eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
19.5هزار دنبال‌کننده
69 عکس
447 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fa1374sh کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
کم کم حالم خوب شده بود و قوای قبل رو به دست آورده بودم... بی بی و یحیی بابا خیلی شهلا رو دوست داشتن و خیلی بهش حساس بودند طوری که لباسهای شهلا رو بی بی خودش میشست و به من میگفت تو تمیز نمیشوری ..این رفتارهای بی بی خیلی من رو می رنجوند .. سکوتم و اعتراض نکردنم به احمد فقط بخاطر این بود که دعوای جدیدی نشه... اما یک شب طاقتم طاق شد و تصمیم گرفتم به احمد گلایه کنم ...شهلا رو توی رختخوابش گذاشتم و برگشتم به سمت احمد ، آغوشش رو باز کرد و با خنده گفت آخ جون نوبت به من هم رسید .. توی بغلش جا گرفتم و خواستم شروع به حرف زدن کنم که احمددستموگرفت. گفتم احمد +جان احمد، نفس احمد _یه چی بگم.احمد بغلم کرد و صورتمو بوسید و گفت بعدا"...الان ولش کن.خودمو عقب کشیدم و گفتم ولی باید همین الان بهت بگم ... من دیگه طاقت ندارم ..احمد گفت منم امشب خستم حوصله ندارم.باز نتونسته بودم حرف دلم رو بهش بگم .. موکول کردم به فردا شب.... از صبح فردا با هر تذکر بی بی ،سکوت می کردم... این اولین ، نشانه های اعتراض من بود، چرا که چشم گفتن رو حذف کرده بودم ..اون شب احمد با اعصاب داغون و به هم ریخته به خونه آمد و گفت که سر آب با زمین دارای دیگه دعوا کردند .... سریع سفره شام رو آماده کردم تا مشغول غذا خوردن شدیم... شام اشکنه داشتیم... طبق معمول، شهلا روی پاهای بی بی بود..همین که ظرف غذای بی بی رو دادم ، بی بی با انگشت از اشکنه به دهان شهلا گذاشت .خیلی سریع و غیر ارادی گفتم بی بی چکار می کنی؟؟ احمد چشم غره ای بهم رفت .بی بی گفت غذا بو داره میزارم دهن بچم...گفتم بی بی شهلا تازه دو ماهشه، غذا واسش خوب نیست...احمد با تحکم گفت بی بی چهار تا بچه بزرگ کرده اون می فهمه یا تو؟ ... گفتم من میگم یه وقت مریض نشه بچه...بی بی گفت اصلا هم مریض نمیشه مگه احمدم مریضه، ماشالله شاخ شمشاد ،همه ی دخترای ده عاشقش بودند و پیغام میفرستادن که مارو بگیر واسه احمد ... گفتم خب میگرفتین دیگه، چرا منو گرفتین؟؟ +نمیدونم والا چی شد ، چی خورد خونتون، که اونجوری مارو تو فشار گذاشت، عجیب بود ... با عصبانیت گفتم یعنی چی که چی خورد؟؟ +یعنی این که یه بار پسر بدبختم نشست پای سفرتون نمیدونم چی به خوردش دادین که اونجور هواییش کردین .. هر چی گفتم این دختر دیوونس ،عقل نداره ،همش تو کوچه و روی دیواراس .. تو کتش نرفت ... گفتم راست میگید دیوونه ام ، دیوونه نبودم اینجا نمیایستادم تا هر چی دلتون میخواد بارم کنید.. احمد داد بلندی زد و گفت بسه، شام زهرمارمون شد... بلند شد و با لگد به کاسه غذاش زد و از خونه زد بیرون .... یحیی بابا گفت خیالتون راحت شد ،این پسر امروز کلی مشغله و ناراحتی داشته بعد شما دوتا دعواهاتون رو نگه داشتین واسه شام... سکوت کردم و مشغول جمع کردن سفره شام شدم .. با گریه ی شهلا، در آغوشش گرفتم و به اتاق خودمون رفتم... هر چه منتظر موندم احمد نیومد... خوابم برده بود که با گریه ی شهلا بیدار شدم ... نزدیکهای صبح بود ....احمد جدا از من، روی زمین خوابیده بود... تا چند روز بی بی جواب سلام من رو نمی داد و زیر لب با خودش غر میزد ....هر چند احمد هم ،باهام سرسنگین بود و من از بی توجهیش نسبت به خودم عذاب می کشیدم ،ولی لا اقل دیگه بی بی پیش من به شهلا غذا نمی داد ... یک هفته احمد جدا از من میخوابید و به غیر از سلام با من هم کلام نمی شد.. با مادرش هم خیلی کم صحبت می کرد... یک شب که تازه خوابیده بودم آمد و در کنارم خوابید .... ساعد دستش رو گذاشت روی پیشونیش و چشماشو بست ..به نیمرخ بهش خیره شدم ....تازه فهمیدم چقدر دلم برایش تنگ شده بود .. با تکون خوردن پلکهاش ، فهمیدم که بیداره... آروم از گونش بوسیدم و گفتم دلم برات تنگ شده احمد... همچنان سکوت کرد .. اینبار از زیر چونش بوسیدم و گفتم با من چرا قهری؟ خب من حق داشتم دیگه...با همون چشمهای بسته گفت تو هیچ حقی نداشتی...مادرم چند برابره تو سن داره .. چند تا بچه و نوه بزرگ کرده .. بعد توی نیم وجبی ازش ایراد میگیری و حاضر جوابی می کنی .. چند دفعه بهت گفتم با مادر من درست صحبت کن.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فصل دوم سرگذشت عاقبت بخیری همانطور که سری قبل گفتم بابام یه دوست خیلی صمیمی داشت به نام احمد هم خونه و هم مغازه رو شریکی با هم خریدن ما طبقه پایین بودیم عمو احمد و خانمش و پسرش محمد طبقه بالا بودن.عمو احمد تصادف کرد فوت شد. خانمش دو سه سال بعدش ازدواج کرد به دلایلی محمد به  پدر بزرگ و مادربزرگش داده شد و اونا میخواستند محمد رو ببرن شهر خودشون اما بابام نزاشت و چون محمد هم توی خونه و هم مغازه با بابام شریک بود((ارث عمو احمد کامل به محمد رسید))بابام اونو پیش خودمون نگه داشت محمد تا ۱۵ سالگی طبقه پایین بود و با ما زندگی میکرد بعدش دیگه رفت طبقه بالا و تقریبا مستقل شد. اما همچنان در کنار بابام بود.و به شدت به پدرم علاقه داشت و دست راست بابام بود وتو خیلی کارها هم از بابام مشورت میگرفت و بزرگتر شد به بابام مشورت میداد. من با جانیار نامزد کردم و سه ماه نامزد بودیم و به دلایلی که تو داستان قبلی گفتم نامزدیمون بهم خورد . بعد از اینکه نامزدیمون بهم خورد من افسردگی گرفتم رفتم پیش مشاوره و گفت درست رو ادامه بده کنکور بده برو دانشگاه و این شد که جهار سال رفتم یه شهر دیگه دانشگاه و زیاد تو خانواده نبودم حتی تابستونا هم واحد بر میداشتم که زیاد نیام شهرمون. البته تا اندازه ای برام خوب شد. از اون جو سمی دور بودم.محمد هم بیکار نبود رفت دانشگاه علمی کاربردی و تو یه رشته مربوط به کارش فوق دیپلم گرفت و تو مغازه کنار بابام بود و همه جوره هوای بابام رو داشت. انصافا بابام هم دوسش داشت.دورانی که دانشگاه بودم اتفاق خاصی نیوفتاد که بخوام بگم یعنی شایدم اتفاق افتاده باشه ولی دوری من از شهر و خانواده و همچنین مخفی کاری خانوادم باعث شد من از اتفاقی خبری نداشته باشم. فقط یادمه مادر محمد دو سه باری اومده بود پیش محمد و یکی دو هفته میموند و میرفت. شوهر مادر محمد دوست نداشت زنش زیاد بیاد سمت محمد.مادرمحمد از شوهر دومش سه تا بچه داشت   دیگه بچه هاش که یواش یواش بزرگ شدن مامان محمد اجازه داشت سالی یکی دوبار بیاد به محمد سر بزنه و یکی دو هفته بمونه پیش محمد. البته محمد هم سالی چند بار میرفت خونه ی مادرش  و یکی دوروز میموند و برمیگشت. ولی از اون رابطه ی صمیمانه ی مادر و پسری خبری نبود.درسته با هم صمیمی نبودن ولی واقعا همیشه برای هم احترام قائل بودن و به لطف تربیت خوب محمد هیچ وقت به مادرش بی احترامی نمیکرد.چند باری که بین دوران تحصیلم برمیگشتم خونه محمد رو میدیدم .خودش رو بیشتر نمایان میکرد. دیگه یاد گرفته بود به من سلام کنه😐. منم نصفه نیمه جوابش رو میدادم و میرفتم. واقعا زحمت میشد براش. تو خونه هم من بهش میگفت آدم آهنی خواهرام هم همینو میگفتن و میخندیدیم. فاطمه تو دانشگاه شهر خودمون قبول شده بود. همون سال اول تو دانشگاه یه خواستگار براش پیدا شد. البته اون آقا سال آخری بود شرایطش بد نبود. فاطمه هم از اون پسره بدش نمی اومد بابام به خاطر مجرد بودن من با ازدواجشون مخالفت میکرد که البته اینقدر با بابام حرف زدم تا راضیش کردم. و واقعا از این رسم ناراحت بودم که چرا میگن تا وقتی دختر اول ازدواج نکرده نباید دومی یا سومی ازدواج کنه. یعنی چی آخه؟ درک نمیکنم .خلاصه بابام رو راضی کردم تا این دو تا عقد کنن. بابام دیگه اجازه نداد اونا هم مثل من صیغه ی محرمیت بخونن. دیگه یکی دو ماه بعد از خواستگاری و تحقیقات محلی و آشنایی همه جوره ، بابام اجازه داد اونا عقد کنن. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
