#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_چهلویکم
رقیه اومد تو و رفت کنار ننه نشست و سلام داد. ننه نگاهی به صورت رقیه کرد و با سر جوابشو داد.رقیه گفت دستت درد نکنه اقدس مثل یه دسته گل نگه داشتی ننه رو لبخندی زدم و گفتم مادرمه به هر حال وظیفه ام هست.گفتم چه عجب از این ورا گفت به لطف داداشت آواره شدم
گفتم یعنی چی.گفت حسن اومد همه مستاجرها رو بیرون کرد و به منم گفت برم.گفتم یعنی چی میخواد چیکار کنه مثلا گفت انگار خودش میخواد بشینه
شونه ای بالا انداختم و گفتم به من چه حق من از اون خونه شد یکم کاسه بشقاب که اونا هم معلوم نشد چی شد
پرسیدم الان کجا میخوای بری.گفت دارم میرم تو یه خونه سرایداری کنم
برادر یکی از همسایه هاتون بود اونا معرفی کردن.براش چایی اوردم و گفتم از مهین خبری نداری گفت نه والا مهین کلا پیداش نشد تو این یه سال انگار مادری نداشت.آهی کشیدم و گفتم بچه بی وفا میشه مخصوصا اونایی که جون خودتو براشون میدادی.رقیه یکم نشست و بعد راه افتاد و رفت.بعد یه مدت مرتضی گفت اقدس جمع کنیم بریم تهران الان دیگه مثل قبل جایی رو بمباران نمیکنن.بچه ها بزرگ میشن یکی دو سال بعد فائزه باید بره مدرسه.دور شدن از عمه سخت بود ولی مرتضی راست میگفت تا همیشه که نمیشد تو روستا موند.باهم رفتیم خونه مرتضی رو تمیز کردیم .خونه کوچیکی بود اندازه خونه آقام نبود ولی برای ما کافی بود.وسایلمو کم کم جمع کردم و عمه ها خیلی ناراحت بودن از رفتن ما خودمم ناراحت بود بلاخره کلی خاطره داشتم تو ان خونه وسایل و جمع کردیم و رفتیم خونه تهران ننه هر روز بدتر میشد و جابجا کردن و رسیدگیش سختتر.نمیتونست چیزی بخوره همه چی رو مثل آش درست میکردم و له میکردم و ذره ذره میریختم تو دهنش.خونه مرتضی یه حیاط نسبتا کوچیک داشت خونه دو طبقه محسوب میشد
یه زیر زمین پایین بود یه سالن ۲۰ متری داشت و یه گوشه یه اتاق کوچیک بود
طبقه بالا هم سالن ال شکل داشت با دوتا اتاق.فرش هام و تو سالن پهن کردم و برای آشپزخونه و اتاقها هم موکت گرفتم و اون دوتا فرش لاکی که موقع عروسی خریده بودم و تو هر کدوم پهن کردم.یکی از اتاقها رو دادم به ننه و اون یکی هم من و مرتضی میخوابیدیم و بچه ها تو پذیرایی میخوابیدن.تنهایی رسیدگی به ننه خیلی سخت بود دو سه سالی همینطور گذشت فائزه رو کلاس اول ثبت نام کردم مرتضی میبردش اوایل بعد با بچه های محل دوست شد و خودش میرفت و می اومد اواخر جنگ بود ننه شده بود یه تیکه پوست و استخون دیگه تو این عالم نبود اکثرا خواب بود یا چیزی نمیفهمید هر شب ناله میکرد مشخص بود کابوس میبینه.دیگه روزها میترسید تو اتاق تنها باشه باید کنارش میبودم.برا همین جاشو آوردم تو پذیرایی پهن کردم تا راحتتر باشه.همش با دست به یه جایی اشاره میکرد و چشاش گرد میشد و بعد عرق میکرد و داد میزد کم کم میترسیدم.مرتضی هم داده بود ماشین و برا شرایط خودش تغییر داده بودن و دائم این شهر اون شهر میرفت .تنها بودم و اینجا هم با کسی زیاد رفت و آمد نداشتم.صبح تا شب تنها بودم با ننه.یه جورایی. افسرده شده بودم
تو همین روزها دوباره حامله شدم انگار دنیا رو سرم خراب شد.الان که وقت بچه نبود.به مرتضی گفتم اونم تو فکر رفت که اخه الان تنهایی چیکار میکنی.گفتم مرتضی برم سقط کنم عصبی شد که هدیه خدارو پس نمیزنن ویارام شدید بود مطمئن بودم دختره بازم مرتضی زود زود خونه می اومد و سعی میکرد کمکم کنه ننه حالش خیلی بد شده بود به مرتضی گفتم برو به حسین و مهین یه جوری برسون که بیان ننه اشون و ببینن آخرای عمرشه.چند روز گذشته بود که در زدن به مرتضی گفتم در و باز کنه.صدای مرتضی اومد که میگفت اقدس بیا مهمون داری چادرمو سر کردم و رفتم حیاط دیدم زهرا هست به همراه علیرضا و دخترش.زهرا اومد روبوسی کرد علیرضا ماشاءالله بزرگ شده بود ۱۲،۱۳سالش میشد دخترشم کپی زهرا بود گفت شنیدم ننه پیش تو هست گفتم اره بیا تو.اومدن نشستن و رفتم چای و میوه اوردم و نشستم پیششون.گفتم چخبر زهرا چیکار میکنی کجایی گفت هیچی خیاطی میکنم و مغازه علی رو فروختیم و یه خونه کوچیکم خریدیم شکر میگذره.گفتم از مهین خبر نداری گفت یه بار اومد پیش من. که منو راضی کنه بریم شکایت کنیم از حسن ولی من حوصله دادگاه و پاسگاه نداشتم و گفتم نمیخوام من چیزی.گفتم پس تهران میاد و میره سراغی از ننه اش نگرفت گفت والا اقدس یه چیزی بگم بین خودمون باشه میدونست ننه رو تو بردی و وضعش خرابه گفت این همه سال من جورشو کشیدم اقدس رفت خوشگذرونی الانم نوبت اونه گفتم حق داره خیلی زحمت کشید تو اون خونه گفت آقا مرتضی رو دیدم تو محله سراغتو گرفتم گفت حال ننه بده و آدرس گرفتم کهه بیام ببینمتون گفتم خوب کردی خوشحالم کردی یکم نشستن و حرف زدیم و درد و دل کردیم و رفتن تازه تلفن کشیده بودیم خونمون شماره امو دادم بهش که کاری داشتی زنگ بزن بهم
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_چهلودوم
زهرا رفت ننه چند روزی بود به هوش بود دور و برشو نگاه میکرد..یه شب با فریاد ننه بلند شدم دیدم سعی داره لحافو از روش باز کنه گفتم چی شده ننه.همش دو وبرش و نگاه میکرد با وحشت به زور گفت اتیش .گفتم ننه هیچ جا آتیش نگرفته دور و برش و نشون میداد که اتیش هست میخواست بلند بشه.اما نمیتونست مرتضی به صدامون بیدار شد و گفت چیی شده گفتم میگه آتیش اینجا هست.نشست کنار ننه و چند آیه قران خوند و دست ننه رو گرفت تو دستش و اونقدر قران خوند تا ننه آروم شد.حال روحی هیچکدوممون خوب نبود نه ننه نه مرتضی نه من.پنجشنبه شب بود که مرتضی اومد خونه که اقدس حسن میخواد بیاد ننه رو ببینه .گفتم بیاد منکه در و به روی کسی نبستم.گفت هرچی. گفت جوابشو نده.گفتم مثلا چی میخواد بگه منکه کاری با اونا ندارم خداروشکر.عصر شد و زنگ خونه رو زدن فائزه رفت در و باز کرد و صدای حسن بلند شد که مامانت کجاس بگو دایی حسن اومده
با اکراه رفتم پیشواز .حسن و پروین یه قوطی شیرینی دستش اومدن تو .پروین زود جلو اومد و بغلم کرد و روبوسی کرد حسن هم با سر سلامی داد و گفت این ننه ما رو کجا قایم کردی.دلم میخواست بگم انقدری پسرش غیرت نداشت که الان خونه دامادش هست ولی حرفیی نزدم و گفتم بفرمایید تو .تو سالن هست.رفتن تو و حسن رفت کنار رختخواب ننه نشست.حسن خم شد ننه رو صدا کردگفتم حالش خوب نیست نمیشنوه
گفت یعنی چی موقعی که ما دیدیمش که خوب بود.گفتم ۳ سال پیش منظورته؟خندید و گفت بجون اقدس کلی گرفتاری داشتم.این پروین شاهده صبح تا شب سر کارم بدبختی که یکی دوتا نیست.حوصله بحث نداشتم بلند شدم چای دم کردم میوه آوردم.گفت شوهرت اگه نمی اومد سراغم من از کجا باید پیداتون میکردم.پروین گفت اره والا اینجور که فامیل داری نمیشه سالی یه بار هم سر نمیزنید چیزی نگفتم.مرتضی اومد نشست و با حسن گرم صحبت شدن .گفتم پروین از مهین خبر نداری.گفت والا اخرین بار چند ماه قبل اومد قشقرقس به پا کرد که بیا و ببین
گفتم سر چی .گفت اومده بود که باید خونه رو بفروشید سهم منو بدین تا من بتونم بیام تهران خونه بخرم .گفت انگار با شوهرش نمیسازه میگه میخوام بیام اینجا با بچه هام زندگی کنم .دلم براش سوخت مهین از ازدواج شانس نیاورد اول و اخر پروین با چشم و ابرو به حسن اشاره کرد که بریم دیگه.حسن هم زود بلند شد و گفت کاری داشتی خبر کن گفتم ممنون کاری ندارم شما به گرفتاریهاتون برسید رفتن ننه زخم بستر شده بود و تمیز کردن و رسیدگیش واقعا طاقت فرسا شده بود با سرم زخمهاشو میشستم پماد میزدم زن بیچاره صبح تا شب فقط ناله میکرد ۵ ماهم بود و حال و اوضاعم اصلا خوب نبود.ننه صبح تا شب ناله میکرد و کابوس میدید و هر روز نحیف تر میشد به مرتضی گفتم اگه وقت کردی برو خونه مادرشوهر مهین شماره ای چیزی بگیر ازش بهش زنگ بزنم .ننه ام چشمش براه هست گفت باشه مرتضی دو یه روز بعد یه شماره بهم داد و گفت خواهرشوهرش گفت این شماره خونشون هست زنگ زدم اما جواب ندادن.یه بارم عصر زنگ زدم یه دختر بچه تلفن و برداشت .گفتم مامانت خونس گفت بله شما گفتم اسم مامانت مهین هست گفت بله گفتم بگو اقدس کارت داره.گوشی رو گذاشت زمین و رفت صداش کرد مهین زود اومد پای تلفن و گفت اقدس تویی گفتم اره خوبی خواهر .گفت چخبر چی شده تو زنگ زدی بهم ننه تموم کرده گفتم نه ولی حالش بده چشمش براه هست تا تو رو ببینه
گفت من راهم دوره بچه مدرسه ای دارم نمیتونم که ول کنم بیام.گفتم میدونم فقط خواستم بهت بگم بعد گله نکنی.گفت دستت درد نکنه ببینم چی میشه خداحافظی کردم و قطع کردم.با خودم میگفتم یعنی همه خواهر و برادرا رابطه اشون مثل ما هست ؟همینقدر سرد و بی تفاوت.من خودم سنگین شده بودم و نمیتونستم تنهایی ننه رو ببرم حموم بخاطر عفونت زخمهاش مجبور بودم بشورم و پماد بزنم.مرتضی ننه رو بغل میکرد و میزاشت تو حموم من میشستم و تمام مدت ننه آی آیش بلند بود دلم براش کباب بود زن بیچاره خیلی عذاب میکشید یه هفته از تلفنم به مهین گذشته بود که مهین اومد.صبح بعد رفتن فائزه به مدرسه صبحونه بچه ها رو دادم و مشغول جمع و جور کردن خونه بودم که زنگ در و زدن رفتم دم در درو باز کردم دیدم مهین با یه دختر کوچیک ۳،۴ ساله خیلی لاغر و شکسته شده بود گفتم بیا تو خوش اومدی.مرتضی تو زیر زمین بود از پایین پنجره نگاهی کرد و رفت اونور مهین اومد تو و خیلی سرد گفت ننه ام کجاس گفتم تو خونه اس برو تو ببینش دست دخترشو کشید و گفت فتانه تو حیاط بازی کن میام زود.گفتم چرا تو حیاط بیا برو با بچه ها بازی کن دخترم.لبخند شیرینی زد و کفشهاشو جلوتر از مهین درآورد و رفت تو دنیا رو صدا زدم و گفتم دیت مهمونمونو بگیر و برید بازی کنید
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_چهلوسوم
مهین کفشهاشو درآورد و اومد تو رفت کنار ننه نشست و صداش کرد ننه تا صدای مهین و شنید چشمهاشو باز کرد و چشماش پر اشک شد مهینم هق هقش بلند شد و ننه رو بغل کرد و گریه کرد تحمل اینو نداشتم بشینم و نگاه کنم رفتم آشپزخونه تا راحت باشن چای دم کردم مرتضی اومد کنارم و آروم گفت من میرم ظهر برمیگردم گفتم باشه برو چای ریختم و رفتم تو اتاق مهین با دست اشکاشو پاک کرد و گفت چرا ننه اینطور شده.گفتم سکته کرده خب مریضه من هر کاری از دستم بر می اومد کردم نگاهی به ننه کرد و گفت دکتر بردینش گفتم اره خیالت راحت دکتر میاد تو خونه ویزیت میکنه هر موقع لازم باشه
گفتم چخبر چیکار میکنی گفت هیچی میگذرونیم تو خداروشکر وضعت خوبه و نگاه خریدارانه ای به خونه کرد گفتم شکر خدا میرسونه آهی کشید و به پستی تکیه داد و گفت من که هیچ وقت شانس نیاوردم حق و حقومم حسن بالا کشیده یه قرون نمیده که بتونم یه نفس راحت بکشم نمیخواستم در اون مورد حرف بزنم
جوری رفتار میکردن که انگار من کلفت اون خونه بودم نه یکی از بچه ها گفتم از شوهرت و بچه هات چخبر چند تا بچه داری گفت سلامتی ۳ تا دارم دیگه بسمه گفتم خدا حفظشون کنه دخترت خیلی شیرینه گفت ممنون و دست ننه رو گرفت و گفت اقدس تو که تلافی کارای ننه رو الان سرش در نمیاری گفتم منظورت چیه گفت اخه وضع ننه خیلی بده خیلی لاغر شده خیلی ناراحت شدم یه لحظه بغض کردم وگفتم من بلد نیستم مثل شماها باشم تلافی کردن یاد نگرفتم.تو چی تو چطور دلت اومد ببینی ننه ات مریضه و بزاری بری موقعی رفتم سراغش که تموم جونش از کثیفی و مریضی شپش زده بود انقد خودشو خیس کرده بود که نمیشد تو اتاقش قدم گذاشت بهش برخورد و گفت منت چی رو میزاری همونقدر که ننه من بود ننه تو هم هست وظیفه ات هست.گفتم من شکایتی نکردم تو یه جور ساکی هستی انگار تو بهتر بهش میرسیدی و من نزاشتم.مهین بلند شد و با حالت تحکم اومد سمت من و گفت اره تو هیچ وقت نزاشتی من زندگی کنم
چه تو بچگی چه تو ازدواج چه الان
همیشه سایه شومت رو زندگی من بوده
میدونستم این حرص و عقده از کجاس
نگاهی بهش کردم و گفتم نا انصافی بخدا
رفتم دست فتانه رو گرفت و راه افتاد
مانعش نشدم کاملا درک میکردم زوری اومده بود دیدن ما رفت و ننه با چشمای پر اشک نگاهم میکرد .رفتم دستشو گرفتم و گفتم خودت میدونی که من چیزی نگفتم مهین کلا دلش نبود بیاد تو رو خدا تو هم خودتو ناراحت نکن دستشو بوسیدم
اما تا شب فقط اشک ریخت و اشک ریخت.مرتضی اومد خونه و دید حالم بده گفت مهین چی شد پس گفتم ماجرا رو گفت خیلی انگار فشار روش هست شنیدم میگفتن شوهرش معتاد شده و به مهین خرجی نمیده شرایط بدی داره .تو اوج عصبانیت دلم براش سوخت شاید واقعا راست میگفت من باعث بدبختیش شده بودم از بعد رفتن مهین حال ننه بدتر و بدتر شد تا جایی که نای پلک زدن هم نداشت زخمهاش خیلی بد خونریزی داشت اون شب حال خودمم بد بود واقعا پاهام بشدت ورم کرده بود شام و حاضر کردم و رفتم دراز کشیدم مرتضی تازه رسیده بود شام و پهن کردم و یکم آب گوشت درست کرده بودم بردم به به ننه بدم با قطره چکون یکم دادم بهش چشماش و باز کرد انگار یخ زده بود نگاهش دستمو گرفت و نزاشت بلند بشم کنارش نشستم نگاهش تو نگاهم بود و دستمو فشار میداد مرتضی با کمک بچه ها سفره روجمع کردن مرتضی متوجه شد و اومد کنارم و شروع کرد برای ننه قران خوند تا ساعت ۱۱ و ربع شب قران خوند و دست ننه هم تو دستام بود ننه شروع کرد مقل ننجون خرخر کردن برگشتم به اون روز و اون لحظه یاد رفتارای ننه افتادم و زار زدم انگار یکی چنگ انداخته بود و خفم میکرد
ننه ساعت یازده و نیم شب تموم کرد
بهت زده نشسته بودم کنارش
نگاهش رو به سقف باز مونده بود و دستش تو دستم یخ زد یاد فوت آقاجونم تو بیمارستان افتادم یاد اون روزی افتادم که ننه ام جای ناراحتی برای شوهرش ناراحت بهم خوردن خواستگاری مهین بود یاد فحشهایی افتادم که نثار روح جد و آباد آقام کرد دنیا خیلی کوچیک و خیلی هم نامرد هست دلم سوخت برای خودم برای آقاجونم برای بدبختی هایی که کشیدیم برای بی مهری هایی که به خودش به من به زندگی خودش کرد ننه ام تموم شد برای همیشه مرتضی رفت گوشی رو برداشت و به حسن زنگ زد شماره مهین و گرفت و گوشی رو داد دست فائزه و گفت به خاله ات بگو به زهرا زنگ زد من تمام مدت یخ زده نگاهم خیره به دستای سرد ننه ام بودچشمای ننه رو بست و پتو رو کشید روش
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_چهلوچهارم
یه ساعتی گذشته بود که زنگ و زدن مرتضی رفت در و باز کرد زهرا بود با مادرش .زودتر از بچه هاش اومده بود زهرا اومد بغلم کرد و گفت تسلیت میگم
مادرش گفت راحت شد زن بیچاره تو عذاب بودنشستیم مادر زهرا قران و برداشت و شروع به خوندن کردزهرا اومد دم گوشم گفت اقدس بو میاد انگار جای ننه خرابه.مادرش گفت طبیعیه آب و لگن بیارید تمیزش کنیم.بلند شدم رفتم لگن و اوردم و آب گرمم آوردم و با کمک زهرا ننه رو تمیز کردم و محض احتیاط دوباره پوشک کردم بدنش مثل یه چوب خشک شده بودکارمون که تموم شد.زنگ و زدن مرتضی گفت حتما حسن هست و رفت در و باز کرد .حسن و پروین بودن اومدن تو حسن اخماش تو هم بود و از مرتضی پرسید کی تموم کرد مرتضی گفت همون موقع که بهت زنگ زدم.حسن نشست و تابی به سیبیلاش داد و دستشو گذاشت رو پیشونیش و پروین آروم آروم اشک میریخت از نظر من اشک تمساح بود این زن کلا به دلم ننشست کم کم سر و کله خاله هام و دایی هامم پیدا شد هر کدوم یه طرف نشسته بودن و گریه میکردن زهرا گفت اقدس وسایل داری حلوا بپزیم مرتضی گفت بله زیرزمین وسایل هست اقدس حالش خوب نیست زحمتش با شما زهرا خانم واقعا حالم بد بود رنگم پریده بودچادرمو به زور رو سرم نگهداشته بودم.خاله هام هر کدوم یه طرفی نشسته بودن و هرازگاهی سراغ مهین و میگرفتن
زهرا و پروین رفتن پایین حلوا درست کنن
صبح شده بودصدای اذان می اومدهمه بلند شدن و وضو گرفتن و نماز خوندن.حسن و مرتضی رفتن دنبال کارهای دفن و کفن یه آقای پیری اومد ننه رو معاینه کرد و یه کاغذ امضا کرد و رفت.ماشین حمل جنازه اومد ننه رو گذاشتن رو برانکاردشونو و لاالله الاالله گویان ننه رو بردن عمه ها هم تازه رسیده بودن به عمه گل بس گفتم هیشکی تو خونه نیست عمه بچه هام تنها میمونن گفت من هستم برید کفشهامو پام کرد که صدای جیغ و داد و فریاد از تو کوچه اومد خودمو به سرعت رسوندم دم در دیدم مهین هست که داره داد میزنه که مادرمو کشتید دق مرگش کردید زهرا و پروین سعی داشتن آرومش کنن اما مهین بیخیال نمیشد یه مردی هم با فاصله ازش وایساده بود خیلی لاغر بود و با حال زار تکیه داده بود به دیوار فهمیدم شوهرشه.مهین داد میزد و مرتضی رو نشون میداد و میگفت این و زنش مادر منو کشتن دقش دادن اینا عقده هاشونو وا کردن سر ننه ام.ننه من چیزیش نبودحسن رفت جلوتر و پروین و زهرا رو پس زد و یه کشیده خوابوند تو گوش مهین
که من از ترس قالب تهی کردم
مهین ناباور دستشو گذاشت رو صورتش و گفت دستت درد نکنه داداش
حسن داد زد خفه شو نزار جار بزنم چه غلطها کردی و چی ها گفتی رو کرد به مامورهای حمل جنازه و گفت ببخشید داداش شما کارتونو انجام بدین
من لای در وا رفته بودم.زهرا اومد نزدیک دید رنگ به رو ندارم داد زد که یه لیوان آب بیارید پروین رفت تو و یه لیوان آب قند آورد یکم حالم جا اومدمرتضی اومد زیر بغلمو گرفت و گفت اگه ننه ات نبود نمیزاشتم با این حالت بیایی قربون صبرت بشم منو برد تو ماشین دلم میخواست بخوابم واقعا طاقتم تموم شده بودرسیدیم بهس زهرا و ننه رو بردن غسالخونه خاله هام جلوتر رفتن بعد نیم ساعت خانمه سرشو بیرو اورد و گفت از همراهاش هر کی میخواد خداحافظی کنه بیاد بلند شدم که برم پروین نزاشت که بشین زن حامله نمیره غسالخونه.مرتضی هم نزاشت.خاله هام رفتن و زهرا و پروین هم رفتن و مهین هم رفت و صداش باز بلند شد که داد میزد که ننه ام همه جای بونش زخمه اینا چیکار کردن باهات چرا بدنت سوراخ سوراخ شده .زن غسال مهین و هل داد تو سالن و با حالت عصبانیت داد زد سرش که زخم بستر شده تا حالا ننه ات و ندیده بودی که اینجا رو گزاشتی رو سرت مهین صداشو برید و یه گوشه نشست.
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_چهلوپنجم
نماز و خوندن وننه رو بردن دفن کردن
مرتضی و حسن ننه رو تو قبر گذاشتن
و برگشتیم خونه ما هر کی از،همسایه ها و آشناها میشنید برای تسلیت گفتن می اومدحسن که طبق معمول خودشو کشیده بود کنار .مرتضی آشپز اورد و تو زیر زمین غذا پختن و خیرات دادیم.مهین تو هیچ کدوم از مراسمها نیومد و از سر خاک رفت خونش.مراسمها تموم شدن و جای خالی ننه خیلی برام سنگین بود.گاهی عذاب وجدان میگرفتم که نتونستم خوب بهش برسم.گاهی یاد کاراش می افتادم قلبم درد میکرد.زندگی به روال عادی برگشته بود مرتضی هم رفت سر کارش و مثل قبل هفته ای دو سه شب خونه بود.ماه اخرم بود که مرتضی بیشتر می اومد خونه و سعی میکرد تنهام نزاره با زهرا گاهی رفت و آمد داشتم.روزی که نرگس دنیا اومد دردام شروع شد و خودم میدونستم وقتشه زنگ زدم به زهرا و اومد باهم رفتیم بیمارستان
سه چهار ساعت بعد دخترم بدنیا اومد سفید و بود بود مثل مهین
مرتضی اومد ملاقات یه گل خوشگل برامون خریده بود و خوشحال بود
گفتم دختره مرتضی صورتش و بوسید و گفت هدیه خداس دختر و پسر فرقی نداره .زهرا شب پیشم موند و کلی باهم درد و دل کردیم و صبح مرخص شدم .رفتم خونه و دو سه روز استراحت کردم زهرا اون چند روز می اومد و بهم سر میزد.نرگس خیلی بچه نا آرومی بود صبح تا شب فقط گریه میکرد و بغلم بود حال روحیم هم اصلا خوب نبود ولی میگذروندم.زندگی به روال عادی میگذشت بچه ها بزرگتر شده بودن.فائزه دبیرستان میرفت و سال اخرش بود دنیا سال دوم دبیرستان بود و علی هم سال اخر راهنمایی نرگس هم کلاس چهارم بود تو این سالها گاهی با پروین رفت و آمد داشتم.ولی با زهرا زیاد میرفتیم و می اومدیم.زهرا برا خودش یه کارگاه خیاطی زده بود و بچه هاش هم اونجا کمک حالش بودن.پروین هم گاهی می اومد و سر میزد ولی بچه هاشون نمی اومدن.یه روز فائزه اومد خونه که یه همکلاسی دارم که میگه با ما فامیله.گفتم کیه گفت میگه دختر خالم هست کنجکاو شدم برم ببینمش.به بهونه پرسیدن درس فائزه رفتم مدرسه زنگ تفریح بود فائزه با دوستش اومد پیشم که مامان میشناسیش نگاهی بهش کردم و چشمای مهین و دیدم خودش بود لیلا.بغلش کردم و بوسیدمش بر عکس مهین خیلی خونگرم و صمیمی برخورد کردگفت شما میشی خاله اقدس من درسته؟گفتم اره عزیزم چخبر از مادرت کجایید کی برگشتید گفت تازه یکی دو ماهه که اومدیم تهران گفتم مهین چطوره.گفت اونم حال روحی خوبی نداره عموم ۳ ماهی میشه که فوت کرده ماهم جمع کردیم اومدیم تهران.از شنیدن خبر فوت شوهر مهین خیلی ناراحت شدم سرنوشت خواهر من خیلی بد رقم خوردیکم باهاش حرف زدم و فائزه اصرار کرد که یه روز بیا خونمون اینجا نمیشه زیاد صحبت کردخاله مهینم بیار.شماره خونه رو دادم به لیلا و گفتم بده مادرت اگه دوست داشت زنگ بزنه یا بیایید خونمون ما همون خونه قبلی هستیم.باشه ای گفت و رفتن سر کلاس
منم برگشتم خونه.فائزه دختر بلند پروازی بود رویاهاش خیلی فراتر از زندگی ما بود بچه ها بزرگ شده بودن و دوتا اتاق کفاف نمیداد .مرتضی یه طبقه دیگه هم درست کرده بود برا بچه ها که هر کدوم یه اتاق داشته باشن و بچه ها اکثرا تو اتاقهاشون بودن جز نرگس که همیشه کنار من بود و دل نمیکند.چند وقتی بود سر دلم درد میکرد و رفته بودم دکتر بهم قرص و شربت معده داده بود ولی هر روز حس میکردم دارم بدتر میشم.پنجشنبه بود که فائزه گفت فردا قراره لیلا با مادرش و برادر و خواهرش بیان خونمون.مرتضی شنید و گفت من فردا میرم شما راحت باشید .جمعه از صبح زود بیدار شدم و ناهار و بار گذاشتم .مهین عاشق قرمه سبزی بود فائزه هم یکم ژله و دسر درست کرد که من بلد نبودم اونجور چیزها رو خونه رو مرتب کردم و لباس نوهامو پوشیدم که خواهرم قراره بیاد.ساعت ۱۲ ظهر شد که آیفون و زدن و فائزه گفت که لیلاس رفتم استقبال مهین با بچه هاش اومده بود تغییر چندانی نکرده بود همون مهین مغرور بود اومد جلو سلامی کرد و بغلش کردم و. بوسیدمش گفتم این رسم خواهر داری نیست.تلخندی زد و گفت میدونم یه سوزن هم به خودت بزن راست میگفت من ترجیح دادم دور از مهین باشم
ادامه دارد..
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_چهلوششم
بچه ها خیلی خوشحال بودن از دیدن هم
اخه بچه های من فامیلی جز زهرا و پروین ندیده بودن.عمه ها هم سالی یکی دو بار می اومدن.مهین اومد نشست نگاهی دور خونه چرخوند و گفت خونه قشنگی داری
گفتم ممنون قابل نداره.گفتم مهین کجا خونه گرفتی نزدیکی ؟یا دوری.گفت یکی دو خیابون اونورترم گفتم عه چه خوب بیشتر میتونیم بهم سر بزنیم.فایزه ازمون پذیرایی کرد مهین نگاهی به فائزه کرد و گفت کپی باباتی فایزه لبخندی زد و گفت اره همه میگن خاله جرات اینو که بپرسم شوهرت چی شد و نداشتم.خودش سر صحبت و وا کرد و گفت خدا رحمت کنه پدر لیلا رو اگه حقوق اون نبود الان ما اواره خیابونا بودیم.برادرش که عرضه نداشت اخر سر هم تو یه خرابه ای اور دوز کرد و مردیه هفته بعد جسدشو پیدا کردن و با مدارکی که تو جیبش بود به خانوادش خبر دادن.نمیدونم چه حماقتی بود که من باید با برادر شوهرم حتما ازدواج میکردم
انقد دم گوشم خوندن که زن جوون نباید تنها باشه و رسم داریم که تو خانواده خودمون بمونه که خریت کردم
گفتم فدای سرت الان شکر خدا کنار بچه هاتی.اهی کشید و گفت اره یه مادر عصبی و بدخلق شدم برا بچه هام.لیلا برعکس فائزه دختر آروم و عاقلی بنظر میرسید.از حسن پرسید گفتم اونم پروین گاهی میاد سر میزنه .گفت تو همون خونه هستن گفتم اره نرفتم خودم تا حالا ولی پروین میگفت همونجان.مهین گفت حسن حاضر نیست خونه رو بفروشه حق ماها رو بده حداقل حق بچه های یتیم علی رو بده.راس میگفت حسن کلا زورگو بود همیشه برای ماها حرفی نزدم دلم نمیخواست حرفها کشیده بشه سمت من و جهیزیه ای که برای حق ارثم دادن.ناهار و اوردیم و مهین گفت هنوز یادته خواهرت چی دوست داشت.گفتم اره مهین تو هم فراموش کنی من نمیکنم همیشه دلم میخواست با تو بازی کنم با تو حرف بزنم با تو دوستی کنم خواهری کنم اما نشداونم آهی کشید و گفت اره نشد نشد زندگی کنیم .ناهار و خوردیم و حال من بدتر میشد درد معده ام زیاد بود فکر کردم بخاطر ناهار هست .اما درد نفسم و بند اورده بود همونطور تکیه زدم به پشتی و دستمو گذاشتم رو سینه ام مهین و دخترا دوییدن سمت من و دیگه چیزی یادم نیست چشم باز کردم و دیدم تو بیمارستانم دور تا دورم پرده آبی کشیدن و یه دستگاهی هم بهم وصل بودخواستم بلند بشم دیدم سرم تو دستمه فائزه آروم کنار پرده رو باز کرد و رو کرد به یکی و گفت به هوش اومدپرده کنار رفت و علیرضا اومد تو ولی روپوش سفید تنش بود تعجب کردم اومدعلایمم و چک کرد گفتم عمه تو اینجا چیکار میکنی چرا روپوش سفید تنت کردی با تعجب نگاهم کرد و گفت متوجه نشدم چی گفتید خانم سعی کردم بلند تر بگم گفتم علیرضا عمه تو کی اومدی گفت اشتباه گرفتی خانم من علیرضا نیستم.چشام و بازتر کردم ولی خودش بود فقط مدل موهاش فرق داشت فائزه و مهین صدامو شنیدن و اومدن تو
مهین گفت چی شده گفتم این آقا مگه علیرضا نیست فائزه هم با تعجب نگاهی کرد و گفت خیلی شبیهش هست.دکتره گفت خانم شما یه سکته کوچبک قلبی رد کردین حالتون خوب نیست باید تحت نظر بمونید و سعی کرد از ما دور بشه.بعد رفتن دکتر مهین گفت اقدس نکنه این .نگاهی بهش کردم و گفتم به فایزه بگو زنگ بزنه زهرا با علیرضا بیاد فایزه گفت چرا چی شده.تو دلم آشوب بودمطمین بودم این محمد رضاست مهین رفت دنبال دکتر تا ببینه کجا رفت فایزه ول کن نبود که این کیه چی شده گفتم بعدا بهت میگم تشری زد و رفت به زهرا زنگ بزنه یه ساعتی گذشته بود که زهرا اومد سراسیمه خودشو رسوند بهم و گفت چی شده اقدس تو چرا سکته کردی
گفتم علیرضا رو اوردی گفت اره داره میاد چیکارش داری.مهین رفته بود و اسم اون دکتر و پرسیده بودکیوان ملکی پرستارا می اومدن دعوا که اینجا چرا انقد شلوغ هست برید بیرون .مجبور بودم شدم بگم حالم بده و دردم زیاده تا دکتر و صدا کنن.پرستار هی میگفت حالتون خوبه خانم ولی من بیخیال نشدم که قلبم درد میکنه نفسم بالا نمیاد دکتر و خبر کن زهرا فکر کرد واقعا حالم بده داد زد سر پرستار که دکتر و خبر کن.پرستار با اخم رفت دنبال دکترهمه رو بیرون کرده بودن من با اصرار نزاشتم علیرضا و زهرا برن.بلاخره دکتر اومد گفت چی شده خانم.صحنه دیدار زهرا و علیرضا با محمدرضا خیلی خاص بود.دکتر سرش و بالا کرد و تا نگاهش به علیرضا افتاد خشکش زد.زهرا و علیرضا هم انگار خشک شدن یه چند لحظه ای هیچ کس حرفی نزد رو به زهرا گفتم فکر کنم محمدرضا هست زهرا.زهرا از لبه تخت گرفت و از حال رفت دکتر رفت بالاسرش و داد زد پرستار و صدا کرد زهرا رو هم رو تخت روبرویی خوابوندن و سرم وصل کردن.
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_چهلوهفتم
دکتر با تعجب اومد بالاسرم و گفت این آقا کی هستن گفتم برادرزاده منه فکر کنم شما گمشده ما هستید دکتر گفت گمشده چیه من پدر و مادر دارم .قسمش دادم از مادرش بپرسه حقیقت و دکتر سردرگم شده بود وبا گیجی رفت علیرضا گفت عمه دلم گواه میده این محمدرضاست.زهرا کم کم به هوش اومد و فقط گریه میکرد و میگفت بچم چی شد اقدس گفتم صبر کن اینطور دست و پا نزن ببینیم چی میشه زهرا یه بند گریه میکرد دکتر دوباره برگشت تو اتاق خیره شده بود به علیرضا و گفت من زنگ زدم مامانم گفت همچین چیزی نیست یه شباهت تصادفی هست.زهرا بلند شد و خودشو رسوند به کیوان و از،لباسش گرفت و گفت خواهش میکنم بزار من مادرتو ببینم علیرضا گفت اصلا میشه آزمایش داد.زهرا میگفت امشب قراره بیاییم عیادت تو محمدرضا هم میخواد بیاد گوشی رو قطع کردم و چشمای متعجب بچه ها جلو روم بود کسی خبر نداشت که علیرضایه برادر دوقلو داره و گم شده براشون تعریف کردم و همه متعجب بودن ازاین اتفاق مرتضی عصر اومد خونه و گفتم که محمدرضا پیدا شده و دکتر همون محمدرضا هست رفت کلی میوه و شیرینی خرید و با کمک دخترا خونه رو مرتب کردن شب شد و زهرا با بچه هاش اومد عیادت محمدرضا برعکس علیرضا اروم و ساکت بود شدیدا علیرضا از کنارش جم نمیخورد و دیدن دوتا برادر کنار هم برای بچه هام خیلی هیجان داشت مخصوصا علی که یه بند گیر داده بود به علیرضا که خوش به حالت ای کاش منم یه برادر داشتم که گم میشد هر چی من و مرتضی چشم و ابرو می اومدیم کارساز نبود اون روزها نمیدونم من و مهین چی فکر کرده بودیم که تلاش داشتیم دخترمونو بدیم به محمدرضا و تمام تلاشمونو برای جلب توجهش میکردیم یا من به بهونه های مزخرف فائزه رو میبردم بیمارستان یا مهین اخر سر پسر بیچاره مجبور شد بگه که قراره با یکی از همکلاسی هاش ازدواج کنه که اونم دکتر هست و از خونواده پولدار من و مهین ناچارا بیخیال شدیم.یه مدت بود رفت و آمد پروین زیاد شده بود و همش گله و شکایت خونه رو میکرد که موش داره کلنگی شده و قابل سکونت نیست با خودم فکر میکردم میخوان بفروشن این داره زمینه سازی میکنه
من طلا زیاد داشتم و پروین هم دیده بود
مرتضی به هر بهانه ای یه چیزی برام میگرفت .پروین و حسن یه روز اومدن خونمون و حرف و کشوندن باز به خونه و بازسازیش .پروین گفت اگه پول باشه و بشه کوبید و ساخت به هر کدومتون یه واحد آپارتمان میرسه.حسن بلاخره رک گفت که تو که طلا زیاد داری یه مقدارشو بفروش من خونرو شروع کنم تا بتونم وام بگیرم سر یه سال عین همون طلاها رو با وزنی که فروختی برات میخرم.گفتم نه اینا رو مرتضی خریده اونم راضی نمیشه کلا از فروختن طلا بدش میاد بعد هم اینا حق بچه هام هستن و حسن و پروین با دلخوری رفتن .من طلاهایی که سر عقد مهدی برام خریده بود و خواهراش داده بودن و تو یه کیسه پیچیده بودم و تو یکی از متکاهام قایم کرده بودم نمیخواستم مرتضی ببینه هیچ وقت هم سراغ اونا رو نگرفت تصمیم داشتم یه روزی آدرسی پیدا کنم و بفرستم براشون اما تو این سالها فراموش کرده بودم.اون شب تا صبح نتونستم بخوابم .تازه رفت و امد با خواهر و برادرم داشت عادی میشد و اگه میتونستم کاری کنم که مهین به حقش برسه شاید رابطه امون بهتر هم میشد .یا یه واحد برای زهرا اگه بود خیلی خوب میشد دو روز بعد علیرضا رو داماد میکرد خیالش راحت بود هزار تا فکر و خیال از مغزم میگذشت صبح تصمیم گرفتم اون طلاها رو بردارم ببرم بدم به حسن بعد که برش گردوند میفرستادم برای خواهرای مهدی صبحونه بچه ها رو دادم و رفتم اون طلاها رو برداشتم و لباس پوشیدم و رفتم خونه آقاجون بعد این همه سال اولین بار بود که داشتم میرفتم اون سمت هیچ وقت دلم نخواست برم.رسیدم سر کوچه همه چی عوض شده بود حتی آدما هم عوض شده بودن رسیدم دم در خونه خیلی داغون شده بود و برخلاف قبل در بسته بود یه زنگ کوچیک گوشه دیوار بود زدم یه بار دوبار صدای پروین اومد که داد میزد کیه
گفتم منم اقدس.اومد در و باز کرد و با دلخوری گفت خوش اومدی اقدس خانم قابل دونستی رفتم تو خونه خیلی داغون شده بود .اتاقهایی که یه زمانی پر از همسایه بود الان خالی خالی بودن حوض وسط خونه خالی بود .رفتم تو همون اتاق که اخرین بار ننه رو اونجا دیده بودم.وسیله هاش عوض شده بود خبری از وسایل ننه نبود .پروین دوتا چای ریخت و آورد گفتم بچه هات کجان .گفت هر کدوم پی خوشی خودشونن نشست و گفت میبینی حال و روز منو ببین چی بودم و چی شدم.اره راس میگفت روزی که وارد این خونه شد دختر سرهنگ بود دک و پزی داشت اما الان پروین شده بود یه زن عادی
گفتم سرنوشت هر کی یه جور رقم میخوره.گفتم حسن خونه اس کارش دارم گفت اره خوابه بزار برم بیدارش کنم رفت تو اتاق بغلی و صدای حسن اومد که میگفت چیکار داره صدای پروین نمی اومد
حسن باز گفت باشه الان میام
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_چهلوهشتم
پروین برگشت و سینی چای و هل داد جلومو گفت بخور نمک گیر نمیشی
چای و برداشتم و خوردم که حسن اومد تو اتاق بلند شدم و گفت به به اقدس خانم یاد فقیر فقرا کردی گفتم اومدم کارت داشتم میخواستم باهات حرف بزنم اومد نشست و گفت بگو میشنوم کیسه طلاهارو از تو کیفم درآوردم و گذاشتم جلوش و گفتم من اینا رو بشرطی میدم که طبق حرف خودت سر یه سال برگردونی بعد هم برای زهرا و مهین یه واحد حتما اینجا درست کنی چشاش برقی زد و کیسه رو برداشت و نگاهی به طلاها کرد پروین مثل بچه ها ذوق زده شده بود و اومد جلوتر و گفت وای چقد طلا گفتم مرتضی خبر نداره گفتم میزارم بانک سر یه سال باید برگردونم نگفتم که این طلاها مال مهدی هست مرتضی گفت خیالت راحت سر سال با وزنش برمیگردونم.حماقتهای من تمومی نداشت بدون هیچ دست خطی بدون هیچ مدرکی طلاها رو دادم و برگشتم.چند روز بعد به پروین زنگ زدم گفت خونه کرایه کردیم که بریم اونجا اینجا رو بسازیم.منم سرخوش که قراره برا هر کدوم یه واحد آپارتمان بدن.هرازگاهی لیلا می اومد پیش فائزه چند باری هم من رفتم خونه مهین محمدرضا هم کلا با ماها رفت و آمد نمیکرد فقط گاهی به زهرا و علیرضا سر میزد.زهرا میگفت مادرش نمیزاره بیاد زیاد محمدرضا هم گفته زحمتمو خیلی کشیده نمیتونم الان که مریضه تنهاش بزارم.کمتر میاد .با خودم گفتم خب هر کی بود همینکار و میکرد اگه پیش زهرا میموند الان مثل علیرضا نهایتش تو اون تولیدی کار میکرد کم کم حس میکردم فائزه یه جوری شده.دیپلمش و تازه گرفته بود و با اصرار زیاد رفته بود آموزشگاه ثبت نام کرده بود و آرایشگری داست یاد میگرفت .مرتضی شدیدا مخالف بود اما فائزه گوش نمیداد اصلا.دورادور سر میزدم و میدیدم که حسن خونه رو کوبیده و دارن میسازن.نگران بودم نکنه زیر قولش بزنه و طلاهارو پس نده.یه روز زنگ خونه رو زدن و آیفون و برداشتم و یه خانم بود گفت با اقدس خانم کار دارم.چادرمو برداشتم و رفتم دم در نشناختمش .گفتم امرتون گفت یه چند دقیقه میخواستم وقتتونو بگیرم گفتم بفرماییداومد تو و یه شربتی دادم بهش و خورد و گفت والا نمیدونم چطور شروع کنم.من مادر امید هستم .گیج شدم گفتم امید کیه .گفت شما خبر نداری پس گفتم از چی خانم گفت دختر شما فائزه با امید من چند وقته آشنا شده .محکم زدم تو صورتم گفتم باباش بفهمه هم فائزه رو میکشه هم منو گفت منم اومدم که اینطور نشه این دوتا انگار خیلی همو میخوان منم دلم نمیخواد تو در و همسایه انگشت نما بشیم .با پدرش صحبت کردم تصمیم گرفتیم پا پیش بزاریم و این دوتا رو محرم کنیم.اگه شما اجازه بدین ما این هفته خدمت برسیم.گیج مونده بودم چرا من باید انقدر از این دختر غافل میشدم که متوجه نمیشدم داره چه غلطی میکنه .خون خونم و میخورد گفتم باید با پدرش صحبت کنم خبر میدم بهتون آدرسشونو داد نزدیک آموزشگاهی بود که فائزه میرفت.با خودم گفتم به مرتضی بگم یه تحقیقی بکنه بعد ببینم بگم بیان یا نه.خانمه یه چند دقیقه نشست و یکم در مورد خودمون صحبت کردیم و پاشد رفت
خیلی عصبی بودم شدیدا منتظر بودم فائزه بیاد تا یه گوشمالی بدمش با حرص مشعول آشپزی بودم و تو ذهنم هزارتا حرف آماده کرده بودم که به فائزه بگم .که دیدم مرتضی اومد و ماشین و انداخت تو حیاط رفتم دم ایوون و دیدم فائزه خانم هم همراهشه.نگاه پر حرصی بهش کردم و اومدن تو فایزه انگار خبر داشت که یکراست رفت طبقه بالا تو اتاقش.مرتضی اومد خونه و رفت دست و روشو شست و نشست رو مبل و گفت اقدس خانم یه چای نمیدی به من دوتا چایی ریختم و بردم کنارش نشستم گفت چخبر چیکارا میکنی.داداشت انگار دیگه داره خونه رو تکمیل میکنه گفتم مبارکشون باشه خندید و گفت علیرضا زنگ زده بود که برم با حسن حرف بزنم حقشونو بده.گفتم تو چیکار کردی.گفت هیچی زنگ زدم به مرتضی.قلبم تو دهنم بود گفتم حتما به مرتضی گفته من طلاهامو دادم اولین بار بود که چیزی رو از مرتضی قایم میکردم.رنگم پریده بود .مرتضی همینطور که زل زده بود به تلویزیون و شبکه ها رو بالا و پایین میکرد گفت .رفتم پیش حسن گفتم علیرضا اومده بود پیشم و منو واسطه کرده که پیغومش و برسونم.حسن هم گفت حق اقدس و قبلا دادیم .میمونه مهین و علی .علی هم که به رحمت خدا رفته و ما از حقمون نسبت به مغازه اش گذشتیم همون میشه سهم ارثشون.مهین هم که ننه ام اندازه ده تا دختر براش جهاز خرید اونم سهمی نداره دیگه خونه الان به اسم خودمه.وا رفتم رو مبل حسن خیلی نامرد بود با خودم گفتم فردا میرم سراغش حالیش میکنم حرفی نزدم اصلا.مرتضی برگشت سمت منو گفت اقدس اینا میخوان بیفتن دنبال شکایت و شکایت کشی گفتم کیا گفت مهین و علیرضا ،علیرضا گفته اگه حقمونو نده میریم شکایت میکنیم.تو اصلا قاطی نشو چشمی گفتم و رفتم تو فکر
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_چهلونهم
تا صبح نتونستم بخوابم صبح بیدار شدم و اول صبح رفتم سراغ حسن اما سر ساختمون نبود منتظر شدم اما نیومد
دست از پا درازتر برگشتم خونه فائزه شال و کلاه کرده بود که بره گفتم باید باهات حرف بزنم گفت مامان حوصله ندارم برم عصر میام حرف میزنیم .خودمم حال و حوصله نداشتم رفتم تو اتاق دراز کشیدم.هزار تا نقشه کشیدم که اینطور میگم این کار و میکنم .نرگس اومد تو اتاق که زندایی زنگ زده فکر کردم پروین هست رفتم زود گوشی رو برداشتم دیدم زهراس.بعد احوالپرسی گفت علیرضا میخواد شکایت کنه مهین هم گفته منم شکایت میکنم گفتم به تو هم خبر بدم .گفتم مرتضی خوشش نمیاد من واسه ارث و میراث برم دادگاه گفته چیزی. نگیرم
زهرا گفت والا منم چیزی رو که قراره با جنگ و دعوا باشه نمیخوام علیرضا گوشش بدهکار نیست.جرات اینکه به زهرا بگم چیکار کردم و هم نداشتم.خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم که دوباره زنگ زد فکر کردم زهراس دوباره میخواد چیزی بگه دیدم همون خانم دیروزی هست .سلام و احوالپرسی کرد و پرسید جوابمون چیه اجازه خواستگاری میدیم یا نه گفتم والا یه گرفتاری پیش اومد نتونستم به باباش بگم امروز میگم .کلی سفارش کرد که حتما بگم و فردا خبر بدم .گوشی رو قطع کردم دنیا اومد پیشم گفت کی بود گفتم خواستگار فائزه گفت مامان از من نشنیده بگیر ولی دوستم میگفت این پسره پسر خوبی نیست گفتم کی گفت امید دیگه .گفتم تو از کجا میدونی گفت دو سه باری زنگ زده با فائزه حرف زده من متوجه شدم.من چقد غافل بودم از بچه هام
گفتم به بابات میگم بره تحقیق کنه
عصر فائزه اومد باز یکراست رفت تو اتاقش.یکم بعد هم مرتضی اومد دو تا چایی ریختم و گفتم بیا تو ایوون فرش پهن کردم باهات حرف دارم.مرتضی دست و روشو شست و اومد میخواست مغازه لوازم یدکی باز کنه میگفت دیگه نمیتونه تو جاده کارکنه سخته براش ماشین و میخواست بده شاگردش برونه مثل قبل سهم مرتضی رو بده.اومد تو ایوون و گفت چخبره اقدس دو روزه ریختی بهم گفتم بشین میگم بهت نشست و چاییشو خورد و گفت خب در خدمتم.گفتم برا دخترت خواستگار پیدا شده فوری گفت فعلا وقتش نیست .گفتم منتظر جواب مان گفت کی هستن .نمیتونستم بگم که فائزه با پسره جیک تو جیک هست گفتم مادرش تو آموزشگاه دیده فائزه رو گفت بگو نه فعلا وقتش نیست گفتم باشه.فرداش خانمه زنگ زد گفتم باباش میگه الان وقتش نیست .گفت یعنی چی وقتش نیست دخترتون با پسرم دوست شده ما آدمای با آبرویی هستیم که پا پیش گذاشتیم گفتم من نمیزارم دیگه دخترم با پسرتون ارتباط داشته باشه جمعش میکنم و گوشی رو قطع کردم.عصر شد فائزه مثل شیر زخم خورده اومد خونه.اومد تو آشپزخونه و گفت چرا بابا مخالفت کرده.خودمو زدم به اون راه و گفتم با چی گفت با خواستگاری امید گفتم امید کیه کلافه گفت مامان خودتو چرا زدی به ندونستن.گفتم تو حالیت هست داری چه غلطی میکنی.من رفتم تحقیق گفتن پسره ادم درستی نیست.عصبی داد زد غلط کردن مگه چشه گفتم بابات کلا نمیدونه خودش مخالفه میگه الان وقت شوهر کردنت نیست.گفت اره وقت شوهر کردن من نیست میخوایید ترشی بندازید الانم همه دارن مسخره ام میکنن رفت بالا تو اتاقش.رفتم دم پله ها رو داد زدم بابات گفته از فردا هم نمیری آموزشگاه.چند دقیقه نگذشته بود که داد و هوارش بلند شد که چرا انقد شما گیر میدین من از این خونه خسته شدم از این گیر دادنا از این کنترل کردناتون.حوصله فتنه گرهای فائزه رو نداشتم شب شد و مرتضی خسته و کوفته اومد خونه.سراغ فایزه رو گرفت و گفتم بالاس هر چی صداش زد نیومدساعت ده شب بود سر شام بود که آیفونو زدن.مرتضی برداشت و اخماش رفت تو هم و گفت صبر کن الان میام.شلوارشو پاش کرد و با عجله رفت دم در صدای داد و بیداد بلند شد چادر سرم کردم و رفتم دم در یه پسر جوون با همون خانم و یه آقای دیگه که پدرش بود دم در بودن و پسره کنار دیوار وایساده بود و مرتضی رو به پدر امید گفت آقای محترم من نمیدونم چخبره اینجا من نمیخوام الان دختر شوهر بدم.مادر امید اومد جلو و خواست حرفی بزنه رفتم تو کوچه و گفتم تو کوچه زشته جلوی در و همسایه لطفا بیایید تو حیاط مرتضی هم گفت بله بفرمایید تو اینجا ما آبرو داریم.اول خانمه اومد تو بعد پدرش و بعد امیدپسر قد بلند و خوش تیپی بود اومدن داخل و مادرش گفت اخه اقا مرتضی این بچه ها همو میخوان چرا مانعشون میشید مرتضی با تعجب نگاهی به من کرد و گفت چی میگن اقدس سرم و انداختم پایین و حرفی نزدم پسره بلند شد و گفت اگه نزارید عرفی بیاییم جلو مجبورم از راه دیگه وارد بشم.مرتضی سیلی محکمی زد تو گوش امید و گفت غلط میکنید از تو حیاط داد زد و فائزه رو صدا کردخدا خدا میکردم که نیاد اما چشم سفید تر از این حرفها شده بوداومد تو حیاط و گفت بابا ما میخواییم ازدواج کنیم گناه که نکردیم .
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_پنجاهم
مرتضی با حرص برگشت سمت فائزه و گفت این طوری با بی آبرویی و داد وفریادمادر امید خودشو انداخت جلو پسرش و گفت چیکار کنن شما وقتی از راه درست نمیزارید.
مرتضی سری به تاسف تکون داد و رفت تو خونه با زور فائزه رو راهی خونه کردم و به مادر امید گفتم خواهش میکنم برید من راضیش میکنم با اکراه رفتن جرات اینکه برگردم تو خونه رو نداشتم همونجا تو حیاط نشستم که مرتضی با داد زد اقدس کجایی بیا ببینم.اولین بار بود که مرتضی اونطور باهام حرف میزدبا استرس رفتم تو
دیدم نشسته رو مبل و با حرص داره انگشتهاشو میشکونه.سفره رو جمع کردم و رفتم تو آشپزخونه.اومد تو آشپزخونه رو دستم و کشید و از پله ها بالا بردمحکم با دستش کوبید به در و فائزه در و باز کرد و منو کشید تو اتاق گفت همه چی رو راست و حسینی بهم بگید من انقد بیغیرت شدم که دخترم با این و اون بپره و بیان دم در خونم.گفتم بخدا مرتضی من دیروز فهمیدم این دختر چشم سفید چه غلطی کرده با حرص نگاهی بهم کرد و گفت مگه تو مادرش نیستی چرا باید نفهمی بچه هات دارن چه گوهی میخورن.فکر میکنی فقط غذا پختن و رخت شستن میشه مادری خیلی بهم برخورد تا حالا سابقه نداشت مرتضی صداشو بالا ببره برام
فائزه اما انگار نه انگار نگاهی به مرتضی کرد و گفت ما میخواییم ازدواج کنیم
مرتضی سیلی محکمی زد تو صورت فائزه و اشک تو چشماش جمع شد و نشست رو زمین و گفت اخه نامرد اینطور که یه الف بچه بیاد تو روی من وایسه و یه زن صداشو برام بالا ببره.چرا باید من دختر دسته گلم و اینطوری بدم بره اصلا تو اینا رو میشناسی رو به من کرد و گفت تو میشناسی گفتم نه والا مرتضی بلند شد و گفت آدرسشونو بگیرید من فردا برم تحقیق رنگ از صورت فائزه پرید و گفت من میشناسم ادمای خوبی هستن مرتضی نگاه غضبناکی کرد به فائزه و گفت خودم باید تحقیق کنم پشت سرش راه افتادم و رفتم تو آشپزخونه ظرفها رو شستم مرتضی اومد تو و به بهانه برداشتن لیوان از رو آبچکون بغلم کرد و صورتمو بوسید و گفت شرمنده عصبی شدم چرت و پرت گفتم ببخشید.مرتضی از مخفی کاری و دروغ متنفر بود حماقتی که کرده بودم و نمیدونستم چطوری باید جمع کنم.صبح شد و دوباره رفتم سر ساختمون حسن اونجا بود رفتم تو و عصبانی شد که تو اینجا چه غلطی میکنی.گفتم باهات کار دارم گفت چیه.منو کشوند بیرون ساختمان تو کوچه و گفتم قرارمون چی بود گفت چه قراری گفتم مگه قرار نشد برای هر کدوم یه واحد دربیاری و بدی بهشون بقیه مال خودت گفت کی این قرار و باهام گذاشتی گفتم زنت گفته که میخوایید اینطور کنید
گفت غلط کرده با هفت جدو آبادش
گفتم یعنی چی من بخاطر اونا طلا دادم بهت .گفت قرارت با خودم سرجاش اونم سر سال گفتم میدم هنوز که یه سال نشده بقیه هم خودشون زبون دارن و بلدن حقی اگه هست بگیرن.دیگه هم اینجا نیا رفت تو ساختمون ناچار برگشتم خونه .عصر مرتضی اومد خونه خیلی تو هم بود اومد تو آشپزخونه و صندلی رو کشید و نشست .گفت یه لیوان آب بده دادم دستش و نشستم روبروش گفتم چی شده.گفت رفتم محلشون برا تحقیق گفتم خب گفت هیچی گفتن خونوادش آدمای آروم و سر به راهی هستن اما پسر وسطیشون نه هم شر هست هم با رفیقای غلط میپره.به فایزه بگو فکر این پسر و از سرش بیرون کنه.گفتم خودت حرف بزن باهاش منطقی بهش بگو .پاشد رفت بالا رفتم پایین پله ها نشستم بعد چند دقیقه صدای فائزه بلند شد که دروغ میگن من هیچ چیز بدی ندیدم و امید آدم خوبیه.مرتضی در و باز کرد و گفت این اخرین حرفمه اجازه نداری پاتو از خونه بزاری بیرون وگرنه اسم منو نیار.فائزه چند روزی تو اتاق خودشو حبس کرد و فقط برای دستشویی می اومد بیرون
غذا هم نمیخوردبعد چند روز کم کم برگشت به روال سابق و از مرتضی خواهش کرد که بزاره بره آموزشگاه دوس داره ارایشگری رو مرتضی هم برای اینکه فائزه بیشتر از این ناراحت نشه قبول کرد ولی گفت خودم میبرم خودم میارم
یه هفته به همین منوال گذشت
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_پنجاهویکم
تا اینکه یه روز عصر مرتضی سراسیمه اومد خونه که فائزه خودش برگشته ؟
گفتم نه مگه قرار نبود با تو بیادگفت هر چی جلو آموزشگاه منتظر شدم نیومد رفتم زنگ اموزشگاه و زدم و از یکی از خانمها پرسیدم فائزه داخل هست گفت فائزه امروز کلا نیومده.محکم زدم تو صورتم خدا مرگم بده این دختر کجاس گفت دوستی آشنایی نداره گفتم نه بابا گفت نکنه رفته پیش لیلا یه زنگ بزن بهشون.رفتم زنگ زدم به مهین و به بهونه اینکه خوابشو دیدم و نگران شدم احوالپرسی کردم و از لیلا پرسیدم اما متوجه شدم اونجا نیست.قطع کردم زنگ زدم به زهرا اونم گفت نه خبری ندارم گفتم گفته بود شاید بیاد پیش شما گفتم ببینم اومده یا نه.مرتضی گفت تو شماره خونه امید رو نداری گفتم نه .گفت پاشو بریم دم خونشون فکر کنم کار خودشه.لباس پوشیدم و رفتیم محله امید از همسایه ها آدرس خونشونو پرسیدیم و رفتیم دم در آیفونشونو زدم و مادرش برداشت گفتم من مادر فایزه ام یه لحظه میشه تشریف بیارید دم در.در و باز کرد که بفرمایید تو
رفتیم تو خونه و از تو حیاط صداش کردم
اومد و با اصرار مارو برد تو خونه.نمیدونستم چی بگم گفتم فائزه از صبح نیست .اقا امید خبری ازش نداره نگرانیم
چای برامون اورد و گفت نه والا امید دوسه روز هست خونه نمیاد .درد قلبم باز شروع شد و حس میکردم عرق کردم اخرین امیدم هم ناامید شد تکیه دادم به مبل و مرتضی رو نگاه کردم مرتضی متوجه شد حالم خرابه و گفت یه آب قند بیارید و اومد بالاسرم .مستاصل نگاهی به مرتضی کردم و گفتم یعنی این دختر کجاس گفت میداش میکنم غصه نخورتو نگران نباش گفتم بریم خونه.مرتضی رو به مادر امید کرد و گفت بی زحمت ببینید میتونید امید و پیدا کنید به ما خبر بدین خیلی نگرانیم.رفتیم خونه و مرتصی منو برد تو اتای دراز کشیدم و به دنیا گفت حواست به مادرت باشه حالش خوب نیست خودش رفت شب شد و مرتضی نیومد خونه استرس گرفته بودم و دستم به جایی بند نبود چشمم به در حیاط خشک شد.ساعت یک نصف شب بود که مرتضی با حال خیلی بدی اومد گفتم چخبر چی شد مرتضی گفت رفتم کلانتری اعلام مفقودی کردم.گفتم یعنی چی .گفت نه از پسره خبری هست نه از فائزه مطمئنا باهمن.وای خدا این چه بی آبرویی بود یهو پرت شدم به روزی که با مرتضی رفتم حتما خانواده ام این حال و داشتن .نشستم یه گوشه زانوهامو بغل کردم .گفتم مرتضی این تاوان اشتباه من و تو هست.با تشر برگشت سمتم که چه اشتباهی گفتم خودمونم همچین کاری کردیم .گفت ما فرق میکردیم یادت نیست چی ها گذشت از سرمون گفتم هر چی هم گذشته بود حق نداشتیم اونطور بریم.حرفی نزد و رفت تو اتاق و در و بست
صبح ساعت ۸ بود که تلفن زنگ خورد برداشتم .مادر امید بود گفت بچه ها خونه خواهرم هستن رشت.گفتم مطمینید گفت اره خواهرم صبح زنگ زده گفته منم بلافاصله به شما زنگ زدم.گفت بهشون رنگ میزنم برگردن گفت توروخدا موافقت کنید اینا ازدواج کنن آبرومون بیشتر از این نره .گفتم باشه حتما فقط بگو برگردن زود گفتم اصلا شماره خونه خواهرتو بده من زنگ بزنم با فایزه حرف بزنم.مرتضی صدای منو شنید و زود خودشو رسوند بهم اساره کرد که حتما شماره رو بگیر.فاطمه خانم شماره رو داد و زنگ زدم یه خانمی گوشی رو برداشت خودمو معرفی کردم و گفت الان میدم .یه چند لحظه گذشت فائزه گوشی رو برداشت معلوم بود خیلی میترسه مرتضی تاکید کرد که آروم حرف بزن باهاش گفتم باشه .گفتم فائزه جان بابات میگه برگرد بیان خواستگاری ما مخالفتی نداریم
گفت بیام بابا میکشه منو گفتم نه نمیکشه بابات الان اینجاس میگه بگو برگرده بیان خواستگاری و ازدواج کنن
مکثی کرد و گفت باشه میگم به امید
گوشی رو قطع کرد.دوباره زنگ زدم به فاطمه خانم گفتم تو رو خدا به امید بگو دختر منو برگردونه ما مخالفتی نداریم گفت باشه میگم بهش.یکم خیالم راحت شد هزار تا فکر و خیال از مغزم گذشته بود مرتضی اخماش تو هم بود نگاهی بهم کرد و گفت اقدس نکنه بلایی سر فائزه آورده باشه .گفتم هر چی هم شده باشه مجبوریم دیگه قبول کنیم.مرتضی بلند شد و گفت اره دنیا دارمکافاته من باید این روزها رو میدیدم.حرفی نزدم .تا عصر از دلشوره قلبم داشت میترکید رفتم قرصهایی که دکتر داده بود و پیدا کردم و از هر کدوم یکی خوردم تا اون روز مقاومت میکردم که قلبم چیزیش نیست شب شد و آیفونو زدن .علی آیفون و برداشت و در و باز کرد گفتم کی بود .گفت فائزه هست.رفتم رو ایوون دیدم فایزه و امید اومدن تو .فائزه خیلی داغون بود سرش پایین بود امید سلام داد و گفت ما فردا شب میاییم خواستگاری.حرفی نزدم امید رفت و فائزه اومد تو اروم سلامی کرد .مرتضی بلند شد اومد جلوشو و گفت توکدوم گوری بودی اشاره کردم که آروم باش.فائزه حرفی نزد و همچنان سرش پایین بودمرتضی یه قدم جلو گذاشت و فایزه شروع به لرزیدن کرد کاملا مشخص بود ترسش.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_پنجاهودوم
مرتضی سرش و خم کرد و دم گوش فائزه گفت خیلی نامردی من و جلو این پسره خراب کردی.فائزه آروم راهشو کشید و رفت بالا بچه ها با ترس و اضطراب یه گوشه وایساده بودن دنیا رفت بالا پیش فائزه خیلی حالم بد بود رفتم بالا تو اتاق فایزه اصلا حرفی نمیزد همونطور رو تختش نشسته بود رفتم جلو و گفتم فائزه چیزی شده، امید کاری کرده، حرفی نزد.گفتم من مادرتم بگو چشماش پر شد و رفت سمت کمد و حوله اش و برداشت و رفت حموم دنیا اومد کنارم که فائزه چش شده گفتم نمیدونم.رفتم پایین اصلا حوصله هیچ کاری رو نداشتم قلبمم درد میکردبه دنیا گفتم سفره رو پهن کن شام بخوریم .اما همه گفتن میل نداریم و رفتم دراز کشیدم .مرتصی اومد که چخبر فائزه چطوره گفتم حال نداره مرتصی اصلا حرف نمیزنه نصف شب بود که دنیا در اتاق و زد که حال فائزه خوب نیست رفتم بالا دیدم عین کچ شده صورتش نفسهاش تند تند بود مرتضی با کمک علی بلندش کردن و گذاشتن تو ماشین بردیم بیمارستان .تو اورژانس دکتر اومد بالا سرش و بعد مرتضی رو صدا کرد منم همراهش رفتم.دکتر گفت شوک عصبی هست برا کنکور بهش فشار نیارید و بزارید راحت باشه.فکر میکرد بخاطر کنکور اینطور شده
پرستار اومد براش یه سرم زد و رفت
گفتن بعد تموم شدن سرم مرخصه
لام تا کام حرف نمیزد هر چی اصرار میکردم اگه چیزی شده بگو فقط اشک میریخت.سرم تموم شد و برگشتیم خونه تو اتاق فائزه موندم بالاسرش ظهر بود که مادر امید زنگ زد که ما ساعت ۷ میاییم کسی رو هم نگفتیم بیاد خودمون میاییم.گفتم ما هم به کسی نگفتیم مرتضی خیلی کلافه بود همش میگفت این کار اشتباهه .گفتم حرف زدیم دیگه رفتم بالا گفتم فایزه اگه پشیمونی بگو ردشون میکنیم مهم نیست اصلا.بلاخره به حرف اومد و گفت نه مامان من موافقم خواهش میکنم پیش بابا نگو بهونه بیاره و دردسر درست بشه
ولی ته دلم میدونستم یه اتفاقی افتاده
گفتم فائزه حتی اگه چیزی بینتون هم شده مهم نیستا بگو بهم اشک تو چشاش جمع شد و گفت نه مامان چیزی نشده
هر چی من و دنیا اصرار کردیم گفتم نه چیزی نشده و موافقم بزارید زودتر تموم بشه.عصر شد و اومدن امید یه دسته گل دستش بود و مادرش هم یه جعبه شیرینی و پدرش هم اخماش تو هم بود و برادر بزرگش با زنش و خواهرش با شوهرش اومدن.فاطمه خانم سر حرفو باز کرد و شروع کرد از خودشون تعریف کردن که امید یه بوتیک داره و درامدش خوبه ماشین داره
خونه هم طبقه بالاشون و برا امید در نظر گرفتن.میگفت پسر بزرگمم طبقه اول میشینه.۴ تا بچه داره ۳ تا پسر و یه دختر
مرتضی و پدر امید هر دو سکوت کرده بودن و حرفی نمیزدن.مادرش صداشو بلند کرد و گفت عروس خانم چایی نمیاره.رفتم تو آشپزخونه و فائزه بی حوصله رو صندلی نشسته بود و دنیا داشت چای میریخت.گفتم چادرت و سرت کن و چایی ها رو بیار.چشمی گفت و سینی چای و برداشت و باهم رفتیم پیش مهمونها.فایزه سینی چای و گردوند و خواست بره که گفتم بشین.مادر امید جا باز کرد که بیا بشین پیش خودم .مادر امید کنار من نشسته بود عروسشون گفت عروس خانم خجالت میکشه یا ناراضی هست اینطور اخماش تو همه.مامان امید زود گفت نه چرا ناراضی ,عروسم خجالت میکشه حیا میکنه.خم شد سمت من و آروم گفت عروس و دخترم خبر ندارن چی شده.دامادشون گفت خب بریم سر اصل مطلب عروس خانم هم که چای اوردن .بلاخره پدر امید به حرف اومد و گفت با اجازتون اومدیم دخترتونو برای امید پسرم خواستگاری کنیم خودتون تحقیق کردید و کار و بارشم که خانم توضیح دادن میمونه مهریه.مرتضی سرش پایین بود همچنان و با انگشتهاش داشت بازی میکردپدر امید گفت نظر ما رو ۱۴ تا سکه هست.مرتصی بلاخره سرشو و بلند کرد و خودش و رو مبل جابجا کرد و نگاهی به اقای موسوی کرد و گفت با اجازتون میتونم یه سوالی بپرسم .آقای موسوی گفت در خدمتم رو کرد رو به عروس و دختر آقای موسوی و گفت مهریه شما چقدر هست
دخترش نگاهی به پدرش کرد و گفت چه ربطی به مهریه ما داره .عروسش زود گفت مهریه من ۵۰۰ تا مهریه دخترشون هم ۶۵۰ تا فاطمه خانم و دخترش با اخم نگاهی به عروسشون کردن اونم روشو برگردوند اونور .مرتصی رو کرد به آقای موسوی و گفت همونطور که خاطر دخترتون براتون عزیز هست و منم دخترم و خیلی دوس دارم و براش خیلی زحمت کشیدیم.مهریه اینم مثل دختر خودتون.اقای موسوی خواست چیزی بگه که فاطمه خانم از ترس اینکه قضیه باز بشه زود گفت مبارکه و از تو کیفش یه جعبه دراورد و یه حلقه کوچیک توش بود برداشت و انگشتر تو انگشت فائزه کرد و گفت مبارکه خیلی.خواهر امید بلند شد و شیرینی رو گردوند مادرش گفت ما نمیخواییم زیاد اینا تو عقد بمونن سر ماه انشاءالله عروسی میگیریم میبریم.مرتضی نگاهی به من کرد و گفت باشه.قرار شد جمعه جشن عقدبگیریم .خانواده امید رفتن و امید رفت پیش فائزه و باهاش کمی حرف زد و اونم رفت.
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_پنجاهوسوم
فائزه یکم حالش بهتر شده بود و رفت از مرتضی بخاطر حمایتش تشکر کرد مرتضی هم بغلش کرد و گفت یادت باشه هر اتفاقی بیفته اینجا خونه تو هست هر موقع دیدی انتخابت اشتباه بوده برگرد صبر نکن.یه روز بعدش رفتن آزمایش دادن و قرار شد بریم برای خرید امید اومد دنبالمون من و دنیا و فائزه بودیم و با خواهر و مادر امید.رفتیم بازار اول رفتن سراغ حلقه ها خواهر امید هر چی حلقه کوچیک بود و برای فائزه و هر چی حلقه بزرگ و خوب بود برای امید پیشنهاد میداد.فایزه خیلی ناراحت بود امید با خواهرش از این مغازه به اون مغازه میرفتن فاطمه خانم وقتی دید فائزه خیلی ناراحت شده رفت به دختر و پسرش تشر زد که ناسلامتی عروس اونجا وایساده .به دخترش گفت مگه عروسی تو هست که تو داری انتخاب میکنی.انصافا زن با شعور و فهمیده ای بود برعکس بچه هاش.دخترش ناراحت شد و قهر کرد و رفت امید اومد که ببخشید خواهرم یکم اخلاقش ناجوره.حرفی نزدیم و با فائزه رفتن برا انتخاب و یه انگشتر خوب و سنگین برای فائزه انتخاب کردن منم برای اینکه فردا سرکوفت نزنن سر فائزه گفتم هم وزن همین برا امید انتخاب کنید .بعد رفتن سراغ لباس عقد و کت و شلوار.فائزه یه پیرهن نباتی خوشگل انتخاب کرد و با دسته گل و کیف و کفش متناسب با اون.برای امید هم کت و شلوار و کفش و کراوات خریدیم.چادر عروس و یکم لوازم آرایش خریدیم.مادر امید به فائزه گفت با سلیقه خودت یه سرویس انتخاب کن کادوی من و پدر امید هست که سر عقد میدیم.فائزه هم یه سرویس طلا انتخاب کرد و اونو هم خریدن.دنیا گفت مامان تو چی میدی سر عقد تازه یادم افتاد ما هم باید کادو بدیم گفتم فائزه جان النگو یا دستبند یا گردنبند چیزی انتخاب کن منم بخرم برا سر عقد فایزه هم یه دستبند النگویی انتخاب کرد و خریدم بعد رفتن سراغ آینه و شمعدون خسته و کوفته برگشتیم خونه وسائل و اوردن خونه ما .مرتضی میز و صندلی کرایه کرده بود و میوه و شیرینی و آجیل خرید خونه رو آماده کردیم .فائزه از مربی خودش برای آرایش وقت گرفته بود .اون روز وسایلشو و برداشت و صبح رفتن آرایشگاه .به منم تاکید کرده بود برم آرایشگاه سر کوچه.صبح رفتم از آرایشگاه وقت گرفتم .نگاهی به موهای بلندم کرد و گفت نمیخوای رنگش کنی .گفتم وای میترسم از شوهرم گفت نترس خوشگلتر میشی خودش بعد بهت اصرار میکنه که بیای رنگ کنی اون یکی همکارش گفت مش کنیم بیشتر بهش میاد نشستم و برای اولین بار موهامو مش کردم کلی عوض شدم.آرایش ملایمی هم کردن اخرین بار که اینطور آرایش کرده بودم موقع عروسیم با مرتضی بود با خجالت صورتمو پوشوندم و برگشتم خونه.موهام گفتن نیمه باز درست میکنیم و بهشون تاکید کردم که مادر عروسم جلف نشم.باخجالت رفتم فوری تو آشپزخونه و مشغول اماده کردن میوه و شیرینی شدم
بچه ها اومدن و دیدن منو شروع کردن به قربون صدقه رفتن و به صدای اونا مرتضی اومد تو آشپزخونه و گفت چخبرتونه .نگاهش که بهم افتاد چشاش برقی زد و گفت اقدس چیکار کردی تو البته با حالتی گفت که انگار داره دعوام میکنه بچه ها فکر کردن باباشون ناراحت شده و آروم شدن و رفتن بیرون.مرتضی اومد تو و گفت ببینمت .با خجالت سرمو بالا کردم و گفت وای اقدس خوشگل بودی خوشگلتر شدی
تو از فائزه هم عروس تر شدی ها
بوسه ای روی گونه ام زد و گفت چشم نزنن امشب تو رو خوبه.مشتی به بازوش زدم وگفتم خودتو مسخره کن.صندلی رو کشید و نشست و گفت اقدس من شرمندتم این سالها انقد تو رو غرق مشکلات و بچه ها کردم که خودتو یادت رفته گفتم وا این چه حرفیه خب زندگی همینه دیگه.با هم میوه و شیرینی رو آماده کردیم و صندلی ها رو چیدن بچه ها.موقعی که من آرایشگاه بودم سفره عقد و اورده بودن و با کمک دنیا تو اتاق چیدیم.بچه ها با بادکنک وکاغذ رنگی اتاق و تزئین کرده بودن بلاخره عصر شد و فائزه اومد خونه.فایزه و امید اومدن خونه فایزه خیلی خوشگل شده بود و با دیدن فایزه تو اون لباس اشک تو چشمای من ومرتضی،جمع شد اون دوتا رو فرستادم اتاق عقد کم کم مهمونا هم رسیدن مهین با دختراش زهرا با علیرضا و دخترش پروین و حسن هم اومدن.عمه ها و بچه هاشونم اومدن از طرف ما فقط همینا بودن خواهرای مرتضی که کلا خبری ازشون نداشتیم هیچ وقت.فامیل داماد زیاد بود ولی خداروشکر خونه ما هم جا داشت .پروانه دختر علی اومد تو آشپزخونه و کمک دنیا و نرگس و علی لیلا هم بعد جیک و جیک با فائزه رفت پیش بچه ها.سفارشها رو کردم و رفتم دم در استقبال مهمونا دنیا اومد چادرمو از سرم برداشت و گفت آبرومو بردی خب همون کت و دامن که پوشیدی خودش باحجابه.تو جمعیت نمیشد زیاد باهاش دعوا کنم و با خجالت وایسادم دم در.مهمونا اومدن و خواهرشوهر فائزه کلا قهر بود و پاشو تو اتاق عقد نزاشت فاطمه خانم و عروسش ناهید رفتن تو اتاق عقد و مهین و زهرا هم از طرف ما رفتن.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_پمجاهوچهارم
مادرشوهرش اومد دم گوشم گفت طلاق گرفته که ندارین تو فامیل گفتم نه چطور گفت هیچی گفتم اگه یه وقت داشتید شگون نداره بیاد تو اتاق عقد.از این حرفش تعجب کردم چه خرافاتی
عاقد اومد و مرتضی و پدر امید هم اومدن تو اتاق عقد و خطبه رو خوندن و فائزه و امید بهم محرم شدن.مادرشوهرش کادوش داد و اخمای عروس بزرگه رفت تو هم و با حالت قهر از اتاق رفت.اما فاطمه خانم محل نداد منم کادومو دادم .مرتضی هم بلند شد یه گردنبند انداخت گردن فائزه انصافا بزرگ و سنگین بود نگاهی بهش کردم و پرسیدم این چیه سرشو تکون داد که میگم بعدا
برادر امید اومد تو تبریک گفت و یه سکه طلا هم اون کادو داد.عمه های مرتضی هر کدوم یه النگو انداختن دست فائزه و زهرا یه نیم سکه داد و مهین هم یه انگشتر طلا داد پروین وحسن ولی به روی خودشون نیاوردن .خاله ها و عمه ها و دایی و عموهای امید هم هر کدوم یه کادویی دادن که روی میز پر شد از کادو. عکاس،و فیلمبردار آورده بودن خودشون .مراسم به خوبی و خوشی تموم شد و مهمونها رفتن.فائزه اومد تو آشپزخونه که مامان امید میگه ما رسممونه داماد شب عقد میمونه خونه پدر زن.محکم زدم تو صورتم و گفتم وا غلط کرده بابات منو میکشه بگو ما رسم نداریم دلخور رفت تو اتاق.دنیا گفت چی میگفت فایزه گفتم هیچی پسره هنوز هیچی نشده میخواد شب بمونه .چشاش و گرد کرد و گفت وای بابا میکشه چند دقیقه بعد امید بلند شد و اومد تشکر کرد و رفت.فائزه هم با چشای گریون رفت اتاقش رفتم بالا گفتم چی شده چرا گریه میکنی.گفت هیچی همین و میخواستی بهش برخورد و گفت دهاتی هستین .گفت اگه مادرش زنگ زد بگو شب اینجاس.گفتم همین اول کاری اینطوری وا بدی دیگه تکلیفت مشخصه .نمیدونم چرا بچه های این زن به خودش نرفتن هر کدوم یه ناز و ادایی دارن.اومدم پایین و ظرفها رو جمع و جور کردم و از خستگی داشتم میمردم مرتضی اومد تو آشپزخونه و دستمو گرفت و گفت بیا بریم بخوابیم صبح خودم نوکرتم کمکت میکنم.منم از خدا خواسته همه چی رو ول کردم و رفتم.صبح زود بیدار شدم و دوش گرفتم تا تافت و آرایشیم و بشورم از دیشب کلافه شده بودم.رفتم آشپزخونه و دیدم مرتضی سر سینک وایساده و داره ظرف میشوره .گفتم ای وای تو چرا .خندید و گفت دیشب یه قمپوزی در کردم باید الان جورش و بکشم گفت تو برو خونه رو جارو بکش رفتم اول اتاق عقد و وسایل سفره عقد و جمع و جور کردم و گذاشتم یه گوشه که ببرن بدن.خونه رو جارو کشیدم دنیا هم صبحونه رو حاضر کرد که آیفونو زدن.علی آیفون و برداشت و تعارف کرد که بیا تو پرسیدم کیه گفت امیده میگه به فائزه بگم حاضر بشه برن.مرتضی رفت دم در و با اصرار امید و اورد خونه و سر صبحونه.اومد نشست و فائزه هم کنارش نشست و صبحونه خوردن و گفتم اگه زحمتی نیست این سفره عقدم برگردونید من نمیشناسم وگرنه خودم میبردم.با فائزه سفره عقد و بردن و منم رفتم سراغ ناهار .به مرتضی گفتم باید بفکر جهیزیه باشیم بعد یاد گردنبند افتادم و گفتم راستی اونو کی خریدی چرا بیخبر گفت اون یادگاری مادر مرحومم بود که داده بود به عمه گفته بود دوس دارم بدین به بچه اول مرتضی گفتم وا خدا رحمتش کنه معمولا میگن به زن مرتضی بدین .مرتضی بلند قهقه ای کشید و گفت راس میگی نمیدونم رو چه حسابی اینطور گفته.مرتصی گفت از یکی از آشناها میریم وسایل برقی و برمیداریم.صحبت میکنم قسطی میدیم.تو طول روز یا امید خونه ما بود یا فائزه مغازه امید هر شب با چشمای پف کرده و حال خراب برمیگشت خونه واقعا خیلی نگران زندگی این دختر بودیم من و مرتضی هر شب کلی غصه میخوردیم و همو دلداری میدادیم.کم کم جهیزیه رو خریدیم و برای هر کدوم فائزه یه عزایی میگرفت که مال خواهرشوهرم اینطوره مال جاریم اونطوره با هزار مکافات جهیزیه فائزه تکمیل شد قرار شد ببریم و بچینیم طبقه بالا خونه.مادرشوهرش.برخلاف فاطمه خانم عروس و دخترش دنبال دعوا بودن و برا هر چیزی یه ایرادی میگرفتن به فائزه گفته بودم حرفی نزن اصلا بزار بگن حرف باد هواس.بلاخره موعد عروسی شد و گفتن باید تالار بگیریم آبرو داریم پیش مهمونامون تو خونه نمیشه.بعد خرج جهیزیه یه خرج تالار هم داشتن برامون درست میکردن هر چقد اصرار کردم به مرتضی که یکمی از طلاهامو بفروشم و اینطور خودمونو تو قرض نندازیم قبول نکرد.جهیزیه رو چیدیم و کلی هم متلک و تیکه های خواهرشوهر و جاری فائزه رو شنیدیم و برگشتیم خونه.من و مرتضی سعی کردیم بهترین ها رو آماده کنیم ولی بازم حرف دراوردن و چشای فائزه پر اشک شد.با تمام اون بدهی ها و مشکلات مرتضی نزاشت بچه ها حس کمبود کنن و چیزی کم داشته باشن.برا همشون بهترین لباس و خرید و به منم گفت بهترین پارچه رو بخر و بده خیاط برات لباس بدوزه.روز عروسی رسید و فایزه طبق معمول با چشم گریون و دل پرخون رفت آرایشگاه
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_پنجاهوپنجم
منم دخترا رو برداشتم و رفتیم آرایشگاه و تا وقت تالار حاضر بودیم و باهم راه افتادیم رفتیم.مهمونای ما بازم همون چند تا بودن و چند نفر هم از دوستهای فائزه بقیه مهمونای داماد بودن.اینبار پروین و حسن هم نیومده بودن.بلاخره فائزه و امید اومدن .رفتیم استقبالشون بازم فائزه حوصله نداشت .گفتم باز چی شده گفت هیچی گیر داده که چرا بابات هزینه کامل تالار و نداده عروسی گرفتن وظیفه دختره.رفتم نزدیک امید و کشیدمش کنار گفتم امید دختر دسته گلم و دارم میدم دستت از روزی که عقد کردین حال و روزش همینه اگه مشکلی با ما داری بگو یکم انصاف هم خوبه که فاطمه خانم دید صدام داره بالا میره اومد که چی شده گفتم این حال و روز دختر منه موقع عروسی .اونموقع که اومدید خواستگاری وضع ما رو دیدین الان هم دلیلی نداره توقع های بیش از اندازه دارید ازمون.فاطمه خانم کلی عذرخواهی کرد و گفت جوون هست حالیش نیست شما ببخش مجبور بودن جلوی مهمونا فیلم بازی کنن و بگن و بخندن.فاطمه خانم به فائزه همش سفارش میکرد که تو رو خدا دشمن شادمون نکن نصف اینا که اینجان چشم ندارن خوشی ما رو ببینن.مراسم تموم شد و بعد شام مرتضی اومد پیش بچه ها و دست فائزه رو گذاشت تو دست امید و رو کرد به فائزه و گفت هر جا دیدی دیگه نمیتونی در خونه ما به روی تو همیشه بازه اینو دوباره میگم یادت باشه
امید انگار بهش برخورد گفت آقا این چه حرفیه مگه دارم اسیری میبرمش و بلند خندید .تو دلم گفتم اینطور که معلومه کم از اسیری نیست.سوار ماشین عروس شدن و دنبالش راه افتادیم و بردیم خونشون و ساعت ۲ نصف شب بود که برگشتیم خونه.صبح باید صبحونه درست میکردم و میبردم.نگاهی به ساعت کردم و یه چند ساعتی گفتم بخوابم.به زهرا گفته بودم بیاد باهم ببریم صبح ساعت ۷ بود که با صدای آیفون از خواب پریدم.نگاهی به ساعت کردم و برداشتم آیفونو مهین بود در باز کردم.مهین و زهرا اومده بودن برای آماده کردن صبحونه.ازشون تشکر کردم و زهرا گفت بیا وسایل بده کاچی درست کنم.صبحونه رو آماده کردیم و برداشتیم و راه افتادیم.رسیدیم خونه فائزه آیفونو زدیم فایزه برداشت و رفتیم بالا امید خونه نبود و فایزه تنها بودصبحونه رو گذاشتم رو میز و گفتم امید کو گفت رفت پیش مادرش یکم نشستیم و بلند شدیم راه بیفتیم که مادرشوهر فایزه اومد بالا و تشکر کرد و پشت سرش امید اومد تو .نگاهی به سینی صبحونه کرد و گفت دستتون درد نکنه اما فائزه خیلی وقت پیش عروسیش شده اونموقع باید می اوردین و خندید و رفت تو اتاق من وا رفته نگاه به فائزه کردم سرش انداخت پایین و حرفی نزد .مهین و زهرا زود حرف و عوض کردن .مادر امید نشست و خیلی تو هم بود گفتم پاشید بریم دیگه .زهرا و مهین بلند شدن و با مادر امید خداحافظی کردن و راه افتادیم .آبروم جلوی مهین و زهرا رفت.حدس میزدم همچین اتفاقی افتاده باشه ولی بی حیایی امید خیلی رو اعصاب بودجشن پاتختی و هیچی هم نگرفتن.یه هفته گذشت از فائزه خبری نشد رفتم خونشون که سر بزنم بهش در و باز کرد رفتم بالا.سر و صورتش بهم ریخته بود و چشاش مف کرده بود معلوم بود شب تا صبح گریه کرده .گفتم این چه وضعیه فایزه گفت یکم سرما خوردم چیزی نیست.هر چی اصرار کردم لام تا کام حرفی نزد یکم نشستم و بلند شدم برگشتم خونه ولی میدونستم یه چیزی شده مرتضی گفت برا پاگشا خانواده امید و دعوت بگیر.زنگ زدم فاطمه خانم و برای جمعه دعوتشون کردم.با کمک دنیا دو جور خورشت و دسر دریت کردیم.زنگ زدم فایزه که زودتر بیا ببینیمت گفت باشه ولی موقع شام با بقیه اومد اصلا هم حال و حوصله نداشت مثل غریبه ها اومد نشست و رفت .اصلا رفتار این دختر عادی نبود.شام و اوردیم و جاری و خواهرشوهرش فقط با غذا بازی کردن .فاطمه خانم کلی تعریف کرد و رو به فایزه گفت امیدوارم تو هم دست پختت مثل مامانت باشه.فائزه لبخندی زد و امید گفت زن خونش میکنم .بازم شروع کرد به خنده های مزخرفش مرتضی خیلی اعصابش خراب بود و بخاطر بقیه دندون رو جیگر گذاشته بود موقع رفتن انگشتری رو که برا پاگشا خریده بودیم و دادیم به فائزه خواهر شوهرش گفت وا مامان من سرویس طلا داده بود چطور روتون شد اینو بدین
امید نگاهی به فایزه کرد و گفت و حق نداری برداریش این در شان ما نیست
پدرشون سیلی محکمی زد تو صورت امید و گفت نمیدونم قراره کی شما ادم بشید
به دامادش گفت این عفریته رو بردار ببر دیگه هم نبینمش.دخترش صداشو انداخت تو سرش که وا دخترتو بخاطر یه مشت آدمای دهاتی از خودت میرونی .صبر مرتضی تموم شد و رو کرد به پدر امید و گفت لطفا بچه هاتونو بردارید و برید و دیگه هم سمت خونه من نیایید به فائزه هم گفت حق نداری بری تو اون خراب شده.رو کردم به فاطمه خانم و خواهش کردم برن تا بیشتر از این بی حرمتی پیش نیومده.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_پنجاهوششم
پدرش و مادرش کلی معذرت خواهی کردن و رفتن.مرتضی دست فائزه رو کشید و گفت برو بالا .امید اومد جلو و گفت شما حق نداری به زن من بگی چیکار کنه و رو کرد به فائزه و گفت اگه بمونی دیگه همه چی تمومه .فائزه لباس پوشید و دنبال امید راه افتاد انگار دختر و مسخ کرده باشن اختیاری نداشت.بازم درد قلبم شروع شد و مرتضی فشارش رفت بالا چشاش شده بود یه کاسه خون گفتم فکر نکن بهشون .گفت چطور فکر نکنم بچه ام هست این دختر اخر یا خودشو به آتیش میکشه یا ما رو.فائزه دیگه خونه ما نمی اومد و گاهی باهم تلفنی حرف میزدیم منم مرتضی قدغن کرده بود رفتن اونجا رو تا اینکه یه روز فائزه زنگ زد و گفت حامله ام .نمیدونم چرا بجای اینکه خوشحال بشم خیلی ناراحت شدم.گفتم اخه چرا الان گذاشتی باردار بشی تو تکلیفت با شوهرت معلوم نیست بچه میخوای چیکار.دلخور شد و گفت اینم عوض تبریکت بود و گوشی رو قطع کرددنیا اومد که چی شده گفتم فائزه حامله هست اونم وا رفت و گفت الان اخه چرا انگار هیچ کدوممون به زندگی فائزه امیدی نداشتیم.یکی دو هفته گذشته بود و فائزه تلفن هامو جواب نمیداد دلم شور میزد میرفتم دم در خونشون ولی جرات نمیکردم برم بالا تو همین روزها برای دنیا هم خواستگار اومد برادرزاده همسایه امون.مهندس عمران بود و تو مخابرات کار میکرد مرتضی یه هفته پسر بیچاره رو تعقیب کرد و تحقیق کرد و اخر سر اجازه داد بیان خواستگاری برعکس امید پسر با شخصیت و موقری بود خانواده خوب و مومنی داشت.دنیا هم راضی بود و قرار برای بله برون گذاشتیم.مرتضی گفت برو به فائزه هم بگو بیان چون جواب تلفن و نمیداد اصلا رفتم خونشون آیفونو زدم فائزه برداشت و صدای منو که شنید قطع کرد دوباره ایفونو زدم برنداشت دیگه اخر سر آیفون خونه مادرشوهرشو زدم و گفتم فاطمه خانم فائزه انگار خوابه در و باز نمیکنه.زن بیچاره در و باز کرد و اومد استقبالم گفت تو رو خدا ببخشید نمیدونم این بچه ها چرا اینطور شدن.رفتیم بالا.مادرشوهرش در زد فائزه صدای اونو که شنید درو باز،کرد ورفتیم تو از دیدن من خیلی ناراحت شد و رو کرد به مادرشوهرش و گفت میدونی امید بفهمه چه بلایی سرم میاره.مادرشوهرش گفت غلط میکنه تو چیزی نگو خودش رفت پایین و من و فائزه رو تنها گذاشت.خونه خیلی بهم ریخته بود و فائزه حال خوشی نداشت.دستها ش و گردنش کبود بود گفتم چی شده گفت هیچی خوردم زمین ولی اونا کبودی های زمین خوردن نبود کاملا مشخص بودبلند شدم خونه رو جمع و جور کردم و خواستم برم تو اتاق خواب و وسایل رو میز و مرتب کنم نزاشت که مال امید هست بیاد قاطی میکنه.کلی پودر سفید تو نایلون کوچیک بود گفتم اینا چیه.دستپاچه گفت اینا نمک هست نذر امیده داره بسته بندی میکنه.حرفی نزدم و اومدم بیرون.گفتم برای دنیا خواستگار اومده پسفردا بله برون هست شما هم بیایید.گفت مامان میدونی که امید نمیاد منم نمیزاره خوشبخت بشه.دیدم زیر بار نمیره گفتم از من گفتن بود خود دانی پاشدم و برگشتم خونه شب مرتضی مرسید چی شد گفتی به فائزه گفتم اره نمیاد زیر لب چند تا فحش بار امید کرد پسفردا شد و مهمونها اومدن و حرفها زده شد و مهریه رو هم پدر بابک گفت مثل دختر خودم ۳۰۰ تا سکه دخترش تازه نامزد کرده بود ما هم حرفی نزدیم و گفتن بریم محضر عقد کنیم و مراسم بمونه برای عروسی.پدر بابک فرش فروشی داشت و گفت ما رسممون هست چند تا وسیله رو داماد میخره.یخچال و فرش و سرویس چوبی با ما بقیه هم هر چی در توانتون بود بدین خودتونو تو زحمت نندازید کاملا برعکس خانواده امید بودن دنیا شرط کرده بود که میخواد درسش و ادامه بده و دانشگاه بره اونا هم موافقت کرده بودن.رفتن ازمایش و قرار شد فرداش بریم برای خرید هزینه جهیزیه و عروسی فائزه برامون خیلی سنگین دراومدمرتضی یه مقدار قرض کرده بود برای خرید داماد.قرار شد برای کادو هم من از طلاهای خودم یه چیزی رو دنیا انتخاب کنه بدم بهش.رفتیم برای خرید بابک با مادرش اومده بود و منم با فائزه بودم هیچ کدوم از خواهراش نبودن بابک تک پسر بودتو خونه کلی سفارش کردم به دنیا که طلای سنگین برندار نمیتونیم برابرش و بخریم گفت باشه دنیا دختر با درکی بود از همون بچگی خیلی ملاحضه میکرد وضعیت ما و خواهر و برادرش و دنیا یه انگشتر سبک انتخاب کرد و خریدن بعد من گفتم بابک پسرم تو هم یه انگشتری انتخاب کن گفت ما رسم نداریم مرد طلا بندازه خانم من نقره برمیدارم هر چی اصرار کردم نه مادرش اجازه داد نه خودش .همینطور تو بازار زرگرها میگشتیم که مادرشوهرش یه نیم ست خوشگل انتخاب کرد و برای کادو دادن خرید و به دنیا گفت اینجا حلقه هاش خوشگلتره اونی که خریدی خیلی کوچیکه تو هم مثل دخترم دلم نمیخواد چیزی ازش کم داشته باشی یکی از اینا رو انتخاب کن.دنیا هم یکی از اونا رو انتخاب کرد و خریدن.
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_پنجاهوهفتم
منم اون هزینه که برا انگشتر در نظر گرفته بودیم و دادم سکه خریدم تا سر عقد بدم به بابک رفتن لباس عقد و آینه و شمعدون هم خریدن.بابک یه کت شلوار معمولی انتخاب کرد وخرید.اول برای دنیا خرید میکردن بعد برای بابک از پولی که مرتضی داده بود نصفش خرج شد و بقیه رو برگردوندم.وقت محضر گرفتن و پنجشنبه عصر باید میرفتیم برای عقد زنگ زدم به فائزه و اصرار کردم که بیان.دست به دامان مادرشوهرش شدم تا امید راضی کنه.روز عقد رسید و دنیا با خواهرشوهرش رفتن آرایشگاه.چشمم به در بود و همش منتظر بودم فائزه بیاد ساعت ۶ قرار بود راه بیفتیم و دیگه ناامید شدم راه افتادیم در و باز کردم دیدم فائزه کنار دیوار وایساده .رفتم جلو و گفتم پس شوهرت کو گفت با اصرار مادرش منو اورد تا اینجا و رفت.سوار ماشین شد و راه افتادیم دلم برای بچه ام خون بود رفتیم محضر و دنیا و بابک تو اتاق عقد بودن و رفتیم تو خواهرشوهرهاش و پدرو مادر بابک بودن و ما.بعد عقد گفتن رستوران رزرو کردیم و باهم بریم برای شام .فائزه گفت من باید برگردم خونه دو ساعت وقت داده اعصابم خیلی خراب بود مرتضی ناچارا فائزه رو برد خونشون و برگشت.بعد شام برگشتیم خونه دنیا خیلی ناراحت بود بخاطر فائزه .اومد پیشم و گفت مامان فائزه حالش خیلی بده غم از تو چشاش میباره گفتم چیکار کنم حرف نمیزنه اصلا ببینم دردش چیه.کلافه خوابیدم و هزار تا خواب ناجور دیدم.فائزه دیگه خونه ما نیومد و من ماهی یه بار دوبار میرفتم بهش سر میزدم .لاغر شده بود شدیدا اصلا خنده به لبش نمی اومد هر چی میپرسیدم چته نمیگفت
یه روز از سر کوچه خونه قدیمیمون میگذشتم تازه یادم افتاد که یه سال شده راهم و کج کردم و رفتم سمت خونه دیدم خونه تکمیل شده .زنگ یکی از طبقه ها رو زدم ولی کسی،جواب نداد بعدی رو زدم جواب نداد از همسایه ها پرسیدم گفتن همرو فروختن .یه آپارتمان ۴ طبقه بود با خودم گفتم حتما مهین یا زهرا شماره ای ازشون دارن.برگشتم خونه فکرم درگیر فائزه بود و درگیر جهیزیه دنیا بودم برعکس جهیزیه فائزه فشار زیادی بهمون نیومد و جور کردیم .پدر و مادر بابک یه روز اومدن و قرار عروسی رو گذاشتیم برای بعد عید.ماه اخر فائزه بود روزشماری میکردم که دو هفته مونده بود به وقت زایمانش مادر شوهرش زنگ زد که فائزه رو بستری کردیم .دکتر گفته باید عمل بشه و بچه رو برداریم گفتم چرا اخه گفت چیزی نیست یکم حالش بد بود الان بستری شده اصرار کرد بهتون زنگ بزنم وگرنه خودم میموندم پیشش.آدرس بیمارستان و گرفتم و وسایلم و جمع و جور کردم و راه افتادم.رسیدم بیمارستان دیدم مادر امید تو سالن هست اومد جلو گفتم چی شده فائزه کجاس.گفت نگران نباش یکم حرفشون شده زن و شوهرن دیگه پیش میاد رسیدیم اتاق فائزه در و باز،کردم دیدم روشو کرده اونور سرم بهش وصله رفت نزدیکتر دیدم سر و صورتش ترکیده و زخمی چند جای صورتش و چسب زده بودن تا چشمش به من افتاد شروع کرد گریه کردن با صدای بلند برگشتم سمت فاطمه خانم گفتم تصادف کرده؟سرش و انداخت پایین و گفت نه با امید دعوا کرده .اعصابم خراب شد داد زدم سرش و گفتم به چه حقی بچه منو به این روز انداخته من شکایت میکنم ازش اخه کی زن حامله رو میزنه.فاطمه خانم رفت بیرون و رفتم جلوتر فائزه رو بغل کردم و با هم کلی گریه کردیم بعد که آروم شد گفتم چی شد چرا به این روز افتادی.گفت عادتشه مامان از وقتی عروسی کردیم یه بند یا تحقیرم میکنه یا سر هر چیز مسخره میزنتم.دیروز خیلی خسته بودم عصر خوابیدم یکم که بعد شام درست میکنم نمیدونم چطور شد که خوابم سنگین شد و تا ده شب خواب بودم .موقعی که اومد خونه بیدار شدم دید چیزی نداریم بهونه کرد و افتاد به جونم فقط تونستم با دستم شکمم و بگیرم که به بچه کمتر ضربه بزنه .گفتم مادرش کجا بود گفت نمیان هیچ وقت چند بار گفتم بهشون گفتن خودتون حل کنید ما دخالت نمیکنیم.گفتم فائزه این آدم نرمال نیست من از روز اول گفتم نکن .گفت میدونم مامان گرفتار شدم دیگه اشتباه کردم ولی دیگه جون ندارم ادامه بدم هزار جور خلاف داره هزار جور کثافت کاری داره نمیتونم تحمل کنم دیگه
داشتم از عصبانیت میترکیدم رفتم زنگ زدم به خونه دنیا گوشی رو برداشت گفتم به بابات بگو بیاد بیمارستان گفت چیزی شده گفتم کاریت نباشه بگو بابات بیاد.فائزه رو راضی کردم که ازش شکایت کنه.فردا صبح قرار بود بره اتاق عمل.روی پاهاش و بازوهاش کلا کبود بود با چاقو دوجای صورتش و پاره کرده بود و بخیه خورده بود گفتم شکایت کن خودم کارای طلاقت و انجام میدم جدا شو من دیگه نمیزارم برگردی تو اون خونه.یکی دو ساعت گذشته بود که مرتضی اومد با دیدن فائزه تو اون وضعیت خیلی داغون شد و راه افتاد و رفت کلانتری .یه ساعت بعد با یه مامور برگشت با فائزه حرف زدن و گفتن باید بری پزشک قانونی تا ترتیب اثر بدیم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_پنجاهوهشتم
پیش فائزه موندم شب و صبح شد و پرستارا اومدن تا ببرنش اتاق عمل
دنیا هم صبح اومده بود بیمارستان کمک کردیم و آماده اش کردیم و رفت اتاق عمل
نیم ساعت بعد صدام کردن و گفتن لباسای بچه رو بیارید ولی چیزی پیدا نکردم و دنیا رو فرستادم بره زود بخره
فائزه رو از ریکاوری آوردن تو بخش و دنیا هم یه دست لباس پیدا کرده بود خریده بود بردم دادم پرستار بچه رو آوردن پیش فائزه یه دختر خوشگل و سفید بود
دلم براش رفت از همون نگاه اول دلم میخواست تو بغلم نگهش دارم جدا نشم
کسی از خانواده امید کلا نیومد بیمارستان نه مادرش نه حتی خودش.گفتن یه روز باید بمونه فردا مرخصه فایزه خیلی درد داشت نگاهی به جای عملش کردم حالم بد شد چه به سر بچه ام اورده بودن.به دنیا گفتم پیش فایزه بمون من برم یکم وسایل بخرم بیام.رفتم برای بچه و فائزه لباس خریدم.یکم خوراکی خریدم و زنگ زدم به زهرا گفتم ماجرا رو گفتم اگه میتونی یکم کاچی و آش بپز برا فایزه بیار کسی رو نداشتم جز اون.برگشتم بیمارستان پیش بچه ها ظهر بود که زهرا اومد خدا خیرش بده آش،و کاچی پخته بود اورده بود اما پرستار نزاشت که فعلا نباید چیزی بخوره عمل شده.فائزه درد زیاد داشت رفتم خواهش کردم اومدن براش مسکن زدن دخترش تا صبح یکسر گریه کرد و بی قراری کرد .ظهر مرخصش کردن و بردیمش خونه .هزینه بیمارستان و مرتضی حساب کرد بچه خیلی گریه میکرد فائزه کم اورده بود و خودش از بچه بدتر گریه میکرد مونده بودم چیکار کنم.دو سه روز که گذشت فائزه تونست سر پا بشه با مرتضی رفتن پزشک قانونی و کارای شکایت و انجام دادن و شب بود که با صدای ضربه محکم به در از جا پریدیم.امید بود که داشت میکوبید به در و فحش میداد به فایزه و مرتضی .مرتضی بلند شد رفت دم در و صدای دعواشون همه جا رو برداشته بود دنیا گوشی رو برداشت و زنگ زد پلیس چادرمو سرم کردم و علی هم دنبالم اومد امید داشت خودشو میکوبید اینور اونور که منم میرم شکایت میگم شما من و زدین وزن و بچم و اوردین اینجا.حالا که قرار به شکایته منم میکنم.همسایه ها به صدامون ریختن تو کوچه و اومدن مرتضی و امید و جدا کردن مرتضی عصبی داد زد سر من که برگرد برو پیش بچه اینجا چیکار میکنی.برگشتم تو خونه فائزه بچشو بغل کرده بود و مثل بید میلرزید نگاهش،که بهم افتاد گفت مامان تو رو خدا نزار منو ببره.بغلش کردم و دلداریش دادم که صدای ماشین پلیس اومد.مرتضی اومد تو و لباس پوشید و با مامورا رفتن.بعد کلی دردسر امید راضی شد که فائزه رو طلاق بده .چون بچه دختر بود تا ۷ سالگی سرپرستیش و به فائزه دادن .بخاطر گرفتاری فائزه عروسی دنیا هم عقب افتاده بود اونم عروسی کرد و رفت طبقه بالای خونه مادرشوهرش ساکن شد یکم که اوضاع ارومتر شد زنگ زدم به مهین و سراغ حسن و گرفتم.گفت کارمون به دادگاه کشیده ولی حسن سندی اورد که آقاجون خونه رو زده به نامش و نمیدونم چیکارا کرد که دادگاه به نفع اون رای داد تو دادگاه گفته بود که خونه رو از آقام خریده گفتم شماره ای ازش ندارید گفت نه یه جا اجاره بودن که از اونجا هم رفتن.دیگه امیدی به برگشت طلاها نبودروز و شب خودمو سرزنش میکردم.روزهامون میگذشتن و هستی هر روز بزرگتر و شیرین تر میشد دنیا هم دانشگاه تربیت معلم قبول شد و به آرزوش رسید علی پیش مرتضی کار میکرد و نرگس هم تازه دیپلم گرفته بود فائزه یه مدت بعد طلاق خیلی افسرده و منزوی شده بود که با اصرار من و دنیا دوباره رفت آموزشگاه آرایشگری ثبت نام کرد صبح میرفت و شب می اومد هستی شده بود تموم جون و تنم.خبری از امید نبود تا اینکه تولد ۶ سالگی هستی سر و کله مادرشوهر فائزه پیدا شد و اومد که هوای هستی رو کردم و امید دلش برا بچه اش تنگ شده و میخواد هفته ای یه روز بچه رو ببینه.گفتم بعد این همه سال یادتون افتاده .گفت گرفتار بودیم این مدت.بعد ها فهمیدم دخترش هم از شوهرش جدا شده و عروس بزرگشون دار و ندار پسره رو بالا کشیده و رفته ترکیه گفتم باید با فائزه مشورت کنم .گفت دلمون نمیخواد دوباره بیفتیم تو دادگاه و پاسگاه هفته ای یه روز که چیزی نیست .گفتم خبر میدم و رفت.فایزه یه سالن باز کرده بود با شراکت دوستش و تموم وقتش اونجا بود شب شد و فایزه برگشت خونه
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_پنجاهونهم
براش چایی بردم و آروم آروم بهش گفتم که مادر امید اومده بود و چی میگفت.شروع کرد به داد و فریاد و گفت حق ندارن نزدیک هستی بشن .سرو وضع فائزه کلی تغییر کرده بود و مرتضی دائم تذکر میداد ولی کو گوش شنوا مرتضی به صدای فائزه اومد بالا و گفت چخبره ،گفتم مادر امید اومد و میخواست بچه رو ببره تو هفته یه بار،رفت تو فکر و گفت با وکیل مشورت کنیم ببینیم چی میگه.رو کرد به فائزه و گفت با داد و فریاد چیزی درست نمیشه هیچ وقت.فائزه با حرص نشست رو تخت و هستی رو بغل کرد و گفت اون ادم نیست من میشناسمش این بچه بره پیشش یا یه چیزی یاد میگیره یا نمیزاره دیگه برگرده.گفتم یه سال از وقتی که دادگاه داده فقط مونده یادت که نرفته.شروع کرد به گریه کردن و خودشو نفرین کردن .دست هستی رو گرفتم و اوردم پایین.فکرم بدجور خراب بود فردا مرتصی رفت پیش وکیل و اونم گفته بود قانونا میتونه بچه رو ببینه ۷ سال بچه که تموم بشه کفالت با پدرشه اونموقع هم اون اذیت میکنه.بهتره با هم توافق کنید وبزارید بچه رو ببینه.با فائزه گفتم وکیل اینطور میگه گفت شب حق نداره بچه رو نگهداره صبح ببره شب بیاره.گفتم اونم بلید با آرامش باهاش حرف بزنی و راضیش کنی .فرداش مادر امید دوباره اومد و گفتم فایزه میگه شب باید پیش خودم باشه.فاطمه خانم گفت عیب نداره شب میارمش گفتم فردا بیایید دنبالش فردا هستی رو آماده کردم ولی دوتا پاشو کرد تو یه کفش که نمیرم من اونا غریبه هستن و من نمیشناسم گریه میکرد و محکم پای منو بغل کرده بود .فاطمه خانم دید که بچه جدا نمیشه ناچارا رفت و گفت باید کم کم عادتش داد قرار شد فردا امید بیاد همراه من ببرتش پارک تا یکم باهاش آشنا بشه.فردا لباس پوشیدیم و رفتیم پارک نزدیک خونه.امید و از دور دیرم حسابی لاغر و بهم ریخته بود ولی دک و پزش براه بود اومد جلو و سلام داد هستی رفت پشتم قایم شد و جلوی پای هستی زانو زد و عروسکی که براش خریده بود گرفت سمتش هستی نگاهی به من کرد و با چشم اشاره کردم که میتونی بگیری عروسک و گرفت و گفت ممنون آقا گفت من باباتم اقا نیستم هستی گفت بابای من فقط بابا مرتضی هست ،امید خندید و گفت اینطور تو گوشت کردن.اخلاق مزخرفش همون بود
نشستم رو نیمکت و کم کم یخ هستی وا شد و یکم با امید بازی کرد و رفتن خوراکی خریدن و برگشتن
برگشتیم خونه
تا یک هفته کار من همین بود
کم کم هستی ساعتهای بیشتری پیش امید میموند
تا اینکه دیگه راضی شد بره باهاش
چند ماه همینطور گذشت و هستی گاهی حرفهایی میزد که تنم میلرزید
میگفت بابا با دوستاش جمع میشن میخونن
آب میخورن دیوونه بازی در میارن من میترسم
میرم پیش فاطی
چند بار زنگ زدم به فاطمه خانم گفتم این بچه از اینجور چیزا ندیده تا حالا چرا با روان بچه بازی میکنید
دفعه بعد شکایت میکنم حتما به دادگاه میگم
اون روز هستی قرار بود بره پیش امید اما اصلا دلم رضا نمیداد آشوب بود تو دلم
از صبح که بیدار شد بردمش حموم و موهاشو سشوار کشیدم و بافتم براش
لاک قرمز خیلی دوست داشت رفت آورد و اصرار کرد که بزن بهم
میگفت مامانی نمیشه نرم امروز تو دلم یه جوری صابونی هست
گفتم عزیزم باباته دوست داره دلش برای دخترش تنگ میشه
میگفت اون که با من کاری نداره یه کارتون برام روشن میکنه میره دراز میکشه سیگار میکشه یه چیزی میخوره بعد هم قرصهاشو میخوره و میخوابه
ساعت ۱۱ بود که امید اومد دنبال هستی
دلم نمیخواست اصلا بچه باهاش بره
تو دلم هزار بار دادگاه و قانون و همه چی رو لعن و نفرین کردم و هستی با چشمهای گریون رفت.اصلا آروم و قرار نداشتم .گفتم کارامو بکنم عصر برم با خواهش برگردونم بچه رو شام و پختم و ساعت حدودای ۸ بود که مرتضی تازه رسیده بود خونه و فایزه هم اومد گفت مامان کاش هستی نمیرفت امشب دلم براش یه ذره شده.گفتم مرتضی بریم بچه رو بیاریم نمیدونم چرا دلم گواه بد میده .یکم دراز کشید و گفت پیش پدرشه دیگه شما هم شورشو درآوردین.فائزه هم اصرار کرد که بریم بیاریم.گفتم باشه خودم میرم ،فائزه هم گفت باهم بریم مامان مرتضی ناچار شد با هزار تا غرغر باهامون بیاد رسیدیم دم در خونه .فایزه گفت چرا دم در انقد شلوغه.انشاءالله اومدن.بگیرنشرسیدیم دم در و از یه خانمی پرسیدم چی شده.گفت هیچی انگار دو نفر و گاز گرفته،مردم و کنار زدیم و رفتیم دم در ،مامور وایساده بود گفتم برو کنار تو رو خدا بچم اینجاس فائزه فقط میزد تو صورتش به هزار مکافات مرتضی راضیش کرد رفتیم بالا بوی گاز همه جا رو پر کرده بود با پاهای لرزون رفتیم طبقه ۳ و هر لحظه التماس خدا میکردم که طبقه امید نباشه
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_شصتم
رسیدیم بالا در باز بود و چند نفر جلوی در بودن همونجا پاهام سست شد و فایزه جیغ زد بچه ام و از پله ها بالا رفت و مردها رو کنار زد و رفت تو فقط صدای جیغهای فائزه تو گوشم بود و چشمهام سیاهی رفت
با صدای مردی به خودم اومدم جلو روم نشسته بود و میگفت خانم حالتون بهتره
با دست به بالا اشاره کردم
که دیدم فاطمه خانم و کشون کشون دارن میبرن پایین
یکی از بالا داد زد کسی دست به پریز نزنه و راه پله رو خلوت کنید
دستمو گرفتم به نرده ها و از پله ها سر خوردم پایین توان حرکت نداشتم
از بالا دو تا بلانکارد آوردن پایین که روشون و با پتو پوشونده بودن
نگاهم به بالا بود و منتظر بودم فائزه با هستی برگرده
اما فقط فائزه بود که با موهای پریشون و رنگ پریده اومد پایین رفتم جلو و گفتم پس هستی کو
کجاس
پیش فاطمه خانم بود؟
داد زد هستی مرده مامان بچه ام مرده همونجا غش کردم و چشم که باز کردم
سرم رو پای مرتضی بود
صورت مرتضی خیس اشک بود و سرشو انداخته بود پایین بلند شدم دیدم هنوز تو اون راه پله کذایی هستم
گفتم مرتضی بچه ام کو هستی من کجاس
سرش و انداخت پایین و گفت پاشو از این خراب شده بریم
سوار ماشین شدم فایزه صندبی پشت دراز کشیده بود و گاهی داد میزد گاهی با هستی حرف میزد گاهی خودشو میزد و نفرین میکرد
مرتضی چشمش به مامورها افتاد و پیاده شد و رفت سمتشون
منم پیاده شدم پشت سرش
رفتم جلوی یکی از،مامورها که بیسیم دسنش بود
گفتم تو رو جون عزیزت بگو چی شد بچه من اون بالا بود
گفت شما؟ مرتضی گفت من پدر زن امید هستم ساکن طبقه ۳
گفت طبق اون چیزی که ما دیدیم گاز همه شعله های اجاق گاز تا اخر باز بود و احتمال اینکه خودکشی باشه خیلی بالاس
جسد دو نفر بالا بود که دراز کشیده بودن کنار هم ،خواب بودن احتمالا
متاسفانه هر دو به دلیل گاز گرفتگی تموم کرده بودن و کسی تو ساختمان نبود جز یه خانم میانسال که تازه برگشته بود و از بوی گازی که تو فضا پخش شده بود رفته بالا و دیده در قفل هست و بوی گاز میاد
زنگ زده آتش نشانی که اونا هم در و شکستن و با جسد یه دختر بچه و یه مرد جوون مواجه شدن
حس خفگی داشتم دلم میخواست زودتر از این کابوس بلند بشم
دست خودم نبود میزدم رو سینه ام تا شاید یکم نفس بکشم.همونجا خشکم زده بود فائزه در ماشین و باز کرد و اومد جلو و گفت چی گفتن نگاهی به صورت فایزه کردم و نتونستم لب باز کنم
مرتضی دست ما رو گرفت و برد سمت ماشین
نشوندن تو ماشین
و راه افتاد ساعت ۳ نصف شب شده بود رفتیم جلوی پزشکی قانونی
پدر و مادر امید هم اونجا کنار جدول نشسته بودن و گریه میکردن و خودشونو میزدن
پسر بزرگشون اونجا بود
مرتضی رفت پیش اون و گفت اوردن اینجا؟
گفت بله قراره پزشک بیاد معاینه کنه و جواز دفن صادر کنه
حالم بد بود خیلی فائزه یکسر بالا می اورد و گریه میکرد
یکم که به خودش اومد رفت سمت فاطمه خانم و داد زد که شما باعث مرگ بچم شدین وقتی میدونستید پسرتون ادم نرمالی نیست
چرا اومدین دنبال بچم
فاطمه خانم بلند شد و حمله کرد به سمت فایزه که توی عفریته اگه میموندی سر خونه و زندگیت الان این اتفاقا نمی افتاد
هر کدوم یه چیزی میگفتن با هزار زحمت از هم جداشون کردیم
و تو ماشین منتظر موندیم
صبح شد و مرتضی رفت تو و گفتن امروز کالبد شکافی میکنن تا ببینن چیزی مصرف نکرده باشن و فردا جنازه ها رو تحویل میدن
ناچار برگشتیم خونه
نرگس و علی رو مبل خواب بودن تا ما رو دیدن بلند شدن و اومدن جلو حرف تو دهن نرگس خشک شد و گفت چی شده
فائزه دوباره شروع کرد خودشو میزد و میگفت بچم و کشتن
نرگس همونطور خشکش زد و گفت یعنی چی هستی کو
داد میزد هستی رو چیکار کردین
علی اومد جلو و مرتضی گفت گاز گرفته هر دوشون خواهراش و بغل کرد و گریه میکردن
کنار دیوار رو زمین نشستم و مویه کردم هر کدوم یه طرف داشتیم گریه میکردیم
که آیفونو زدن هیچ کدوم توان بلند شدن نداشتیم مرتضی بلاخره بلند شد و دکمه رو زد
دنیا بود اومد تو ما رو که اونطور دید گفت چی شده چرا اینطورید
همونطور نگاهش میکردیم و اشک میریختیم
مرتضی رفت دنیا رو برد تو حیاط که صدای داد و گریه دنیا به هوا بلند شد خودشو میزد
اومد تو و رفت پیش فائزه بغلش کرد
دیگه جوونی برای فائزا نمونده بود همونطور بی صدا اشک میریخت
لباسهای هستی هنوز رو بند بود بلند شدم رفتم بالا تو اتاق بچم لباسهاشو بغل کردم و بو کردم دنبال عطر هستی بودم
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_شصتویکم
اون روز نمیدونم چطور شب شد برامون و صبح بعد نماز راه افتادیم رفتیم پزشکی قانونی
جسدها رو تحویل دادن و بردیم بهشت زهرا
تو غسالخونه خواهش و التماس کردم من و فایزه رو گذاشتن رفتیم تو
لاکهای قرمزی که زده بودم دست بچه ام و غسال تراشید و انگار داشت جگر منو خراش میداد بچه امو بغل کردم و همونجا هم انگار من مردم هم فائزه
فائزه جدا نمیشد زن غسال خیلی مدارا کرد و اخر سر به من گفت بگو بزاره کارمونو انجام بدیم کلی آدم اون بیرون منتظر میتشون هستن فقط مال شما نیست که
به زور جداش کردم
بچه ام یه بخیه بزرگ از زیر گلو تا شکمش داشت
کفن کرد و برای اخرین بار صورت مثل ماهشو بوسیدم و اومدیم بیرون
دلم میخواست منم همونجا میمردم دیگه طاقت ادامه دادن نداشتم
نماز و خوندن و بردیم برای خاک سپاری
مرتضی رفت تو قبر و هستی رو گذاشت توش
کمر مرتضی به وضوح خم شده بود تو یه شب اندازه ده سال پیر شدیم
تو خونه خودمون برای هستی مراسم گرفتیم
جمعیت زیادی اومده بودن دوست ،آشنا فامیل ولی بازم خبری از پروین و حسن نشدبعدا مشخص شد امید معتاد شده بود و همزمان قرص روانگردان هم مصرف میکرده و گاز و کامل باز گذاشته قبلش هم کلی قرص خورده ولی هستی چیزی نخورده بود فقط گاز خفه اش کرده بود
زهرا یه هفته به خونه ما رفت و آمد کرد و تر و خشکمون کرد انگار خواهر من زهرا بود نه مهین
یه ماه یکسر فائزه تو اتاقش بود و پاشو از در بیرون نزاشت
منم افتاده بودم رو تخت
چند قدم که راه میرفتم از نفس می افتادم.موهای من و مرتضی تو اون یه ماه سفید شد شبها مرتضی میرفت تو حیاط میشست و آروم اشک میریخت.هستی برای ما خیلی عزیز بودکار من شده بود هر روز رفتن به اتاق هستی و بوییدن و بوسیدن وسایلش
اون روزها هم گذشت اما انگار هر روزش یه خنجر به قلب و روحمون بود
فائزه کم کم با کمک دوستاش دوباره برگشت سر کارش دنیا حامله شد و یه پسر بدنیا آوردتو مدرسه دخترانه معلم کلاس دوم بود و روزها تا موقعی سر کار بود محمد حسین پیش من بود و بعد می اومد دنبالش
یه روز فائزه اومد چمدون جمع کرد که دارم از ایران میرم...
***
رسیدیم فرودگاه آلمان چشم چرخوندیم و فائزه رو بین جمعیت شناختم با شوهرش اومده بود
یه پیرهن بلند پوشیده بود و شکمش خیلی بزرگ بود
موهاش باز بود و رنگ کرده بود
رفتیم نزدیکتر محکم بغلش کردم و بوسیدمش فائزه هم کلی سر و صورت ما رو بوسید و مرتضی یه دل شیر دختر بزرگش و بغل کرد
مرتضی زیاد اهل بروز احساسات نبود ولی با دیرن فائزه بعد این همه مدت نتونست احساساتشو قایم کنه و اشک تو چشماش جمع بود
رفتیم سوار ماشینشون شدیم
انگار وارد یه دنیای دیگه شده بودیم همه چی فرق داشت حتی رنگ درختها رنگ آسفالت
رسیدیم خونشون مثل تو فیلما بود یه خونه کوچیک و جمع و جور
تازه فائزه میگفت کلی کار کردن تا تونستن باهم این خونه رو بخرن
مشخص بود شوهرش مرد خوبیه خیلی هوای فائزه رو داشت کلا همه کارها رو سعی میکرد انجام بده و به من اجازه اینکه سرپا وایسم و یه کاری بکنم نمیداد
چمدونهامونو باز کردیم فائزه از دیدن هر چیزی کلی ذوق میکرد و برای شوهرش توضیح میداد این چیه و چیکارش میکنن
روز زایمان فائزه رسید و بردیمش بیمارستان
یه ماما اومد و فائزه رو برد تو اتاق و اومد پیش من یه چیزایی به آلمانی گفت که من نفهمیدم
نگاهی به صورت شوهر فائزه کردم ولی زبون اونم متوجه نمیشدم
شوهرش دست منو گرفت و برد تو همون اتاق که فائزه رفته بود
من و شوهرش پیشش موندیم
فائزه خیلی درد داشت و همش شوهرش کمرشو میمالید و نوازشش میکرد تا اینکه ماما زود اومد طرفش و یکی از بچه ها بدنیا اومد و چند دقیقه بعد هم اون یکی دنیا اومد
یه دختر و یه پسر خوشگل
دخترش من و یاد هستی ام می انداخت انگار خدا دوباره هستی رو داده به فائزه ولی پسرش کپی باباش بود
فائزه دو روز بیمارستان موند و بعد دو روز مرخصش کردن و رفتیم خونه
مرتضی هم میگفت دخترش خیلی شبیه هستی هست
دوماه کنار فائزه موندم و بهش کمک کردم و گاهی میرفتیم یه چرخی میزدیم بیرون
یکم که فائزه راه افتاد و تونست به بچه هاش برسه گفتم فایزه مامان برامون بلیط بگیر برگردیم دیگه
فایزه میگفت کاش شما هم بیایید اینجا ایران چی داره اخه
گفتم اینجا برا ما مثل قفس هست
ایران اتگار خونه پدریمون هست همونقدر برامون ارزش داره و آرامش
فایزه بلیط گرفت و کلی هم سوغاتی برای بچه ها خریدیم و برگشتیم
بچه ها تو فرودگاه اومدن استقبالمون نرگس خیلی مراقب چمدونها بود مخصوصا اونی کا فائزه پرش کرده بود و جدید بود
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_شصتودوم
یه سال گذشت و بفکر داماد کردن علی افتادیم
خداروشکر وضعمون بد نبود مرتضی اتوبوس و فروخت و یه کامیون خرید و بازم همون شاگردش روش کار میکرد ترانزیت شده بود و درآمدش خیلی بهتر بود
خودش هم یکه با علی تو مغازه لوازم یدکی کار میکردن
برای علی یه آپارتمان خرید و کمک کرد دنیا هم صاحب خونه بشه و یه حساب هم باز کرده بود و ماهانه برای نرگس پول میریخت اونجا برای جهیزیه اش
علی دانشجو مهندسی صنایع بود و یکی از همکلاسی هاش چشمشو گرفته بود
یه روز اومد که مامان با بابا حرف بزن برید تحقیق بعد یه وقت خواستگاری بگیرید
منو برد و از دور دختر و نشونم داد
دختر خوب و با شخصیتی بود هم خوشگل بود هم با حجاب و موقر
آدرسشونو داد بهم و با مرتضی رفتیم پرس و جو و همه تعریف کردن ازشون گفتن خانواده شهدا هستن وبرادر دختره شهید شده و یه پدر و مادر پیر داره
یه روز عصر بود رفتم زنگ خونشونو زدم و یه دختر جوون در و باز کرد
گفتم با مادرتون کار دارم و رفت تو و با یه خانم میانسال اومد
خودمو معرفی کردم و تعارفم کردن تو
و گفتم پسرم با دخترتون هم دانشگاهی هست و پسندیده مزاحم شدم
هورا خانم گفت شب به باباش میگم زنگ بزنید خبر میدم بهتون منم آدرس مغازه و خونه رو دادم که برن تحقیق کنن
فرداش زنگ زدم و گفتن راضی هستیم و بریم خواستگاری
گل و شیرینی خریدیم و رفتیم دنیا و شوهرش بودن و ما
برادر بزرگش بود و پدر و مادرش و رویا
صحبتها انجام شد و بچه ها باهم حرف زدن و مهریه رو تعیین کردیم ۶۰۰ تا سکه مرتضی گفت دخترای خودم همین حدود مهرشون کردم عروسم هم فرقی با دخترام نداره
آزمایش انجام شد و خریدها رو کردن و گفتن میریم محضر عقد کنیم و جشن عروسی رو دو سه ماه بعد میگیریم
وضع مالیشون مشخص بود زیاد خوب نبود
زنگ زدم به هورا خانم و گفتم رسم داریم وسایل بزرگ و داماد میخره و دختر فقط ظرف و ظروف میاره
کلی تشکر کرد و از رسم ساختگیمون هم خوشحال شد
چون خودم تو شرایط سخت دختر شوهر داده بودم میفهمیدم که جهیزیه تهیه کردن اونم تو این گرونی خیلی سخته
به علی گفتم با رویا برید وسایل بخرید بابات گفته اون حساب میکنه
مرتضی یه مقدار به حساب علی پول واریز کرد و اونا هم تو سه ماه وسایل و خریدن
یه مقدارم خانواده رویا براشون وسیله گرفته بودن وبردن چیدن تو خونشون
عروسی هم برگزار شد و علی هم رفت سر خونه و زندگیش
نرگس هم دانشگاه قبول شده بود و پرستاری میخوند
دیگه اکثر روزها تنها بودم
نرگس که صبح میرفت و عصر می اومد و یه راست میرعت تو اتاقش و درس میخوند
گاهی مرور خاطره میکردم و اشتباهاتم باعث ناراحتیم میشدن
یاد هستی یاد علی یاد ننه ،آقاجونم
روزها همینطور میگذشت و فایزه هر ماه عکس دوقلوهاشو میفرستاد اسم دخترشو هستی گذاشته بود اما اسم پسرشو آلمانی انتخاب کرده بود
خودش هم میگفت مامان انگار خدا هستی رو دوباره بهم داده
یه روز نرگس هم اومد که مامان با یکی آشنا شدم میخوان بیان خواستگاری
تو بیمارستانی که کارآموزی میکرد کار میکنه
متخصص هوش بری هست
من که حالیم نمیشد این حرفها
به علی و مرتضی گفتم و اونا هم پسر و دیدن و تحقیق کردن و گفتن ادم خوبی هستن کسی حرف بدی درموردشون نگفته
اینطور شد که نرگس هم عروس شد و من کاملا تنها شدم.دنیا دوتا دختر دیگه هم بدنیا آورده بود
علی هم بتازگی صاحب یه پسر شده بود
مرتضی عصرها می اومد خونه و گاهی به بچه ها سر میزدیم و گاهی اونا می اومدن
یه روز مهین بهم زنگ زد و حال و احوال گرفت.اونم بچه هاش ازدواج کرده بودن و تنها شده بود کم کم با مهین رفت و آمد میکردم و هفته ای چند روز باهم میرفتیم پارک یا ناهار اون می اومد پیشم یا من میرفتم پیش اون
یه روز تو خیابون پروین و دیدیم خودسو زد به ندیدن رفتم جلو و دستشو کشیدم و گفتم پروین جان نمیشناسی منو نگاهی بهم کرد و گفت اقدس تویی گفتم اره مهینم اومد جلو و سلام داد و سراغ حسن و گرفت
پروین سری تکون داد و گفت سکته کرده
و افتاده روتخت توان حرکت و حرف زدن نداره دلم کباب شد برای برادرم
گفت اگه دوسدارین بریم خونه ما ببینیدش خوشحال شدیم و با پروین رفتیم خونشون تو همون محله قدیمیمون تو یه اپارتمان کوچیک اجاره بودن
پروین سری تکون داد و گفت روزگار ما رو میبینی بچه ها گذاشتن و رفتن من موندم و حسن
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_آخر
در یه اتاق و باز کرد و بوی عرق و ادرار همه جا رو گرفته بود
معلوم بود خیلی وقته بهش سر نزده
از بوی تعفن کم مونده بود بالا بیارم مهین عقب رفت و داخل اتاق نیومد گفت من همینجا میشینم
گفتم به پروین پوشک بیار عوضش کنیم
رفت از تو اتاق پوشک و ملافه آورد
لگن و آفتابه اورد شستیمش و پوشکش کردم ملافه اش و عوض کردم یاد ننه خدابیامرزم افتادم
مثل اون زخم بستر شده بود
جاشو تمیز کردیم و پنجره رو باز کردم تا هوا بیاد تو
نشستم کنار حسن دستشو گرفتم تو دستم
چشماش پر اشک شد و شروع کرد به گریه کردن
دستاش لرزید و پروین و نشون میداد
نگاهی به پروین کردم و گفتم چه اتفاقی افتاده برا داداشم چرا به این روز افتاده
گفت بعد اینکه با اصرار حامد خونه و زندگی رو بنامش زد همرو فروخت و رفت خارج مامورها اومدن ما رو از خونه بیرون کردن و دو روز کنار خیابون موندیم و شبونه حسن سکته کرد و بردمش بیمارستان و گفتن سکته کرده و باید عمل بشه ولی من پولی نداشتم
با پولی که برامون مونده بود خونه بایدمیگرفتم
یکی از دوستای حسن دلش برامون سوخت و با همون پول اینجا رو بهمون اجاره داد
منم نه پول زیادی دارم نه سرمایه ای زیاد نمیتونم براش کاری کنم
دلن برای داداشم کباب شد
مهین اومد کنار در و گفت دیدی حسن چوب خدا صدا نداره
داد زدم سر مهین و گفتم الان وقت این حرفهاس
مهین ناراحت شد و گفت وقتی حق ما رو بالا کشید باید فکر همه جاشو میکرد
حسن فقط اشک میریخت.برگشتم خونه و ماجرا رو برای مرتضی تعریف کردم خیلی ناراحت شد و گفت میخوای فردا بریم ببریمش دکتر
گفتم اره خیلی خوب میشه
فردا با مرتضی رفتم و حسن و با هزار مکافات از پله ها پایین بردیم و بردیمش پیش دکتر
یکم براش دارو نوشت و گفت وضعش خرابه زیاد عمر نمیکنه
مرتضی و من هر چی اصرار کردیم ببریمش خونه خودمون قبول نکرد
بردیمش خونش مرتضی یکم خرید کرد براشون
من هر روز سعی میکردم برم بهش سر بزنم کاراشو میکردم جاشو عوض میکردم
ولی مهین اصلا دیگه سراغشو نگرفت
مرتصی هفته ای یه روز براشون خرید میکرد و میبرد
روزها همینطور میگذشت که گفتن یه ویروس جدیدی اومده که تو چین کشته زیاد داده
بچه ها هر روز زنگ میزدن و سفارش میکردن
که مواظب باشیم
تا اینکه تو ایران هم همه گیر شد و همه جا رو تعطیل کردن
اوضاع مالی همه بهم ریخته بود
مرتضی پس انداز داشت و سعی میکرد کمک حال بچه ها هم باشه
منم دوتا ماسک میزدم دستکش مینداختم و میرفتم به حسن میرسیدم
که حسن مریض شد و اومدن تست گرفتن ازش و گفتن کرونا گرفته
پروین که اینو فهمید کلا گذاشت و رفت پیش خونوادش
ناچار حسن و بردیم خونه خودمون همه جا رو ضد عفونی میکردم کارم شده بود شوینده و موادضدعفونی
حسن حالش هر روز بدتر میشد و مجبور شدیم ببریمش بیمارستان و بعد سی تی اسکن گفتن ریه اش ۸۰ درصد درگیره و باید بره آی سی یو
حسن و بردن و ما رو برگردوندن خونه
فرداش زنگ زدن که حسن طاقت نیاورد و مرد
گفتن نمیتونن جنازه رو تحویل بدن و خودشون دفن میکنن
من و مرتضی رفتیم بهشت زهرا اجازه ندادن نزدیک بشیم و خودشون دفن کردن و برگشتیم خونه
لیلا زنگ زد که مهین هم کرونا گرفته و بستری شده
دلم داشت میترکید
فائزه هم میگفت اینجا هم زیاد شده و تو خونه خودمونو حبس کردیم
کلی سفارش میکردن که نرم بیمارستان
چند روزی بود حالم بد بود سرفه میکردم
🔴ادامه داستان از زبان دنیا دختر اقدس🔴
مامان زنگ زد که حالم بده میرم بیمارستان تست بدم
میدونستم این اتفاق میفته چقدر بهش اصرار کردم که مواظب باشه ولی خب دایی حسن کرونا گرفته بود و تو خونه مامان بود
گفتم صبر کن بیام ببرمت گفت نه میرم
مامان رفت بیمارستان و دیگه خونه برنگشت بستریش کردن
بابا کارش شده بود بیرون بیمارستان موندن هر چی بهش اصرار میکردم میگفت بدون اقدس دق میکنم
مامان اقدس بعد دو روز نتونست طاقت بیاره و مرد روزی که به بابا مرتضی زنگ زدن گفتن حال خودش هم بد بود با هزار التماس اجازه دادن من و علی و نرگس و بابا فقط بریم بهشت زهرا
مامان مهربونم و خاک کردن و روح انگار از تن بابام رفت
سوار ماشین ما نشد و گفت حالم بده میرم تست بدم
بابا مرتضی هم مبتلا شده بود و میگفتن ریه اش سنگ شده میدونستم طاقت نمیاره فرداش بابا مرتضی هم رفت پیش مامان اقدسم و ما تو یه هفته پدر و مادرمونو از دست دادیم
دردی که هیچ وقت از بین نرفت و نمیره
روزگار بدی بود هر کدوم تو خونه خودمون از غم داشتیم دق میکردیم و نمیتونستیم بهم نزدیک بشیم
پدر و مادر من عاشقانه زندگی کردن و عاشقانه هم مردن
پایان
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
دوستای عزیزم به کانال خودتون خوش اومدین😍
لیست رمان های موجود درکانال👇🏼👇🏼
#ماهرخ #مهناز
#عاقبت_بخیری #دریا
#فقر #بهنام
#فاخته #محمد
#نیلوفر #بامداد_خمار
#گندم #اقدس
#اسماعیل #بهار
#نگار #مریم
#الهام #یاسمین
#ازدواج_باشیطان #گلین
#ندا #حمید
#ساناز #طوبی
#زندگی_من #میوه_صبر
#مادر #سرگذشت_یک_معلم
#گمشده #ارباب
#آساره
برای دسترسی راحتتون با زدن رو هر اسم به پارت اول میرید.😍
دوستای عزیزم به کانال خودتون خوش اومدین😍
لیست رمان های موجود درکانال👇🏼👇🏼
#ماهرخ #مهناز
#عاقبت_بخیری #دریا
#فقر #بهنام
#فاخته #محمد
#نیلوفر #بامداد_خمار
#گندم #اقدس
#اسماعیل #بهار
#نگار #مریم
#الهام #یاسمین
#ازدواج_باشیطان #گلین
#ندا #حمید
#ساناز #طوبی
#زندگی_من #میوه_صبر
#مادر #سرگذشت_یک_معلم
#گمشده #ارباب
#زندگی_شیرین #گوهر
#رعیت_زاده #پریزاد
برای دسترسی راحتتون با زدن رو هر اسم به پارت اول میرید.😍