eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.9هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
فکه که رفتی...⁉️ سر روی ها بگذار! هر ذره اش کلمه ای است! رمل ها را با تو حرفی است...🎤 یکی ... دیگری ... یکی ... دیگری ... یکی ... دیگری مُشتی از آن را که برداری، جمله را تمام می شنوی:🎧 «امروز روز پنجم است که در هستیم؛ را جیره بندی کرده اند!💧 را جیره بندی کرده اند! همه را هلاک کرده!😪 همه را، جز که در انتهای کانال خوابیده اند... فدای لب تشنه ات !» خطا کردی اگر گمان بردی که این جملات است؛ زبان است برادر... عشـ❣ـق! این را که با راز درآمیزی! نیک می شنوی نجوای عاشق دلسوخته ای را که با محبوبش می کند که: « عمری است عشقت مرا محاصره کرده...💞 این پنج روز که چیزی نیست! آب نمی خواهم شراب عشق کجاست؟! نان نمی خواهم جان جانانم کجاست؟! عطش دیدار تو محبوب😍، آخر می کشد مرا... 💢آری! جز ؛ همه خواب اند!😴 انتهای کانال جمع خوبان جمع است... پسر فاطمه به دادمان برس! دستمان را بگیر! دیگر راهی نمانده...»⛔️ لحظه ای بیش نمی گذرد که انتهای جمله اش را با قطره ی خونش می گذارد• و راز و رمز تمام وجود خود را در آن نقطه جا می گذارد که تفسیرش نه « » است و نه « » بلکه همچون از ازل تا ابد است...✅ 💢آری! رمل های فکه را همین نقطه ها ساخته است برادر! فکه پر است از نقطه هایی که کهکشان را به سخره گرفته است.. به یاد سردار کانال کمیل 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
6⃣6⃣3⃣ 🌷 💠يك ربع به شهادت 🌷با بيست نفر از دوستان در بستان همكار بودم. هر جا كه مى رفتيم، با هم بوديم. بين ما دوستى و صميميت💞 زيادى پديد آمده بود. يك روز كه از به استراحتگاه برگشته بودم تا نماز بخوانم، فرمانده آمد داخل اتاق و گفت: آقاى بلوچ اكبرى! را جمع كن، اول برو گروهان ارتش؛ بلدوزرى 🚜گرفته ام؛ بارش كن بياور، بعد برگرد . 🌷گفتم: نمازم را مى خوانم، بعد مى روم. اما اصرار كرد و گفت: برو جايى كه گفتم، بعد برگرد نماز بخوان! ديدم اصرار فايده اى ندارد😞. همين طور جانماز را پهن شده گذاشتم و . 🌷فاصله تا گروهان حدود ١/٥ كيلومتر بود. به گروهان كه رسيدم، هواپيماهاى🛩 عراقى شروع به بمباران💥 كردند. من سريع رفتم داخل . يك ربع بعد كه اوضاع آرام شد، ديدم در هاله اى از دود غليظ و سياه 🌫گم شده است. 🌷وقتى برگشتم، ديدم تعدادى از دوستان شده اند. بچه هايى كه داشتند براى دوستانشان گريه مى كردند😭، با ديدن من به طرفم آمدند و با تعجب 😧پرسيدند: تو زنده اى؟! ؟! گفتم: شهادت 🌷لياقت مى خواهد. من حالا حالاها كنار شما هستم. 🌷با بچه ها رفتيم داخل اتاقى كه پهن بود. ديديم يك بمب خوشه اى درست در اى كه من مى خواستم نماز📿 بخوانم، فرود آمده و جانمازم را كاملاً سوزانده 🔥و از بين برده است. بچه ها گفتند: شانس آوردى! اگر فرمانده اصرار نكرده بود، تو حالا اينجا نبودى، توى آسمان ها🕊 بودى! 🌷حرف آنها واقعيت داشت. اصرار فرمانده براى رفتن من خواست بود. اگر خداوند مقدر نكرده بود، من با مى سوختم، اما تقدير الهى چيز ديگرى بود😔. راوى: 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
می گفت: خواب بود، ولی همه چیز واضح و روشن و طولانی .... می گفت: رزمایش بود محمودرضا هم بود با لباس ر
🔸محمودرضا جوانی بود و فعال مثل همه ی شهدای دیگر و نیک می دانست که بهشت🌸 را به بها میدهند، نه بهانه❌ همان رزمنده ی بدون مرزی که خود را به و به قول خودش به مطلع آخرالزمانی وعده ی ظهور رساند. 🔹میگفت: شام میدان عجیبی است، ی شروع حرکت ابناء ابوسفیان ملعون است. آری! دهه ی شصتی، بین پیوستن به صف عاشوراییان👥 و گریختن از معرکه ی ، پیوستن به صف عاشوراییان را انتخاب کرد و بین شهادت🌷 دور از وطن و در آغوش کشیدن دخترکش ⇜شهادت را ⇜مبارزه را ⇜ یک ملت بودن را ⇜جوانمرد♥️ بودن را... ↫و چه انتخاب و نفسگیری.!! 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
‍ 🌸در خاکی ترین ی زمین انسانهایی بودند که راه زمین تا را را بلد شده بودندو سلوک الی الله را در کمترین زمان طی می کردند فرشتگان زمینی که به واقع هر کدام شان از اولیاء خدا بودند 🍃خوب یاد دارم در آن ، بزرگان زیادی می آمدند تا خود را به این انسان های خدایی نزدیک کنندو می خوردند از این سلوک زمانی آیت الله جوادی آملی جبهه شده بودند تا ملاقاتی با بسیجیان داشته باشند. 🌸در میان رزمندگان باصفایی بود که 14 سال داشت. پایین ارتفاع ای بود و باران 🌧گلوله☄ از سوی ها می بارید. لذا فرماندهان گفتند برای وضو هم به آنجا نروید. بالا و همانجا تیمم کنید. 🍃هنگامی که الله جوادی تشریف آوردند، دیدند که آن نوجوان 14 ساله داشت به سمت می رفت برای وضو. بسیجیان هر چه فریاد زدند نرو است، آن نوجوان گوش نکرد.❌آخر شدند به این عالم وارسته، حضرت آیت جوادی آملی که آقا! شما کاری بکنید. 🌸آقا نوجوان را صدا کردند که کجا می روی⁉️گفت میروم پایین وضو بگیرم. پسر عزیزم! پایین خطرناک است. فرماندهان گفتند می توانی تیمم کنی. شما تکلیفی ندارید. همان نماز با کافی است. نگاهی بسیار زیبا به چشمان مبارک این عارف بزرگوار کرد و لبخند😄 زیبایی🌷 زد 🍃و گفت بگذارید آقا نماز آخرمان را با حال بخوانیم و رفت وضو گرفت و یک نماز باحالی و برگشت.دقایقی بعد قرار بود عده ای از بروند جلو و با عراقی ها درگیر شوند. اتفاقا یکی از آنها همین نوجوان 14 ساله بود. 🌸یکی دو بعد آیت الله جوادی را صدا کردند و گفتند حاج آقا بیاید پایین ارتفاع. دیدند ی آوردند. آیت الله جوادی آملی نشستند و دیدند همان با همان لبخند زیبا پرکشیده و رفته.آیت الله جوادی آملی کنار جنازه اش روی نشستند، 🍃 عمامه از سر برداشتند و بر سر ریختند و گفتند : جوادی! فلسفه بخوان. جوادی! عرفان بخوان. امام به چه یاد داد که به ما یاد نداد؟!من به او می گویم نرو و او می گوید بگذار آخرم را با حال بخوانم. تو از کجا می دانستی که این نماز، نماز آخر توست⁉️ 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 3⃣3⃣#قسمت_سی_سه 💢از او در مى گذرد اگر چه از #همو_ضربه
📚 ⛅️ 4⃣3⃣ 💢این ، دل💗 ابن سعد را مى لرزاند و ناخودآگاه فریاد مى کشد: دست بردارید از خیمه 🏕ها.و همه پا پس مى کشند از ها و به مى پردازند.حسین دوست دارد به تو بگوید:خواهرم به خیمه برگرد. اما اش دیگر یارى نمى کند. و تو دارى کلام نگفته اش را کنى ، اما زانوهایت تو را راه نمى برد.مى دانستى که کربلایى هست ، مى دانستى که خواهد آمد. آمده بودى و مانده بودى براى همین روز. 🖤اما هرگز گمان نمى کردى که تا بدین حد و باشد. مى دانستى که حسین به هر حال در آغوش خون خواهد خفت... و بر محمل سفر خواهد کرد... اما گمان نمى کردى... که کشتن پسر پیامبر پس از گذشت چند ده سال از او این همه داوطلب داشته باشد....شهادت ندیده نبودى . مادرت کبرى و پدرت على مرتضى و برادرت حسن مجتبى همه هنگام سفر رخت پوشیدند. 💢چشمت با و ضربت و خون ناآشنا نبود. این همه را در و بازوى مادر، فرق سر پدر و طشت پیش روى برادر دیده بودى اما هرگز تصور نمى کردى که دامنه تا این حد، باشد.تصور نمى کردى که بتوان پیکرى به آن قداست را آنقدر تیر باران☄ کرد... که شکل به خود بگیرد.مى دانستى که روزى از روز اباعبداالله نیست . 🖤این را از ، و از خود شنیده بودى... اما گمان مى کردى که روز حسین ممکن است از روز فاطمه و روز على ، کمى سخت تر باشد یا خیلى سخت تر.... اما در مخیله ات هم نمى گنجید که ممکن است جنایتى به این در اتفاق بیفتد... و همچنان آسمان و زمین برپا و برجا بماند. به همین دلیل این سؤ ال از دلت مى گذرد که چرا آسمان🌫 بر زمین نمى آید و چرا کوهها🏔 تکه تکه نمى شوند... 💢مبادا که این سؤ ال و ، رنگ نفرین و نفرت به خود بگیرد. زینب! دنیا به آخر نرسیده است . به ابتداى خود هم بازنگشته است . اگر چه یک صدا مویه مى کنند: اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الماء. و خدا به مهدى منتقم اشاره مى کند و مى گوید: انى اعلم ما لا تفعلون. ✨ اما این به ابتداى عالم نیست . 🖤این بلندترین تاریخ است. حساسترین مقطع آفرینش است . خط استواى خلقت است . حیات در این مقطع از زمان ، دوباره متولد مى شود و تو نه فقط شاهد این جدید که قابله آنى . پس صبور باش و لب به شکوه و نفرین باز مکن ! صبور باش و و رى مخراش ! صبور باش و و کار خلق پریشان مکن.بگذار با دست و پاى خونین از قتلگاه بیرون بیاید، سر برادرت را با افتخار بر سر دست بلند کند... 💢و به دست خولى و زیر لب به او بگوید:_✨یک لحظه چهره او و صورت او آنچنان مرا به خود کرد که داشتم از غافل مى شدم . اما به خود آمدم و کار را تمام کردم . این سر! به امیر بگو کهکار، کار من بوده است.... بگذا ر این ندا در آسمان 🌫بپیچد که : _✨قتل الامام ابن الامام(17) 🖤اما حرف از فرو آسمان نزن! سجاد را ببین که چگونه مشت بر زمین مى کوبد... و هستى را به آرامش دعوت مى کند. را ببین که چگونه بر سرکائنات فریاد مى کشد که_✨این منم حجت خدا بر زمین !و با دستهاى لرزانش تلاش مى کند که ستونهاى آفرینش را استوار نگه دارد. ات را از دست مده زینب ! که آسمان بر ستون صبر تو استوار ایستاده است . اینک این ملائکه اند که صف به صف پیش روى تو زانو زده اند... 💢و تو را به صبورى دعوت مى کنند. این تمامى پیامبران خداوندند که به تسلاى دل مجروح تو آمده اند. جز اینجا و اکنون ، زمین کى تمام پیامبران را یک جا بر روى خویش دیده است.این صف اولیاست ، تمامى اولیاءاالله و این خود محمد (صلى االله علیه و آله و سلم ) است . پیامبر خاتم است که در میانه معرکه ایستاده است ، را در دست گرفته است و اشک مثل باران🌨 بهارى 🌸بر روى گونه هایش فرو مى ریزد. 🖤 یا جداه ! یا رسول االله ! یا محمداه ! این حسین توست که...نگاه کن زینب ! این خداست که به تو آمده است.خدا!... ببین که با فرزند پیامبرت چه مى کنند! ببین که بر سر عزیز تو چه مى آورند؟ ببین که نور على را... نه . نه ، شکوه نکن زینب ! با خدا شکوه نکن ! از خدا نکن . فقط سرت را بر روى شانه هاى آرام بخش خدا بگذار و هاى هاى گریه کن. خودت را بسپار. ... 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
/ •﷽• 🥀ازش #پرسیدم ڪه شما رزمنده اسلامید⁉️ گفت:نه عزیزم! ما شرمنده اسلامیـم. 🍂از اون روز #فڪر میڪ
2⃣6⃣3⃣1⃣🌷 🌸"بسم الله الرحمن الرحیم🌸 🔰 ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون♡ تو را سپاس می‌گویم که در تقدیر ما حضور در دانشگاهی را رقم زدی که نامش، هدفش، خصوصیاتش و پرچمش حسینی است تا فداکاری و را از مکتب والای او بیاموزیم.* " 🔰نامِ ، گره خورده به نامِ پرستوهایش، دل در گرو عشق او دارند و جز نمیتواند آدمی را به رهایی برساند.در پسِ نام خانطومان، یک نهفته است و در پشتِ این کربلا، مادران و همسرانی که وار قدم به سوی میدان می‌گذارند ،نه برای بازگرداندنِ پیکر،برای تقدیمِ جگر گوشه‌شان، به ساحتِ مقدسِ شاهِ کربلا 🔰جواد را بنگر... بی سر و سامان از این عشق، 💓بی تابِ پریدن است.می‌شود در تعزیه باشی و دلت مثل او فدا شدن نخواهد⁉️در مکتب حسین پرورش یافته ،جایی که هدف و مجاهدت راهِ آزادِگیست. از آسمان 🌫این مکتب، ستاره هایی چون بیرون می‌آیند تا چراغِ راهی باشند در نَفَس گیرِ عالم... 🔰امروز دوباره، در آغاز این گردونه عاشقی ایستاده ایم، جایی که سید جواد پای در زمین نهاد تا و چراغِ روزهای تاریکمان شود.انتهایِ مسیرش به خانطومان رسید و اینک نزد پروردگارش، روزی میخوردما اما، در نقطه آغاز تو مانده ایم.در 📅 تولدت ،آنجا که قدومت زمین را لاله 🌷گون کرد.محو توایم، دستمان را بگیر تا تغییرمان با نقطه آغاز تو تلاقی کند ،سربلندِ مکتبِ حسین *بخشی از وصیت نامه شهید♡ ✍نویسنده : 🕊به مناسبت سالروز تولد 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNaz