eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
27.7هزار عکس
6.2هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem زیارت نیابتی @Shahid_nazarzade
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 ⃣6⃣ 💠256 بفرستید  🔹برای اینکه نشیم، تو مکالمات بی سیم برای هر چیزی یک گذاشته بودیم.کد رمز هم 256 بود. 🔸من هم بی سیم چی بودم .چندین بار با اعلام کردم که 256  بفرستید.اما خبری نشد. بازهم اعلام کردم برادرای 256 تموم شده برامون بفرستید، اما خبری نمی شد. 🔹 و گرمای هوا امان بچه ها را بریده بود. من هم که کمی شده بودم و متوجه نبودم بی سیم رو برداشتم و با عصبانیت گفتم😡 مگه شما متوجه نیستید برادرا؟ میگم 256 بفرستید بچه ها از تشنگی مردند.😆😆 🔸تا اینو گفتم همه بچه ها زدند زیر و گفتند با صفا کد رمز رو که دادی.😂 اینجا بود که متوجه اشتباهم شدم و با بچه ها زدیم زیر خنده و همه رو یادشون رفت.😉😃 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
1⃣9⃣2⃣ 🌷 💠رزم دوگانه سوز! 🌷حاج آقا كيانی از بچه های قديمی بود. پيرمردی بود رنجديده و باتقوا. حجت را بر خيلی ها تمام كرده بود✋. با داشتن چند سر عائله و سرپرستی يك خانواده بی سرپرست، آمده بود . در قسمت تداركات كار می كرد و هميشه داشت. مشوق بچه ها برای نماز شب و نماز اول وقت بود👌. به بچه ها می گفت: اگر كسی به دليلی نمی تواند نيمه شب بلند شود، بگويد تا بيدارش كنم☺️. 🌷خيلی ها به خاطر راهپيمايی های طولانی و يا آنهايی كه تازه می خواستند خواندن را شروع كنند، نمی توانستند به موقع بيدار شوند. برای همين می سپردند به حاج كه بيدارشان كند. مثلا می گفتند: حاج آقا من فلان گروهان و فلان دسته هستم، فلان جا هم می خوابم😴. بيا، مرا بيدار كن. حاج آقا هم با توجه به همان آدرسها می آمد و بچه ها را بيدار می كرد. 🌷بعضی وقتها بچه ها به دم چادر يا ساختمان می گفتند: اگر حاج آقا كيانی آمد، بگو ما را هم بيدار كند✔️. اين روال، هر شب، همين طور اتفاق می افتاد. حاج آقا كيانی مسئول گروهان يك از گردان حمزه بود.... 🌷يك شب، برادر مهدی خراسانى كه بعد از كربلای ۵ فرمانده يك شده بود، 🌙 گذاشت. آتش سنگين هم ريخت⚡️ و بچه ها را بيدار كرد. بعد آنها را به خط كرد و گفت: ها را پر آب💧 كنيد. بچه ها همين كار را كردند و به حالت ستون كشی حركت كردند به طرف كوه های اطراف اردوگاه# شهيد_باهنر (آناهيتا) باختران. وقتی به كوه ها رسيدند، مهدی خراسانی گفت: بچه ها با يك ، در اختيار آقا كيانی هستند. 🌷حاج آقا كيانی هم از بچه ها خواست بگيرند. بعد، نماز را به خواندند. من جزو اين گروهان نبودم، اما قبل از آن مهدی خراسانی به ما گفته بود كه می خواهد شب🌒، بچه های را بيدار كند، ببرد كوه های اطراف اردوگاه و نماز را به جماعت بخوانند. برادر خراسانی با اين كار، می خواست بچه ها از دو جهت🔁 آماده نگه دارد؛ هم از جهت ، هم از جهت . راوى: گردان حمزه، لشگر ۲۷ حضرت رسول(ص) 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
6⃣4⃣4⃣ 🌷 💠 در آغوش یار راوی: شهید محمود اسدی نقل از نوار خاطرات 🔸صبح روز محمد پس از سرکشی به نیروها به داخل آمد... ساعت 7/5 صبح بود و روز دوم حضور نیروها روی ارتفاعات. محمد نشست کنار ورودی سنگر... حال و هوای داشت. انگار می‌دانست به نزدیک شده است! 🔹محمود اسدی که خودش هم بعدها شد، با او صحبت می‌کرد. در مورد آرایش نیروها و امکان عراقیها و... سنگر کوچک بود و پنج نفر کنار هم بودند که یکدفعه با صدای ، سنگر خراب شد! 🔸 شهید شده بود اما بقیه بچه‌هایی که در سنگر بودند شده بودند. گرد و غبارها که خوابید محمود، محمد را دید که همانطور که نشسته بوده مجروح شده. 🔹سریعاً به سراغ او رفت. مش رجبعلی مسئول داشت دنبال می‌‌گشت و می‌گفت باید عکس بگیرم. ببین محمد چه قشنگی دارد. 🔸محمد را از سنگر بیرون آوردند. عمیقی در پهلوی چپش بود و بازوی راستش هم در خون بود. محمود تعجب کرد و گفت: چطور خمپاره از بالا خورده و اینطور در دو طرف بدن ایجاد کرده! 🔹لبهای محمد هنوز تکان می‌خورد. محمود را جلو آورد اما نفهمید محمد چه می‌گوید. محمد را سریع به پایین منتقل کردند و سوار کرده و خودشان برگشتند. 🔸هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که پشت بی‌سیم اعلام کردند برادر رفت پیش حاج حسین! می‌گویند حال و هوای اردوگاه درست مثل زمانی بود که حاج شهید شده بود. 🔹تا چند روز در اردوگاهها فقط نوارهای و مناجاتهای محمد را پخش می‌کردند. بیشتر مناجاتها و مداحی‌های محمد در مورد عجل‌الله فرجه بود... 🔸محمود خیلی ناراحت بود تا اینکه شبی محمد را دید؛ خوشحال بود و بانشاط. لباس فرم تنش بود. چهره‌اش هم بسیار نورانی‌تر شده بود. یاد مداحی‌های او افتاد و پرسید: محمد، این همه در دنیا از آقا خواندی توانستی او را ببینی!؟ محمد در حالی که می‌‌خندید گفت: من حتی آقا امام زمان عجل‌الله فرجه را در گرفتم 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷 8⃣9⃣ 💠مـــرغ هـای تـخـریـبـچـی😂 🌿اوضاع بد جوری بهم ریخته بود. هرچه بیشتر میگذشت سوزناکتر میشد. دو ماه بود که در خط مقدم بودیم و ماشین یا دیر به دیر به خدمتمان مشرف میشد یا نان و پنیر و انگور و هندونه برامون میاورد. 🌿جوری شد بود که طعم غذای داشت از یادمون میرفت. داشت یادمون میرفت که چه شکلی است یا ران مرغ کدام است و سینه اش کدام. چلو کباب چه مزه ای دارد و با لیمو ترش چه طعمی پیدا میکرد. 🌿در آن شرایط که میخوردیم به پیشنهاد یکی از بچه ها سعی میکردیم با رجوع به خاطرات گذشته یاد غذاهای و پرچرب و چیلی را زنده کنیم و روحیمون ضعیف نشود 🌿تا اینکه خدای مهربان نظری کرد و در عین ماشین تدارکات از زیر اتش توپ و خمپاره دشمن سالم به مقصد رسید و ما با دیدن پاتیل های و از همه مهم تر به خودمان سیلی می زدیم که خوابیم یا بیدار. 🌿اما وقتی سر سفره نشستیم با دیدن مرغ های بی ران و بال به فکر فرو رفتیم که آنها را از کجا گیر آوردند.😂😂قدرت خدا از هر ده تا مرغ یکی ران نداشت.😁 🌿گر چه بچه ها دو قاشوقه می خوردند و دم نمیزدند. اما همین که شکم ها شد دهن ها به کار افتاد. من رودروایسی را گذاشتم کنار و به ماشین که مهمونمون شده بود گفتم: «ببینم حاجی جون می شود بپرسم این مرغ های بی ران و بال مادر زاد معلول بودند یا در جنگ به این روز افتادن؟» 😁😉 🌿بچه ها که داشتند بعد از ناهار میخوردن خندیدن. راننده کم نیاورد و گفت: «راسیاتش اینا رو از جمع کردن!» زدم به پرویی و گفتم: حدث میزدم هستن چون هیچکدوم ران درست و حسابی ندارند!» 😂😂 کمی خندیدیم و باز خدارو شکر کردیم که مارو از نعمتاش نکرده. منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک.📚 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌀حساسیت روی بیت المال🌀 لباس های حاج محسن در طول عملیات والفجر8 خیلی #فرسوده و کهنه شده بود. وضع پوتین هایش #بدتر از لباس هایش بود. هر آن ممکن بود پوتین هایش وا برود. مسئول #تدارکات دیدش و گفت حاج محسن چه وضعیتی داری شما مثلا #فرمانده گردان هستی! بیا بریم تدارکات خودم #نونَوارت بکنم.! محسن سخت زیر این مسائل می رفت چون به قول خودش نمی خواست برای #بیت.المال خرج بتراشد. یک بار با ماشین از منطقه امد و #صبح که میخواستیم برویم گفتم برو ماشین روشن کن بریم. حاج محسن گفت مگه خودت ماشین نداری؟ گفتم چرا ولی پارکه، گفت: با ماشین خودت بیا، این ماشین را #سپاه داده به من تا باهاش برم منطقه نمیتوانم استفاده ی #شخصی بکنم. منبع:کتاب معبر دوپازا #شهید_محسن_دین_شعاری🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
5⃣0⃣9⃣ 🌷 💠 از زبان دوست شهید 🔰از گذشته های دور که رو میشناختم آمادگی جسمانی خوبی داشت👌 و همیشه کار های مختلف و سختی انجام میداد ولی خستگی توی کار حسین نبود❌ 🔰زمان جلسات بیشتر بخش کار میکرد و کار جسمانی زیادی داشت ولی به بهترین صورت👌 انجام میداد و وقتی اردو میرفتیم🚌 برای حمل و نقل بار و چادر زدن🏕 و کار های محتلف دیگه همیشه جز نفرات بود که کار ها رو انجام میداد و اصلا از زیر کاری در نمیرفت... 🔰چند سال هم دغدغه ی آمادگی جسمانی و قدرت بدنی💪 برای حسین اهمیت ویژه ای پیدا کرده بود و از وقتی ک برای دوره های رفت، آمادگی جسمانی حسین خیلی بالاتر رفته بود و بدن عضلانی تری پیدا کرده بود که همیشه از قدرت بدنیش برای کمک و استفاده میکرد. 🔰قطعا حسین میخواست خودش رو به وضعیت جسمانی برسونه که یه سرباز آماده برای و نائب بر حق آن باشه✌️ و بتونه تا آخرین توان برای ولی امر خودش کار کنه و بجنگه👊 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
2⃣1⃣2⃣1⃣ 🌷 💠بنده سی…نیروی دیده بانی هستی؟ 🔰مرحله سوم «والفجر ۴» بود؛ از پادگان گرمک یک جاده آسفالته‌ای بود که به سمت پنجوین می‌رفت و کنار جاده🛣 یک ارتفاعی بود که به آن می‌گفتیم. 🔰بالای این ارتفاع مستقر بودند و پایین آن ما یک خاکریزی زده بودیم و قرار بود یک گردان شبانه🌚 روی آن کند؛ هوا تقریبا گرگ و میش بود که همه پشت خاکریز مستقر بودیم و منتظر بودیم تا قرارگاه دستور حمله💥 را صادر کند. 🔰ناگهان یک خودروی🚚 تویوتا با چراغ روشن و به سمت گردان مستقر در پشت خاکریز آمد، هرچه همه رزمندگان فریاد زدند که «چراغ را خاموش کن! خاموش کن!» توجهی نکرد🤦‍♂ تا این‌که آمد و ۲۰ متری ما ایستاد و آن‌وقت خود را خاموش کرد. 🔰من گفتم الان است که یک کشیده در گوش راننده آن بزند😥 اما آقا مهدی به زبان ترکی به او گفت: الله بنده سی… نیروی دیده بانی هستی⁉️ راننده گفت که «نه نیروی هستم»، آقا مهدی گفت: من فکر کردم نیروی دیده‌بانی هستی و داری نوربالا🔦 می‌زنی که ما را ببینند. 🔰در حالی که این راننده با کار خود ممکن بود به یک آسیب وارد کند، برخورد آقا مهدی🌷 با وی همین‌گونه بود و از طرفی نیز برای دیگران درس بود که در هر شرایطی بتوانند خود را حفظ کنند👌 آقا مهدی همیشه یک چهره ساده و ، همراه با یک لباس ساده داشت و در هر جمعی که بود، کسی نمی‌فهمید که وی است. 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh