محمود رفت و با عمه ها برگشت همه دور سفره جمع شدیم و آش خوردیم جمعشون خیلی باصفا بود مرتضی هرازگاهی یه چشمکی حواله ام میکرد و من سرخ میشدم بی بی پرسید مرتضی کی عروسی کردی که ما خبر دار نشدیم درسته خواهرات دیگه با ما سر سنگینن اما از تو انتظار نداشتیم بی سر و صدا زن بیاری مرتضی صداشو صاف کرد و با دست سیبیلاشو پاک کرد و گفت حقیقتش بی بی ما فقط عقد کردیم و عروسی نکردیم هنوز برا همین اقدس اینجا پیش شما میمونه تا من خونه رو آماده کنم و عروسی بگیریم اینجا عمه ها چشاشون برق زد و خوشحال هر کدوم یه نقشه برا عروسی مرتضی میکشیدن مرتضی آروم خم شد سمتم و گفت انتظار نداری که بدون بزن و بکوب بریم خونه امون چشم غره ای بهش رفتم و قهقهه ای زد و بلند شد .گفت بی بی دستت درد نکنه من برم دیگه ببینم بنا پیدا میکنم پسر عمه هاش بلند شدن که ما یکی رو میشناسیم بیا بریم پیشش مرتضی با پسر عمه هاش رفتن منم کمک بی بی سفره رو جمع کردم سوالهای عمه ها شروع شد که از خانوادت بگو کی ان کجان چی شدن چطور شد راضی شدن تو با مرتضی بیایی حق داشتن کار ما کلا هیچ توجیهی نداشت.مجبور شدم بگم کسی رو ندارم و یه برادر دارم که اونم رفته شیراز و من با مرتضی اومدم اینجا دیدن زیاد طفره میرم دیگه سوالی نکردن.دلم میخواست یه حموم درست و حسابی برم با خجالت پرسیدم بی بی اینجا حموم کجاس گفت یکی دو کوچه پایین تر هست فردا صبح میبرمت حتما دختر جون تشکری کردم و بی بی اصرار کرد که برم دراز بکشم خسته ام حتما دلم خیلی میخواست یه استراحتی بکنم و بی بی منو برد تو یکی از اتاقها و گفت اینجا اتاق تو تا وقتی که خونتون تکمیل بشه مثل دخترمی برام.بقچم و برداشتم و رفتم اتاق پشتی یه دست رختخواب بود و یه آینه کوچیک که به دیوارش آویزون بود . یه فرش کوچیک که وسط پهن کرده بودن رفتم بالشو و برداشتم و دراز کشیدم شدیدا خسته بودم اما خوابم نمیبرد قیافه مهین و ننه جلو چشام بود الان چیکار میکنن پروین الان کلی تیکه بار مهین و ننه کرده بخاطر مرتضی و من علی الان چیکار میکنه مردم پشت سرم چی ها میگن تو همین فکر و خیالها بودم که صدای مرتضی و پسر عمه هاش اومد مرتضی سراغمو از عمه گرفت اونم گفت اتاق پشتی هست گفتم بره استراحت کنه اهانی گفت و بعد چند ثانیه با انگشت دو سه تا ضربه به در زد زود روسری رو سرم کردم خجالت میکشیدم ازش هنوز برام عادی نشده بود . گاهی میترسیدم ازش گفتم بیا تو اومد تو و گفت به به اقدس خانم چخبر گفتم خسته ای بیا یکم استراحت کن من برم کمک عمه .گفت نمیخواد بری عمه رفت خونه خواهراش کاری نداره یهو دلم هری ریخت پایین از تنها بودن با مرتضی خاطره خوبی نداشتم.عرق سردی رو کل بدنم نشست مرتضی اومد یه گوشه نشست و گفت .اقدس دو هفته دیگه عده ات تموم میشه عقد میکنیم یه خواهش دارم ازت کلا فراموش کن گذشته رو من خیلی میخوامت و خاطرت برام عزیزه قول میدم خوشبختت کنم تمام مدت با انگشتهام بازی میکردم و حرفی نزدم اینا رو گفت و رفت.شب بی بی پسرهاشو فرستاد خونه خواهرش تا من راحت باشم صبح فردا اومد که اقدس ماشو رخت و لباست و جمع کن بریم حموم خوشحال زود برا خودم لباس برداشتم و رفتیم حموم بی بی برام صابون گرفت از یه بقالی و رفتیم یه حموم بود که قسمت زنها دوتا حموم کوچیک بود خیلی گرم بود و دلم میخواست ساعتها اونجا باشم کثیفی یه عمر انگار رو تنم بود یاد حموم عروسی افتادم از کجا رسیده بودم به کجا . مرتضی صبحها تا شب بالا سر خونه و کارگرها بود تا خونه رو تموم کنه منم خونه عمه بودم و کمکش میکردم مرتضی کلی وسایل و خوراک خریده بود و من و بی بی غذای کارگرها رو درست میکردیم.تو دو هفته خونه رو بازسازی شد و تموم شد .مرتضی حموم هم درست کرد از این بابت خیلی خوشحال بودم .یه اتاق بزرگ که توش دوتا اتاق کوچیک بود با یه مطبخ بیرون حیاط کنار آشپزخونه هم حموم بود و کنار حموم هم دستشویی.یه حوض گرد هم نزدیک خونه ها درست کرد و نصف حیاط و کاشی کاری کرد گفت بقیه رو گل میکاریم .خونه خیلی تمیز و دلنشینی شد دل تو دلم نبود که برم اونجا زندگی کنم عده منم تموم شده بود بعد تمیزکاری خونه مرتضی گفت اقدس فردا صبح میام دنبالت بریم عقد کنیم .دلشوره گرفتم باز با نگرانی گفتم کجا گفت بریم تهران عقد کنیم برا خونمونم وسایل بخریم و عروسی بگیریم بیاییم خونمون. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii