#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_اول
چندروزی بودصبحهاکه بیدارمیشدم حالم خوب نبودتهوع وسرگیجه داشتم
خیلی بی حال بودم شک کردم نکنه باردارباشم البته تعجبم نمیکردم اگرجواب ازمایشم مثبت باشه چون خودم میدونستم چه غلطیکردم زنگ زدم به رامین ولی گوشیش خاموش بود
زنگزدم به رویادوستم گفتم بیابامن بریم ازمایشگاه ،باتعجب گفت مریم یعنی بارداری خاک برسرت مامانت بفهمه میکشت یه باغ رفتی بی جنبه گفتم توروخدا هیچی نگوپاشوبیا باهاش دم پاساژی که همیشه میرفتم خریدقرارگذاشتم.مادرم معلم مدرسه بودیه ادم خیلی مذهبی وخشک که اصلا باهاش راحت نبودم وهیچ وقت نمیتونستم باهاش درد دل کنم منتظرشدم بره مدرسه همین که رفت سریع اماده شدم رفتم سمت جایی که بارویاقرارگذاشته بودم تقریباباهم رسیدیم رویاتامنو دیدگفت مریم چکارکردی توکه دوماه دیگه عروسیته بااون خانواده شوهرحساس بااون مادرسخت گیرمیدونی اگربفهمن چه اتفاقی میفته گفتم فعلا بریم ازامایش بدیم تاببینم چه خاکی باید توی سرم بکنم. رفتم ازمایشگاه اینقدرالتماس کردم که بعدازیکساعت جواب روبهم دادن گفت مبارکه گفتم مثبته. دخترچشماشوریزکردگفت بله بعدباتیکه گفت دوست داشتی منفی باشه
خب جلوخودت رومیگرفتی که الان کاسه چه کنم چه کنم دست نگیری. جای من رویاجواب دادگفت فکرنکنم به شماربطی داشته باشه که بخوادجواب پس بده از ازمایشگاه امدم بیرون خیلی حالم بدبوددوباره زنگ زدم به رامین
ایندفعه گوشیش روشن بودتاوصل کردگفتم رامین وزدم زیرگریه
ترسیدگفت مریم چی شده چراگریه میکنی چیزی شده گفتم چی میخواستی دیگه بشه ابروم روبردی جواب مامانم روخانواده ت روچی بدم رامین گفت چی شده حرف بزن. گفتم چندروزحالم خوب نیست الان امدم ازمایش دادم میگن حامله ای میفهمی یعنی چی رامین ساکت بودهیچی نمیگفت، باگریه میگفتم من چکارکنم دوماه دیگه عروسیه باشکم بالاامده بایدلباس عروس تنم کنم بهم نمیخندن وای مامانم اگرمیفهمیدچی میدونستم هیچ وقت نمیبخشم منو رامین نامزدبودیم وبه صیغه محرمیت شیش ماهه خونده بودیم که تامراسم عقدعروسی هردوتاش روباهم بگیریم
من پدرنداشتم ومادرم منودوتابرادرهام روباپول تدریسی که میگرفت بزرگ کرده بود. نصف روزتوی مدرسه دخترونه بود نصف روزم توی اموزشگاه معلم دینی قران وعربی بود وخط قرمزش اینجورمسائل بود
حتی یه بارشاگردش روبخاطراینکه بادوست پسرش دیده بودتامرزاخراج برده بود ،حالادخترخودش باتهدیدبه فرار خودکشی بادوست پسرش نامزدکرده بود
وصیغه محرمیت خونده بودن که باهم محرم باشن واین دسته گل رو آب داده بود. اینقدرکه ازمامانم میترسیدم ازخانواده رامین نمیترسیدم رویاگفت مریم فعلابه مامانت چیزی نگوگفتم تاکی خلاصه که میفهمه.دم ازمایشگاه بودیم که رامین دوباره بهم زنگ زدگفت بایدببینمت نروخونه بارویامنتظررامین موندیم وقتی رامین امدتایه مسیری رویارورسوندیم وخودمون رفتیم رامین خیلی کلافه بودهمش میگفت ابرومون میره باحرفهاش دلشوره گرفته بودم گفتم الان میگی چکارکنیم. گفت بایدعروسی روبندازیم جلوترچاره دیگه ای نداریم که به همه بگیم بچه هفت ماه به دنیاامده گفتم رامین انگارمتوجه نیستی من روزبه روز وضعیتم تغییرمیکنه میفهمن.گفت خونه رویه کم دورتراجاره میکنیم که رفت امدزیادنداشته باشیم وکسی متوجه نشه من رورسوندخونه وگفت بهت خبرمیدم من باخانواده ام صحبت میکنم که عروسی روتوی ماه بعدبرگزارکنیم
گفتم باشه شب که مادرم امدگفتم رامین زنگ زده وقرارعروسی روماه بعدبگیریم .مامانم گفت چه عجله ای هست همون موقعی که قراربوده برگزارش میکنیم من چندتاوسیله تورونخریدم ومنتظرم حقوق این دوماه بگیرم ویه مبلغی ازش بذارم کنارکه بتونم بخرمشون گفتم من هیچی نمیخوام همینای که خریدیدکافیه
مامانم باتعجب گفت مریم معلوم هست چته تادیروز واسه خریدن خیلی چیزهاغرغرمیکردی ومیگفتی چرا اینارونمیخری الان این حرف رومیزنی
گفتم نظرم عوض شده سرعقل امدم بدبنظرتون بعدازعروسی هم میتونیم بخریم.خلاصه رامین خانواده اش رو تونست راضی کنه که ماه بعدمراسم روبگیریم وبرخلاف قولی که روزاول به مامانم داده بودکه خونه رونزدیک مامانم بگیره رفت یه خونه نزدیک محل کارش گرفت که یکساعتی باخونه مامانم فاصله داشت باهربدبختی بودمامانم راضی شدمراسم ماه بعدبرگزاربشه ولی همش میگفت نمیدونم چرااینقدرعجله ای داریدبرگزارش میکنید . من که خیلی خوشحال بودم ازاینکه کسی فعلامتوجه نمیشه چه اتفاقی افتاده.طی روزهای باقی موندبه عروسی من و رامین تمام کارهاروانجام دادیم هرچندحال خوبی نداشتم وخیلی بیحال بودم وهمه ام دلیل حال بدورنگ پریدگیم روفشارکارواسترس نزدیک عروسی میدونستن وشک نمیکردن
شایدطی هفته چندتاامپول حالت تهوع میزدم که فقط سرپاباشم وبتونم کارهاروسریعترانجام بدم.یک هفته مونده به عروسی جهیزیه منروبردن چیدن فقط جاکفشیم مونده بودکه قراربودتوی هفته اینده اماده بشه
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_دوم
لباس عروس فیلمبردارخنچه عقدرواوکی کردیم وسه روزمونده به عروسی جاکفشی اماده شد ،وقتی به رامین زنگ زدم رامین گفت دوستم وانت داره خودم میرم میبرمش تونگران نباش
گفتم رامین منم باهات بیام گفت کجامیخوای بیای بااون حالت خودم موقع تحویل گرفتن حواسم هست نترس سالم تحویل میگیرم سالمم میرسونمش
گفتم بس قبل تحویل گرفتن قشنگ نگاه کن موردنداشته باشه گفت باشه رامین قراربودبادوستش که وانت داره برن ولی دوستش میگه من کاردارم سویج رومیده بهش میگه خودت ببرش،رامین به برادرش زنگ میزنه وقرارمیذارن باهم برن اسم برادربزرگتررامین مسعودبودکه نزدیک یکسال نیم پیش عروسی کردبودویه پسردوماهه داشت
ازهمون شب نامزدی متوجه رفتارهای حسادت امیزمهسامیشدم بامن اصلاخوب نبودوخیلی حس حسادت داشت وهمیشه میونه من ومادررامین روبهم میزد اون روزباهم جاکفشی روتحویل میگیرن ومیرن یکساعتی هم میمونن من خودم به رامین زنگ زدم،گفت داریم راه میفتیم چقدرسفارش کردم اروم بیایدموقع برگشتن مسعودمیگه سویج روبده من رانندگی کنم وسط اتوبان بخاطرسبقت غیرمجازکنترل ماشین روازدست میده چپ میکنه خونه مادوربودولی حداقل زمانی که میشددرنظرگرفت برای رفت امدنهایتش یک ساعت تایک ساعت نیم بود
من بارامین ساعت۳بودحرف زدم ولی ساعت پنج نیم بودهنوزنرسیده بودن خیلی عصبی بودهرچی زنگ میزدم نه مسعودجواب میدادنه رامین دلم شورمیزدنزدیک ساعت شیش نیم بودکه بعدازکلی زنگزدن صدای یه اقای پیچیدتوی گوشی گفت بفرماییدگفتم شما گفت
من امدادگراورژانس هستم شماکی هستیدانگارتوی دلم خالی شدنشستم گفتم این گوشی همسرمه چی شدگفت تصادف کردن نگران نباشیدانتقال دادشدن بیمارستان تشریف بیاریدبیمارستان تلفن روکه قطع کردم تمام بدنم میلرزیدانقدراسترس داشتم که دندونام روی هم بندنمیشدمامانم تازه امدبودگفت مریم چی شد .گفتم رامین تصادف کرده وزدم زیرگریه مامانم به خانواده رامین اطلاع دادوبامادروپدررامین رفتیم بیمارستان وقتی رسیدیم دنیاروی سرم خراب شد
مسعودبرادررامین فوت شده بودورامین هم دست پاش شکسته بودوفعلابیهوش بود مادر پدررامین فقط میزدن توسرشون به زورجلوشون رومیگرفتن،کل بیمارستان روگذاشته بودن روسرشون حال منم که دیگه گفتن نداشت دوست داشتم بمیرم ولی رامین طوریش نشه،اخه منورامین پنج سال باهم دوست بودیم وعاشق هم بودیم وقتی مادرم فهمیدبماندچقدراذیتم کردچقدرحبس شدم حتی دوسه باری ازدست برادرم کتک خوردم ولی وقتی دیدن حریفم نمیشن وتحقیق کردن دیدن رامین مشکلی نداره قبول کردن ومانامزدکردیم.حالاسه روزمونده به عروسی چرابایداین اتفاق بیفته ازهمه بدتربارداری من بودکه هیچ کس خبرنداشت.دنیابرام اون لحظه به اخررسیدبوددقیقا وقتی میگن عروسی به عزاتبدیل شدحکایت عروسی من بدبخت بود ،بعدازشنیدن فوت مسعودوبیهوش شدن رامین شیونهای مادررامین اینقدرحالم بدشدکه تااولین قدم روبرداشتم دیگه چیزی نفهمیدم وقتی چشماموبازکردم روی تخت بیمارستان بودم وسرم به دستم بودتمام بدنم دردمیکردسرم روکه چرخوندم کسی روندیدم بعدازچنددقیقه پرستاراورژانس امد گفت خوبی تازه یادم افتادچه اتفاقی افتاده اشکام سرازیرشدپرستارگفت شمابارداری نگاه دوربرم کردم ازترس گفتم چطورگفت حدس میزنم باردارباشی
گفتم نه پرستارکه رفت بعدازچنددقیقه مامانم امدبه حال بخت سیاه من داشت گریه میکرد میگفت شانس داشتی توی بچگی یتیم نمیشدی گفتم پدرمادررامین کجاهستن گفت دامادشون بادوتاخواهرهاش امدن دنبالشون رفتن مامانم میگفت خدابه دادمون برسه بااین خانواده هرچی بهت گفتم فعلابرای ازدواج کردن فرصت داری قبول نکردی پاتوکردی توی یه کفش گفتم مامان من رامین رودوستدارم خانواده اش الان عزادارن توقع چی داری گفت هیچ کدومشون نیومدن یه سربهت بزنن خواهراش فهمیدن زیرسرم هستی وحالت خوب نیست پشت دراتاق بودن ولی تونیومدن میفهمی یعنی چی
ساکت بودم مامانم گفت اگربهتری بلندشوکمکم ماهم بریم به زوراز روی تخت بلندشدم گفتم میخوام رامین روببینم مامانم گفت ممنوع ملاقاته
بریم خونه یه استراحتی بکن فرداصبح زودبایدبریم پیش خانواده رامین وقتی رسیدیم خونه بغضم ترکیدزدم زیرگریه اینم شانس من بودبااون شرایطم
بازورچندتاارام بخش خوابیدم صبح باداداشم ومامانم رفتیم خونه مادررامین تمام خونه روسیاه پوش کرده بودن ریسه های چراغونی عروسی گوشه حیاط بودجاش حجله گذاشته بودن واسه مسعوددسته دسته مردم میرفتن توتسلیت میگفتن میومدن ازتوی حیاطم صدای جیغهای مهسامیومدبامامانم وقتی رفتیم تومادررامین وقتی منودیدشروع کردبه گریه کردن که بیاعروس سیاه پوشم بیا بشین برای عروسی که تبدیل شدبه عزاگریه کن بغلش کردم شروع کردیم به گریه کردن رفتم مهساروبغل کنم بهش تسلیت بگم شروع کردجیغ دادکردن که پاقدمت زندگیمرونابودکردپسرم روبی پدرکرد.
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_سوم
جمعیت یه جوری نگاهم میکردن سرمروانداختم پایین خلاصه خاکسپاری وختم مسعودتموم شدومهساتاتونست تواین چندروزنیش کنایه بهم میزدچیزی نمیگفتم میذاشتم روحساب شرایط بدروحیش،بعدازده روز رامین به هوش امدروزی که پدررامین خبرروبهم دادسجده شکربه جااوردم.بامادرم و داداشم رفتیم بیمارستان خیلی داغون شده بودکسی بهش نگفته بودمسعودفوت کرده ولی خودش همش میگفت مسعودکجاست توهمین بیمارستان بستریه وقتی هیچ کس بهش جواب درست حسابی نمیداد فهمیدکه برادرش روازدست داده وهمش میگفت بخاطرمن اون مرد کاش بهش زنگ نمیزدم..هرروزمیرفتم به رامین سرمیزدم تامرخص شد
خونه پدررامین سه طبقه بودکه دوواحدش روخودشون ومسعود مینشستن ویک واحدش رودادبودن اجاره
بعدازچهلم مسعودبه رامین گفتم بیابدون عروسی بریم سرخونه زندگیمون من میترسم چندوقت دیگه همه میفهمن من باردارم رامین خیلی اخلاق رفتارش بعدازمرگ مسعودعوض شدبودگفت بفهمن،من نمیتونم به خانواده ام فشاربیارم تواین شرایط ازشون دوربشم الان که مسعودنیست منم ازشون دوربشم پدرمادرم داغون میشن صیغه ماتموم شده بودازحرف زدن بارامین به جای نرسیدم به مادرم گفتم باخانواده رامین حرفبزنه مادرم میگفت چه عجله ای داری بذاربعدازسال مسعودیه جشن میگیریدمیریدسرخونه زندگیتون گفتم ماجهیزیه بردیم انگارمتوجه نیستید مامانم گفت مریم توچرامیخوای اینقدرعجله ای بارامین ازدواج کنی کاری کردی ازچیزی میترسی تحمل اون همه فشاررودیگه نداشتم جریان روبرای مادرم تعریف کردم بماندکه بعدازشنیدنش مامانم چه حرفهابهم که نزدکلی سرزنشم کردوگفت نمیبخشمت همه ایناروبه جون خریدم که باخانواده رامین زودترحرفبزنه
مامانم هفته بعدش باخانواده رامین حرفزدمادرش گفته بودبرن محضرعقدکنن وبدون جشن برن سرخونه زندگیشون فقط بایدبیان پیش خودمون زندگی کنن من بعدازمرگ مسعودطاقت دوری رامین رودیگه ندارم چاره ای جزقبول کردنش نداشتم وقتی مهسافهمیدگفت شوهرم روکشتی حالاهولی برای رفتن سرخونه زندگیت.زندگی من رونابودکردی میخوای زندگی خودت روبسازی مطمئن باش نمیذارم اب خوش ازگلوت پایین بره.میدونستم حرفای که پشت سرم میزنه ناخوداگاه روی رامین تاثیرمیذاره رامین حتی برای اوردن جهیزیه ام نرفت مستاجرظرف یک هفته خونه روخالی کردومن بامادرم داداشام رفتیم وسایل رواوردیم وچیدیم هیچ کس ازخانواده رامین نیومدحتی خودرامین یه جورای انگارمن وپاقدم روعامل تمام بدبختی های خانوادشون میدونستن.میدونستم ازاین به بعدکوچکترین اتفاقی برای کسی بیفته من مقصرم
من ورامین یه عقدمحضری ساده داشتیم مادررامین بخاطرتحریکهای مهسانیومد
پدرش بودبعدازمحضرمن بارامین رفتیم سمت خونه ازاون همه شورشوق تدراکات عروسی قسمت من همین شد
میدونستم باشرایطی که دارم وبی تفاوتی رامین ودخالتهای مهسا تازه اول بدبختی هامه توی زندگی اون شب بعدازعقدکه رفتیم خونه خودمون هیچ کس به دیدنم نیومد یک هفته ای ازرفتن من به اون خونه میگذشت خیلی احساس تنهایی میکردم ازیک طرف مادرم ازدستم ناراحت بودوزیادباهام گرم نمیگرفت ازیکطرف هم خانواده رامین چشم دیدنم رونداشتن به رویازنگزدم گفتم بیادپیشم میدونستم رامین یکی دوساعت دیگه میاد زمانی که امدگفت رامین کوگفتم سرکارگفت یعنی من اشتباه دیدم...به رویاگفتم رامین یکی دوساعت دیگه میادراحت باش.رویاگفت یعنی من اشتباه دیدم!!گفتم چی دیدی مگه!! رویاگفت من نزدیک خونتون بودم احساس کردم یه اقای که خیلی شبیه رامین بودباشیرخشک ویه مقداروسایل بهداشتی بچه واردخونه شد الان تومیگی خونه نیست لابدمن اشتباه کردم.دیدرفتم توفکرگفت زیادفکرت رودرگیرنکن گفتم مطمئنی وارداپارتمان شدرویاگفت بابامن اشتباه کردم چه گیری دادی ول کن.نمیدونم چرابااین حرف مریم فکرم مشغول شدمن طبقه سوم میشستم مهساطبقه دوم مادرشم طبقه اول
پیش خودم گفتم شایدرامین بودبرای ارین پسربرادرش شیرخشک خریده داده مادرشوهرم هرچی باشه بچه برادرشه نمیتونه بی تفاوت باشه رویاگفت مریم خانواده شوهرت ازبارداریدخبردارن
گفتم غیرمادرم کسی نمیدونه خداروشکرشکمم خیلی بزرگ نیست که کسی متوجه بشه زیادبامن رفت امدندارن که دقت کنن
رویاگفت ولی کمکم بگوبارداری نذارمهساهرکاری دلش میخوادبکنه وتوروازچشم بقیه بندازه.اونانمیان توبروسعی کن بامحبت کردن دلشون روبه دست بیاری دیدم حرفهای رویابدنیست خدایش دوست خوبی بودبرام توبیشترمواردراهنماییم میکرد
رویایکساعتی پیشم بودرفت موقع رفتن خیلی گفت پایین نیااسانسورنداریدسختته
ولی باهاش رفتم پایین جلوی اپارتمان مهساومادرشوهرم رونگاه کردم کفشهای رامین نبودیه جورهای خوشحال بودم ازاینکه رویااشتباه کرده
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_چهارم
پایینم نزدیک ده دقیقه ای بارویاحرف زدم موقع رفتنی گفت بیااقارامین هم داره ازته کوچه میاد رامین چندتانون خریده بودوقتی رسیدبارویاسلام علیک کردوتعارف نون کرد رویاتشکرکردورفت احساس میکردم یکی ازایفون داره نگاه میکنه چون صدا میومد امدیم توحیاط گفتم رامین چراچندتانون خریدی ماکه دونفریم گفت برای مادرم زنداداشمم خریدم بیاباهم ببریم بهشون بدیم بریم بالا گفتم الان ازسرکارمیای گفت اره بس میخواستی کی بیام!!
اول رفتیم درخونه مادررامین نون روکه دادیم مادرش گفت شام بیایدپایین ابگوشت گذاشتم بعدازیک هفته تازه یه تعارف به ماکرد
بعدرفتیم درخونه مهسازنگ که زدمهسادرروبازکردآرین بغلش بودازتیپ ظاهری مهساجلوی رامین خوشم نیومدولی گفتم خونه خودش راحته ماهم یدفعه زنگزدیم ممکنه وقت نکرده لباس عوض کنه مهسابه رامین گفت ارین بغلمه نون بذارروی جاکفشی درروکامل بازکردورامین نونروگذاشت روجاکفشی متوجه مشمای شیرخشک ومای بی بی کنارجاکفشی شدم چیزی که رویا دیده بودوفکرمیکردیم اشتباه دیده ویادحرف رامین افتادم که میگفت تازه ازسرکارامدیم وخریدن نون بربری که مهساخیلی دوست داشت یعنی همه اتفاقی بود.وقتی اون نایلون شیرخشک رودیدم تمام بدنم یخ کردمهسایه تعارف الکی کردرامین گفت شب پایینیم مهساگفت اره مامان به منم گفته من فقط گوش میدادم بارامین امدیم بالابه زوراون چندتاپله روامدم خیلی حالم بدبودبه این فکرمیکردم رامین چرابایدبهم دروغ بگه خب من که باکمک کردن به مهسامشکلی نداشتم امدیم بالادودل بودم واسه پرسیدن میترسیدم بهم دروغ بگه رامین گفت مریم بریم پایین مامانم اینازودشام میخورن یه فکری به سرم زدیه تونیک تنگ پوشیدم که یه ذره شکمم بزنه بیرون وبتونم بگم باردارم من که دیگه همه چی روتحمل کرده بودم اینم روش رفتم یه تونیک نارنجی جذب داشتم اون روپوشیدم موهامم شونه کردم یه شال انداختم روسرم رفتیم پایین مهساجلوترازمن رفته بودغیرپدرشوهرم رامین کسی نبودشالم روبرداشتم نشستم کنارپدرشوهرم بعدازمرگ مسعودخیلی داغون شدبود
گفت دخترم شماکه عروسی نگرفتیدحداقل یه سفربریدگفتم به رامین مرخصی نمیدن
روکردبه رامین گفت بابااگربهت مرخصی میدن تایه مشهدبریدتارامین بخوادجواب بده مهساگفت بمیرم برای مسعودقراربودبعدازعروسی ماهم آرین روببریم زدزیرگریه باگریه اون مادرشوهرمم شروع کردبه گریه کردن رامین گفت اگربخوایمم بریم همه باهم میریم من تنهاجای نمیرم اینم شانس من بودواسه ماه عسل کی دیگه خانوادگی برن!!کلابیخیال سفرشدم میدونستم غیراعصاب خوردی چیزی نداره بلندشدم رفتم توی اشپزخونه کمک مادرشوهرم یه کم سبزی گذاشتم توی جاسبزی ها.بوی ابگوشت بهم میخوردیه حال بدی بهم دست میدادمادررامین متوجه برجستگی شکمم شدگفت مریم چرااینقدرشکمت امده جلومریضی به زورخندیدم نگاه رامین کردم که داشت نگاه مادرش میکرددلم روزدم به دریا گفتم باردارم باتعجب نگاهم کرد گفت چی گفتم دست گل رامین الان نزدیک چهارماهم هست مادرش گفت بس بگوچرااینقدرعجله داشتیدواسه عروسی دخترم دخترای قدیم!!!
دنباله حرفش رومهساگرفت گفت اره دیگه گندبالااورده بودخانم که هول عروسی بوداگراین بی ابرویی روبالا نمیاوردی شاید مسعودم الان زنده بود
گفتم ببخشیدمهساجان همچین میگی بی ابرویی انگارمن رامین محرم نبودیم صیغه بودیم اشک تمساحی که میریخت پاک کردگفت خوبه خودتم میگی صیغه عقدنبودی که بدبخت شوهرجوان مرگ من که بخاطرندونم کاری شمادوتاپرپرشد
ارین روبغل کردگفت الان باید بغل باباش بودبوسش میکردنه یتیم بشه
عملا باحرفهاش منوبه غلط کردن انداخته بودکه چرابارداریم روگفتم
بابای رامین گفت مهساجان این حرفهاچیه قسمت مسعوداین بوده تقصیرکسی نیست من هنوززنده ام غصه چی رومیخوری
رامین گفت منم هنوزنمردم زنداداش نگران نباش خودم نوکرتووبچه برادرمم هستم من مقصرم پای اشتباهمم وایمیستم باحرفهای رامین نگاهای مهسابهم داشت قلبم ازدهنم میزدبیرون تودلم میگفتم کاش میمردی مریم واسه این زندگیت هیچی ازگلوم نمیرفت پایین کناررامین نشسته بودم اروم گفت چراچیزی نمیخوری به زورچندتالقمه برام گرفت ازگوشت کوبیده بهم داد متوجه نگاهای مهسامیشدم تاکم میاوردشروع میکردگریه کردن بعدازچنددقیقه که سرم روبلندکردم دیدم سرش روانداخته پایین اشک میریزه بابای رامین گفت مهساچرااینقدربی قراری میکنی گفت یادمسعودافتادم عاشق ابگوشتهای مامان بودکلا تخصص خوبی توی جلب توجه کردن داشت باهرهنری بوداون شام روکردزهرمارمابعدازشام مامیخواستیم بریم بالا مادرشوهرم گفت رامین جان فردابابات نیست زودامدی بیامهساروبرسون خونه باباش گفت باشه سعی میکنم زودبیام شایداین حرفهاخیلی ساده وپیش پاافتاده باشه ولی من ازنیت شوم مهساخبرداشتم واینجورکمک کردنهاعذابم میداد فردرامین زودترازموعد امد من ازپشت پنجره میدیدم ماشین داداشش روبرداشت مهساجلونشست باهم رفتن.
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_پنجم
ازپشت پنجره داشتم نگاه میکردم رامین ماشین برادرش روبرداشت مهسا هم باارین جلونشستن ورفتن
سعی میکردم به دلم بدراه ندم میگفتم خب دیشب مامانش بهش گفته چاره ای نداشته رامین تاخونه باباش میرسونش میاد ولی باتمام این حرفهابازنمیتونستم بیخیال باشم چون مهساپرازکینه انتقام بودچون مهسامیخواسته خواهرخودش روبرای رامین خواستگاری کنه که رامین قبول نمیکنه ومیگه من یکی دیگه رودوستدارم.مهساازهمونروزاول هم ازمن خوشش نمیومداینوازرفتارش حس میکردم.بااینکه بامامانم راحت نبودم وازوقتی امده بودم خونه رامین بهم زنگ نزده بودولی دلم براش تنگ شدبود
میدونستم خونه است درهفته دوروزسرکارنمیرفت تصمیم گرفتم برم دیدنش بهترازتوخونه نشستن وفکرخیال کردن الکی بود.به رامین زنگ زدم گفتم دارم میرم خونه مادرم بیااونجا گفت باشه خودم اژانس گرفتم رفتم مامانم ازدیدنم خوشحال شدولی هنوزم باهام سردبوداز خانواده رامین پرسیده
گفتم خوبن مامانم نگاهم کردگفت مریم من توروبزرگت کردم تویه چیزت هست چته؟کم بیش جریان مهساورفتارهاش روبرای مامانم تعریف کردم مامانم مثل میشه من رومقصرمیدونست گفت زمانی که عاشق دلداده رامین شدی بایدفکرالانت روهم میکردی چقدرگفتم فرصت ازدواج داری درست روبخون قبول نکردی اون شب تاساعت۸شب منتظررامین بودیم ولی نیومدبهش زنگزدم گفتم منتظریم چرانمیای میخوایم شام بخوریم گفت خانواده مهسانمیذارن من بیام شام اینجاهستم بعدازشام میام دنبالت اینقدرعصبانی شدم که گوشی روقطع کردم نمیتونستم دیگه تحمل کنم بایدبارامین حرف میزدم مامانمم فکرش درگیربودولی چیزی به من نمیگفت
ساعت یازده شب بودرامین امدمامانم تعارف کردبیادتوولی قبول نکرد
وقتی نشستم توی ماشین اصلاباهاش حرفنزدم خودش فهمیدناراحتم گفت چراحرفنمیزنی یدفعه دادزدم گفتم تاکی میخوای بشی راننده ومدیرخریدمهسابه توچه مگه ماازعمدبرادرت روکشتیم که هراهنگی مهسامیزنه توبایدبرقصی
فکرنکن من نمیفهمم تمومش کن مهساکارداشته باشه بابات هست برادربابای خودشم هستن میتونه به اونابگه.نه توبری شیرخشک بخری بعدبه من دروغ بگی الانم شدی راننده خانم رسوندیش چرادیگه شام موندی باترمزناگهانی رامین نزدیک بودباسربرم توی شیشه گفت تودیونه شدی چی داری میگی واقعابرات متاسفم اون زنداداش منه ناموس برادرمه.داداشم بخاطرمامردشایداگرمن زنگ نمیزدم الان زنده بود نمیتونم بی تفاوت باشم اره من برای آرین شیرخشک خریدم وازترس همین حسادتهای زنانه توچیزی نگفتم.وقتی مادرم میگه برسونش چی بگم وقتی خانواده مهسا اینقدرتعارف میکنن نمیذارن من شام بیام چکارکنم چه خلافی کردم غیرکمک کردن خجالت بکش مریم.رامین اونشب کلی برای کارهاش من روتوجیج کردوگفت مهسازنداداشمه نمیتونم نسبت بهش بی تفاوت باشم هرکاری هم میکنم برای کمک کردنه اگرم بهم اعتمادنداری که دیگه مشکل خودته نمیدونستم بایدچکارکنم واقعاکم اورده بودم اعتراضم میکردم مقصرمیشدم به حسادت جاری گری میدونستم پیش مادرشوهروپدرشوهرمم بگم همین حرف های رامین روبهم میزنن
فرداش مهسانزدیک ساعت۳ بعدظهرامدچون ماشین مسعودتوی پارکینگ بودمطمئن بودم بااژانس برگشته
ازش بدم میومد دست خودم نبودشایدرامین توی کمک کردن بهش نیت بدی نداشت ولی حس زنانگیم میگفت کارهای مهساعمدیه
یک هفته ای گذشت نوبت دکترزنان داشتم بایدمیرفتم درمانگاه رامین اولش گفت مرخصی میگیرم میام دنبالت باهم میریم
وقتی بهش زنگزدم گفتم کی میای گفت خودت برومن کاردارم نمیتونم بیام درمانگاه
زیادازخونه مادورنبودپیاده ام میشدرفت ولی اون روزهواخیلی سردبودنم نم بارون هم میومد
من اماده شدم لباس گرم پوشیدم گفتم پیاده برم یه پیاده روی هم میشه
وقتی رسیدم بعدازنیم ساعت نوبتم شدرفتم تو معاینه که کردگفت سونوگرافی انجام بده چراینقدردیرامدی برای سونوگرافی
گفتم این بچه ناخواسته بودبرام واقعامهم نبودپسردختربودنش دکترگفت مگه فقط برای تشخیص دخترپسربودنه برای سلامت جنین هم هست برام نوشت برم طبقه پایین انجام بدم ازمایشگاه وسونوگرافی طبقه پایین بودولی بایدازساختمون خارج میشدی چون در ورودیش ازتوی کوچه بود
بعدازیک ربع بیست دقیقه سونوگرافی روانجام دادم گفت بچه مشکلی نداره وبچه ام پسربودهیچ حسی واقعانسبت به دختروپسربودنش نداشتم
وقتی ازسونوگرافی امدم بیرون ماشینی که گوشه خیابون پارک شده بودنظرم روجلب کرداول فکرکردم اشتباه میکنم ولی وقتی رفتم جلو مطمئن شدم ماشین مسعودبود
پتوآرین هم توش بودسرچرخوندم شایدکسی روببینم ولی کسی نبودرفتم توی درمانگاه که سونوگرافی روبدم دکتربرام بذاره توی پرونده
وقتی وارد راهروشدم چشم که انداختم بازم کسی رو ندیدم رفتم طبقه بالا سونوگرافی رودادم به دکتر یه سری برنامه غذایی بهم دادامدم بیرون وقتی رسیدم توی راهرو چیزی روکه میدیم باورم نمیشد..
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_ششم
اول فکرکردم اشتباه میکنم ولی رامین بودارین بغلش بودمهساهم کنارش جلوی اتاق واکسیناسیون بودن خودم رویه کم کشیدم عقب که منونبینن دستام ازعصبانیت میلرزید نمیتونستم برم جلوحالم خوب نبودنمیخواستم جلومهساکم بیارم واکسن ارین روزدن گریه میکردرامین سعی میکردارومش کنه بامهساازدرمانگاه رفتن
روی صندلی توی راهرونشستم نفس نفس میزدم چرارامین داشت بامن اینکاررومیکردواسه من بهش مرخصی نمیدادن ولی دقیقا همون روزمرخصی گرفته بودوارین رواورده بودواکسن بزنه امدم بیرون نگاه کردم دیدم ماشین مسعودنیست راه افتادم سمت خونه بارون میباریدنمیدونم چقدرتوراه بودم ولی وقتی رسیدم هنوزرامین مهسانیومدبودن توی راه پله مادررامین من رودیدبااون سروضع خیس ترسیدگفت مریم خوبی چیزی شدگفتم نه زیربارون قدم زدم به زورمنوبردتویه چای برام ریخت گفت بخورگرمت بشه بعدپرسیدکجارفتی گفتم درمانگاه
بودم مادرش گفت راستی مریم بچه ات چیه گفتم پسرمادرشوهرم کلی ذوق کردبوسیدم ولی هیچ کدوم ازاینهاحال من روخوب نمیکرد
گفتم مامان امدم ماشین داداش مسعودتوی پارکینگنبودگفت اره مادرآرین واکسن داشت بابات صبح رفته شهرستان زنگزدم به رامین امدبردشون هواسردبودمیترسیدم ارین مریض بشه
گفتم مادرمهسامیتونست اژانس بگیره راهی نیست تادرمانگاه من الان پیاده امدم مادرشوهرم ازحرفم بدش امدگفت تاماشین هست رامین میتونه بیادچرامردغریبه عروسم روببره فرداهزارجورحرف میزنن مردم
تاوقتی مسعودزنده بودنمیذاشت مهساتادم درتنهابره تمام کارهاشوخودش انجام میدادخیلی حساس بودخودش میبردمیاوردش الان نمیتونم قبول کنم تواین هوای سردتنهابره عملاهیچ کاری غیرازحرص خوردن ازدستم برنمیومدبااین طرزفکروحرفها
بعدازدوساعت امدن رامین تامنورودیدگفت رفتی دکتربه زورگفتم اره
رفتم توی اشپزخونه مهسادوتانایلون خریددستش بودکه گذاشتشون جلوی مادررامین
باصدای بلندکه من بشنوم گفت دست اقارامین دردنکنه تمام لباسهای ارین بهش کوچیک شده بودرفتیم براش خریدکردیم چنددست لباس گرون به حساب رامین برای ارین خریده بودبعددوتابلوزم نشون دادگفت کنارلباس فروشی بچه یه بوتیک لباس زنونه بودمن ازاین دوتابلوزخوشم امد
اقارامین برام خریدمادرش گفت دستش درنکنه
رامین متوجه حال بدم شدگفت یه روزم بایدمریم روببرم خرید
مادرش گفت رامین میدونی داری صاحب یه گل پسرمیشی رامین باخوشحالی گفت خوش خبرباشی مادرراست میگه مریم
فقط سرم روتکون دادم براش
مهسابااینکه من روبه روش بودم برگشت سمت رامین گفت وای مبارکه داره همبازی واسه ارین میادقول میدم مثل ارین ازش مراقبت کنم.مهساواسه خودشیرینی هرکاری میکرداینقدرکه ازدست رامین دلخورعصبی بودم ازدست مهسانبودم هرچی بیشترپایین میموندم عصبی ترمیشدم ازمادررامین خداحافظی کردم رفتم بالابعداز۱۰دقیقه رامینم امدخودش میدونست ازدستش دلخورم امدتواتاق کنارم نشست گفت مریم باورکن مرخصی بدون حقوق گرفتم میگی چکارکنم وقتی مادرم زنگ میزنه میگه زنداداشته خوبیت نداره تنهاجای بره گفتم اره خب خوبیت نداره اون تنهابره من برم اشکالنداره رامین گفت چرت نگومریم اون شوهرش مرده من که هنوزنمردم اینجاشهرکوچیکیه زودحرف درمیارن گفتم مهسابرادرداره پدرداره توچراهارامین گفت فعلاتواین خونه است نمیشه که ازاوناتوقع داشت حرفزدن بارامین بی فایده بودامدم بیرون گفتم بس بچسب به زنداداشت بیخیال من بشومن ازاین به بعدکاری داشتم به داداشم میگم رامین عصبانی شدامدطرفم گفت توخیلی غلط میکنی کارت چیه امروزتایه دکتررفتی
بیرون کاری نداری من خودم میبرمت
توشرایط خیلی بدی گیرکرده بودم رامین هرچی برای خونه خودمون میخریدبرای مهساهم میخریدیه شب ساعت ده شب بودگوشی رامین زنگ خوردمهسابودمیشنیدم میگفت باشه الان میرم قطع که کردگفتم چی میگه گفت ارین تب کرده برم تاسرکوچه براش تب بربخرم رفت امدبهش داد
ساعت سه صبح دوباره گوشی رامین زنگ خوردخواب بیداربودم دیدم رامین داره لباس میپوشه گفتم کجامیری گفت ارین تبش پایین نیومده بامهساببرمیش دکتر!!رامین اون شب رفت دیگه خونه نیومدتافرداغروب بهش زنگم نزدم دوبارم زنگزدجواب ندادم دم غروب مادرش زنگزدبرم پایین وقتی رفتم مهساهم پایین بودتامن رودید روش روبرگردن مادررامین گفت مریم جان ازدیشب ارین حالش خوب نیست چراحالشونپرسیدی گفتم رامین جای من حالشومیپرسه مهساگفت خداسایه عموش روازسرش کم نکنه دیشب تمام مدت بالاسرش بودحتی برای من صبحانه خریدبعدرفت
تمام مخارج دکترشم بنده خداعموش داداینقدرم خسته بودازهمون بیمارستان رفت سرکار
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_هفتم
نمیدونستم جوابش روبایدچی بدم فقط حرص میخوردم رامین امدخونه مادرش ارین بغل کردحالش روپرسیدجلوترازمادررامین مهسارفت چای ریخت گذاشت جلوش رامین تشکرکرد منوصداکردگفت ازصبح دوبارزنگ زدم چراجواب ندادی مهساگفت ازبس براش مهمی دیگه کاسه صبرم لبریزشده بودروکردم طرف مهساگفتم شمابراش وقتی هم میذاریدکه حال ماروبپرسه عرضه نداری بچه ات یه دکترببری انگارپشت کوه بزرگ شدی البته بیشتردوستداری اویزون باشی الانم بهترین فرصته برات که استفاده کنی حرفم تموم نشدبودکه رامین گفت خفه شومریم حرف دهنت روبفهم مهساهم که همیشه اشکش دم مشکشبودزدزیرگریه گفت توشوهرم روبااون جهیزیه نحست کشتی الان طلبکاری ارین بغل کردرفت بالا مادرشوهرم حاج واج فقط نگاه میکردرامین چندتا دری وری نثارمن کردگفت تانری ازش عذرخواهی نکنی من بالانمیام
بلندشم گفتم نیامن دیگه خسته شدم رفتم بالا اون شب تنهابودم واقعاارمین بالا نیومدفرداطرفهای ظهربوددیدم مادرشوهرم امدارین بغلش بودگفت حرفات راجب مهسادرست نبوداون کسی رونداره یه کم درک کن بارامین حرفزدم امشب بیادخونه ولی یه کم مراعات کن گفتم مامانم من دوستندارم مهسابرای هرکاری به رامین زنگبزنه مادرش گفت ازپدررامین سن سالی گذشته ماغیررامین کسی رونداریم
اون شب رامین امدولی بامن کلامی حرفنزد ساعن نزدیک نه شب بودمهسابایه دیس قرمه سبزی امددم دررامین درروبازکرد.میشنیدم مهسابه رامین میگفت میدونستم قرمه سبزی دوستداری برات اوردم
وقتی رامین سینی روگذاشت روی میزدقیقااندازه یک نفربودیه نگاه به غذاکردم یه نگاهی به رامین رفتم تواتاق رامین گفت بیاکجامیری
گفتم سیرم رامین گفت بخاطرخودت نخوربخاطربچه چندقاشق بخور
گفتم بچه ام سیر شمابخوریدبرق اتاق خاموش بودرامین برق روروشن کردامدتواتاق گفت چرااینجوری میکنی مگه بدبخت چکارکرده برات غذاهم میاره اینجوری میکنی
گفتم واسه شمااورده چون میدونست دوستداریدرامین عصبانی شد
گفت توکلارددادی روانی مهساقبل ازازدواج من باجنابعالی توخونه مابوده خب معلومه میدونه من چی دوستدارم توباخودتم مشکلداری اینقدراینجوری رفتارکن تاببینم به کجامیرسی بدبخت
اصلاتوقع نداشتم رامین باهام اینجوری رفتارکنه دلم به حدی نازک شده بودکه زدم زیرگریه حرفم روهیچ کس نمیفهمیدهرچی میگفتم یه جوردیگه برداشت میکردن من متهم به حسادت میشدم
تصمیم گرفتم بامهساحرفبزنم فرداصبح که رامین رفت یکی دوساعت بعدش رفتم درخونه مهسا به بهانه دادن ظرفهادرروبازکردظرفهاروگرفت میخواست درروببنده گفتم باهات حرف دارم بابی میلی رفت کنار
رفتم توارین هنوزخواب بودخودش نشست رومبل بدون اینکه تعارف من کنه خودم باپروی رفتم نشستم رومبل
گفت چکارم داری گفتم ببین مهسامن باتوهیچ مشکلی ندارم هراتفاقی هم افتاده من مقصرش نیستم
نذاشت حرفم روتموم کنم گفت عروس بدقدم شنیدی حکایت توخودم روکنترل کردم چیزی نگم
گفتم خب شانس من بدبختم اینجوری شده میگی چکارکنم مهساگفت شانس نه بگوخیلی هول بودم ازهول حلیم افتادمتودیگ تواگرادم درست حسابی بودی خودت رونگه میداشتی این گندروبالا نمیاوردی اشاره کردسمت شکمم که بخوای برای لاپوشونیش تدارک اون عروسی شوم روببینی ومن روبه خاک سیاه بشونی
گفتم من خلاف نکردم رامین شوهرم بوده بهم محرم بودیم ببین چی دارم بهت میگم پاتواندازه گلیمت درازکن الان کسی که داره خلاف میکنه توای نه این شکم بالاامده من که ازشوهرشرعیم بوده توالان دنبال رابطه برقرارکردن باشوهرمنی وبه هربهانه ای اویزونشی بدبخت توابروسرت میشه خودتوجمع کن نه کفن شوهرت خشک نشده دنبال عشق حالت باشی
یه لحظه احساس کردم صورتم داغ شدمزه خون روتوی دهنم احساس کردم مهساشروع کردبه جیغ جیغ کردن طوری که ارین بیدارشدازترس گریه میکرد
بافحش به من میگفت گورتوگم کن ازخونم بروبیرون
آمده بودم باحرف درستش کنم ولی باحرفهای مهساازکوره دررفته بودم وحرفهای زدم که همه چی روخراب کرده بودم
باجیغ دادمهساپدرمادررامین امدن دم اپارتمان
درروکه بازکردم مادررامین زدتوصورتش گفت خدامرگم بده چی شده مریم
مهساکه قرمزی صورت منودید..
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_هشتم
مهساخودش روزدبه غش کردن که پدرشوهرم ارین روبغل کردارومش کنه
مادررامینم مهساروگرفته بودبغل همش میگفت چه خاکی توسرم شد
به من گفت یه لیوان اب بیارکه مثلابپاشه روصورت مهسابهوش بیادمنم ازلجم میدونستم کارهاش فیلمه یه لیوان اب یخ ازیخچال اوردم مادرشوهرم دستش درازکردبگیرش ازهمون بالاریختم توصورتش که یدفعه پاشدگفت هوی چته دیونه
لیوان گذاشتم روی اپن رفتم بالامیدونستم الان حسابی پدرمادررامین روپرمیکنه
رفتم زیردوش ابگرم تایه کم حالم بهتربشه وقتی امدم بیرون گفتم تاچهارتانذاشتن روش به رامین بگفتن خودم جریان روبراش تعریف کنم زنگزدم به رامین روتماس داددوباره زنگزدم بازم ردتماس داد بعدازچنددقیقه اس دادمیام تکلیفت روروشن میکنم
یه لحظه دلشوره بدی گرفتم رفتم دم درخونه پدرمادررامین ولی درروبرام بازنکردن برگشتم بالامیدونستم مهساکارخودش روکرده
رامین معمولا ساعت پنج شش غروب میومدولی اون روزنزدیکساعت۳امدبوداول رفته بودخونه مادرش بعدازیکساعت باتوپ پرامد
توی اشپزخونه بودم که امدسمتم برگشتم سمتش تاامدحرفبزنه نگاهش افتادتوی صورتم هنوزردانگشتهای مهساروی صورتم قرمزبود
رفت بیرون نشست روی مبل گفت بیابشین کارت دارم رفتم روبه روش نشستم گفت چرااینجوری میکنی چراداری خودتوازچشم همه میندازی
گفتم مهساادم نیست من رفتم باهاش مثل دوتادوست حرفبزنم ولی ببین جای دستش روی صورتم مونده
رامین گفت چرارفتی پایین اصلاکه دعواتون بشه تومقصری الانم همه تورومقصرمیدونن
ببین چی دارم بهت میگم مریم واسه باراخره تکراربشه من میدونم تو
مهسا زنداداش منه منم هرکاری برای اسایشش ازدستم بربیادانجام میدم چون ماتومرگ مسعودبی تقصیرنیستیم
مثل ادم بشین سرخونه زندگیت کم دخالت فضولی بیخودبکن من برای توکم نذاشتم کارخلافی هم انجام نمیدم
الانم سعی کن ازدل مهساومادرم دربیاری اگربلای سرمهسامیومدتومقصربودی
واقعاجای هیچ حرفی دیگه نمونده بودچون درهرصورت من بایدکوتاه میومدم ومنومقصرمیدونستن ومتهم میشدم به حسادت چندروزی ازاین دعواگذشت بعدازاون دعوا رابطه ام بارامین سردترشده بود
ومهساپروترازقبل شده بودوازلج منم شده بود تمام کارهاش رووقتی رامین خونه بودزنگ میزدبراش انجام بده
سعی میکردم اهمیت ندم بعدازدوهفته مادررامین زنگزدگفت ناهاربیاپایین بااینکه بخاطرمهسادوستنداشتم برم ولی به اجباررفتم ارین پیش مادرشوهرم بودوازمهساخبری نبودمنم چیزی نپرسیدم بعدازنیم ساعت مهساامدیه سلام زورکی به من کردمادرشوهرم گفت خسته نباشی
مهساگفت مرسی مامانی جونم!! ارین که اذیتت نکرد مادررامین گفت نه پسرم ارومه
مادرشوهرم دوباره پرسید چندجلسه تعلیمی داری مهساگفت تاامروزجلسه اول بودهنوزمونده خیلی کنجکاوشده بودم ببینم داره چکارمیکنه
گوشیش زنگ خوردتوحرفهاش متوجه میشدم میگه اره بایدبه اقارامین بگم دست دردنکنه باباوقطع کرد
بعدخودش گفت مامان بابابودگفت قبل فروش ماشین بگورامین برات یه ماشین ترتمیزپیداکنه تازه متوجه شدم خانم میخوادگواهینامه بگیره ومیخوادماشینش روعوض کنه راستش روبخوایدمنم خیلی دوستداشتم یادبگیرم مهساجلوی من شماره رامین گرفت بعدازخوش بش کردن گفت ماشین برام بفروش یه ماشین مدل بالاتربرام پیداکن!!
تمام مدت شنونده بودم مهسابه مادررامین گفت بعدازاینکه گواهینامه بگیرم میخوام برم کلاس ارایشگری دستم تو جیب خودم باشه مادرشوهرمم گفت انشالله حتمابرو خلاصه همه جوره داشت ازفرصت استفاده میکرد
رامین ماشینش روفروخت وبراش یه ۲۰۶خریدکلی مهساذوق میکردمهساازرامین خواسته بودکه ازسرکارمیادباماشین برن وجاهای خلوت راننوگی کنه تاراه بیفته
ومن تمام اینهاروبایدتحمل میکردم چون مسعودناخواسته موقع جهیزیه بردن من مرده بود مهساهمزمان کلاس ارایشگری هم میرفت وبه لطف رامین دست فرمونشم خوب شده بودترسش ریخته بود
خواهرشوهرکوچیکم شمال زندگی میکرد وبارداربودماهای اخرش بودومادرشوهرم میخواست باپدرشوهرم برای زایمانش برن پیشش ولی ای کاش هیچ وقت اون سفررونمیرفتن..
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_نهم
مادرشوهروپدرشوهرم قراربودبرای زایمان خواهرشوهرم برن پیشش صبح راه افتادن قراربودتادوهفته بمونن،مهساکلاسهای ارایشگری میرفت وآرین روساعتهای که نبودمیبردپیش خواهرش خداروشکرازوقتی رانندگی یادگرفته بوددیگه کمتربه رامین واسه کارهاش زنگ میزدخودش باماشین میرفت کارهاشوانجام میدادیه ارامش تقریبی توی رابطه من ورامین برگشته بودیک هفته ای ازرفتن مادرشوهرم میگذشت یه روزصبح زودرامین بهم زنگزدگفت مهساکلاس داره ارین روچندساعتی نگهدارگفتم مگه خواهرش نیست گفت مثل اینکه مریض نمیتونه ارین نگهداره گفتم باشه بااینکه میتونست این موضوع روازخودم بخوادبازبه رامین گفته بودنیم ساعتی گذشت مهساباارین امدن ساک لوازم ارین روبهم دادگفت شیرخشکش توشه فرنی هم براش گذاشتم فقط خیلی مراقبش باش من بهت اعتمادکردم باتعجب گفتم مگه قراربلایی سرش بیارم که این حرف رومیزنیارین چهاردست پامیرفت خیلی هم شیطون بودتاظهرباهاش سرگرم بودم خستم کردبوددعامیکردم زودترمهسابیادوببرش هنوزناهارنخورده بودم احساس ضعف میکردم چندتااسباب بازی گذاشتم جلوش رفتم توی اشپزخونه غذاگرم کنم یه لحظه برگشتم دیدم ارین داره دست پامیزنه سریع دویدم سمتش دست انداختم توی گلوش باهربدبختی بود ازتوگلوش دکمه لباس عروسکی روکه خورده بوددراوردم رنگش سیاه شده بودگریه میکردبغلش کردم چون دکمه روبه زوردراوره بودم گلوش زخم شده بودارین گریه میکردمنم گریه میکردم ترسیده بودم اینم شانس من بوداگربلای سرش میومدچی ازشدت ترس استرس دلم دردگرفته بودیه کم براش شیرخشک درست کردم نمیتوست بخوره تواب دهنش خون بودزنگزدم رامین اونم ترسیده بودهمش میگفت حواست کجابوده راه یکساعته رونمیدونم چه جوری امدبودوقتی امدگفت ببریمش دکتردرمانگاه نزدیکمون بودبردیم نشونش دادیم گفت چیزمهمی نیست دوسه روزدیگه خوب میشه مایعات ولرم بهش بدید ساعت نزدیک چهارمهساامدارین خواب بودرامین گفت توحرفی نزن من خودم بهش میگم به جای اینکه ازمن تشکرکنه ازرامین بابت نگهداری ارین تشکرمیکردرامین گفت من امروززودامدم نتونستم سرکارغذابخورم به مریم گفتم غذاگرم کن خودمم رفتم دست صورت بشورم ارین دکمه لباس عروسکش روکنده گذاشته دهنش توگلوش گیرکردمریم متوجه میشه کمکش میکنه ودرش میاره باهم بردیمش درمانگاه دکترگفت چیزمهمی نیست مهساگفت ترخداالان حالش خوبه رامین گفت بخداحالش خوبه نگران نباش اولین باربودبعدازمدتهارامین بااین حرکتش دلم روشادکردقراربودمادرش پنج شنبه بیان نزدیک ساعت چهاربودهنوزنرسیدبودن ساعت پنج به رامین زنگزدن ورفت بیمارستان توراه برگشت تصادف کردن و متاسفانه پدرشوهرومادرشوهرم موقع برگشت ازشمال تصادف میکنن پدرشوهرم توی این تصادف فوت کردومادرشوهرم زخمی شدبود بعدازشنیدن فوت پدرشوهرم به هممون شوک واردشدبود حال روزرامین گفتن نداشت درعرض یکسال هم برادرش روازدست دادبودهم پدرش رو
مادرشوهرم بستری بوددوباره خونه شلوغ شددرددیوارپرشده بودازبنرتسلیت اقوام مراسم خاکسپاری وسوم برگزارشدیک هفته ای ازمرگ پدرشوهرم گذشته بودکه مادرشوهرم ترخیص شدتوی این مدت اینقدرمهمون رفتامدمیکردوماهم مجبوربودیم پذیرایی کنیم که واقعاخسته شدبودم،باامدن مادرشوهرم بازم رفت امدعیادت کننده شروع شدسعی میکردم تاجای که میتونم کمک کنم ولی بخاطرشرایطم گاهی نمیتونستم وقتی میشستم مهساشروع میکردغرغرکردن که زیاداهمیت نمیدادم،مادررامین شرایط روحی درستی نداشت وبخاطراین اتفاقات افسردگی گرفته بودیک هفته ای به زایمانم مونده بودکه مامانم خیلی بی سرصدابرام سیسمونی اوردهمه چی خریدبود ولی بخاطرفوت پدرشوهرم مامراسم سیسمونی دیدن روبرگزارنکردیم سیسمونی پسرمم مثل عروسی مادرش توی سکوت برگزارشد هفته بعدکه میخواستم برم برای زایمان رامین مرخصی گرفت بامادرم رفتیم منوبستری کردن وبعدازسه ساعت من توی بخش بودم که یه فرشته کوچولو رودادن بغلم گفتن این پسرته باورم نمیشدخیلی خوشگل وبامزه بودازقبل بارامین اسمش روانتخاب کرده بودیم قراربوداسمش روبذاریم رایان
وقتی ترخیص شدم مادرم خیلی گفت بریم خونه خودمون ولی قبول نکردم نمیخواستم رامین روبامهساتنهابذارم تازه داشت رابطه امون خوب میشد
وقتی امدم خونه هیچ کس منتظرمون نبودالبته مادرشوهرم شرایط روحی خوبی نداشت ازمهساهم که توقع چیزی نداشتم همین که کاری به کارم نداشته باشه ازش ممنون میشدم.همون شب مادررامین امددیدنم دلش خیلی شکسته بودپسرم روبغل کردبوسیدتبریک گفت
دوروزاززایمانم گذشته بودکه مهساتازه بامادرشوهرم امدن دیدن بچه
رامین مامانمم بودن مهساپسرم روبغل کردشروع کردگریه کردن ((البته من میگم اشک تمساح ریختن برای خودشیرینی کردن))که جای عموش وبابابزرگش خالی کاش بودن بغلش میکردن باگریه مهسامادرشوهرمم زدزیرگریه مثلا امده بودسربزنه!!مهسارفت نشست رومبل روبه روی رامین گفت راستی اقاارمین اسمش روچی میخوایدبذارید
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_دهم
رامین گفت چندتااسم بامریم ازقبل انتخاب کردیم تاببینم چی میشه
مهساگفت کاش اسمش روبذاری مسعودبه یادبرادرت یه نگاهی به مادرشوهرم کردگفت یابذاریدسهراب به یادپدرت!! مادرشوهرم گفت نه بذاریدمسعوداون پسرم جوان مرگ شد اسم اون روبذارید روش من فقط نگاه رامین میکردم ازعصبانیت پتوروفشارمیدادم .بعدازپیشنهادمهسابرای گذاشتن اسم مسعودروی پسرم
فقط نگاه رامین میکردم پتوروفشارمیدادم ازحرصم منتظربودم ببینم رامین چی میگه
مامانم پیش دستی کردگفت خدارحمت کنه جفتشون رو روحشون شادمطمئنایادوخاطرشون همیشه باهمه ماهست ولی مهساجان صبح اقارامین رفتن برای گل پسرشون شناسنامه گرفتن واسمشم گذاشتن رایان البته پیشنهادمریم بودواقارامین چون عاشق همسروپسرش هست احترام گذاشت به نظرمریم جون ورفت به همین اسم براش شناسنامه گرفت بعدنگاه رامین کرد
رامینم سریع گفت اره مامانم اسمش گذاشتیم رایان مادرش گفت به سلامتی نامدارباشه ولی مهساازعصبانیت وجواب به موقع مامانم به خودش میپیچیدهیچی نمیگفت اون لحظه تودلم قنداب شدقربون صدقه مامان میرفتم مامانم برای مهساومادرشوهرم شیرینی چای اورد
مادررامین برداشت تشکرکردولی وقتی جلوی مهساگرفت گفت ماتازه خرماحلواروازتوخونمون جمع کردیم نمیتونیم شیرینی بخوریم
مامانم گفت این شیرینی پسربرادرشوهرته که الان حکم برادرت روداره بردارتورودربایستی یدونه برداشت گذاشت توبشقاب ولی بازم نخوردش ده دقیقه ای نشست جلوترازمادرشوهرم رفت بعدازاینکه مادررامین هم رفت نگاه مامانم کردم یه لبخندبهم زدخیلی خوشحال بودم ولی جلوی رامین به روی خودم نمیاوردم
رامین احترام مامانم روخیلی داشت ویه جورای مثل داداشم عباس وعمادم ازمامانم حساب میبرد مامانم روکردبه رامین گفت صبح برودنبال شناسنامه رایان روبگیرگفت چشم حتما
رامین وقتی رفت برای رایان شیرخشک بخره مامانم گفت مریم این جاری توهمیشه اینجوریه یاالان ازمرگ پدرشوهرش ناراحته واینجوری رفتارمیکنه
واسه اولین باربامامانم راحت نشستم درددل کردم وکم بیش کارهای مهساروبهش گفتم مامانم دعوام کردکه چراتاالان چیزی بهش نگفتم دستاشوگرفتم گفتم چون میترسیدم بهم سرکوفت بزنی چون شماازاولشم بااین ازدواج مخالف بودی
مامانم گفت بایدسنجیده رفتارکنی تواون مدتی که مامانم پیشم بودتازه متوجه رفتارهای مهسامیشدومیدیدچقدربه رامین برای هرکاری زنگ میزنه فاصله خونه مابامامانم تقریبادوربودمامانم گفت خونه رومیخوام بدم اجاره وبیام نزدیک شمایه مدت یه خونه اجاره کنم بهترین خبری بودکه بعدازاون همه غم غصه میشنیدم
میدونستم مامانم باشه خیلی کمک میکنه مخصوصاتوی بزرگ کردن رایان چون من خیلی بی تجربه بودم ومادرشوهرمم ازوقتی پدرشوهرم فوت کرده بودخیلی داغون شده بودومثل قبل حال حوصله نداشت
نزدیک چهلم پدررامین بودکه یه شب مادرش ماروصداکردبریم پایین مامانم اون شب پیش مابودمن ورامین رفتیم رایان رو گذاشتم پیش مامانم وقتی رفتیم پایین مهساهم بود.مادرشوهرم تامنودیدگفت نوه ام کوگفتم مامانم بالاست گذاشتمش پیش مامانم گفت بگومامانتم بیادغریبه نیست رامین رفت دنبالشون اوردشون پایین مادرشوهرم روکردبه رامین وگفت برای مراسم چهلم پدرت میخوای چکارکنی مهساجای رامین گفت به نظرمن یه بعدظهرسرخاک بگیریدفامیل درجه یک هم برای شامبگیدبیان خونه
رامین ساکت بودکه مامانم گفت شایدبه من ربطی نداشته باشه ولی بهترتالاربگیریدچون مریم بااین بچه کوچیک که نمیتونه کمک کنه تازه ام زایمان کرده نبایدزیادکارکنه مهساجانم که خودش یه پسرشیطون داره اونم نمیرسه
مهساگفت اخه خرج تالارزیادمیشه حیف میل کردن الکیه مامانم گفت مهساجان این بنده خداچندسال زحمت کشیده فکرکنم ارزشش بیشترازاین حرفهایه پدرزحمت کش بودن مگراینکه بحث ارث میراث باشه که فکرمیکنیدحیف میل کردنه.بااین حرف مامانم مهسااب دهنش پریدتوگلوش شروع کردبه سرفه کردن ورفت اشپزخونه اب بخوره یعنی عاشق این جواب دادن مامانم بودم که باسیاست حرفش رومیزد
مادررامینم حرف مامانم روتاییدکردوقرارشدیه چهلم ابرومندانه براش بگیرن بعدازچهلم پدرشوهرم مالباس مشکیهامون روازتنمون دراوردیم مامانم خونه روداده بوداجاره وباکمک رامین کوچه بالای ماخونه اجاره کردبود
حمایت مامانم بهم قوت قلب میداد
مهسامیخواستدبادوستش سالن بزنه وبه رامین گفته بودچندجابراش دنبال سالن باشه واینم بهانه جدیدش بودواسه حرص دادن من،به توصیه مامانم من زیادحساسیت به خرج نمیدادم که نقطه ضعف دست مهسابدم برای حرص دادنم
چندماهی گذشت مهسایه سالن بادوستش اجاره کردسالگردمسعودم گرفتن.مهساهرروزصبح میرفت ساعت۶غروب میومدازوقتی سالن زده بودخیلی به خودش میرسیدولباسهاوتیپهای جدیدمیزدوهروقت به من میرسیدطوری نگاهم میکردکه انگارازپشت کوه امدم رفتارهاش ازدیدمن بیشترجلف بودتاشیک وبقول خودش باکلاس بودن کارشم گرفته بودومشتری زیادداشت
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_یازدهم
مامانم بهم پیشنهاددادتوی کنکورشرکت کنم ودرسم روادامه بدم وقتی بارامین مشورت کردم گفت رایان چی
گفتم مامانم نزدیکمونه میتونه کمک کنه من دفترچه کنکورروگرفتم وثبت نام کردم یه مدت ازدرس دوربودم دوباره عادت کردن برام خیلی سخت بودولی باکمک مامانم شروع کردم مامانم برام کتابهای تست گرفته بودازدوستاش ومن بیشتراوقات مشغول درس خوندن بودم رشته من تجربی بود
خیلی دوست داشتم یه رشته خوب قبول بشم به پیشنهادمامانم کلاس هم رفتم وچون خیالم ازبابت رایان راحت بودبیشتروقتم روصرف خوندن ومطالعه میکردم.ایام عیدبودوخواهرشوهرم همه مارودعوت کردبودبریم شمال برای کارهای ارایشم دوستنداشتم پیش مهسابرم
دوروزبه عیدمونده رفتم پیش ارایشگری که همیشه پیشش میرفتم وکاررنگ مواصلاح روانجام دادم مهساهم که کلا نایاب شده بودچون سرش شلوغ بودشب عیدمهسارفت پیش خانواده اش چون قراربودفرداش بریم شمال من دلم نیومدمادرشوهرم روتنهابذارم وبااصرارزیادباخودم بردمش خونه مامانم
بعدازشام امدیم تادیروقت لباسهای که میخواستیم ببریم روجمع کردم رامین یه پژوخریده بودوقراربودمهسابامابیادصبح که مهسارودیدم نشناختم بااون ابروها وخط چشم خط لب تاتوشده ناخونهای کاشت وموهای بلوندخیلی تغییرکرده بودنمگم زشت شده بودنه اتفاقاخیلی هم به چشم میومدوخوشگل شده بودیه مانتوتنگ قرمزهم تنش بودکه تمام برجستگیهای بدنش معلوم بودمتوجه نگاهای خیره رامین به مهسامیدشدم ومن این نگاهارواصلادوست نداشتم.رامین خیره شده بودتوصورت مهساالبته خب حقم داشت اون همه تغییرزیادعادی نبود من خودمم اول که دیدمش باتعجب نگاهش میکردم من ورایان نشستیم جلومهسامادرشوهرم نشستن پشت مسیرخلوت بودوسطهای راه نگه داشتیم به مادررامین گفتم اگه میشه شمابیایدجلوافتاب رایان رواذیت میکنه من بشینم پشت تامادرشوهرم خواست حرف بزنه مهساگفت من میرم جلوارین عاشق افتاب گرفتنه ورفت نشست جلومیوه جلوبودبرای رامین میوه پوست میگرفت میذاشت جلوش میدونستم بیشترمیخوادلج منودربیاره
یه مسیرکوتاهی که رفتیم پلیس راه ماشین رومتوقف کردبه رامین گفت چرا به خانمتون نگفتید خطرناکه بچه روروی پاش نشونده وجلونشسته بااین حرف پلیس مهساازاینه یه نگاه به من کردخندید بخاطرارین که جلونشسته بودماروجریمه کردن این تازه اول سفربودوقتی رسیدیم خونه خواهرشوهریه کم که استراحت کردیم من به رامین گفتم بریم کناردریامهتاب خواهرشوهرم گفت رامین هروقت میادصبح زودمیره مهساگفت بهترین وقته من عاشق اینم که موقع طلوع خورشیدکناردریاباشم وقدم بزنم بعدبه رامین گفت فرداصبح زودبریم الان خوب نیست ازپروی این بشرواقعادیگه کم اورده بودم فرداصبح متوجه بیدارشدن مهساشدم ازقصدیه کم سرصدامیکردکه رامین بیدارکنه پسرکوچیکه خواهرشوهرم۷سالش بودکه بیدارشدمهساگفت حسین میای باهم بریم کناردریاطفلک سرش روتکون دادگفت بریم همون موقع رامین بیدارشدگفت خطرناکه تنهابریدبذارمنم میام لباس پوشیدکه سه تایی برن فکرمیکردن من خوابیدم رفتن دم درکه من سریع بلندشدم حاضرشده فاصله خونه خواهرشوهرم تادریاکلاپنج دقیقه بودتابرسن وسط کوچه من رامین روصداکردم گفتم منم میام مهسابایه لحن بدی گفت وابیدارشدی توکه خواب بودی تودلم گفتم کورخوندی دیگه میدون برات بازنمیذارم که هرکاری دوستداری انجام بدی.خلاصه برای ناهارم که رفتیم بیرون تاجای که میتونستم به رامین نزدیک میشدم واجازه اینکه مهسابخوادهرکاری دلش میخوادانجام بده رونمیدادم تا هفتم عیدشمال بودیم وباتمام حرص دادنهای مهساتموم شدبرگشتیم
وقتی هم ازسفرامدیم به دیدبازدیدفامیل رفتیم ومن یه شب خاله ام ومادرم روبرای شام دعوت کردم که رامین به مهسا مادرشم گفته بود برای شام امدن بالا
اون شب خاله ام بامهسابیشتراشناشدن تعطیلات عیدتموم شده وزندگی روال عادی خودش روطی میکرد
مهساسرگرم سالنش بودوهرروزیه تیپ میزدشده بودعین دخترای ۱۷ ساله ازنظرظاهری منم سخت درس میخوندم
نزدیک کنکورشدمن کنکوردادم خیلی خوش بین بودم که یه رشته خوب قبول بشم هرچندمهسادیپلم ردی بودومعلوم بودازهمون نوجوانیشم علاقه ای به درس نداشته نتایج کنکوررواعلام کردن من رشته دندان پزشکی قبول شدم خیلی خوشحال بودم ازمن خوشحالترمادرم بودوقتی شنیدازخوشحالی فقط گریه میکردرامینم اون شب بایه دسته گل شیرینی امدخونه میگفت بهت افتخارمیکنم البته من هرچی هم داشتم ازحمایت مادرم بودچون تواین مدت بیشتراوقات رایان رونگهمیداشت برامون غذادرست میکردمیاوردوحتی زمانی که من کلاس کنکورمیرفتم میومدکارهای خونهروانجام میدادهمه جوره منوروحمایت کردهرچندرامین هم مردخوبی وارومی بودکه اهل غرزدن نبودوبهانه گیر نبودوتمام ایناهاباعث شدکه من این موفقیت روباتلاش خودم به دست بیارم،مادرشوهرم چپ میرفت راست میومدمیگفت خداروشکریه دکترم هم داریم
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_دوازدهم
ولی وقتی مهساشنیدیه تبریک که نگفت بماندگفت اه چیه دستت روبکنی تودهن مردم هردهنی روبوکنی!!به نظرمن بدترین شغل پزشکیه افسردگی میگیره ادم!!میدونستم تمام حرفهاش ازحسادته چون تامادرشوهرم صدام میکردخانم دکتراخمش میرفت توهم.راه سختی رودرپیش روداشتم چون هم رشته سختیبودهم برای درس خوندن بایدمیرفتم شهری که نزدیک شهرستان مابودوحدودا یک ساعت نیم فاصله داشت
رامین گفت مریم برورانندگی یادبگیربرات ماشین میخرم که رفت امدت راحتترباشه خیلی دوستداشتم رانندگی یادبگیرم هروقت مهسارومیدیم راحت باماشین اینوراونورمیره حسرت میخوردم پیشنهادرامین روباجون دل قبول کردم وخیلی زودهم راه افتادم
مهسااینقدرمشغول کارش بودکه نمیدونست من دارم چکارمیکنم وقتی گواهینامه گرفتم سه روزبعدش رامین برام یه پرایدخریدخیلی ذوق داشتم وقتی سویچ ماشین روبهم داد بارامین رفتیم یه دورزدیم امدیم توپارکینگ داشتم ماشین روپارک میکردم که مهسارسید
وقتی منوپشت فرمون ماشین دیدنزدیک بودشاخ دربیاره عملا معلوم بود داره حرص میخوره طوری که فقط به رامین یه سلام دادرفت بالاهرچندبرام رفتارش دیگه مهم نبودچون احساس کمبودی نداشتم بهش و قلق رامین امدهبودتودستم واینم مدیون راهنمایی های مامانم بودم
رفت امدمن خیلی راحتترشده بودگاهی مهساروهفته ای یکبارم هم نمیدیدم احساس میکردم سرش جای گرمه چون هروقت هم میدیدمش سرش توی گوشی بود.چندماهی گذشت یه روزکه ازدانشگاه میومد سمت خونه متوجه ماشین مهساشدم پشت چراغ قرمز
توی ماشین روکه نگاه کردم یه اقای جوانی نشسته بوداول فکرکردم برادرشه
ولی وقتی رفتم جلوتروبادقت نگاه کردم باورم نمیشدپسرخاله ام محسن بودبه این موضوع همش فکرمیکردم مهسابامحسن چه کاری میتونه داشته باشه
رایان خونه مامانم بودرفتم سمت خونه مامانم وسط راه پشیمون شدم چرادنبالشون نرفتم
رایان بغل داداشمبودباهاش بازی میکردی ازبغلش گرفتم بوسیدمش گفتم مامان کوگفت نمازمیخونه فکرم هنوزدرگیرچیزی بودکه دیده بودم دودل بودم توی گفتنش به مامانم اون شب حرفی نزدم شام روکه بارامین خوردیم برگشتیم خونه
توی پارکینگ ماشین مهسانبودساعت یازده شب بودگفتم لابدرفته خونه مادرش فرداش کلاس نداشتم نزدیکهای ظهربودکه رفتم پیش مادررامین غذازیاددرست کرده بود
گفتم مامان مهمون داری خندیدگفت مهساودوتاازدوستاش قرارناهاربیان خونه بعدازیکربع مهساباشریکش یکی ازدوستاش امدن من رفتم کمک مادرشوهرم مهساارین روگذاشت زمین گفت وای چقدرخسته شدم امروزهمش سرپابودم.دوستش گفت عزیزم توساعت یازده امدی الکی اه ناله نکن مهساکه ضایع شده بودیه اخم به دوستاش کردگفت ازیازده ام که امدم سرپاهستم به بهانه خستگی بااینکه بادوستاشم امده بودازجاش بلندنشدمن تمام کارهاروکمک مادرشوهرم انجام دادم وسفره روپهن کردم ناهارروکه خوردن بازهم همینطورهروقتم نگاهش میکردم سرش توی گوشیش بودوانگارباکسی داشت چت میکردچون اون روزم بامحسن دیده بودمش خیلی دوستداشتم بفهمم بامحسن درتماس یانه،ولی مهساحواسش جمع بودهروقت که من بهش نزدیک میشدم گوشیش روبرعکس میکردارین دستشویی کرده بودوبومیدادبه مهساگفتم بیاارین روتمیزکن امدسمت ارین گوشی روگذاشت روی اپن تامشغول ارین بودسریع دکمه وسط گوشیش روفشاردادم رمزنداشت دقیقا روی صفحه چت یه شماره بود ازاونجایی که حافظه قوی یرای حفظ کردن داشتم خیلی سریع شماره روحفظ کردم وتوی گوشیم سیویش کردم
مهسا دوستاش بعدازیکساعت رفتن منم یه کم کمک مادرشوهرم کردم رایان روبغل کردم رفتم خونه مامانم
داداش کوچیکم تازه ازدانشگاه امده بوددانشجوی سال اول رشته مهندسی برق بودوبامحسن رابطه صمیمانه ای داشت یه جوری بایدشماره محسن روبه دست میاوردم.سرصحبت روباعماد بازکردم گفتم ازمحسن چه خبرباتعجب نگاهم کردگفت چه یکدفعه احوالپرس محسن شدی خندیدم گفتم بدحال پسرخاله ام رومیپرسم عمادشونه ای بالاانداحت گفت نه حالش خوبه.گفتم عمادشماره همراش روبهم میدی عمادکه دیگه شک کردبودگفت چکارش داری مریم چیزی شده الکی گفتم میخوام یه کم نصیحتش کنم چندروزپیش دیدم داره سیگارمیکشه عمادگفت محاله اون باشگاه میره ازسیگاربدش میاد گفتم حالاشماره اش بده خلاصه باهرترفندی بودشماره محسن روگرفتم.وقتی گوشیم روچک کردم دقیقاهمون شماره بودکه توی گوشیم سیوبودهرچی فکرمیکردم متوجه نمیشدم چرابایدمهساباپسرخاله من که دوسالم ازش کوچیکتردرارتباط باشه،ازفاش کردن این موضوع میترسیدم چون محسن تک پسرخانوادبودوخاله ام برای محسن ارزوهاداشت ومیدونستم دخترعموش سمیراروبراش درنظرداشت چون خاله ام کم بیش درجریان علاقه سمیرابه محسن شده بودواینوبارهاپیش من ومامانم گفته بود
همه اینهابه کنارازبرخوردرامین هم میترسبدم چون غیرت خاصی نسبت به خانواده اش داشت وخودش روتنهامردخانواده میدونست اون زمان که احساس مسولیت میکرد
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_سیزدهم
من دوروزپشت سرهم کلاس داشتم ونمیتونستم اماردقیق مهساروداشته باشم میخواستم زیرنظربگیرمش شایداطلاعات بیشتری به دست بیارم
پنج شنبه خونه بودم رامین صبح زودرفت مهساهم نزدیک ساعت ده صبح رفت میدونستم ارین رومیذاره خونه خواهرش بعدمیره سالن منم توی اون فاصله رایان رواماده کردم رفتم پیش مادرشوهرم وبه بهانه خریدرایان روگذاشتم پیشش رفتم توی مسیری که مهسامیره وایسادم بعدازده دقیقه مهساازجلوم ردشداروم پشتش راه افتادم بافاصله که منونبینه هرچندداشت باموبایلش حرف میزدواصلا حواسش به اطرافش نبودرفت سمت سالنش درروبازکردرفت توبعدازچنددقیقه هم شریک کاریش امد
بیست دقیقه ای منتظرموندم میخواستم دیگه برگردم خونه که مهساامدبیرون بماندکه باصورت بدون مکاپ رفت توولی وقتی امدبیرون انگارمیخواست بره عروسی سوارماشینش شدوحرکت کرد
پشت سرش بازم بافاصله راه افتادم رفت سمت خونه خاله ام وسرچهارراه نزدیک خونه خاله ام وایساد
طولی نکشیدکه محسن امدسوارشدن رفتن تایه مسیری دنبالشون رفتم ولی موندم پشت چراغ قرمزوگمشون کردم به اجباربرگشتم خونه ولی دیگه ازرابطه اش با محسن مطمئن شدم تصمیم گرفتم قبل هرحرف وهرکاری بامحسن حرفبزنم
اون شب انقدرفکرم مشغول بودکه رامین هم متوجه اشفتگیم شده بودگفت مریم چته انگارباخودت درگیری دوسه بارتودهنم امدماجرای مهساروبگم ولی بازپشیمون شدم وحرفی نزدم
صبح به محسن زنگزدم گفتم کاری پیش امده ومیخوام ببینمت متوجه شدم محسنم هم جاخوردولی چیزی نگفت
نزدیک ساعت دوبعدظهرمحسن میرفت باشگاه همون اطراف باشگاه باهاش قرارگذاشتم که ببینمش
رایان رواماده کردم باخودم بردمش توی ماشین منتظربودم که محسن امدزدبه شیشه وسلام کردگفتم بیابشین وقتی نشست رایان روبغل کردمشغول بازی باهاش شدگفت دخترخاله مشکلی پیش امده کاری ازدست من برمیاد
نگاهش کردم گفتم محسن رابطه توبامهساچیه ازسوالم جاخوردگفت هیچی گفتم حاشانکن خودم باهم دیدمتون ومیدونم باهم درتماسیدمحسن یه کم خودش روجمع جورکردگفت بنظرتون شناخت قبل از ازدواج جرمه،باگفتن این حرفش دستام یخ کردگفتم تومتوجه هستی چی داری میگی گفت اره من ومهساحرفهامون روزدیم گفتم خاله خبرداره
محسن گفت زندگی خودمه به مامانم چه ربطی داره توی حرفهای محسن قاطعیت رواحساس میکردم که تصمیمش جدیه
گفتم بس رسمیش کن چون اینجوری اگرکسی ببینه برداشت بدی میکنه
محسن گفت میخوام بامامانم صحبت کنم وبیام خواستگاریش خیلی دوستداشتم بگم محسن داری اشتباه میکنی مهسابه دردت نمیخوره ولی ترسیدم فکرکنه دارم دخالت میکنم چون مثل روزبرام روشنبودکه ازنظراخلاقی وسلیقه خیلی باهم فاصله دارن محسن پیاده شد دوست داشتم برم خونه مادرم ولی اعصابم خیلی خوردبودمیدونستم برم همه چی رولومیدم واگرجلوترازمحسن من قضیه روپخش میکردم فرداهراتفاق بدی میفتادوبه خواسته اش نمیرسیدازچشم من میدیدن
دوروزی ازاین قضیه گذشته بودیه روزکه توراه برگشت بودم خاله ام بهم زنگزدخیلی عصبانی بودفقط دادمیزدبدبیراه نثارمهسامیکرد
بهش گفتم صبرکن برسم خونه بهت زنگ میزنم وقتی رسیدم شماره خاله ام روگرفتم صداش گرفته بودمعلوم بودگریه کرده به روی خودم نیاوردم که ازچیزی باخبرم گفتم خاله خوب متوجه نشدم چی شدگفت بروبه جاریت بگودست ازسرمحسن برداره وگرنه طوردیگه ای باهاش رفتارمیکنم
گفت محسن پاش روکردتویه کفش که مهسارومیخوام
من راضی به این وصلت نیستم چون خیلی باهم فرق داریم پسرمن مجرده من براش ارزوهادارم خجالت نمیکشه نشسته زیرپای پسرمن که جای برادرکوچیکترش هست.مهسایه بچه داره دوسالم ازمحسن بزرگترفقط گوش میدادم حرفهاش که تموم شدگفتم خاله مقصراصلی پسرخودته اون نخوادمهسانمیتونه مجبورش کنه به ازدواج
خاله ام گفت پسرمن نمیفهمه گفتم باهاش صحبت کن گفت باهاش دعوامون شده ول کرده ازخونه رفته
خلاصه این کش مکش بین خاله ام ومحسن ادامه داشت تابلاخره محسن موفق شدخاله ام روراضی کنه بیان خواستگاری هرچنداین وسط میدونستم تحریکهای مهساهم بی تاثیرنیست خبرش به گوش رامین ومادرشوهرمم رسیدمادررامین هیچی نگفت ولی میشدتوی حرفهاش فهمیدکه اونم راضی نیست
رامین هم راضی نبودولی من قانع اش کردم که دخالتی نکنه برای پنجشنبه هماهنگ کردبودن
خاله ام باخانواده اش بیان خواستگاری وپدرمادرمهساهم امده بودن خونه مهسا
من دوستنداشتم حضورداشته باشم چون میدونستم خاله ام قلباراضی نیست ونمیخواستم دخالتی داشته باش حتی رامین هم خودش نرفت اون شب رفتیم خونه مادرم ومادرشوهرمم نرفته بوبالافقط خانواده مهساوخاله ام بودن اخرشب بودکه خاله ام زنگزدبه مادرم وباناراحتی گفته بودحرفهازدشدوقرارماه بعدعقدکنن ازاینهمه عجله برای این وصلت متعجب بودم..
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_چهاردهم
قراربودماه بعدمهساومحسن عقدکنن خاله ام اصلاخوشحال نبوددولی مامانم سعی میکردخاله ام رواروم کنه وقانعه اش کنه اگراین انتخاب محسن شماهم به خواسته اش احترام بذارید
این وسط رامین هم خیلی عصبی بودیه جورای مهسابااین کارش خودش روازچشم مادرشوهرم ورامین انداخته بودتوی حرفهاورفتارهاشون این روقشنگ حس میکردم
اونای که تادیروزمهساروروی چشماشون میذاشتن الان دیگه وجودش براشون مهم نبود
هرچندمهساحق زندگی کردن داشت ولی شایدانتخابش درست نبود
چندروزی ازخواستگاری گذشته بودکه من مهساروتوی راپله دیدم بهش سلام کردم وگفتم مبارکه گفت به کوری چشم خاله ات من بامحسن ازدواج میکنم به مادرت بگودخالت نکنه گفتم مادرمن اهل دخالت کردن نیست مهسا همنجوری که داشت میرفت پایین گفت اون داره مادرمحسن روپرمیکنه فکرنکن نمیفهمم من به هیچ کس حق دخالت نمیدم
مهسانیومده داشت همه روبه جون هم مینداخت تارسیدم خونه زنگ زدم به مامانم گفتم مهساچی گفته وازش خواستم کوچکترین دخالتی نداشته باشه حتی ازروی دلسوزی محسن ومهسامیرفتن خریدهای قبل عقدرومیکردن من ازطریق دخترخاله ام درجریان قرارمیگرفتیم محسن درامدانچنانی نداشت وبیشترپول خریدهاروبادعواازشوهرخاله ام میگرفت خاله ام میگفت مهساخریدکه میره دست روی گرونترینهامیذاره ومحسن مجبوره کمبودمالیش روازپدرش بگیره خلاصه خبرزن گرفتن محسن توی فامیل پیچیدویک هفته مونده به مراسم عقدمحسن یه روزگوشیم زنگ خوردشماره ناشناس بودوقتی جواب دادم صدای یه دخترجوان پیچیدتوگوشیم که سلام کردبعدخودش روسمیرامعرفی کرد شناختمش دخترعمومحسن بودباهاش سلام علیک کردم متوجه شدم داره گریه میکنه میدونستم عاشق محسن بوده گفت جاریت تمام ارزوهای منوخراب کردمنوومحسن رابطه خوبی داشتیم وقراربوباهم نامزدکنیم کاش هیچ وقت ارایشگاه جاریت نمیرفتم که بامحسن بیشتراشنابشه سمیرابرام تعریف کردکه بعدازاشنایی محسن اون شب خونه ماوقتی محسن متوجه میشه مهساارایشگربه سمیرامیگه وچندبارسمیرارومیبره پیش مهساوهمین بردنهای سمیرابه ارایشگاه باعث اشنایی بیشترمهسابامحسن میشه وقتی سمیرابرام تعریف میکردخیلی ناراحتش شدم وبهش گفتم بدون محسن عاشقت نبوده اگرواقعاتورومیخواست دنبال مهسانمیرفت حالاهرچقدرهم که مهسابراش قرقمزه میرفت من سمیرارودرک میکردم چون خودم کشیده بودم ازرفتارهای مهسا
مادرشوهرم دوروزمونده به عقدمهسارفت شمال میدونستم مادرشوهرم برگرده خوابهای بدی واسه مهسادیده من مجبوربودم بخاطرخاله ام شده توی مراسم باشم روزعقدمهسارامین خیلی گرفته بودمیدونستم بخاطربرادرجوان مرگشه خلاصه من رایان روامده کردیم وبارامین مادرم داداشم رفتیم محضرمهساخیلی خوشگل شده بودارین روگذاشته بودپیش دوستش که راحتترباشه!!رامین اروم بهش گفت میدادی به مریم نگهداره به دوستت میگفتی اون یادگاربرادرمه اگریه موازسرش کم بشه خون به پامیکنم بیشترمنظوررامین به محسن بودوفکرمیکنم میخواست بهش هشداربده که مراقب ارین باشه محضرخیلی شلوغ بودیه لحظه چشم انداختم سمیرارودیدم چقدراین دختربه دلم نشسته بودخیلی باوقاروسرسنگین بودمیدونستم به اجبارخانواده اش امده ولی رفتارش خیلی عادی بودحتی بعدازخطبه عقدامدبه محسن مهساتبریک گفت شام همه خونه خاله ام دعوت بودیم غذاازبیرون اورده بودن ماشام روخوردیم بامامانم بلندشدیم امدیم اون شب خونه مادرم موندیم فرداصبح که برگشتیم مهساهنوزنیومده بودنزدیکهای غروب بودمهسابامحسن امدن وسیله برداشتن رفتن دوروزبعدازعقدمحسن مادرشوهرم برگشت من ورامین روصداکردپایین گفت مهسابایدبره ازاینجاخونه وماشین روبایدبذاره میدونستم همون موقع ام که ماشین مسعودروفروختن سندبه نام مهسانزدن
مادرشوهرم گفت ارینم بذاره خودم بزرگش میکنم میدونستم مادره وهرچی باشه توی یکسال ازدست دادن دوتاعزیزبراش خیلی سخت بوده وگرنه قلباراضی به جداکردن ارین ازمهسانبود
رامین گفت مامانم خونه ماشین روخودشم میدونه سهمی توش نداره ولی ارین به وجودمادرش نیازداره شماهم سن سالی ازتون گذشته نمیتونیدبچه داری کنیدزن منم که بادانشگاه رایان درگیره همینجوریشم مامانش نباشه ماول معطلیم باحرفهای رامین یه کم اروم شدرامین زنگزدبه مهساوگفت بیاکارت داریم دم غروب بودباارین امدن مادرشوهرم خیلی سردباهاش رفتارمیکردفقط ارین روبغل میکردقربون صدقه اش میرفت چای میوه برای مهساگذاشتم ولی نخوردمهساگفت سالن مشتری دارم کارم داشتیدبایدبرم
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_پانزدهم
مادرشوهرم گفت حالاکه ازدواج کردی بایدبری خونه شوهرت خونه روخالی کن ماشینم ازامروزبذارپارکینگ مهساانگارتوقع این رفتارسردرونداشت گفت من که تااخرعمرنمیتونستم جوانیم روپای پسرمرده توبذارم من تاسالش صبرکردم اگرمن میمردم تاچهلمم پسرت صبرنمیکرد
مادرشوهرم گفت چرابهت برمیخوره نکنه توقع داری شوهرجدیدت روبیاری اینجامنم بگم خوش امدی ازش پذیرایی هم بکنم الان دارم بهت میگم تااخرهفته خالی میکنی مهساگفت خونه محسن یک ماه دیگه خالی میشه وراستم میگفت مستاجرخاله ام قراربودیک ماه دیگه خونه روخالی کنه
مهساگفت خونه محسن یک ماه دیگه خالی میشه وراستم میگفت مستاجرخاله ام قراربودیک ماه دیگه خونه روخالی کنه مادرشوهرم گفت بروخونه مادرشوهرت یاخونه پدرت این مشکل من نیست مهساخیلی عصبانی بودگفت خوب پرت کردن مادرشوهرم گفت کاش پرمیکردن اتفاقا میخواستم نوه ام روهم ازت بگیرم رامین مریم جان نذاشتن بااین حرف مادرشوهرم مهساگفت هیچ کس نمیتونه ارین روازم بگیره بعدبه من گفت کم فتنه به پاکن که بی جواب نمیذارمت وباعصانیت تمام رفت باپیگیری مادرشوهرم وپیغامهای که برای مهسامیفرستادمجبورشدبامحسن وبرادرش بیان خونه روخالی کردن سویچ ماشینم ازش گرفت ومهسااون خونه روترک کرداین وسط بازمن بایدتحمل میکردم حرفهای مادرشوهرم روکه از دست مهساناراحت بودازطرفی مهساحالاشده بودعروس خاله ام وهمه کارهای مادرشوهرم روازچشم من میدیدمهسارفته بودخونه پدرش واین مدت اینقدرمحسن روبرعلیه من پرکرده بودکه یکی دوباری که دیدمش حتی جواب سلامم نمیداد سعی میکردم اهمیت ندم که اوضاع خرابتربشه یه روز ازدانشگاه که برگشتم رفتم خونه مادرم تارایان روبردارم برم خونمون داداشم عباس نذاشت وبرای شام نگهمون داشت اون شب بهش گفتم داداش عباس توکه الان دیگه شرایطت برای ازدواج خوبه هم کارداری هم وضعیت مالیت داری پیرمیشی هاباخنده گفت خب تواستین برام بزن بالاچه خواهری هستی گفتم چشم شماامرکن دوربرمن تا دلت بخوادخانم دکترتازه دارهست شمااشاره کن سرش روانداخت پایین گفت خانم دکترنمیخوام گفتم خب بهترازخانم دکترسراغ داری گفت سمیرا.داداشم گفت سمیرایه جیغ خفیف کشیدم
داداشم گفت چراجیغ میزنی
باخنده گفتم اخه توذهن خودمم همین بودولی نمیخواستم نظری بدم که بعدابگی توگفتی.ازانتخاب عباس خیلی خوشحال بودم اون شب به مامانمم گفتیم
مامانم گفت میترسم خاله ات ناراحت بشه چون خیلی دوستداشت عروس خودش بشه همیشه ام ازش تعریف میکرد گفتم چراناراحت بشه محسن الان دیگه زن گرفته فکرنکنم دیگه ناراحتی داشته باشه قرارشدمن باسمیراحرفبزنم ونظرخودشم بدونم بعدباخانواده اش حرف بزنیم دوروزگذشت من وقت نکردم به سمیرازنگبزنم مامانم گفت داداشت خیلی پیگیرباسمیراحرف بزن
ازاین عجولی داداشم خندم میگرفت ومتوجه شدم بددلش گیره فرداصبح به سمیرااس دادم ودعوتش کردم خونمون
ساعت سه سمیراامدمثل همیشه یه تیپ باوقارخانومانه زده بودبحث ازدواج روانداختم وگفتم سمیرااگریه کیس خوب برات بیادازدواج میکنی
گفت فعلابه هیچ مردی فکرنمیکنم گفتم بخاطرمحسن گفت نه اونکه دیگه زن داره براش ارزوخوشبختی میکنم
گفتم بس به فکرزندگی خودت باش من برات یه خواستگارخوب سراغ دارم که خیلی هم ازت خوشش امده
چندروزبه من گفتن یادم رفته بهت بگم گفت کیه مریم جان.گفتم عباس برادرم سرش روانداخت پایین هیچی نگفت چندتاعکش توی گوشیم ازعباس داشتم بهش نشون دادم گفتم یادت میادش که
گفت بله توجشن محسن دیدمش گفتم ازهمه نظرمن تاییدش میکنم هم به عنوان خواهرش هم به عنوام یه دوست برای تو
فکراتوبکن بهم خبربده
سمیرا نیم ساعتی موندرفت ازرفتارش نمیتونستم حدس بزنم که خوشش امده یانه
سه چهاروزی گذشت ازسمیراخبری نشدمیدونستم اینقدرحجب حیاداره که خودش پیام بهم نمیده بهش زنگزدم ونظرش روپرسیدم
گفت بایدباخانواده ام حرفبرنیدفهمیدم خودشم راضیه
زنگزدم به مامانم وشماره خونه سمیرارودادم وبرای اخرهفته قرارخواستگاری گذاشتیم
پنج شنبه من ورامینم بامامانم دوتاداداشام رفتیم
خانواده سمیراهم مثل خودش خیلی اروم ودوستداشتنی بودن همون شب توی حرفهای خانواده سمیرامتوجه شدیم نظرشون مساعده
بعدازدوروزخانواده سمیرازنگزدن وبرای دوهفته دیگه قرارنامزدی گذاشتیم
وقتی خاله ام فهمیدخیلی خوشحال شدگفت عباس لیاقت یه همچین دختری روداره
یک هفته ای ازماجرای خواستگاری گذشت وسمیراعباس مشغول خریدهاشون بودن که مادرسمیرابهم زنگزدگفت اگرمیشه بیایدخونمون دلم شورافتادسریه رایان رواماده کردم رفتم وقتی رسیدم دیدم مادرسمیراخیلی ناراحته گفتم چی شده گفت نمیدونم چه جوری بگم ولی امیدوارم ناراحت نشیداگرمیشه اقاعباس برن امروزبیان باپدرسمیرابرن ازمایش بدن باتعجب گفتم چرااگرتست اعتیادمیگیدکه قبل عقدمیدن گفت راستش روبخوایدشنیدیم اقاعباس بیماری بدی دارن..
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_شانزدهم
باتعجب گفتم عباس چه مریضی داره که ماخودمون خبرنداریم مادرسمیراهیچی نگفت گفتم خب بگیدماهم بدونیم گفت ایدز چشمام واقعاگردشدگفتم ایدز اونم داداش من کی همچین چرندیاتی گفته به شما مادرسمیراگفت مهم نیست من اولش گفتم ناراحت نشیدیه ازمایشه دیگه
گفتم این حرف کمی نیست یه توهین به من وخانواده ام من بایدبدونم کی این حرف روزده مادرسمیراگفت عروس جاریم گفته فهمیدم کارمهساس گفتم مشکلی نیست هروقت اقای فرخی تشریف داشتن بگیدمن به داداشم بگم برای اطمینان خاطرشمابیان برن ازمایش بدن
ولی بدونیدمهسااین حرف روازروی دشمنی زده وگرنه برادرمن هیچ مشکلی نداره
البته بهشون حق میدادم هرکس دیگه ام شایدبودشک میکردیامیترسید
ازشون خداحافظی کردم امدم بیرون خیلی ازدست مهساکشیده بودم ولی اینکارش دیگه زیادروی بوداونم شایعه دروغ
رفتم جلوی سالنش زنگزدم گوشیش گفتم بیابیرون کارت دارم
وقتی امدگفت چکارداری نگاهش کردم دیدم این چندسال خیلی تحملش کردم الان دیگه دلیلی نداشت مراعاتش روکنم گفتم تاکی میخوای توهرکاری دخالت کنی چراپشت داداشم چرت پرت گفتی خجالت نمیکشی چی بهت میدن
مهساگفت چی میگی بابا گفتم این دیگه زندگی خودم نیست که کوتاه بیام که هرکاری دلت بخوادبکنی شک نکن جلوت وایمیسم
باکمال پرویی گفت هیچ غلطی نمیتونی بکنی بااین حرفش کنترلم روازدست دادم هولش دادم عقب پشتش جدول راه اب فاضلاب بودتعادلش روازدست داد افتادتوش
تمام لباسهاش کثیف شدولی خودش چیزیش نشدچون کوتاه بود
شروع کردبدبیراه گفتن رفتم سمت ماشین گفتم دیگه بهت هشدارنمیدم حواستوجمع کن
وقتی رسیدم خونه زنگزدم به مامانم وبرای شام دعوتشون کردم وقتی باعباس امدن جلوی رامین جریان روتعریف کردم وگفتم مهسارفته این چرندیات روگفته
رامین خیلی عصبانی شد ولی عباس داداشم گفت اشکالنداره فردامیرم ازمایش میدم که خیالشون راحت بشه
سرسفره شام بودیم که صدای جیغ دادمهسابه گوشم امدوقتی رفتم توی راپله امدسمت که رامین گفت چه غلطی میکنی اینجابرای چی امدی گورت روگم کن
شروع کردچندتافحش به من دادن که جلوی زنت روبگیرامده جلوی ارایشگاه من روهل داده اگربه محسن بگم که بیچارتون میکنه رامین گفت حقت بودهرکاری کرده دستش دردنکنه تاتوباشی دخالت بیجانکنی الانم ازاینجابرو دیگه ام اینطرفها نبینمت
مادرشوهرم بنده خدا میگفت مهسابروشردرست نکن چرابی ابروبازی درمیاری ماجلوهمسایه هاابروداریم
مهساگفت میرم ولی بدونیدتاریال اخرحق و حقوقم روازتون میگیرم انوقت میفهمیدباکی طرف هستید.قسمت۲۷:مهسااون شب ازلجش شروع کردبه تهدیدکردن ورفت واقعادلم برای محسن میسوخت عملازندگیش رونابودکرده بودبااین زن
صبح مامانم زنگ میزنه به خاله ام وتمام اتفاقهای که افتاده روبراش تعریف میکنه ومیگه یاخودت یامحسن باهاش صحبت کنیددست ازاین کارهاش برداره
خاله ام که ازاولم هم ازمهساخوشش نمیومداینکارش باعث شدبیشترخودش روازچشم خانواده خاله ام بندازه
همون روزخالم میره پیش مادرسمیراومیگه مهساازلج مریم این حرفهاروزده وعباس ازمن وشماهم سالمتره
خلاصه وقتی داداشم زنگ میزنه به پدرزنش ومیگه من مشکلی ندارم بریم ازمایش بدیم کلی ازعباس عذرخواهی میکنن ومیگن این موضوع روفراموش کن
برای اخرهفته که نامزدی بودعباس میزصندلی اجاره کردوپارکینگ روبرای مردهااماده کردن وطبقه اول خونه ام برای خانمها
من رایان روگذاشتم پیش مادرشوهرم وبارامین رفتم خریدلباس یه پیراهن ماکسی خیلی شیک خریدم که کارشده روش شبیه طاووس بود ورامین کت شلوارخریدبرای رایان ومادرشومم خریدکردم
پنج شنبه صبح رفتم ارایشگاه برای اولین بارموهای بلندقهوه ایم روکه تاپایین کمرم بودرودکلره کردم ویه رنگ طلایی روشن گذاشتم روش بعدلنزگذاشتم مکاپ کردم وموهای لختمم یه کم حالت دادم خودمم ازاین همه تغییرمتعجب بودم واسه اولین بارمن اینجوری ارایش مکاپ غلیظ میکردم وموهام روتااون حدروشن کرده بودم چون من عروسی هم نداشتم وتاچندماه پیشم عزاداربودیم بعدازازدواجمم نتونسته بودم اون طورکه میخوام به خودم برسم خوشحالی روتوی چشمهای رامینم میشددیدتوی مجلس همه میگفتن چقدرتوعوض شدی خیلی خوشگل شدی
خنچه عقدخیلی زیبای هم برای سمیراتدراک دیده بودن عباس سمیراهم امدن سمیراهم توی اون لباس سفیدخیلی زیباشده بودمثل یه فرشته بودچون قلب پاکی داشت
همه فامیل امدن غذاروازبیرون تهیه کردبودن باخاله ام داشتم حرف میزدم که سنگینی یه نگاهی رو روی خودم احساس کردم سرم که یه کم چرخوندم دیدم مهساداره نگاهم میکنه البته بهش حق میدادم هرکس ازغروب منو رودیده بودچندثانیه ای خوب نگاهم میکرداولین باربودمحلش ندادم ولی دلم برای ارین تنگ شده بودارین تامادرشوهرم روددیدرفت سمتش اونم بغلش کردمیبوسیدش
اون شب حتی خانواده سمیراهم مهساروتحویل نگرفتن اخرشب که مهمونای غریبه رفتن وفامیل درجه یک موندن مردهاامدن بالا
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_هفدهم
محسن کنارمهسانشست واصلابه رامین نگاهم نمیکردمیدونستم کارمهسابرام مهم نبود
ولی میشدتوی نگاه محسن به سمیرا یه حس دودلی روازانتخابش دیدکه البته دیگه خیلی دیرشدبودمراسم عقدمهساعباس خیلی ابرومندانه برگزارشدوقراربودیکسال دیگه عروسی بگیرن یک هفته ای ازمراسم عقدگذشته بودکه مهسامهریه اش روگذاشت اجرامادرشوهرم به رامین گفت ماشین روبفروش یه مبلغی هم خودش توی بانک داشت حق وحقوق مهساروکامل بهش پرداخت کردن
مادرشوهرم میگفت فقط بخاطرارین مجبورم مهساروتحمل کنم چون یادگارپسرمه وامیدداشت بزرگترکه بشه بیارش پیش خودش
مستاجرخونه خاله ام رفت ومهسابامحسن اسباب کشی کردن توی اون خونه وزندگی مشترکشون روشروع کردن خداروشکرارامش دوباره به من روی خوش نشون دادوداشتم باخیال راحت درسم رومیخوندم رایان بیشتراوقات پیش مامانم بودمگرزمانهای که مدرسه بودومسپردمش به مادرشوهرم سه ماهی گذشت وتوی این مدت مهساارین رونیاورده بودمادرشوهرم ببینمش چندباری به رامین گفت زنگبزن مهساارین روبیاره ولی رامین بهش زنگ نمیزدچون ازمهسابدش میومد
یه روزکه مامانم مدرسه بودومن کلاس داشتم رایان رواماده کردم وبردمش پایین پیش مادرشوهرم رایان بچه ای نبودکه پشت سرم گریه کنه ولی اون روزتامیخواستم برم میومدجلوی دراپارتمان وگریه میکرد
چندباری تاتوی راپله میرفتم ولی میدیدم خیلی بیقراری میکنه دوباره برمیگشتم مادرشوهرم گفت مریم یکساعتی دیرتربرو امروزقرارارین بیادپیشم اون امدتوبروباهم بازی میکنن سرگرم میشن
گفتم خودتون به مهسازنگزدیدگفت نه به محسن زنگزدم وگفتم ارین روبیارن قرارامروزبیارش
یکساعتی موندم دخترکوچیکه خواهرشم ستاره که هشت سالش بودم امدولی خبری ازمهسامحسن نشدبه مادرشوهرم گفتم خیلی دیرم شدبایدبرم
رایان رومادرشوهرم بغل کردکه باستاره سرگرمش کنه ولی چشم ازمن برنمیداشت میترسیدتنهاش بذارم ای کاش اون روزلعنتی هیچ وقت نمیرفتم
باهرترفندی بودی امدم بیرون رفتم دانشگاه نزدیک ظهربودگوشیم زنگ خوردداشتم ناهارمیخوردم مادررامین بودصداش خیلی گرفته بودگفت مریم جان رایان خیلی بی قراری میکنه همین الان راه بیفت بیا
ازلرزش صداش میترسیدم گفتم مامان حال رایان خوبه به زورحرف میزدگفت اره توفقط زودبیادلم شورافتادبیخیال بقیه کلاسام شدم راه افتادم هرچی گازمیدادم مگه میرسیدم انگارمسیریک ساعت نیمه برام شده بودهزارساعت باهربدبختی بودخودم رو رسوندم خونه ولی کسی خونه نبودسریع همراهش روگرفتم مادرشوهرم جواب دادگفتم کجایدمن خونه ام ولی خونه نیستیددیگه طاقت نیاوردزدزیرگریه گفت بارامین بیمارستانیم بیابیمارستان تودلم خالی
شدگفتم طوری شده گفت بیابهت میگم
باهربدبختی بودرسیدم بیمارستان مادرشوهرم رامین ستاره بودن باندیدن رایان دلم ریخت گفتم رایان کونگاه رامین کردم گریه میکردگفت ازپله هاافتادسرش ضرب دیده توی مراقبتهای ویژه است فعلابیهوشه
ستاره توی حرف رامین پریدگفت نیفتادمن خودم دیدم زندایی مهساهلش دادباارین دعواشون شده بود..ستاره گفت زن دایی مهساهولش دادمن دیدم باارین دعواشون شده بودنگاه رامین میکردم باورم نمیشدمهساتااینقدرپست باشه که بخوادهمچین کاری روبایه بچه دوساله کرده باشه گفتم رامین این چی میگه اشک چشماشوپاک کردبادستمال کاغذی گفت خداکنه این حرف دروغ باشه
گفتم بچم رومیخوام کجاست بایدببینمش گفت نمیذارن ببینیش ممنوع الملاقاته اینقدرعصبانی بودم که گفتم غلط میکنن مگه دست اوناست من بایدببینمش رفتم سمت بخش.نگهبان پایین گفت کجاخانم
گفتم بایدبرم بالاپسرم بالاست گفت برگه همراه داریدگفتم نه گفت نمیشه
گفتم بایدببینمش گفت خانم بهتون گفتم نمیشه یاباید برگه همراه داشته باشیدیاازبخش بهم زنگبزنن که من بهتون اجازه بدم بری،یه نگاه بهش کردم رفتم سمت راپله هرچی گفت خانم خانم محلش ندادم رفتم قسمت پرستاری گفتم بخش ای سی یوکودکان کجاست گفت راهروروبه رورفتم توی راهروازشیشه میشدتقریباتختهارودیدرایان رودیدم روتخت خوابیده بودکلی بهش لوله وسرم وصل بودبادیدنش تواون وضع گفتم مادرت بمیره رایان چقدرگریه کردی که نرم لعنت به من بیادکاش تنهات نمیذاشتم تازه اشکام سرازیرشدرفتم درورودی یه ذره بازش کردم پرستارگفت خانم تونیاوامدسمتم گفتم توروخداپسرم روازظهرندیدمش من نبودم که اوردنش اینجابذاریدیه لحظه بیام ببینمش
گفت کی شماروراه داده چراامدی بالاممنوع ملاقاته گفتم توخودت مادری میفهمی چی میگم پرستارگفت صبح بیادکترمیاد الان هیچ کاری ازدستت برنمیاد گفتم توروخدابگوحالش چطوره گفت شکستگی جمجمعه گزارش شده توعکسش فعلاهم بیهوشه سطح هوشیاریش پایینه توکل به خدابراش دعاکنید باحرفهاش دنیاتوسرم خراب شدازهمون لای دریه کم نگاهش کردم به ناچارامدم پایین
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_هجدهم
نگهبان پایین چپ چپ نگاهم میکردبرام مهم نبودرفتم سمت رامین گفت دیدیش باسرگفتم اره
بادستمال اشکام روپاک میکردم ستاره روصداکردم گفتم بگوبهم چی شده گفت زندایی ارین رایان سراسباب بازی دعواشون شد رایان ازارین ماشین روگرفت دویدتوراپله ارین پشت سرش امدمن ازتوآشپزخونه میدیدمشون
ارین میخواست ازش بگیرش ولی رایان ندادارین شروع کردبه جیغ زدن که زندایی مهساامدماشین روازرایان بگیره
اون نمیدادازش به زورگرفت هولش دادرایان باپشت ازپله هارفت پایین من دویدم مامان جونم صداکردم
زندایی مهساداشت نگاهش میکردگفت خودش افتاد
بعدبامامان جون رفتن بالاسررایان که مامان جون زنگ زدبه دایی اوردنش دکترزندایی هم باارین رفتن خونشون
تواون لحظه قسم خوردم اگربلایی سررایان بیادمهساروزنده نمیذارم پای همه چیشم وایمیستادم
بعدازشنیدن حرفهای ستاره دیگه طاقت نیاوردم بمونم بدون اینکه به رامین ومادرشوهرم بگم راهی خونه خاله ام شدم..مهساگفت اونم دخترهمون مادریه که ازاول چشم دیدن منونداشت الکی میگه توچراباورمیکنی گفتم یه بچه هشت ساله چی ازکینه میدونه که بخواددروغ بگه خلاصه هرچی من میگفتم مهسازیربارنمیرفت اخرسرم بامظلوم نمایی گفت ذهنیتون ازمن بدشدوهمه میخوایدمنوپیش مادرشوهرم ومحسن خراب کنیدومیگفت اگرمن مقصربودم نمیومدم حال رایان بپرسم اون مثل ارینه برام منم نگرانشم بااینکه نمیتونستم حرفهاش روباورکنم ومیدونستم داره فیلم بازی میکنه گفتم بروازاینجارامینم گفت معلوم میشه برودعاکن رایان خوب بشه وگرنه روزگارت روسیاه میکنم خاله ام اصلامحلش ندادحتی چندبارگفت مامان ماداریم میریم خونه اگرمیای بیاببریمت خودش رومیزدنشنیدن وجوابش رونمیداد
اون شب تاصبح بیداربودیم خاله ام کنارمامانم موندفرداصبح رفتیم بیمارستان دکتررایان رودیدیم گفت شکستکی جمجمه داره ولی چون کودک زودخوب میشه فعلادعاکنیدبه هوش بیاد
نمیدونم چرااون لحظه یادضامن اهوافتادم روبه قبله شدم والتماس میکردم که منوازچشم انتظاری دربیاره ورایان چشماشوبازکنه دوروزازبی هوشیه رایان میگذشت که چشماشوبازکرداون روزانگارمن رامین دوباره متولدشدیم خیلی خوشحال بودیم کلی نذرنیازبراش کرده بودیم خداروشکربعدازچندروزموندن توی بخش ومراقبت های ویژه ای که ازش میشدحالش بهترشد
وبعدازده روزترخیصش کردن ولی یه مدت بایدتحت نظردکترمیموند
اکثرفامیل امدن بهش سرزدن واین وسط هروقت ستاره دخترخواهرشوهرم میومدباتمام انکارهای مهساحرفش تکرارمیکردهمه ماازمهسابدمون میومدودوستنداشتیم دیگه ببینیمش
چندماهی گذشت ومن اون ترم بخاطرشرایط بدروحیم نتونستم خوب واحدهای درسیم روپاس کنم برای ترم جدیدثبت نام کردم ومامانم بازنشسته شدمن باخیال راحتتری رایان رومیسپاردم به مادرم
کم بیش ازخاله ام میشنیدم که محسن باخاله ام درگیره ومیگه اپارتمان روبایدبه نامم بزنیدمااینجاحکم مستاجرروداریم خاله ام همه روازچشم مهسامیدیدوهردفعه ام به محسن میگفته زیربارنمیرفت
میگفته به اون ربطی نداره خلاصه محسن باپافشاری ودادبیدادشوهرخاله ام رومجبورمیکنه اپارتمان روبه نامش بزنه چندماهی گذشت مادرحال تدارک عروسی عباس سمیرابودیم تالارگرفتیم خانواده سمیرایه جهیزیه ابرومندبراش تهیه کرده بودن عروسی عباس سمیرابرگزارشدومحسن مهساشرکت نکردن ازعروسی داداشم شیش ماهی گذشت یه روزکه برای کارهای شخصی خودم رفته بودم ارایشگاه دوستم گفت راستی خبرداری مهسامیخوادازایران بره باتعجب نگاهش کردم گفتم کجاگفت دنبال کارهاشه بره المان شریکش بامن دوسته بهم گفت گفتم ولی خاله ام خبرنداره گفت قرارتنهابره.گفت مهساباخاله ات مشکل داره بجزخاله ات باشوهرشم مشکل داره خبرهای جدیدی به گوشم میرسید
متعجب بودم ازاین همه خبر
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_آخر
پیش خودم گفتم مگه رفتن به این راحتی اونم تنهاحتمارامین خبرداره
اون روزتارسیدم خونه به مامانم زنگزدم وگفتم چی شنیدم مامانم گفت چندباری باخاله ات حرف زدم چیزی نگفته مادخالت نکنیم بهتره خاله ات زیاددوستنداره ازش راجب محسن ومهساچیزی بپرسی
خیلی فکرم مشغول شدولی چیزی نگفتم گفتم حتماخاله ام خبرداره زیادپیگیرش نشدم ده روزی ازاین ماجراگذشت یه روزکه ازدانشگاه میرفتم خونه مادرم وقتی رسیدم دیدم خاله ام نشسته ناراحته مامانم زیادسرحال نیست رایان روبغل کردم نشستم به مامانم گفتم چه خبر
نگاهم کردگفت کاش این مهسامیمرداین همه دردسردرست نمیکردگفتم چی شدگفت هرچی طلا پول بودازمحسن گرفته قاچاقی ازایران رفته
باتعجب گفتم قاچاقی چرا
بس محسن چی خاله ام اشکاشوپاک کردگفت کاش محسن اون زمان که بهش میگفتیم این به دردت نمیخوره حرفمون روگوش میدادخودش روبدبخت نمیکرد
گفتم چی شده خاله ام گفت خونه روباحیله گری زده به نام خودش بعدم بدون اینکه مامتوجه بشیم فروخته پول طلاهام برداشته رفته گفتم بس محسن چی
گفت چندوقته بامحسن مشکل داره یک هفته پیش توافقی ازهم جداشدن تازه یادحرف ارایشگرم افتادم گفتم ارین چی گفت اونم باخودش برده گفتم وای مادرشوهرم بفهمه سکته میکنه امیدش این بودارین یه کم بزرگتربشه ارین بیاره پیش خودش اون شب وقتی رامین فهمیدرفت درخونه مهساایناولی اونااظهاربی اطلاعی میکردن مادرشوهرم وقتی شنید خیلی بی قراری میکردفقط نفرین مهسامیکرد
رامین حتی سراغ محسنم رفت گفته بودازش خبرنداره وشرایط روحی درست حسابی نداشت هرکس یه حرفی میزدیکی میگفت یه مدت بایکی اشناشده اون گولش زده یکی دیگه میگفت بایه وکیل اشناشده وووو خدافقط میدونست چی شده
شیش ماازاین ماجراگذشت یه روزرامین زودتراز موعدامدخونه گفت دارم میرم ترکیه گفتم چراچی شده گفت ازصبح بهم چندبارزنگزدن ومشخصات مهساروبهم دادن که بایدحتمابرم رامین اون روزرفت دنبال کارهاش یکی دوباردیگه بااون خانمی که باهاش تماس گرفته بودحرفزدوچندروزبعدراهی ترکیه شد خیلی دلم شورمیزدبه رامین همش سفارش می کردم ماروبی خبرنذاره وقتی رسیدترکیه اطلاع دادگفت خبرجدیدی به دست بیارم بهت میگم فرداش رامین زنگزدوگفت باارین داریم برمیگردیم ولی ازحرف زدنش میشدفهمیدزیادحالش خوب نیست مامانم همون شب زنگ زدگفت محسن چندتاقرص خورده وخواسته خودکشی کنه که زودبه دادش رسیدن بردنش بیمارستان شستشومعده دادن بهش حق میدادم بازنده اصلی این ماجرامحسن بودکه بخاطرمهساباپدرومادرخودشم درگیرشدواخرشم شداین مهسادرحق محسنم ظلم کرد پروازرامین ساعت دوبعدظهربودوقتی رسیدن مادرشوهرم ارین روبغل کردمیبوسیدش خداروشکرمیکردمادرشوهرم حتی یک کلمه ام ازمهسانپرسیدولی من داشتم ازکنجکاوی میمردم بارامین که تنهاشدم گفتم رامین تعریف کن چی شده گفت مهساباچندنفرایرانی تویه اپارتمان موقتازندگی میکردن تاکارهاشون درست بشه برن
تواین مدت نصف پولهاشو برای رفتن به المان داده به قاچاق چی هاکه اوناهم گولش زدن وپولاشو بالاکشیدن وقتی متوجه میشه سرش روکلاگذاشتن بایکیشون دعواش میشه ولی راه به جای نمیبره موقع برگشت تصادف میکنه درظاهرحالش خوب بوده ولی وقتی میرسه خونه حالش بدمیشه که خانم هم اتاقیش میبرش بیمارستان توی بیمارستان به دوستش میگه هربلایی سرمن امدتوپسرم روبرسون ایران وشماره من رومیده به دوستش وهمون شب بخاطرخونریزی داخلی مهسافوت میکنه بااینکه درحق خودم وپسرم خیلی بدی کردبودولی ازخبرمرگش ناراحت شدم بیشترازهمه دلم برای ارین میسوخت تواین مدت خیلی لاغرشده بودوازهرچیزی میترسید معلوم بودسفرراحتی روبامهساتجربه نکرده
مادرشوهرم گفت ارین روخودم بزرگ میکنم ارین هم خیلی بهش وابسته بودمنم کم بیش هواش روداشتم اوایل بارایان سازگاری نداشت ولی کم کم باهم کنارامدن ومثل وتابرادربودن که طاقت دوری هم رونداشتن
یکسال بعدازبرگشت ارین مادررامین هم براثرسکته قلبی توی خواب فوت کردخیلی روزهای بدی داشتیم مادرشوهرم زن خیلی خوبی بودوبارفتنش من خیلی احساس تنهای میکردم بودنش نعمت بود
سرپرستی ارین روعملاماقبول کردیم ومن صاحب دوتاپسرشدم که هیچ کدومشون برام فرقی نداشتن چه بسامحبتم به ارین گاهی بیشترازرایان بودچون نمیخوام کمبودی رواحساس کنه الحق رامین هم همه جوره هواش روداره ومثل یه پدردلسوزهمیشه کنارشه خداروشکرباتمام این سختی هاتونستم درسم روبخونم ویه مطب بزنم زندگی خیلی خوبی کناررامین وبچه هادارم وسپاسگزارخدای بزرگ هستم برای ارامشی که توی زندگیم بهم هدیه کرده
امیدوارم ازاین زندگینامه درسهای بزرگی روکنارم بگیریم بنظرمن بزرگترین درس این زندگینامه بی کینه بودن مریم باوجودبدی که مهسادرحق مریم وپسرش کردولی مریم الان داره پسرش روبزرگ میکنه بدون هیچ چشم داشتی
مریم جان روح خیلی بزرگی داری
پایان
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
دوستای عزیزم به کانال خودتون خوش اومدین😍
لیست رمان های موجود درکانال👇🏼👇🏼
#ماهرخ #مهناز
#عاقبت_بخیری #دریا
#فقر #بهنام
#فاخته #محمد
#نیلوفر #بامداد_خمار
#گندم #اقدس
#اسماعیل #بهار
#نگار #مریم
#الهام #یاسمین
#ازدواج_باشیطان #گلین
#ندا #حمید
#ساناز #طوبی
#زندگی_من #میوه_صبر
#مادر #سرگذشت_یک_معلم
#گمشده #ارباب
#آساره
برای دسترسی راحتتون با زدن رو هر اسم به پارت اول میرید.😍
دوستای عزیزم به کانال خودتون خوش اومدین😍
لیست رمان های موجود درکانال👇🏼👇🏼
#ماهرخ #مهناز
#عاقبت_بخیری #دریا
#فقر #بهنام
#فاخته #محمد
#نیلوفر #بامداد_خمار
#گندم #اقدس
#اسماعیل #بهار
#نگار #مریم
#الهام #یاسمین
#ازدواج_باشیطان #گلین
#ندا #حمید
#ساناز #طوبی
#زندگی_من #میوه_صبر
#مادر #سرگذشت_یک_معلم
#گمشده #ارباب
#زندگی_شیرین #گوهر
#رعیت_زاده #پریزاد
برای دسترسی راحتتون با زدن رو هر اسم به پارت اول میرید.😍