو، الهییییے، قربونش برم و...
من همین حرف هارا با اواتارت و صداےخیالےاتـ میسازم🦋
و از این همه ذوق کردنتـ لبخند☺️ مےزنم.
🔸من #مریض نیستم حتے قوه تخیلم هم بالا
نیست❗️
من #پسرم........
وتو
#دختر.............
من آهنم و #تـــــــــــو اهن ربا☝️
من اتـــشـــم و تو #پنبه
یادت نرود☝️❌
خصوصی ترین #رفتارت را عمومی نکنی✋❌
خواهرم یادت بمونه با #نامحرم فاصله ات رو حفظ کنی.
چه نیازی به ارسال #شکلک داری که حتما طرف مقابلت چهرات رو درک کنه⁉️
یادت باشه شکلک ها برای روابط صمیمانه طراحی شده اند‼️ 👌
یادت بماند ما باهم نامحرمیم☝️⛔️
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
❣﷽❣
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
0⃣2⃣ #قسمت_بیستم
📝(یوسف) وقت نداشت زن و بچه اش را ببرد گردش. وقتي ديد زهرا توي خودش است، بلند شد و اداي راه رفتن چارلي چاپلين را دراورد🤪 زهرا و حامد بي اختيار خنده شان گرفت. حامد گفت: مامان ببين، عين خودش راه ميره. و هر از خنده رودبر، شدند. يوسف هم خنديد😄
📝وقتي شادي حامد و #زهرا را مي ديد، صورتش روشن مي شد و قلبش مي تپيد💗 فكر مي كرد كاش مي توانست اين زن را كه براي او به غربت امده بود، براي اون تنهايي كشيده بود و با اين كه نمي خواست با يك نظامي ازدواج💍 كند، چون او دوست داشت، زنش شده بود، بيشتر از اين ها خوشحال كند.
📝سال پنجاه و پنج📆 يك دوربين فيلم برداری خريد. وقتي ازش پرسيدم: اين ديگه چيه يوسف؟ ذوق زده گفت: دوربين فيلم برداي. مي خوام فيلم بسازم📼 سفارش داده بودم، برايم از كيش بيارند. گفتم: اينكه بايد خيلي گرون باشه
📝گفت: خب اره، همه ي دم و دستگاهش، از #دوربين فيلم برداري، تا دستگاه مونتاژش، ده هزار تومن آب خورده برام. دوربينش هشت ميلي متري بود. هر حلقه فيلمي را كه مي گرفت، مي فرستاد لندن، برايش چاپ مي كردند. حلقه اي پانصد تومان💰 برايش در می آمد؛خيلي زياد بود.
📝اول فكر كردم،تفريحي خريده بود. تعجب كرده بودم كه آن همه پول بابتش داده بود. اندازه ی #حقوق چند ماهش. آن هم با پول های پس انذاز و قرض و قوله
بعد دیدم به فیلم و این چیزها علاقه دارد. دیگر هر جا که می رفتیم دوربین📹 را با خودش می آورد. برای تمرین از حامدو بچه های فامیل فیلم می گرفت و مونتاژ می کرد.
📝وقت نکرد با دوربین خیلی کارکند. دوست داشت یک روز #ارتش را کنار بگذارد وبه کارهایی که دوست داشت، برسد، ولی جنگ💥 که شروع شد، او دیگر اصلا وقتش را پیدا نکرد. به فیلم و سینما علاقهمند بود، گاهی هم با تلویزیون کار می کرد. بعضی وقت ها که می رفت رادیو تلویزیون📺 حامد را هم با خودش می برد.
📝از کارهایش سر در نمی آوردم، فقط می دانستم که مدتی است با اصرار خودش با بچههای تلویزیون و با تهیه کنندگی #سپاه دارند فیلمی به نام سفیر می سازند. موضوع فیلم درمورد قیام #امام_حسین بود و مسلم بن عقیل؛ سفیر امام در کوفه.
📝اولین فیلمی بود که بعد از انقلاب در مورد تاریخ اسلام و شخصیت #امام معصوم ساخته می شد. برای همین هم، خیلی ها باور نمی کردند بشود در این مورد فیلم🎞 ساخت و مخالفش بودند . .
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#تلتگرانه💥 🌀مانتو هر #چقدر هم بلند و گشاد باشد... 🌀آخرش #چادر نمیشه... میراث خاکی #حضرت زهرا(س)چاد
1⃣5⃣3⃣1⃣#خاطرات_شهدا🌷
🌸 #نحوه_اسارت
#شهید_محسن_حججی
🔰داعش جلو و جلو تر آمد. #بالاخره #پایگاه را گرفت و به آتش کشید.🔥
خشاب های محسن تمام شده بود. نفس هایش هم به #شماره افتاده بود.😔
تشنه و بی جان و بی توان پشت خاکریز افتاد.به حالت نیمه بیهوش.
🔰داعشی ها او را دیدند. به طرفش رفتند. #رسیدند بالای سرش.
دست هایش را از پشت، با #بند_پوتین هایش بستند.او را بلند کردند و به طرف ماشین🚍 بردند. خون هنوز داشت از #پهلویش خارج میشد.😭تشنگی فشارش را لحظه به لحظه بیشتر میکرد.
محسن را سوار ماشین کردند و با خود بردند.
🔰چادر ها و خیمه 🏕های پایگاه چهارم، داشت در #آتش می سوخت و آسمانش🌫 مانند غروب عاشورا🏴 شده بود…محسن را بردند طرف شهر "القائم" عراق. تا برسند آنجا، مدام توی ماشین به سر و #صورتش میزدند و فحشش میدادند.
🔰به #شهر القائم که رسیدند، محسن را بردند توی اتاقی و با او مصاحبه کردند.
محسن نگاه به #دوربین📸 کرد و محکم و قرص گفت: "محسن حججی هستم. اعزامی از اصفهان. #شهرستان نجف آباد. فرمانده ی تانک هستم و یک فرزند دارم."💪🏻اول او را از #گردن آویزان کردند و بعد #شکنجه ها شروع شد.
🔰شکنجه هایی که #دیدنش ،مو را بر تن انسان سیخ میکرد…
خوب که زجر کشش کردند، او را پایین آوردند. سرش را #بریدند و دست هایش را جدا کردند. بعد هم پایش را به عقب یک #ماشین بستند و توی شهر چرخاندند تا مردم #سنگبارانش کنند.😭
#شهید_محسن_حججی 🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh