🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه 7⃣9⃣ 💠پسر فداکار😂 🔸موقع #خواب بود كه یكى از بچه ها سراسیمه آمد تو #چادر و رو به دیگران
🌷 #طنز_جبهه 8⃣9⃣
💠مـــرغ هـای تـخـریـبـچـی😂
🌿اوضاع #غذا بد جوری بهم ریخته بود. هرچه بیشتر میگذشت #دعاها سوزناکتر میشد.
دو ماه بود که در خط مقدم بودیم و ماشین #تدارکات یا دیر به دیر به خدمتمان مشرف میشد یا نان و پنیر و انگور و هندونه برامون میاورد.
🌿جوری شد بود که طعم غذای #پختنی داشت از یادمون میرفت.
داشت یادمون میرفت که #مرغ چه شکلی است یا ران مرغ کدام است و سینه اش کدام.
چلو کباب چه مزه ای دارد و با لیمو ترش چه طعمی پیدا میکرد.
🌿در آن شرایط #نان_خشک که میخوردیم به پیشنهاد یکی از بچه ها سعی میکردیم با رجوع به خاطرات گذشته یاد غذاهای #خوشمزه و پرچرب و چیلی را زنده کنیم و روحیمون ضعیف نشود
🌿تا اینکه خدای مهربان نظری کرد و در عین #ناباوری ماشین تدارکات از زیر اتش توپ و خمپاره دشمن سالم به مقصد رسید و ما با دیدن پاتیل های #پلو و از همه مهم تر #مرغ به خودمان سیلی می زدیم که خوابیم یا بیدار.
🌿اما وقتی سر سفره نشستیم با دیدن مرغ های بی ران و بال به فکر فرو رفتیم که آنها را از کجا گیر آوردند.😂😂قدرت خدا از هر ده تا مرغ یکی ران نداشت.😁
🌿گر چه بچه ها دو قاشوقه می خوردند و دم نمیزدند.
اما همین که شکم ها #سیر شد دهن ها به کار افتاد.
من رودروایسی را گذاشتم کنار و به #راننده ماشین که مهمونمون شده بود گفتم:
«ببینم حاجی جون می شود بپرسم این مرغ های بی ران و بال مادر زاد معلول بودند یا در جنگ به این روز افتادن؟» 😁😉
🌿بچه ها که داشتند #چایی بعد از ناهار میخوردن خندیدن.
راننده کم نیاورد و گفت:
«راسیاتش اینا رو از #میدون_مین جمع کردن!»
زدم به پرویی و گفتم:
حدث میزدم #تخریبچی هستن چون هیچکدوم ران درست و حسابی ندارند!» 😂😂
کمی خندیدیم و باز خدارو شکر کردیم که مارو از نعمتاش #محروم نکرده.
منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک.📚
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠محبت به همسر و خرید گل🌺 💟شهید سیاهکالی سعی می کردند #محبت خود به همسرشان را به صورت عملی نشان بدهن
0⃣1⃣1⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠 یانگوم سرآشپز😅
🔰فردای روز #عقدمان حمید را برای شام🍲 دعوت کرده بودیم، تازه شروع کرده بودم به سرخ کردن کوکوها🥙 که زنگ خانه به صدا درآمد، #حدس می زدم که امروز هم مثل روزهای قبل #حمید خیلی زود به خانه ما بیاید🏘
🔰از روزی که #محرم شده بودیم هر بار ناهار یا شام دعوت کرده بودیم، زودتر می آمد☺️ دوست داشت #خودش هم کاری بکند، این طور نبود که دقیقا وقت ناهار یا شام بیاید❌
🔰بعد از سلام و احوال پرسی با بقیه، همراه من به #آشپزخانه آمد و گفت: به به😋 ببین چه کرده سر آشپز! گفتم: نه بابا! زحمت کوکوهارو #مامان کشیده، من فقط می خوام سرخشون کنم🍳
🔰روغن که حسابی داغ♨️ شد، شروع کردم به سرخ کردن #کوکوها، حمید گفت: اگر کمکی از دست من بر میاد بگو، گفتم: مرغ🍗 پاک کردن بلدی⁉️ بابا چنتا #مرغ گرفته، می خوام پاک کنم، کمی روی صندلی جابه جا شد و گفت: دوست دارم #یاد_بگیرم و کمک حالت باشم.
🔰خندیدم و گفتم: معلومه تو خونه ای که کدبانویی مثل #عمه من باشه و دختر عمه ها همه ی کارهارو انجام بدن👌 شما #پسرها نباید هم از خونه داری سر رشته ای داشته باشین😄 گفت: این طورها هم نیست #فرزانه_خانوم.
🔰باز من پیش بقیه آقایون یه پا #سرآشپز حساب میشم😎 وقت هایی که میرم سنبل آباد، #من آشپزی🍜 می کنم، برادرهام به شوخی بهم میگن #یانگوم😅
📚کتاب یادت باشد
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#عشق زیباست اگر
#یار_خدایی_باشد💖
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠ورزش باستانی ✨یکبار بچه ها پس از ورزش در حال پوشیدن لباس و مشغول خداحافظی بودند. یکباره مردی #سراس
🔰مهدي حسن قمي از كوچك ترين #دوستان ابراهيم مي گفت:
🌷يادم هست ابراهيم به #ساندويچ_الويه علاقه داشت. اما هر جايي براي ساندويچ نمي رفت.
🌷يك ساندويچ فروشي در١٧ شهريور بود كه به فروشنده اش آقاشيخ مي گفتند. يعني آدم #موجه و مسجدي بود.
ابراهيم هميشه پيش او مي رفت. حساب دفتري پيش او داشت.
🌷مي دانست توي الويه؛ كالباس نمي ريزد وفقط از #مرغ استفاده مي كند. ابراهيم سوسيس و همبرگر و ...هرگز استفاده نمي كرد.
اينگونه به ما درس #تربيتي مي داد كه هرچيزي نخوريم و هرجايي براي غذا نرويم.
🌷مي دانست كه اين فروشنده به حلال و حرام خيلي دقت دارد، براي همين آنجا مي رفت. چرا كه #قرآن دستور مي دهد:
انسان به غذايي كه ميخورد توجه داشته باشد.
كتاب سلام بر ابراهيم ٢
#شهید_ابراهیم_هادی🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠محبت به همسر و خرید گل🌺 💟شهید سیاهکالی سعی می کردند #محبت خود به همسرشان را به صورت عملی نشان بدهن
0⃣9⃣2⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠 یانگوم سرآشپز😅
🔰فردای روز #عقدمان حمید را برای شام🍲 دعوت کرده بودیم، تازه شروع کرده بودم به سرخ کردن کوکوها🥙 که زنگ خانه به صدا درآمد، #حدس می زدم که امروز هم مثل روزهای قبل #حمید خیلی زود به خانه ما بیاید🏘
🔰از روزی که #محرم شده بودیم هر بار ناهار یا شام دعوت کرده بودیم، زودتر می آمد☺️ دوست داشت #خودش هم کاری بکند، این طور نبود که دقیقا وقت ناهار یا شام بیاید❌
🔰بعد از سلام و احوال پرسی با بقیه، همراه من به #آشپزخانه آمد و گفت: به به😋 ببین چه کرده سر آشپز! گفتم: نه بابا! زحمت کوکوهارو #مامان کشیده، من فقط می خوام سرخشون کنم🍳
🔰روغن که حسابی داغ♨️ شد، شروع کردم به سرخ کردن #کوکوها، حمید گفت: اگر کمکی از دست من بر میاد بگو، گفتم: مرغ🍗 پاک کردن بلدی⁉️ بابا چنتا #مرغ گرفته، می خوام پاک کنم، کمی روی صندلی جابه جا شد و گفت: دوست دارم #یاد_بگیرم و کمک حالت باشم.
🔰خندیدم و گفتم: معلومه تو خونه ای که کدبانویی مثل #عمه من باشه و دختر عمه ها همه ی کارهارو انجام بدن👌 شما #پسرها نباید هم از خونه داری سر رشته ای داشته باشین😄 گفت: این طورها هم نیست #فرزانه_خانوم.
🔰باز من پیش بقیه آقایون یه پا #سرآشپز حساب میشم😎 وقت هایی که میرم سنبل آباد، #من آشپزی🍜 می کنم، برادرهام به شوخی بهم میگن #یانگوم😅
📚کتاب یادت باشد
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#عشق زیباست اگر
#یار_خدایی_باشد💖
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب #قسمت_سی_دوم 💢مى توانى ببینى که اکنون #حسین چه مى کند.
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️#افتاب_در_حجاب
3⃣3⃣#قسمت_سی_سه
💢از او در مى گذرد اگر چه از #همو_ضربه مى خورد اما به کشتنش راضى نمى شود.#جنگى ☄چنین فقط از دست و دل کسى چون #حسین برمى آید.کسى به #موعظه کسانى برخیزد که او را محاصره کرده اند...
🖤و هر کدام براى کشتنش از دیگرى سبقت مى گیرند....کسى دلش براى کسانى بسوزد که با سنگ و تیر و نیزه و شمشیر و کمان ، کمین کرده اند
تا #ضربات_بیشترى بر او وارد آورند و زودتر کارش را بسازند.واى ... مشت بر پیشانى مکوب زینب ! اگر چه این سنگ که از مقابل مى آید، #مقصدش پیشانى حسین است.
💢فقط کاش حسین ، پیراهن را به ستردن پیشانى ، بالا نیاورد..
و سینه اش طمع تیر #دشمن را برنیانگیزد.رویت را مخراش !
مویت را پریشان مکن زینب !
#مبادا که لب به #نفرین بگشایى و زمین و زمان را به هم بریزى... و کائنات را کن فیکون کنى!#ظهور ابر سیاه در آسمان🌫 صاف ،
🖤آتش🔥 گرفتن گونه هاى خورشید،☀️ برپا شدن طوفانى #عظیم به رنگ سرخ❤️ ، آنسان که چشم از دیدن چشم به عجز بیاید، برانگیخته شدن غبار سیاه و فروباریدن خون ، این تکانهاى بى وقفه زمین ، این لرزش شانه هاى آسمان ،
همه از سر این کلامى است که تو اراده کردى و بر زبان نیاوردى:کاش آسمان به زمین بیاید و کاش کوهها تکه تکه شوند و بر دامن بیابانها فرو بریزند، کاش...
💢اگر این ((کاش )) که بر دل تو مى گذرد، بر زبان تو جارى شود،...
#شیرازه_جهان از هم مى گسلد و ستونهاى آسمان فرو مى ریزد.
اگر تو بخواهى ، خدا طومار زمین و آسمان را به هم مى پیچد، اگر تو بگویى ، زمین تمام اهلش را در خویش مى بلعد، اگر تو نفرین کنى ، خورشید جهان را شعله ور مى کند و کوهها را در آتش خویش مى گدازد. اما مکن ، مگو، مخواه زینب!✨
🖤چون #مرغ رگ بریده دور خودت بچرخ ، چون ماهى🐟 به خاك افتاده در تب و تاب بسوز، اما لب به نفرین بازمکن.
اتمام حجت کن ! فریاد بزن ، بگو که :
و یحکم ! اما فیکم مسلم!وا ى بر شما! آیا در میان شما یک مسلمان نیست.اما به آتش 🔥نفرینت دچارشان مکن.گرز فریادت را بر سر #عمرسعد بکوب که :
_✨ننگ بر تو! پسر پیامبر را مى کشند و تو نگاه مى کنى ؟!
💢بگذار او #گریه 😭کند و روى از تو برگرداند و کلام تو را نشنیده بگیرد.
بگذار شمر بر سر یاران خود نعره بزند:
مادرانتان به #عزایتان بنشیند! براى کشتن این مرد معطل چه هستید؟!
و همه آنها که #پرهیز مى کردند یا ملاحظه یا وحشت از کشتن حسین ، به او حمله برند... و هر کدام زخمى بر زخمهاى او بیفزایند.
🖤بگذار زرعه بن #شریک شمشیرش🗡 را از پشت بر شانه چپ حسینت فرود بیاورد و میان دست و پیکر او فاصله بیندازد.... بگذار آن دیگرى که رویش را پوشانده است... گردن حسین را به ضربه شمشیرش بشکافد.بگذار#سنان_بن_انس با نیزه بلندش حسین را به خاك بیندازد.
بگذار #خولى_بن_یزیداصبحى ، به قصد جدا کردن سر حسین از اسب فرود بیاید اما زانوانش از وحشت سست شود،...
به خاك بیفتد و عتاب و ناسازگارى شمر را تحمل کند....
💢بگذار...
نگاه کن ! حسین به کجا مى نگرد؟
#ردنگاه_او... آرى به خیمه 🏕ها بر مى گردد، واى ... انگار این #قوم_پلید، قصد #خیمه ها راکرده اند.از اعماق جگر فریاد بزن : _حسین هنوز زنده است نامرد مردمان! اما نفرین نکن!حسین ، خود از زمین خیز برمى دارد و تن مجروح را به دست یله مى دهد و با صلابتى زخم خورده فریاد مى کشد:
🖤واى بر شما اى پیروان ال ابى سفیان ! اگر #دین ندارید و از #قیامتخدا نمى ترسید لااقل #مرد باشید.این فریاد، دل #ابن_سعد را #مى_لرزاند..
#ادامه_دارد.....
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh