eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.9هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
شهید مدافع حرم مرتضی عطایی شهادت ظهر عرفه 1395 🔻آقاجان تو که از آخر گره رو باز میکنی پس چرا امر
8⃣6⃣3⃣🌷 🕊❤️ ✍ به روایت همسر شهید 🌷علاقه و محبتش به حد و حصر نداشت. دختر و پسر هم برایش فرقی نداشت. از وقتی نفیسه و علی به جمع‌مان اضافه شده بودند همه کارهایش را طوری تنظیم می‌کرد که با هم باشیم. کلی جورواجور می‌خرید، با هم فیلم می‌دیدیم و از کنار هم بودن می‌بردیم. 🌷تفریحات‌مان بود ولی با بی‌نهایت خوش می‌گذشت.توی حیاط نقلی خانه‌مان یک کوچک آهنی درست کرده بود و یک کاشی گذاشته بود وسط حیاط. بعد از ظهرها حتما با بچه‌ها می‌کرد. همه این تفریحات ساده با بودن مرتضی دوست‌داشتنی و بود. 🌷جمعه‌ها ساعت شش صبح را روشن می‌کرد. همه‌مان با بیدار می‌شدیم. می‌گفت: «زود بیدار بشید که جمعه‌تون نشه.» با موتور می‌رفتیم سمت و شاندیز. با دوتا بچه کوچک، تپه‌ها را بالا می‌رفتیم. 🌷یکی از مسئولان بسیج، مسئول ثبت‌نام حرم شده بود. پیشنهاد کرد که مرتضی هم ثبت‌نام کند. بار اول، شب میلاد (ص) لباس خادمی آقا را پوشید. از آن به بعد تا شهادتش تقریبا سه سال بود. 🌷هر هشت روز در میان، یک شب کشیک بود. ساعت شش بعد از ظهر می‌رفت و تا هفت یا هشت صبح بود. وقتی با آن کت و شلوار سرمه‌ای رنگش از حرم می‌آمد می‌گفتم: «مرتضی، بوی می‌دی.» یکی دو ساعت نمی‌گذاشتم لباس‌هایش را دربیاورد. دوست داشتم تو لباس خادمی آقا نگاهش کنم. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه 7⃣9⃣ 💠پسر فداکار😂 🔸موقع #خواب بود كه یكى از بچه ها سراسیمه آمد تو #چادر و رو به دیگران
🌷 8⃣9⃣ 💠مـــرغ هـای تـخـریـبـچـی😂 🌿اوضاع بد جوری بهم ریخته بود. هرچه بیشتر میگذشت سوزناکتر میشد. دو ماه بود که در خط مقدم بودیم و ماشین یا دیر به دیر به خدمتمان مشرف میشد یا نان و پنیر و انگور و هندونه برامون میاورد. 🌿جوری شد بود که طعم غذای داشت از یادمون میرفت. داشت یادمون میرفت که چه شکلی است یا ران مرغ کدام است و سینه اش کدام. چلو کباب چه مزه ای دارد و با لیمو ترش چه طعمی پیدا میکرد. 🌿در آن شرایط که میخوردیم به پیشنهاد یکی از بچه ها سعی میکردیم با رجوع به خاطرات گذشته یاد غذاهای و پرچرب و چیلی را زنده کنیم و روحیمون ضعیف نشود 🌿تا اینکه خدای مهربان نظری کرد و در عین ماشین تدارکات از زیر اتش توپ و خمپاره دشمن سالم به مقصد رسید و ما با دیدن پاتیل های و از همه مهم تر به خودمان سیلی می زدیم که خوابیم یا بیدار. 🌿اما وقتی سر سفره نشستیم با دیدن مرغ های بی ران و بال به فکر فرو رفتیم که آنها را از کجا گیر آوردند.😂😂قدرت خدا از هر ده تا مرغ یکی ران نداشت.😁 🌿گر چه بچه ها دو قاشوقه می خوردند و دم نمیزدند. اما همین که شکم ها شد دهن ها به کار افتاد. من رودروایسی را گذاشتم کنار و به ماشین که مهمونمون شده بود گفتم: «ببینم حاجی جون می شود بپرسم این مرغ های بی ران و بال مادر زاد معلول بودند یا در جنگ به این روز افتادن؟» 😁😉 🌿بچه ها که داشتند بعد از ناهار میخوردن خندیدن. راننده کم نیاورد و گفت: «راسیاتش اینا رو از جمع کردن!» زدم به پرویی و گفتم: حدث میزدم هستن چون هیچکدوم ران درست و حسابی ندارند!» 😂😂 کمی خندیدیم و باز خدارو شکر کردیم که مارو از نعمتاش نکرده. منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک.📚 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#عبرت_های_عاشورایی🏴 #عبرت_اول👇👇 ●امام حسين (ع) كه مجسم‌كننده اسلام و قرآن است به دست امت قرآن و اس
🏴 👇👇 🔰کسانی که نعمت داده‌شده‌اند، دو گونه‌اند: ▪️یک عدّه کسانی که وقتی الهی را دریافت کردند، نمی‌گذارند که خدای متعال بر آنها غضب کند و نمی‌گذارند گمراه شوند. اینها همانهایی هستند که شما میگویید خدایا راه اینها را به ما کن. «الّذین انعمت علیهم غیرالمغضوب علیهم و لاالضّالّین» ▪️یک دسته هم کسانی هستند که خدا به آنها نعمت داد، اما نعمت خدا را تبدیل کردند و خراب نمودند. لذا مورد قرار گرفتند.. ❌در روایات دارد که «المغضوب علیهم»، مراد ، چون یهود تا زمان حضرت عیسی، با حضرت موسی و جانشینانش، عالماً و عامداً مبارزه کردند. «ضالّین»، هستند؛ چون نصاری گمراه شدند. 💢اما مردم مسلمان نعمت پیدا کردند. این نعمت، به سمت «المغضوب علیهم» و «الضالّین» میرفت؛ لذا وقتی‌که علیه‌السلام به شهادت رسید، در روایتی از امام صادق علیه‌السلام نقل‌شده است که فرمود: « وقتی‌که حسین علیه‌السلام کشته شد، غضب خدا درباره مردم شدید شد.» معصوم است دیگر. بنابراین، جامعه مورد ، به سمت غضب میکند؛ این سیر را باید دید. خیلی دقّت نظر لازم دارد. 🎙رهبر معظم انقلاب 1377/2/18 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#شهیدی که آرزو داشت در ظهر عاشورا حرّ امام حسین(ع) باشد... #شهید_محمد_تقی_شمس🌷 #بخوانید👇👇 🍃🌹🍃🌹 @s
5⃣0⃣5⃣ 🌷 💠شهیدی که دوست داشت حرّ امام حسین (علیه السلام) باشد 🏴خواندن شده بود کار هر روزش. شلمچه بود که مجروح شد. کم کم  بیناییش رو از دست داد😔، با این حال زیارت عاشورا خواندنش ترک نشد❌.. 🏴باضبط صوت📻 هم زیارت عاشورا گوش می داد هم روضه.... توی حالش خراب شد.پدرش می گفت : « هرروز می نشستم کنار تخت🛌 برایش زیارت می خواندم... 🏴اما روز عاشورا یه جور دیگه زیارت عاشورا خواندیم... 10 صبح ⏰بود که از من پرسید: بابا! چه روزی شهید شد⁉️گفتم: ... 🏴گفت : دعاکن من هم حٌرّ امام حسین بشم.ظهرکه شد.گفت: بابا! بی قرارم. بگو بیاد.بعدهم گفت :برایم سوره ی بخون، سوره ی (علیه السلام)... 🏴شروع کردم به خوندن🗣 ... به آیه 💠«یا ایتهاالنفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه» که رسیدم، خیلی گریه کرد😭.. گفت: بخوان... 13 یا 14 بار براش خواندم... همین جورگریه می کرد😭... 🏴هنوز نشده بود🚫، خجالت کشید دوباره اصرار کنه.گفت: بابا!  نیومد؟ گفتم: نه هنوز.گفت:پس ... 🏴قرآن📖 روگذاشتم روی میز برگشتم.انگار سالها بود که .تازه ظهرشده بود. 😭😭. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #یاد_یاران6⃣0⃣1⃣ 💠 قطعه۲۴ 📌خاطره ای از #شهید_حسین_فهمیده🌷 👆عکس باز شود 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✨اندرون از طعام خالی دار ✨تا در آن نور معرفت بینی . . . 🌷پدر به ها اشاره کرد و به حسین گفت: «وردار بشور و بخور!» حسین گفت: «نه دیگه، کافیه!» پدر گفت: «تعارفی شدی حسین آقا!» حسین گفت: «تعارفی نشدم، شدم دیگه!» 🌷پدر گفت: «با یک گلابی!» حسین گفت: «به قول یکی از معلّم های خوبمان، نمی خوام بر من بشه! بلکه می خوام بر اون حاکم باشم!» 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
★ #رفتنش نقطه ی پایانِ #خوشی هایم بود ★دلمـ♥️ از هر چه و هرکس که بگویی #سیر است 😔 #شهید_سیدرضا_طاهر #شبتون_شهدایی 🌙 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 4⃣2⃣#قسمت_بیست_وچهارم 💠 از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، ن
❣﷽❣ 📚 💥 5⃣2⃣ 💠 عباس بی‌معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت. می‌دانستم از یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد. 💢 از پله‌های ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نه‌تنها نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟» 💠بی‌قراری‌های یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمی‌رفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمی‌دانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم. وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقی‌مانده را در شیشه ریخت. 💢 دستان زن بی‌نوا از می‌لرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بی‌هیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد. امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر می‌کرد و من می‌دیدم عباس روی زمین راه نمی‌رود و در پرواز می‌کند که دوباره بی‌تاب رفتنش شدم. 💠دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!» انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را به سمت معرکه می‌کشید. 💢 در را که پشت سرش بستم، حس کردم از قفس سینه پرید. یک ماه بی‌خبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفس‌های بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد. پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر می‌داد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!» 💠او می‌کرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد. چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :« و جوونای شهر مثل شیر جلوی وایسادن! شیخ مصطفی می‌گفت به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!» 💠سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان می‌کرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم ! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!» با خبرهایی که می‌شنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیک‌تر می‌شد، ناله حیدر دوباره در گوشم می‌پیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز می‌گفت بعد از اینکه فرمانده‌های شهر بازم رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمی‌ذاره یه مرد زنده از بره بیرون!» 💢 او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما آورده و از چشمان خسته و بی‌خوابش خون می‌بارید. از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود. 💠اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت بیش از بلایی که عدنان به سرش می‌آورد، عذاب می‌کشید و اگر شده بود، دلش حتی در از غصه حال و روز ما در آتش بود! با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد. 💢 نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر می‌توانست یوسف را کند. به‌سرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمی‌دانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد. حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم. 💠همانطور که به سمت در می‌دویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لب‌های او بیشتر به خشکی می‌زد که به سختی پرسید :«حاجی خونه‌اس؟»... ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌸برای دیر می شود، برگرد زمان ز پرسه زدن می شود، برگرد 🏜در انتظار تو با باری از وحشت زمین دوباره زمین گیر می شود، برگرد 🌸برای روشنی چشم آسمان، خورشید میان تکثیر می شود، برگرد 🏜همیشه جای تو درلحظه هایمان خالیست که دلگیر می شود، برگرد💔 🌸و جمعه ای که بیایی، تمام عرش خدا به سمت خاک سرازیر می شود 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
‍ 🌸در خاکی ترین ی زمین انسانهایی بودند که راه زمین تا را را بلد شده بودندو سلوک الی الله را در کمترین زمان طی می کردند فرشتگان زمینی که به واقع هر کدام شان از اولیاء خدا بودند 🍃خوب یاد دارم در آن ، بزرگان زیادی می آمدند تا خود را به این انسان های خدایی نزدیک کنندو می خوردند از این سلوک زمانی آیت الله جوادی آملی جبهه شده بودند تا ملاقاتی با بسیجیان داشته باشند. 🌸در میان رزمندگان باصفایی بود که 14 سال داشت. پایین ارتفاع ای بود و باران 🌧گلوله☄ از سوی ها می بارید. لذا فرماندهان گفتند برای وضو هم به آنجا نروید. بالا و همانجا تیمم کنید. 🍃هنگامی که الله جوادی تشریف آوردند، دیدند که آن نوجوان 14 ساله داشت به سمت می رفت برای وضو. بسیجیان هر چه فریاد زدند نرو است، آن نوجوان گوش نکرد.❌آخر شدند به این عالم وارسته، حضرت آیت جوادی آملی که آقا! شما کاری بکنید. 🌸آقا نوجوان را صدا کردند که کجا می روی⁉️گفت میروم پایین وضو بگیرم. پسر عزیزم! پایین خطرناک است. فرماندهان گفتند می توانی تیمم کنی. شما تکلیفی ندارید. همان نماز با کافی است. نگاهی بسیار زیبا به چشمان مبارک این عارف بزرگوار کرد و لبخند😄 زیبایی🌷 زد 🍃و گفت بگذارید آقا نماز آخرمان را با حال بخوانیم و رفت وضو گرفت و یک نماز باحالی و برگشت.دقایقی بعد قرار بود عده ای از بروند جلو و با عراقی ها درگیر شوند. اتفاقا یکی از آنها همین نوجوان 14 ساله بود. 🌸یکی دو بعد آیت الله جوادی را صدا کردند و گفتند حاج آقا بیاید پایین ارتفاع. دیدند ی آوردند. آیت الله جوادی آملی نشستند و دیدند همان با همان لبخند زیبا پرکشیده و رفته.آیت الله جوادی آملی کنار جنازه اش روی نشستند، 🍃 عمامه از سر برداشتند و بر سر ریختند و گفتند : جوادی! فلسفه بخوان. جوادی! عرفان بخوان. امام به چه یاد داد که به ما یاد نداد؟!من به او می گویم نرو و او می گوید بگذار آخرم را با حال بخوانم. تو از کجا می دانستی که این نماز، نماز آخر توست⁉️ 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 3⃣4⃣#قسمت_چهل_وسوم 💢البته نیاز به این علائم و نشانه ها
📚 ⛅️ 4⃣4⃣ 💢بهانه ای می یابند تا گریه کنند... و عقده هاى دلشان را بگشایند. از اینکه مى بینى قتاله سنگدل هم مى کند،... اصلا تعجب نمى کنى ،... چرا که به وضوح ، ضجه را مى شنوى ،... اشک را مشاهده مى کنى ، گریه 🌫 را مى بینى ، نوحه و و و را احساس مى کنى و حتى مى بینى که آنچنان گریه مى کنند که سمهاشان از اشک😢 چشمهاشان تر مى شود.... 🖤ولوله اى به پا کرده اى در عالم، زینب! هیچ کس نمى توانست تصور کند... که این زینب استقامت اگر بخواهد در مصیبت برادرش نوحه گرى کند،... چنان آتشى به جان عالم و آدم مى افکند... که اشک عرش را در مى آورد... و دل سنگین دشمن را مى لرزاند. اما این وضع، نباید ادامه بیابد... که اگر بیابد، دمى دیگر آب در لانه دشمن مى افتد... و سامان بخشیدن سپاه را براى مشکل مى کند.پس عمر سعد به کسى که کنار او ایستاده ، فرمان مى دهد:_برو و این زن را از سر جنازه ها بران! 💢تواین دستور عمر سعد نمى شنوى.... فقط ناگهان ضربه و را بر و خود احساس مى کنى... آنچنانکه تا اعماق جگرت تیر مى کشد، بند بند تنت از هم مى گسلد... و فریاد یازهرایت به آسمان مى رود.زبان زور، زبان نیزه ، زبان تازیانه ؛ اینها این اند. انگار نافشان را با خنجر بریده اند و دلهایشان را در گور کرده اند. 🖤اگر برنخیزى... و بچه ها را با دست خودت از کنار جنازه ها برنخیزانى ، زبان نیزه آنها را بلند خواهد کرد... و ضربه تازیانه بر آنها فرود خواهد آمد. پس را چون همیشه مى کنى ، از جا بر مى خیزى... و زنان و کودکان را با زبان مهربانى و دست تسلى از پاى پیکرها کنار مى کشى و دور هم جمع مى کنى. 💢این ، براى بردن شما کشیده اند. به سپاهش فرمان برنشستن مى دهد... و عده اى را هم مامور سوار کردن کودکان و زنان مى کند. براى سوار کردن کودکان و زنان هجوم مى آورند.... گویى بهانه اى یافته اند تا به (آل االله ) نزدیک شوند... و به دست اسیران خویش دست بیازند. غافل که ، نگاهبان این خداوندى است و کسى را یاراى به اهل بیت خدا نیست. 🖤با تمام فریاد مى کشى ؛_✨هیچ کس دست به زنان و کودکان نمى زند! خودم همه را سوار مى کنم. همه پا پس مى کشند... و با چشمهاى از حدقه درآمده ، خیره و معطل مى مانند. در میان زنان و کودکان ، چشم مى گردانى و نگاه در نگاه مى مانى:_✨سکینه جان ! بیا کمک کن!سکینه ، مى گوید و پیش مى آید.. و هر دو، دست به کار سوار کردن بچه ها مى شوید. کارى که پیش از این هیچ کدام نکرده اید.... 💢همچنانکه زنان و نیز سفرى اینگونه را در تمام عمر تجربه نکرده اند. زنان و کودکان ، خود و... و دشمن که براى ترساندنشان نیاز به اینهمه نیست.... کوبیدن بر طبل و دهل ، جهانیدن شتر، پایکوبى و دست افشانى و هلهله.آیا این همان دشمنى است که دمى پیش در نوحه خوانى تو گریه مى کرد؟در میانه این معرکه دهشتزا،... با حوصله اى تمام و کمال ، زنان و کودکان را یک به یک سوار مى کنى... و با دست و کلام و نگاه ، آرام و قرارشان مى بخشى. 🖤اکنون مانده است و و تو.رمق ، آنچنان از تن سجاد، رفته است که نشستن را هم نمى تواند چه رسد به ایستادن و سوار شدن.... تو و سکینه در دو سوى او زانو مى زنید، چهار دست به زیر اندام نحیف او مى برید.... .... 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh