#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#بامداد_خمار
#صدوپنجاهوپنج
بي اراده كيسه كيسه شاهدانه مي خريدم و همه بچه ها مي دانستند كه اگر هوس گندم شاهدانه دارند بايد پيش من بيايند. بچه ها باهوش هستند. آن ها خوب مي دانستند كه من شيفته آن ها هستم و آن ها هم مرا به شدت دوست داشتند. دستور غذا با نيمتاج بود. استخدام و اخراج نوكر و كلفت با نيمتاج بود. تربيت بچه ها با نيمتاج بودوقتي بچه ها به سراغم مي آمدند، ناهيد هم تاتي كنان دنبالشان مي دويد. آن قسمت از ساختمان كه به نيمتاج تعلق داشت، دو طبقه و بسيار وسيع تر و مجلل تر از منزل من بود چرا كه نيمتاج بچه داشت و نداشتم. من اغلب به آن طرف مي رفتم. نيمتاج كمتر به ساختمان من مي آمد. نه از روي بدجنسي كه از سر گرفتاري. او در خانه فقط روسري به سر مي كرد و روي خود را از هيچ كس پنهان نمي كرد. كلفت نيمتاج كه خود نيمتاج را هم بزرگ كرده بود و او رابي نهايت دوست داشت به ديدن من رو ترش مي كرد. در آن خانه او تنها كسي بود كه دل خوشي از من نداشت. گاه به بچه ها درس مي دادم. با ناهيد بازي مي كردم كه دندان در مي آورد و دلش مي خواست دست مرا گاز بگيرد.
بچه ها بزرگ مي شدند و بزرگ ترها پير مي شدند و پيرها، مثل پدرم تلفن مغناطيسي زنگ زد. بچه ها بر سر برداشتن آن به سر و كول يكديگر مي زدند و دستشان به تلفن نمي رسيد.
خانم جانم بود. دلم فرو ريخت. مي دانستم آقا جانم مريض هستند. اغلب به عيادتشان مي رفتم. ولي در آن روز،مادرم با صداي گرفته گفت كه پدرم مرا خواسته. دخترش را خواسته بود. هنگامي كه با شورلت سياهرنگ منصور به آن جا رسيديم، همه قبل از ما آن جا بودند. پدرم يك يك فرزندانش را مي خواست و با آن ها حرف مي زد. هريك به نوبه با چشم گريان از اتاق او خارج مي شدند
پدرم مرا صدا كرد و پرسيد:
_محبوب نيامده؟
داخل شدم. منصور همراهم بود. پدرم گفت:
_آمدي دخترم؟
كنار تختش زانو زدم:
_بله آقا جان. حالتان چه طور است؟
_خراب دختر جان. خيلي خراب.
باز چانه ام مي لرزيد. كي اشك مرا رها مي كرد؟ نمي دانستم. گفتم:
_آقا جان.
گفت:
_گريه نكن دخترجان. مرگ حق است.
_اوه نه. من كه گريه نميکنم
منصور كنار تخت پدرم نشست. چشمان او هم سرخ بود. دست پدرم را گرفت:
_سلام عمو جان
_پير بشوي پسرم. محبوب را به دست تو مي سپارم. خيالم راحت است كه از او سرپرستي مي كني. مي داني وقتي با محبوبه ازدواج كردي، چه قدر سربلندم كردي؟
منصور لبخند محزوني زد :
_اين حرف ها را نزنيد عمو جان.
_نه. نه. تعارف نكن. گوش كن محبوبه، خانه اي را كه سابقا برايت خريده بودم و براي طلاق گرفتن به اسم من كردي، فروختم. كاربدي كردم؟
منظره پسرم زير ملافه سپيد، كنار ديوار در نظرم مجسم شد. كاش مي توانستم آن تكه از زمين و فضاي خانه را قيچي كنم و با خود بردارم. آن وقت آن را هم توي اين صندوقچه مي گذاشتم. گفتم :
_نه آقاجان، كار خوبي كرديد .
پدرم كه از طرف من وكالت تام داشت، گفت:
_در عوض در قلهك يك تكه زمين برايت خريدم. كنار باغ خودمان. البته كمي هم پول از خودم روي آن گذاشتم.
چهارصد يا پانصد متر بيشتر نيست. ولي باالخره اين هم براي خودش چيزي است. خواستم بدانم راضي هستي؟
_هميشه از شما راضي بوده ام آقا جان .
_محبوب، نگذار منوچهر غصه بخورد. به خواهرهايت هم گفته ام. منوچهر بايد تحصيل كند. بايد به هر جا كه لازم باشد برود. از خرج مضايقه نكنيد. البته از سهم خودش. ولي بايد به بهترين مدارس برود. من تو را مسئول او مي كنم. اول حرف تو و بعد نظر مادرت. شايد بخواهد برود فرنگ و مادرت از روي عاطفه مادري رضايت ندهد. ولي تو بايد پشتش بايستي. هر كار صحيحي كه بخواهد بكند مختار است. هر كار كه باعث ترقي وپيشرفتش باشد. تومسئول او هستي. تو جانشين من در اين مورد هستي. فهميدي؟
فهميده بودم كه بايد منوچهر را به چشم پسرم نگاه كنم. به چشم پسري كه ديگر وجود نداشت. ولي گريه امانم نمي داد. امانم نمي داد كه نفس بكشم چه برسد به آن كه صحبت كنم. منصور گفت :
_عمو جان، مرا هم قبول داريد؟ من از جانب محبوبه و خودم قول مي دهم. خيالتان راحت باشد.
پدرم گفت :
_پير بشوي پسرم. خيال من راحت است.
سكوت كرد و آن گاه وصيت كرد. آنچه از اموالش به من و منوچهر مربوط مي شد. يكي يكي توضيح داد. اگر چه قبلا رسما ثبت كرده بود، آن گاه گفت:
_محبوب جان، مي دانم كه اغلب به سراغ عصمت خانم مي روي. ولي سفارش مي كنم باز هم به او سر بزني. ازكمك به او و پسرش مضايقه نكن. كسي را ندارند
_البته كه مي روم آقا جان. اگر شما هم نمي گفتيد من آن ها را ول نمي كردم.
خنديد و دست بر سرم كشيد و گفت:
_هنوز هم آتشپاره هستي. حالا بلند شو برو. مي خواهم بخوابم .
اشك رهايم نمي كرد
_بلند شو دختر. اين اداها يعني چه؟ من كه هنوز جلوي رويت هستم..
ادامه دارد..
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#بامداد_خمار
#صدوپنجاهوشش
از جا برخاستم. صحنه شب هاي شعر حافظ. شب تولد منوچهر. روز عقدم. خانه حسن خان. روزي كه رحيم براي طلاق به خانه ما آمد و فريادهاي پدرم، همه به ترتيب از مقابل چشمم رژه مي رفتند. بالاتر از همه، فحش هاي رحيم به يادم آمد. ناسزاهايي كه مرا بدان خطاب مي كرد. كه به من مي گفت، پدر سگ، پدر سوخته. ناگهان آرزو كردم اين جا بود تا شاهرگش را مي زدم. خم شدم. هنوز دستم در دست پدرم بود. پرسيدم :
_آقا جان؟
دوباره بغض راه گلويم را گرفت. نفس عميقي كشيدم و گفتم :
_آقا جان مرابخشيده ايد؟كاش لال شده بودم و نپرسيده بودم. اشك در چشمانش حلقه زد. دست مرا، دست من رو سياه را محكم فشرد. بالابرد و پشت دستم را بوسيددوباره زندگي روي غلتك هميشگي افتاده بود. دوباره بهار و پاييز و زمستان و تابستان. من ديوانه بودم. بچه ميخواستم و ممكن نبود. چرا بايد هميشه در آرزوي چيزي باشم كه محال است. به دنبال معالجه رفتم. ازمعالجات خانگي شروع كردم. هر كه هر چه گفت انجام دادم. باجي هاي بي سواد، پيرزن ها، جادو و جنبل، هيچ كدام فايده نداشت. خودم هم از اول مي دانستم. خودم بهتر از همه ميدانستم كه چه به روز خود آورده ام. مي ترسيد به سراغ پزشكان تحصيلكرده بروم. جواب آن ها را از قبل مي دانستم. با همه اين ها به منصور گفتم كه مي خواهم به طورجدي به دنبال معالجه بروم. خنديد و گفت
_چه كار خوبي مي كني محبوب جان.
ولي چندان مشتاق به نظر نمي رسيد. احساس مي كردم كه برايش بي تفاوت است. اين حرف ها را فقط به خاطر دل من مي زد. او بچه داشت. كمبودي نداشت. اين را خوب مي دانستم و خون خونم را مي خورد. نيمتاج مي دانست كه به دنبال معالجه هستم ونگراني از چشمانش مي باريد. از شوهر خجسته كمك خواستم. مرا به چند همكار متخصص خود معرفي كرد. مي رفتم و با نگراني در اتاق انتظار آن ها مي نشستم. بوي دارو در دماغم مي پيچيد و اميدوارم ميكرد. دلم مانند همان روزي كه شادمان براي سقط جنين به جنوب شهر رفتم مي تپيد و مي خواست از حلقومم خارج شود. پزشكان مودب و مهربان بودند. در ابتدا همه لبخند مي زدند. خوش بين بودند. مي گفتند براي خانمي به جواني من جاي اميدواري هست. ولي بعد از مدتي، وقتي معاينه مي شدم، وقتي از داروهايشان استفاده مي كردم و نتيجه اي نمي گرفتم، لبخند از چهره هايشان رخت برمي بست. عبوس و جدي مي شدند. سري از روي تاسف تكان مي دادندو من من مي كردند. من به دهان آن ها خيره مي شدم. انگار مي خواستم پاسخ مثبت را از آن بيرون بكشم. انگارمحكومي بودم كه منتظر كلام آخر قاضي است. فرمان عفو يا دستور مرگ آن ها كه حالت مرا درمي يافتند، پشت به من مي كردند كه چشمشان در چشمم نيفتد و به آرامي مي گفتند كه نبايدنااميد بشوم. كه خدا بزرگ است. كه اگر بخواهد همه چيز ممكن خواهد شد. باز پزشكي ديگر و دوره طولاني معالجه و دوباره همان جواب چنان از پاي در آمدم كه دست از همه چيز شستم. بيمار شده بودم. حساس و دل نازك شده بودم. تند خو شده بودم.ولي فقط نسبت به منصوردر برابر سايرين جلوي خودم را مي گرفتم. حرمت نيمتاج را حفظ مي كردم. خودداري مي كردم و فقط شب ها كنارمنصور اشك مي ريختم. روزگار را به كامش تلخ مي كردم و خود مي ترسيدم كه بيش از پيش به آغوش نيمتاج پناه ببرد. عاقبت به نزهت روي آوردم:
_نزهت، دارم از غصه مي ميرم.
غمگين نگاهم كرد:
_نكن محبوب، با خودت اين كار را نكن.
صدايم بلند شد:
_چه كنم؟ دست خودم نيست. به نيمتاج حسادت مي كنم. دلم مي خواهد منصور زجر بكشد و خوش نباشد. ميخواهم منصور فقط مال من باشد. فقط با من زندگي كند
نزهت كلامم را قطع كرد و با لحني سرزنش بار و در عين حال پند آميز گفت:
_محبوبه، بدت نيايدها، ولي تو پرخاشجو شده اي. آشوب طلب شده اي. دنبال دردسر مي گردي. مثل اين كه آرامش به تو نيامده. مثل مادرشوهرت شده اي. مثل مادر رحيم .... آقا جان و خانم جان ما را اين طور بار نياورده اند؟
اين رفتار از تو بعيد است. زورگو شده اي. دنبال بهانه مي گردي كه گناه خودت ره به گردن اين و آن بيندازي. دلت مي خواهد آدم هاي مظلوم را اذيت كني. به نيمتاج بيچاره هم كه حتما هر لحظه ديدار تو، ديدار سر و رو و بر و موي تو برايش عذاب است حسادت مي كني؟ اين مصيبت تقصير خودت است. بايد آن را به گردن بگيري. خود كرده راتدبير نيست.
راست مي گفت. درست همان چيزي را مي گفت كه قبلاخودم صد بار به خود گفته بودم. ناله كنان پرسيدم:
_پس چه كنم نزهت؟ بگو چه كنم؟
_برو سفر. يكي دو ماه از تهران برو. از خانه و زندگيت دور شو. برو مشهد. برو امام رضا (ع) دخيل ببند. شايدحاجتت روا شود. برواستخوان سبك كن. تا هم تو قدر منصور را بيشتر بداني، هم او قدر تو را.
پوزخند تلخي زدم:
_فكر نمي كنم بود و نبود من براي او تفاوتي داشته باشد!
نزهت به من چشم غره رفت .
منصور حيرت زده پرسید:...
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#بامداد_خمار
#صدوپنجاهوهفت
_دو ماه؟
_آره منصور. دو ماه. بايد بروم. بايد آرام شوم!با لبخندي مهربان به من نگريست:
_تو؟ آرام مي شوي؟ من كه باور نمي كنم. من آدمي آتشين مزاج تر از تو نديده ام. آرامشي در كارت نيست و خنديد و ادامه داد
_و همين است كه وجود مرا مي سوزاند.
با دايه جانم راه افتاديم. تنها كسي بود كه درد مرا مي فهميد و در آن شريك بود. تنها كسي بود كه پسر مرا ديده بود. در منزل تر و تميز يكي از منسوبين دور مادرم اقامت كرديم. هر روز كار من رفتن به حرم بود. انگارارتباطي قلبي بين من و اين ضريح برقرار شده بود. انگار با نگاهم تمام درد درونم را بيرون مي ريختم و آرام مي شدم. يك ماه اول هر روز و هر شب از خدا و از امام رضا شفا مي خواستم
._فقط يك پسر. فقط يكي هر روز تكرار يك خواهش. مثل اين كه ذكر گرفته ام. هر روز صبح مي گفتم:
_دايه جان، ديشب خواب كبوتر ديدم.
_خير است مادر. بچه دار مي شوي.
_دايه جان، خواب استخر آب زلالي را ديده ام
_انشالله خير است. درمان مي شوي مادر. آب روشنايي است.
_دايه جان، خواب يك آقاي نوراني را ديده ام. يك آيينه به من داد !
_به به، شفايت را از امام رضا گرفته اي.
بعد، كم كم چشمم بر واقعيات گشوده شد. حقيقت را مي پذيرفتم، به تدريج و با تاني. انگار كسي با منطقي فيلسوفانه مرا آرام كرده باشد. انگار كسي با پند و اندرزي حكيمانه دلداريم داده باشد، تسكينم داده باشد
مي ترسيدم اين آرامش موقتي باشد. اين آبي كه ناگهان بر آتش درونم پاشيده شده بود با برگشتن به تهران و بادور شدن از امام رضا(ع) به يك باره چون حبابي كه بر آب است بتركد. شعله درونم باز سر بركشد و مرابسوزاند. روزگارم را سياه كند. از خودم اطمينان نداشتم. از احساسات تند خودم وحشت داشتم. در ماه دوم هر روز وهر شب ذكر مي گفتم:
_اي اما رضا(ع)، دلم را آرام كن. اين كه ديگر مي شود! اين كه ديگر مشكل نيست! قلب ديوانه مرا سرد كن. يااز مرگ سردم كن يا از آتش دلم را سرد كن
ديگر اشك نمي ريختم. التماس نمي كردم. به تسليم و رضايي عارفانه رسيده بودم. بيچارگي خود را با استيصال پذيرفته بودم و هنگامي كه باز مي گشتم مشتاق ديدار منصور بودم
به تهران و به شميران رسيدم. همه به استقبالم آمدند. بچه ها كه شادمانه انتظار سوغات داشتند و ذوق مي كردند.
ناهيد كه روز به روز خوشگل تر مي شد و نيمتاج كه شرمسار مي خنديد و مي گفت جاي من خيلي خالي بوده. منصور
در خانه نبود. وقتي رسيد كه همه ما در ساختمان نيمتاج دور ميز غذا جمع شده بوديم. مثل هميشه سرد و جدي وارد
شد. انگار فراموش كرده بود كه من در سفر بوده ام. اول به نيمناج سلام كرد. جواب سلام بچه ها را داد و آن گاه رو به من كه مثل خود او جدي و متين نشسته بودم كرد و گفت:
_رسيدن شما به خير. خوش گذشت؟
نمي دانم چرا به ياد شب چهارشنبه سوري افتادم به ياداگر با ديگرانش بود ميلي
سبوي من چرا بشكست ليلي؟
با همان حالت رسمي پاسخ دادم:
_به خوشي شما بد نبود
در نور زير چراغ سقفي ديدم كه رگه هاي سپيد كم و بيش در سرش ظاهر شده. كم كم موهاي جلوي پيشاني اش كم پشت مي شد. چهارشانه تر شده بود. اندكي چاق تر. بچه ها همگي سالم و با نشاط بودند. پسر اشرف مثل هميشه ناآرام بود. شيطنت مي كرد. از زير ميز پاي برادرش را لگد مي كرد. روبان سر ناهيد را مي كشيد و صداي آن ها رادرمي آورد. همه، حتي نيمتاج، شاداب و خوش آب و رنگ و چاق و فربه تر از پيش به نظر مي رسيدند. انگار غيبت من براي همه مغتنم بوده است. لبخند ملایمي بر گوشه لبم نشست. منصور نگاهي به سويم افكند كه برق تعجب رادر آن ديدم. فقط يك لحظه. بعد دوباره همان نگاه سرد و جدي كه بيانگر فاصله و برتري رئيس خانواده بر اهل بيتش بود جاي آن را گرفت. خوب مي دانستم در زير اين چهره خشك و سرد آتش التهاب زبانه مي كشد. آتشي كه به مجرد ورود به اتاق من سر بر مي دارد و اين مرد سرد و بي تفاوت را نرم و هيجان زده و شيدا مي كند
وقتي شب به خير گفتم و به ساختمان خودم رفتم، منصور آن قدر در مطالعه روزنامه غرق بود كه حتي جواب مرا هم نداد. در اتاقم آرام توي مبل لم داده بودم. پيراهن كرشه راه راه آبي و صورتي كه دامني بلند داشت به تن داشتم.
گيسوانم را بر شانه ريخته بودم. گردن بند اشرفي را كه منصور به من داده بود به گردن داشتم. من اين گردن بند راخيلي دوست داشتم. نه به خاطر آن كه قيمتي بود. بلكه به اين دليل كه هديه منصور بود
آرام از در وارد شد و در اتاق را پشت سرش بست. خيره به من نگاه مي كرد. انگار يك مجسمه چيني را تماشا وتحسين مي كند. محو جمال من شده بود. دستم را دراز كردم. مطيع و مشتاق نزديكم آمد و بازوانش را از هم گشود.فقط گفت:
_ديگر تا وقتي كه من زنده هستم نبايد بي من به سفر بروي.
خنديدم. چراغ روشن بود. بر مخده اي كه به جاي كرسي گذاشته بودم نشسته بود.
ادامه دارد..
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#بامداد_خمار
#صدوپنجاهوهشت
تار مي زد و اندك اندك مي نوشيد.گفتم:
_منصور، ناهيد دختر خوشگلي مي شود.
جرعه اي از نوشابه اش را نوشيد و بي خيال پاسخ داد:
_آره، شكل مادرش مي شود. اگر آبله نگرفته بود زن خوشگلي بود. ناهيد به مادرش رفته.
گفتم:
_اوهوم .
و از حسد داغ شدم. سرش گرم شده بود. پر حرف شده بود. گفت:
_بيچاره زشت نبوده. آبله او را از بين برده. تا سر شانه غرق آبله است.
پس بقيه اندامش سالم بود. پس هيكلش شكيل و زيبا بود. حتما بود. با قد بلندوباريكي كه داشت، با آن پوست سفيد، وقتي كه راه مي رفت مي خراميد.رفتارش، قدم برداشتنش، شازده وار بود و هركس او را از پشت مي ديد
كنجكاو مي شد كه چهره اين هيكل زيبا را ببيند. كه اين طور! حرفي از تن و بدنش نمي زد. پس زيباست. پس قشنگ است. گفتم:
_ولي مثل اين كه چاق شده.
بي اعتنا، بي تفاوت و شايد با بي علاقگي گفت:
_آخر دوباره حامله است.
ضربه بر سرم فرود آمد. رشك و غضب در درونم سر برداشت. آن همه دعا و عبادت، آن آرامش صوفيانه، دود شدو به هوا رفت. باز خصلت زنانه در درونم جوشيد. ميل به تملك مشتاق اول بودن. بي ميل به آن كه مردزندگي خودرا با ديگري تقسيم كنم. در انتظار آن كه قلبي كه در سينه همسرم بود فقط به خاطر من بتپد. انتظار ساده اي كه از روز اول براي من ممنوع شده بود. ميوه را خورده و از بهشت رانده شده بودم. چه انتظاري داشتم؟ چرا خودم را گول مي زدم؟ چرا نمي خواستم باور كنم كه منصور او را نيز در كنار دارد؟ مثل زني كه براي نخستين بار مچ همسر خودرا در حين ارتكاب خيانت مي گيرد ولي سعي كردم خود را آرام نگه دارم. ديگر نمي خواستم سر خود كلاه بگذارم.
_چند ماهش است؟
_سه ماهش تمام شده
درست. پس همان هنگام كه من پاشنه مطب پزشكان را از پاي درمي آوردم. منصور در كنار او به ريش من ميخنديده. همان شب ها و روزها كه من در مشهد به درگاه خداوند تضرع مي كردم، نيمتاج ويار داشته و براي منصورناز مي كرده. مرا بازي مي داده اند. مغزم جوشيد. گفتم:
_مبارك است .
از فرط ناراحتي و حسد صدايم دو رگه شده بود. منصور نفهميد يا به روي خودش نياورد. از جا برخاستم تا از اتاق بيرون بروم. منصور گفت:
_محبوب، بيا بنشين پهلوي من.
_سرم درد مي كند منصور. مي روم بخوابم.
عاشقانه نگاهم كرد و با سرزنش گفت:
_آن هم امشب كه من اين جا هستم؟
احساس مي كرد كه غضبناك هستم و خوب مي دانست چرا. خودم بيش از او از اين حسد در شگفت بودم. آيا اين فقط خوي زنانه من بود، يا كم كم پا بند منصور مي شد؟ آيا اندك اندك به او علاقه مند شده بودم؟ بله، دوباره عاشق مي شدم. اين بار ملایم و نرم نرمك. شراب داشت جا مي افتاد. براي همين دوباره حسود شده بودم
محبتي كه حتي نمي خواستم به خود نيز اقرار كنم. مي ترسيدم. مي ترسيدم كه عاشق بشوم و نمي دانستم كه شده ام. هنوز جسمم جوان بود و با روح خسته ام جدال مي كردم. ازجسم خود نيز وحشت داشتم زيرا كه مي ديدم برمن پيروز شده. قلبم دوباره گرم شده بود و مرا كه آرزو داشتم ترك دنيا كنم و گوشه خلوت بگيرم، با خود به ميان لذت ها و شيريني هاي حيات مي كشيد، ولي اين بار آرام و آهسته، پخته و سنجيده. آيا گوشه اي از دعاهايم مستجاب شده بود؟
به سوي در برگشتم. منصور التماس كرد:
_از من رو بر نگردان محبوبه.
گفتم:
_یك شب كه هزار شب نمي شود رحيم جان.
و بلافاصله زبانم را گاز گرفتم. مثل برق زده ها خشك شد. به من خيره شد. من نيز به اوبعد تار را بر زمين كوبيد. در دل گفتم شكست. جلو آمد و شانه هايم را گرفت و گفت:
_به من نگاه كن. خوب به من نگاه كن. من منصور هستم، رحيم نيستم. آن نيستم كه مي خواهي. اين هستم كه گرفتارش شده اي. همان كه از او فراري هستي
شانه مرا رها كرد و به قدم زدن پرداخت. يك دست را به لبه در تكيه داد و با دست ديگرپيشاني خود را فشرد. طرزحرف مرا تقليد كرد:
_منصور جان چراغ را خاموش كن. تار نزن. پرده را بكش. اين كار را نكن. نخند. بمير. نيمتاج مي شنود .... اين هابهانه است محبوبه. همه اين ها بهانه است. مرا نمي خواهي، مي دانم. ولي چه كنم كه نصف آن قدري كه من تو را ميخواهم تو هم به من ميل پيدا كني؟ اين را ديگر نمي دانم. دلم ميخواهد هر چه دارم بدهم تا تو عاشقم بشوي. ازهمان اول كه مرا رد كردي حسرت رحيم جان تو را خوردم تا امروز. من، به قول خودت با اين دنگ و فنگ، حسرت داشتم كه جاي او باشم. بگو محبوبه، بگو چه كنم كه مرا بخواهي؟ حسادت دارد مثل خوره مرا مي خورد
خشمگين بود. صدايش مي لرزيد. ولي نعره نمي زد. فحش نمي داد. كتك نمي زد. دعوا و مرافعه اش هم متين بود.
ولي من هم چندان آرام نبودم. خشمناك بودم. از كوره در رفته بودم و هنوز در اثر زندگي در خانه رحيم وحشي بودم. زمان لازم بود تا آرام شوم. گفتم:
_اشتباه كردم منصور. اين اسم از دهانم پريد....
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#بامداد_خمار
#صدوپنجاهونه
هفت سال با او زندگي كردم. نه به خوشي. ولي هر روز صدايش ميكردم، به حكم اجبار. عادت كرده بودم. حالاهم نه از سر علاقه، بلكه از روي عادت از دهانم پريد.تو حسودهستي؟پس من چه بگويم؟ من آدم نيستم؟ من دل ندارم؟ مگر من از آهن هستم؟ تو ملاحظه مرا مي كني؟ زنت حامله است. من در بدر مطب پزشكان بودم و تو آن طرف سرگرم او بودي. من مي بينم و دم برنمي آورم. نه اين كه گله مند باشم. نه اينكه او زن بدي باشد. فقط از بدبختي من است. دست خودم نيست. زجر مي كشم. تا كي بسوزم وبسازم؟ نمي توانم تو را در كنار او، در اتاق او ببينم. ببين من چه هستم منصور؟ يك خاشاك در باد. من چه دارم؟
بچه هاي تو را دوست دارم. منوچهر را دوست دارم. ولي از خودم هيچ ندارم. هيچ كس وابسته به من نيست. بودونبود من تفاوتي ندارد. هر روز از خود مي پرسم، محبوبه اين جا چه مي كني؟ ميان اين خانواده، مثل استخوان لای زخم چه مي كني؟ به خود مي گويم مايه سرگرمي هستي. الحق كه خوب اسمي رويت گذاشته اند. همان محبوبه شب هستي. ولي باز صداي پاي تو را مي شنوم و دلم مي لرزد. باز منتظرت هستم. و از ديدن تاري كه شب ها مي نوازي،از ديدن كتاب هايت، كلاهت، عصايت، پيراهنت كه روي تخت افتاده به يادت مي افتم و دلم آرام مي گيرد. سعي مي كنم خود را با آن نيمه وجودت كه به من تعلق دارد راضي و خرسند نگاه دارم. روزگاري رحيم را ديوانه وار دوست داشتم، ولي حالا از او، از خودم و از اين دنيا بيزارم.ولي نمي دانم، شايد اسم رحيم براي من مظهر عشق باشد. معناي محبت بدهد. شايد وقتي به تو مي گويم رحيم جان يعني تو را دوست دارم، يعني جز تو هيچ كس و هيچ چيز ندارم. من مثل نيمتاج نيستم. اين من هستم كه فقط تو را دارم. به تو وابسته ام و از صميم قلب تو را مي خواهم. دروغ نمي گويم، ديگر آن احساس داغ گذشته درمن زنده نمي شود. كاش مي شد. ولي نمي شود. با اين همه، اگر به ذوق تو از خواب بيدار شدن و اگر شب ها تو را به خواب ديدن عشق نيست، پس چيست؟ پس عشق يعني چه؟ چرا بي انصافي مي كني؟ اگر از حسد سوختن و به روي خود نياوردن، اگر زجر كشيدن براي آن كه تو راحت باشي، تو خوش باشي، عشق نيست پس چيست؟ اگر هنگامي كه با غضب ببرسرم فرياد مي كشي و در همان لحظه من آرزو مي كنم كه در كنارت باشم عشق نيست پس
چيست؟ به من فرصت بده. درد مرا بفهم. كاش مي توانستم آن طور كه يك سال رحيم را دوست داشتم تو را دوست داشته باشم. آن طور كور و كر، آن طور چشم و گوش بسته، آن طور..آن طور وحشي و افسار گسيخته. ولي آن كه عشق نبود، هوس بود. منصور، هوس، كه مثل برق زد و سوخت
منصور مات و متحير به من نگاه مي كرد و من گيج و بهت زده به او. آن گاه تازه دريافتم كه چه گفته ام. چه كرده ام. تازه فلسفه شش هفت سال زجر كشيدن برايم روشن شد وآرام، مثل كسي كه در خواب حرف مي زند، گفتم:
_آره منصور، تازه مي فهمم. راستي كه هوس بود.
منصور رفت و آهسته روي مبل نشست. آرام شده بود. سر را به كف دست و آرنج ها را به زانو تكيه داده بود.
پيراهن و شلوار و جليقه به تن داشت. شريف بود. با شخصيت بود. دوستش داشتم. خيلي زياد. آرام و افسرده
گفت:
_ولي من تو را آن طور دوست دارم. همان طور ديوانه وار. خدا لعنتت كند محبوبه. ببين با خودت و با من چه كرده اي؟ خيال مي كني من بي تو خوشم؟ با تو خوشم؟ از اين وضع، از اين زندگي راضي هستم؟
با دست راست اشاره اي به ساختمان كرد و ادامه داد:
_روزي صد بار مي گويم اي كاش محبوبه حامله مي شد. اي كاش اين بچه ها مال او بودند. شب ها چشمانم را ميبندم تو را در وجود نيمتاج جست و جو مي كنم. خيال مي كني آسان است؟ من، آدمي كه ادعاي روشنفكري دارد دوتا زن داشته باشم؟ با يكي از مهمان پذيرايي كنم و با ديگري به كوچه و خيابان بروم؟ به مهماني بروم. به كافه بروم.
اززن هاي جورواجور بچه هاي جورواجور داشته باشم؟ همه اين ها را تو به سر من آوردي. تو مرا هم بيچاره كردي
محبوبه. ولي نمي دانم با اين همه بلایي كه به سرم آورده اي، با اين اخلاق تند و تيزت چرا باز اين قدر تو را ميخواهم. انگار مهره مار داري. مي بينم كه خوب با نيمتاج مي سازي. خانمي مي كني. دلم مي خواست نيمتاج ناسازگاراز آب درمي آمد. طلاقش مي دادم و خلاص مي شدم. ولي چه كنم كه مظلوم است. بي آزار است. از روي عشق وعلاقه با او زندگي نمي كنم، دلم به حالش مي سوزد. او هم از من انتظار محبت ندارد. من خودم هم عذاب مي كشم.
تحمل زني كه با ترحم با نزدش مي روم نه با تمايل، كم زجرآور نيست. پس تو ديگر عذابم نده. بيچاره ترم نكن
ساكت شد و از جا برخاست. شروع به قدم زدن كرد. اصلا متوجه اطرافش نبود. پايش به تار خورد و صدا كرد. حتي خم نشد تار را بردارد. غرق فكر بود. مثل اين كه نمي دانست از كجا بايد شروع كند. سرانجام رو به من كرد و ادامه داد:....
ادامه دارد..
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#بامداد_خمار
#صدوشصت
_یادت می آیدچه قدر بي رحمانه به من گفتي كه مرا نمي خواهي؟ كه يك شاگرد نجار را به من ترجيح داده اي؟
مي داني چه به روزم آوردي؟ نه. تو فقط به فكر خودت بودي. فقط تو مهم بودي وخواسته هايت. دلم مي خواست اختيارت را داشتم و نمي دانستم چرا اين را مي خواهم؟ براي اين كه زير پا خردت كنم يا در آغوشت بكشم؟ مي
داني كه آن روز سوار بر اسب شدم و تا عصر تاختم؟ و وقتي صورتم از اشك تر شد خودم هم تعجب كردم؟ ميداني دلم نمي خواست به خانه برگردم؟ با شاه عبدالعظيم رفتم و دو روز آن جا ماندم. مي خواستم جايي باشم كه
غريب باشم. كه كسي از من سوال و جواب نكند. كه دردم، درد غرور جريحه دار شده ام، درد عشق بي رحم تو آرام آرام فروكش كند. مي داني كه دو ماه پاييز آن سال را در باغ شميران سپري كردم؟ روزها با تظاهر به بي خيالي سراغ مادرم مي رفتم تا از كنجكاوي ها و سوال و جواب هايش آسوده باشم. كه نگاه غم گرفته و حيرت زده پدرم رانبينم. و شب ها به شميران باز مي گشتم. اين همه راه مي آمدم و مي نشستم و تار مي زدم. پدر نيمتاج كه چراغ خانه ما را روشن ديده بود از باغ مجاور به سراغم مي آمد. مي نشستيم و گفت و گو مي كرديم. يا من به خانه آن ها ميرفتم. مرد فاضلي بود. از من نپرسيد چه ناراحتي دارم. چه دردي در سينه دارم. ولي سخنان عارفانه مي گفت. فلسفه مي بافت. مي گفت:
بگذرد اين روزگار تلخ تر از زهر بار ديگر روزگار چون شكر آيد
من مي خنديدم و مي گفتم:
_آري شود ولي به خون جگر شود.
كم كم از مصاحبتش آرامش مي گرفتم و دوباره بر خود مسلط مي شدم. سپس برايم از بدبختي هاي چاره ناپذير صحبت مي كرد. مي خواست درد مرا آرام كند. مي خواست به زبان بي زباني به من بگويد درد تو كه درد نيست. درديعني اين. اندوه يعني اين. يعني دختري كه مثل پنجه آفتاب باشد و در دوازده سالگي آبله بگيرد. كه پدر و مادرروزي صد بار مرگ خود و مرگ او را از خدا بخواهند. درد يعني اين. بقيه اش ناشكري است. نيمتاج از من رو نميگرفت. اصلا به فكرش هم نمي رسيد كه من از او بخواهم كه همسرم بشود. مي آمد و مي رفت و با ترحم به من نگاه
مي كرد. دلش به حال من و دردي كه نمي دانست از چيست مي سوخت. ناگهان، خودم هم نمي دانم كه چه طور شدكه نيمتاج را از پدرش خواستگاري كردم. شايد در دل گفتم من كه بدبخت شده ام، بگذار يك نفر ديگر را
خوشبخت كنم. شايد مي خواستم از تو انتقام بگيرم. از خودم انتقام بگيرم. با زمين و زمان لج كرده بودم. چشمانم رابستم و تصميم گرفتم. نه مخالفت هاي پدرم و نه ناله و نفرين هاي مادرم، هيچ كدام اثري نداشت. آخر خون تو دررگ هاي من هم بود ولي وضع من از وضع تو بدتر بود. نمي داني شب ها كه كنار نيمتاج بودم از حسد اين كه تو درخانه آن مردك نجار خوابيده اي چند بار تا صبح از خواب مي پريدم و زجر مي كشيدم! خدا لعنتت كند محبوبه. چراباعث مي شوي اين چيزها را برايت بگويم؟ مي خواهي خردم كني؟
روي مبل افتاد و به زمين خيره شد. كنارش زانو زدم تا به چشمانش نگاه كنم. سر بلند نكرد. پرسيدم:
_با من قهري منصور؟
جوابم را نداد. بغضم تركيد و گفتم:
_با تو درد دل كردم تا سبك شوم. بگذار درددل كنم منصور جان، بگذار گاهي درددل كنم. وگرنه دق مي كنم .
هق هق مي كردم و پرسيدم:
_به من نگاه نمي كني؟
_نه. نمي خواهم اشك هايت را ببينم.
در حالي كه اشك از چشمانم فرو مي ريخت، لبخند زدم و گفتم:
_حالا چه طور؟ حالا كه مي خندم.
به رويم خنديد:
_نگفتم مهره مار داري؟
خواب ديدم كه مي دويدم. كوچه خانه مان را تا زير گذر دويدم. چادر به سر داشتم ونداشتم. اشك به چشم داشتم ونداشتم. كسي نگاهم مي كرد و هيچ كس نبود. نفس زنان به دكان رحيم رسيدم. هوا تاريك و روشن بود. نسيم
ملايمي مي وزيد. مثل اين كه بهار بود. بوي گل مي آمد. بوي محبوبه شب رحيم در سايه ايستاده بود. پشت به من داشت. به خودم گفتم خدا را شكر. ديدي همه اين ها را در خواب ديده بودم! من كه هنوز با رحيم ازدواج نكرده ام. تازه مي خواهيم عروسي كنيم. آنچه اتفاق افتاده همه كابوس بوده.
كابوسي هولناك. رحيم اين جا ايستاده. معصوم و بي گناه. بي خبر از همه چيز. بي خبر از همه جا. آهسته، به آهستگي يك آه، التماس كنان صدا زدم...
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#بامداد_خمار
#صدوشصتویک
آهستگي يك آه، التماس كنان صدا زدم:
_رحيم و صدايم مانند نفسي كه از سينه برآيد، يك نفس عميق، كشيده شد. آرام برگشت و به سويم آمد. رحيم نبود.منصور بود.جلو آمد و دستش را به سويم دراز كرد و با اشتياق گفت
_آمدي كوكب؟ بيا از خواب پريدم و واقعيت را ديدم. همه چيز را همان طور كه بود ديدم. همان طور كه بود پذيرفتم. منصور را قبول کردم. وضع خود را قبول كردم. حاملگي نيمتاج خانم را پذيرفتم. واقعيت اين بود كه من كوكب بودم. كه كم كم دلبسته و وابسته منصور شده بودم. كه اين سرنوشتي بود كه بر پيشاني ام رقم خورده بود. كه بهتر و بيشتر از اين زندگي برايم ميسر نمي شدكلفت نيمتاج آمد و با اين كه مي دانست مي دانم، او نيز به نوبه خود با موذيگري مژده حاملگي نيمتاج را به من داد.به او پول دادم.مژدگاني دادم. مژدگاني آن كه سعادت رقيبم را به اطلاعم رسانده بود. براي نيمتاج آش رشته پختم. کاچي پختم. ويارانه پختم. منتظر نشستم تا نيمتاج يك پسر زاييد. ناهيد نور چشم منصور شد
خانه پدري را فروختيم و دو سه سال بعد منوچهر به اروپا سفر كرد. براي مادرم خانه اي در يكي از خيابان هاي شمالي تر شهر خريديم كه با دايه كه پير شده بود به آن جا نقل مكان كرد. بعد از منوچهر پسر منصور به خارج سفر كرد. به انگلستان رفت. پسر اشرف خانم ذات مادرش را داشت. ياغي بود. درس درست و حسابي نخواند. تمام دار وندار خود و مادرش را به باد داد. هميشه مايه عذاب بود و هست. منصور از دست او زجر مي كشيد و او عين خيالش نبود. مي ديد كه پدرش نگران آينده اوست و ترتيب اثر نمي داد. بعد وضع قلب نيمتاج خراب شد. حالش روز به روز وخيم تر مي شد. هر چه او بدحال تر مي شد بچه ها بيشتر به دور من جمع مي شدند. جوجه هايي بودند كه ميخواستند به زير پر و بال من پناه بياورند. نيمتاج خانم مرا خواست و بچه هايش را به دست من سپرد و گفت:
_ناهيد را محبوبه خانم، ناهيد را درياب. آن سه تا پسر هستند، مرد هستند. گليم خودشان را از آب مي كشند.ناهيد جوان است. چند سال ديگر وقت ازدواجش مي رسد. بي مادرگفتم
_ نيمتاج خانم، اين حرف ها چيست كه مي زني؟ شما كه چيزيتان نيست.
_نه تعارف كه ندارد.به حرف هايم گوش كن. دستم از قبر بيرون است. به خاطر ناهيد وقت ازدواج در حقش مادري كن
گفتم
_راستش را بگويم. دلم مي خواهد ناهيد زن منوچهر بشود. نمي دانم شما رضا هستيد يا نه؟منوچهر در اروپا، خوب درس مي خواند. جوان بود. از عكس هايش چنين برمي آمد كه زيباست. دستش به دهانش مي رسيد. مي دانستم كه نيمتاج به اين ازدواج بي ميل نيست، گرچه ناهيد هم دست كمي از منوچهر نداشت.خوشگل، خوش لباس، درس خوانده و فرانسه را بسيار روان صحبت مي كرد. نقاش خوبي بود. اهل ورزش بود.
منصور تمام آرزوهايش را در او خلاصه كرده بود. علاوه بر اين ها و مهم تر از همه اين ها، دختر باشعور و فهميده و مهرباني بود. سنجيده صحبت مي كرد. سنجيده رفتار مي كرد. محبت مخصوصي به من داشت بدون آن كه مادرش را بيازاردنيمتاج ساكت بود و فكر مي كرد. پرسيدم
_شما راضي هستيد خانم؟
_اگر خودش بخواهد. اگر خودش بخواهد
سپس دستم را به التماس گرفت و گفت:
_به زور نه محبوبه جان. به زور نه.راهنماييش بكن ولي به هيچ كار مجبورش نكن. اين را از تو مي خواهم چون مي دانم هر چه توبخواهي منصور هم همان را مي خواهد. نظر او نظر توست. مي ترسم يك وقت خداي ناكرده به خاطر دل تو به زور به او بگويد كه بايد زن منوچهر بشود. آخر منصور تو را خيلي دوست دارد. نمي خواهد ناراحت بشوي
خنديدم و گفتم
_اولا ناهيد از آن دخترها نيست كه زير بار زور برود. ديگر زمان اين حرف ها گذشته است. ثانيا منصور نه شما را دوست دارد نه مرا. تا آن جا كه من مي دانم، منصور در تمام دنيا فقط يك زن را دوست دارد. يك زن را مي پرستد.آن هم ناهيد است. شما خيالتان راحت باشد لبخند زد و آرام شد. باز هم من وصي شدم من بودم و منصور. من بودم و بچه ها و آن خانه بزرگ. هنوز حسرت بچه داشتم. ولي حالا منصور را داشتم. تمام و كمال. ديگر لازم نبود او را با كس ديگري تقسيم كنم. بچه ها پس از مرگ مادرشان دامن مرا رها نمي كردند. انگار مي ترسيدند كه مرا هم از دست بدهند. ناهيد كه از مدرسه مي آمد، ناهيد كه از مهماني مي آمد، خواستگار كه مي آمد، مي دويد دنبالم و مرا پيدا مي كرد. برايم حرف مي زد. از اين اتاق به آن اتاق هر جا كه مي رفتم دنبالم مي آمد.
بعد كه خسته مي شد داد مي كشيد:
_اه، بس است ديگر. بنشينيد. مي خواهم چهار كلمه جدي حرف بزنم. خسته شدم بسكه دنبالتان دويدم
مي گفتم:
_پس تا به حال شوخي مي كردي؟
و خنده كنان هر كار كه داشتم مي گذاشتم و مي نشستم. هرگز عيب ناحق روي خواستگارهايش نگذاشتم. نظرم را مي گفتم. خوبشان را مي گفتم، بدشان را هم مي گفتم. بعد مي گفتم:
_حالا برو با پدرت بنشين و تصميم بگير ..
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#بامداد_خمار
#صدوشصتودو
او نمي دانست دردل من چه آشوبي برپاست و وقتي جواب رد ميدهد چه قدر آرام مي شوم منوچهر از سفر برگشت و ما همگي به ديدنش رفتيم. شب همه فاميل منزل مادرم مهمان بوديم. ناهيد نزديك بيست سال داشت. دوپيس كرم رنگي به تن داشت. آرايش ملایمي كرده و موها را روي شانه ريخته بود. وقتي به او نگاه ميكردم، از آبله ممنون مي شدم كه صورت مادرش را از بين برده بود. خوب مي فهميدم كه اگر نيمتاج آبله نگرفته بود، من اصلا شانسي نداشتم. به صورت ناهيد نگاه مي كردم و حظ مي كردم. زن منوچهر بايد چنين دختري باشد.منوچهر مرا به كناري كشيد
_اين كيه آبجي؟
_ناهيد است ديگر .
_همان دختر لوس زردنبود؟
_مزخرف نگو. لوس بود ولي هيچ وقت زردنبود خواستگارهايش پاشنه در را از جا كنده اند
_پس تا رندان او را نبرده اند خواستگاريش كن ديگرروزي كه مهربران بود من شدم مادر عروس. مهر بايد فلان قدر باشد. عروسي بايد چنين و چنان باشد. بايد سهم قلهك منوچهر پشت قباله اش باشد
نزهت نيمه شوخي و نيمه جدي گفت:
_وا؟!! آبجي شما طرف عروس هستيد يا داماد؟و زوركي خنديد. ناهيد آهسته در گوشم گفت
_من معتقد نيستم كه مهر خوشبختي مي آورد من هم معتقد نبودم ولي مسئول بودم. رو به نزهت كردم و گفتم:
_من طرف هر دو هستم آبجي. اگر ناهيد دختر خودم بود او را دو دستي مفت و مجاني به جواني مثل منوچهر ميدادم. دختري مثل ناهيد محترم تر از آن است كه بر سر مهريه اش چانه بزنند. ولي من الان وظيفه اخلاقي دارم.مسئوليت روي دوش من است. هركار مي كنم باز به خود مي گويم شايد اگر مادرش بود بهتر مي كرد. شايد مادرش هنوز راضي نباشد.شايد دارم كوتاهي مي كنم. حالا اگر شما هم نخواهيد منوچهر ملك خودش را پشت قباله بيندازد من زمين قلهك خودم را به نامش مي كنم همه ساكت شدند. منصور به روي من لبخند مي زد. ناهيد كنارم نشسته بود و خدا مي داند چه قدر آرزو داشتم كه اودختر من و منصور بود. خدا مي داند كه چه قدر به گذشته تاسف مي خوردم ناهيد ازدواج كرد و رفت. من ماندم و منصور و پسر كوچكش. منصور كنارم بود. تكيه گاهم بود. به من مي گفت
_محبوبه به سراغ حسن خان رفته اي؟ هادي كجاست؟ چه كار مي كند؟
هادي خان مدير كل شده بود زندگي گرم ما هفت سال ديگر دوام داشت. من صاحب يك خانواده كوچك و گرم بودم. خوشبخت و راضي بودم.كم كم گذشته را از ياد مي بردم. ولي طبيعت نگذاشت آب خوش از گلويم پايين برود. همه چيز با يك آخ شروع شد. منصور از خواب پريد و پهلويش را گرفت
_آخ !
سراسيمه پرسيدم:
_چه شده؟
_چيزي نيست. مثل اينكه سرما خورده ام
ولي سرما نخورده بود. سرطان بود. تازه شروع به نشان دادن خود كرده بود
من سراسيمه و پريشان نمي دانستم چه كنم. تازه قدر وجودش را مي دانستم. ارزش حياتش را در زندگيم درك ميكردم. هرچه ضعيف تر و لاغرتر مي شد، بيشتر او را مي خواستم. بر در تمام مطب ها و بيمارستان ها خيمه زدم.اثري نداشت. خواستم او را براي معالجه به خارج بفرستم، گفتند بي فايده است. دير شده بود. مي ديدمش كه زار ونزار در بستر افتاده. پوستي شده بر استخوان. رنگش زرد شده و باز مي خواستمش. به ياد زندگي گذشته ام مي افتادم كه در مجاورت او دلچسب بود. به ياد نگاه دزدانه اش در سيزده بدر مي افتادم و مي خواستم فرياد بزنم.زندگي آرام و شيرينم مثل آب از لای انگشتانم مي لغزيد و به هدر مي رفت. مي كوشيدم تا نگهش دارم، قدرت نداشتم. نمي خواستم او را از دست بدهم. اين ديگر انصاف نبود. شب و روز خود را نمي فهميدم و ديوانه شده بودم.
به هر دري مي زدم. اين عشق بود؟ اگر نبود پس چه بود؟ مي گفت:
_محبوبه، از پيشم نرو. بنشين كنارم و برايم صحبت كن. موهايت را پريشان كن كه يك عمر پريشانم كرده بودند. لباس تازه بپوش كه چشمم از ديدنت روشن شود. بگذار دل سير تماشايت كنم كه وقتي مي روم عكس تو در
چشم هايم باشد
من التماس مي كردم:
_منصور، اين چه حرفي است؟ تو هيچ جا نمي روي
_دلم مي خواهد ولي نمي شود، چاره چيست! دست خودم كه نيست! خودم هم باور نمي كنم. نمي خواهم قبول كنم
شوهر خجسته مرتب به عيادتش مي آمد. مي نشست و از هر دري سخن مي گفت. منصور هنوز خوش مشرب بود.
تا وقتي درد نداشت همان منصور مهمان نواز و اديب و خوش صحبت بود. خوب يادم است كه شبي منصور با لحني نيم شوخي و نيم جدي گفت:
_آقاي دكتر، حلالمان كنيد. خيلي به شما زحمت داديم.
و خنده كنان با بي حالي افزود:
_از ما راضي باشيد تا آتش جهنم بر ما گلستان شود.
دكتر هم با تاثر خنديد و گفت:
_شما كه بهشتي هستيد آقا، بهشت با تمام حوري هايش دربست مال شماست. يكي بايد به فكر ما باشد.
منصور مرا نشان داد و گفت:
_والله نمي دانم چه اصراري كه از اين بهشت بيرونم بكشند يار با ماست چه حاجت كه زيادت طلبم. حالش خوش نيست. درد مي كشيد. خيس عرق مي شد. دستش در دستم بود....
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#بامداد_خمار
#صدوشصتوچهار
با جمالت فيلسوفانه مرا تسلي مي داد. گفتم :
_منصور، خدا مي داند چه قدر پشيمانم. كاش آن روز توي باغ به زور كتك مرا مي بردي و عقدم مي كردي .
به زحمت لبخندي زد و پاسخ داد :
_آدم بايد خيلي بي ذوق باشد كه تو را كتك بزند .
دلم غرق خون بود. منصور مكثي كرد و گفت:
_نگران پسرم هستم محبوبه. من كه نباشم چه بر سر ته تغاري من مي آيد؟
دلم فشرده شد ولي گفتم:
_پس من چه كاره ام؟ مرا به حساب نمي آوري؟ مگر من به جاي مادرش نيستم؟ مگر تا به حال زحمتش رانكشيده ام؟ بزرگش نكرده ام؟ مگر كوتاهي كرده ام؟ فكر نكني فقط به خاطر تو بودها! خودم هم دوستش دارم.
وقتي كنارم مي نشيند، انگار پسر خودم است. يك ساعت كه دير كند ديوانه مي شوم
_مي دانم محبوبه. ولي تو هنوز جوان هستي. بايد ازدواج كني. من هم مخالف نيستم. گرچه حسادت مي كنم.
حرفش را قطع كردم. از جا برخاستم و قرآن را از سر طاقچه آوردم. كنارش نشستم و پرسيدم
_قرآن را قبول داري منصور؟
_چه طور مگر؟
_به همين قرآن قسم كه من بعد از تو هرگز ازدواج نمي كنم. خيالت راحت باشد و به همين قرآن قسم كه در حق پسرت مادري مي كنم. هم به خاطر تو و هم براي دل خودم. خدا را شكر كن كه من بچه دار نشدم. راضي باش كه پسرت مال من باشد. خدا او را به جاي پسر خودم به من داده
آهي از سر حسرت كشيد و چشمانش را بست. ضعيف شده بود. گفت:
_خدا مي داند كه چه قدر آرزو داشتم اين پسر در اصل از تو بود. همه شان از تو بودند
گفتم :
_جزاي من همين است. ولي من هم در عوض بچه هاي تو را دزديدم
و خنديدم. خنديد:
_خدا لعنتت كند محبوبه.
_كرده ديگر، ديگر چه طور لعنت بكند؟
خم شدم. پيشاني و لبان تبدارش را بوسيدم
گفتند براي سلامتيش نذر كن. چيزي را كه پيشت از همه عزيزتر است بفروش و پولش را با دست خودت به سه نفر بيمار تنگدست بده. رفتم گردنبند اشرفي را كه خودش به من داده بود آوردم كه بفروشم. همه گفتند حيف است.
اين را نفروش. ببر و قيمت كن و معادلش پول بده. گفتم حيف تر از خودش كه نيست. فروختم و پولش را صدقه سر او كردم. فايده نداشت. به هر دري زدم، نتيجه نداد. دستش در دست من بود. نگاهش به نگاهم بود. مرا صدا مي كرد كه مرد. تنها شدم. ناگهان پناهم از دستم رفت.
تازه معناي بي كسي را فهميدم و مي كوشيدم تا نگذارم پسر نوجوان او نيز چنين احساسي داشته باشد. صميمانه براي آخرين فرزند مردي كه زندگي مرا دوباره ساخته بودمادري كردم. قلبم از مرگ او آتش گرفته بود. خام بدم، پخته شدم، سوختم. منصور همه كسم بود. كسي بود كه به اميد او روز را شروع مي كردم و شب مي خوابيدم. به اميد او نفس مي كشيدم و زندگي مي كردم. علاقه اي كه نسبت به او پيدا كرده بودم آرام آرام در دلم ريشه دوانيده بود و حالا بيرون كشيدن و دور افكندن اين ريشه با مرگم برابر بود .
اگر چه منوچهر و ناهيد هرگز اجازه ندادند كه تنها بمانم و تنها زندگي كنم، ولي هميشه جاي او در قلبم خالي است.
هنوز تارش در گوشه اتاق من به ديوار آويخته و شب ها به آن نگاه مي كنم. وقتي به ياد گذشته مي افتم، به آن نگاه مي كنم. انگار پشت آن نشسته و آرام آرام زخمه بر تار مي زند. لبخند مي زند و مي گويد خدا لعنتت كند محبوبه.
نگاهش مهربان و تسكين بخش است. ياد خاطراتش به من آرامش مي دهد
عمه ساكت شد. شب از راه رسيده بود. چراغ هاي حياط در سرماي زمستان نور مه گرفته اي از خود پخش مي كردند. هيچ يك به فكر روشن كردن چراغ نبودند. هيچ كدام طالب نور شديد نبودند. عمه جان اشك هايش را پاك كرد. سودابه هم اشك هاي خود را پاك كرد و خم شد و پشت دست عمه جان را بوسيد. اين دست پير و پر چروكي را كه انگشتري عقيق ظريفي آن را زينت مي داد. اين دست كوچكي كه زماني بوسيدن آن آرزوي جوانان بودعمه جان گفت :
_روزگاري فكر مي كردم كه هنوز يك دعاي پدرم مستجاب نشده. اين كه دعا كرد عبرت ديگران بشوم. امشب فهميدم كه اشتباه كرده ام. من عبرت ديگران شدم سودابه، عبرت تو شدم كه عزيز دلم هستي. شبيه خودم هستي....
ادامه دارد..
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#بامداد_خمار
#آخر
انگار اصلا خود من هستي. دلم مي خواهد خيلي مواظب باشي سودابه جان. دلم مي خواهد بداني كه شب سراب نير زد به بامداد خمار
عمه جان ساكت شد به فكر فرو رفت. ناگهان به ياد درد پاي خود افتاد و ناليد ·
_مردم از اين درد
سپس سر به سوي آسمان برداشت ·
_خداوندا، بس است ديگر. نخواه كه صد سال بشود. خدايا بيامرز و ببر
در صندوقچه را قفل كرد. كليد را به گردنش آويخت
در كوچه باز شد و اتومبيل منوچهر وارد شد. با پسر و دختر جوانش از اسكي برمي گشتند. عمه جان از جا برخاست تا پيش از آن كه بچه ها شادمانه به اتاق بدوند و از ديدن اشك هاي او پكر شوند، پيش از اين كه منوچهر
كه ته مانده سپيد موهايش به صورت شريف و مهربان او شخصيت بيشتري مي بخشيد وارد شود و از ديدن اندوه خواهرش كه به او به چشم مادر مي نگريست افسرده گردد، عصا زنان به اتاقش برود
سودابه گفت :
_ولي مورد من فرق مي كند، عمه جان. نه من دختر پانزده ساله هستم، نه او ......
بقيه حرف خود را خورد. عمه جان همان طور كه ايستاده بود، به رويش لبخندي مهربان زد و حرف او را تكميل کرد :
_بله، نه تو دختر پانزده ساله هستي و نه او يك شاگرد نجار. دنياي شما دو نفر نيز به نوعي با هم تفاوت دارد. اگر اين طور باشد، اگر دو نفر با هم عدم تجانس داشته باشند، حال به هر نوع و به هر صورت، اين مي تواند زندگي آن را خراب كند، بدبختي كه يك نوع نيست سودابه! انواع و اقسام مختلف دارد
عمه جان به راه افتاد. سودابه سخت در فكر فرو رفته بود. مي كوشيد تصميم بگيرد ولي ديگر كار ساده اي نبود.
شراب شبانه را مي طلبيد و از خماري بامداد بيمناك بود. شايد اين طبيعت بود كه مي رفت تا دوباره پيروز شود. آيا تاريخ بار ديگر تكرار مي شد؟
عمه جان مي رفت و سودابه با حيرت و تحسين از پشت آن هيكل مچاله شده را تماشا مي كرد. به زحمت مي توانست او را جوان، رعنا، با لباس هايي فاخر و موهاي پرپشت پريشان. با دلي شيدا و رفتاري ماليخوليايي در نظر مجسم كند. با اين همه حالا به شباهت با او افتخار مي كرد. احساس مي كرد اين زن پير و شكسته دل از غم ايام را
ستايش مي كند و عميقا دوست دارد. گنجينه اي از تجربه ها بود كه مي رفت و سودابه نمي دانست كه عمه جان زمستان آينده را نخواهد ديد.....
پایان
سرگذشت جدید ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
دوستای عزیزم به کانال خودتون خوش اومدین😍
لیست رمان های موجود درکانال👇🏼👇🏼
#ماهرخ #مهناز
#عاقبت_بخیری #دریا
#فقر #بهنام
#فاخته #محمد
#نیلوفر #بامداد_خمار
#گندم #اقدس
#اسماعیل #بهار
#نگار #مریم
#الهام #یاسمین
#ازدواج_باشیطان #گلین
#ندا #حمید
#ساناز #طوبی
#زندگی_من #میوه_صبر
#مادر #سرگذشت_یک_معلم
#گمشده #ارباب
#آساره
برای دسترسی راحتتون با زدن رو هر اسم به پارت اول میرید.😍
دوستای عزیزم به کانال خودتون خوش اومدین😍
لیست رمان های موجود درکانال👇🏼👇🏼
#ماهرخ #مهناز
#عاقبت_بخیری #دریا
#فقر #بهنام
#فاخته #محمد
#نیلوفر #بامداد_خمار
#گندم #اقدس
#اسماعیل #بهار
#نگار #مریم
#الهام #یاسمین
#ازدواج_باشیطان #گلین
#ندا #حمید
#ساناز #طوبی
#زندگی_من #میوه_صبر
#مادر #سرگذشت_یک_معلم
#گمشده #ارباب
#زندگی_شیرین #گوهر
#رعیت_زاده #حورا
#لوران #ماهرخ
#شیوا #یکتا
#سرنوشت #صنم
#توران #زهرا
برای دسترسی راحتتون با زدن رو هر اسم به پارت اول میرید.😍