با مامان رفتیم هتل ! بابای مجید بهمون روی خوشی نشون نداد. به من گفت باید استعفا بدم به جای مامان هم یکی رو اورده بودن !!! وا رفتیم .. جفتمون !! با یه نون بخور نمیری که بابا یه روز بود یه روز نبود رسماْ باید آجر میخوردیم .(بابا اگه کار پیدا میشد واسش روزانه پول میگرفت)مامان شروع کرد به التماس کردن. کاری که من به شدت ازش بیزار بودم ُمتاسفانه باهاش بزرگ شدم .من فقط التماس رو مختص ِاون بالا سری میدونستم ُبس !!! اما مامان بابام مدام التماس بنده های خدا رو میکردن که مبادا یه وقت گشنه بمونن !!! این بنده خداها هم عجـــــب واسشون لذت بخش بود که یکی داره بهشون التماس میکنه ..  اومدم بیرون دوس نداشتم مامان رو تو این وضع ببینم . بیچاره حقم داشت اینجوره التماس کنه . بابا یه کارگر ساده بود که اگه کار نباشه تو خونه می موند ٬مامان کارش ثابت بود اقلاْ میدونستیم ماهی یه پولی دستمون رو میگرفت ! زنگ زدم به مجید . خدا دنیا رو بهش داده بود فهمیدنش سخت نبود از صداش ُ چاکرم نوکرش میشد خیلی خوب فهمید. وقتی گفتم میخوام ببینمتون بیشتر ذوق کرد ُهمون روز قرار شده همو ببینیم . پیاده رفتم به محل قرار که هم تو راه فکر کنم هم از لحاظ اقتصادی منفعت !!مجید زودتر رسیده بود . دعوت کرد بریم کافی شاپ . همه ی جریان رو واسش گفتم تا بفهمه که چقدر به این کار نیاز داریم ..مجید میون حرفام هرازگاهی چندتا فوش آبدار نثار خونواده آرش میکرد .. گفت حالا چیکار میتونم واستون بکنم ؟! گفتم از باباتون بخوایید ما برگردیم سرکارمون .. شما فهمیدید که مامانم بی تقصیر بود اگه واقعاْ دزدی ای انجام شده بود یا شکی این وسط بود اینا به این زودیا رضایت بده نبودن . همش نقشه ی او بابای از خدا بیخبرش بوده.یه جوری نگام کرد .با ولع !!! با یه نگاه بد !! ترسیدم !!! گفتم الانه که درقبالش یه پیشنهاد بی شرمانه ازم بخواد ! مونده بودم چه جوری باش برخورد کنم .. بکوبونم تو گوشش ُدربرم یا یه تف بندازم یا ..از نگاش بدم اومد خیلی ... بعدش گفت راسیتش خودمم طاقت ندیدنت رو ندارم !! بازم پیش خودم گفتم داره مقدمه چینی میکنه واسه پیشنهاده. گفتم من فقط اینو ازتون خواستم چون به این کار نیاز دارم  اینم بدونید اگه خونواده آرش اینکار رو کردن ذره ای از عشقم به آرش کم نشده ُتو قلبم جاش محفوظه .. دستاشو اورد جلو تا دستامو بگیره با یه حالت کش داری گفت خوش به حال آررررش ..  دستم رو کشیدم .. این دستا رو فقط دستای آرش میتونست بگیره .. چندشم میشد از طرز نگاهش ُ ولع حرفاش ! یادم به حرفای بابای آرش افتاده بود به همسایه هامون که درموردم چی میگن ! من اینجا چیکار میکنم ! اینجا تو یه کافه ! با یه موزیک ملایم ُدو فنجون قهوه که تا به حال تو عمرم نخورده بودم ُفقط میدونستم تلخه! مثه حرفای مجید مثه نگاهاش مثه رفتاراش !!بلند شدم مجید گفت چی شد پس ؟؟؟ گفتم مثله اینکه تو این دنیا آدم کم پیدا میشه ! اومدم بیرون .. گریه کنون .. لعنت فرستادم به بابای آرش .. خدا ازت نگذره ! نمیدونید چه حالی بودم .. پیچیدم تو کوچمون .. مامان بابام راست میگفتن ! کوچمونَم صفای قبل رو نداشت .. مامانم اومده بود گفتم چی شد التماسا فایده ای داشت .. گفت خدا لعنت کنه باعث وبانیش ُ..روزا میگذشت اوضامون بدتر از قبل بود .. بعضی روزا که واسه بابا کار نبود دریغ از یه دونه نون تو خونه !!!خدا میدونه بیشتر شبا از گشنگی خوابم نمی برد میومدم تو آشپزخونه زور زوری آب میخوردم بلکم معدم سنگین بشه اما حالم بیشتر بدتر میشد !! چه شبایی که صبح نکردیم چه روزایی که درد هیچی نداشتن تو خونه نکشیدیم. مامان میگفت لااقل روزه بگیریم یه ثوابی ببریم . انگاری چرخ وفلک ُرزوگار دست تو دست هم داده بودن واسه نابود کردنمون .. بابا یه دونه نون میخرید یا چیزی میخرید خودشون نمیخوردن میگفتن تو بخور فردا که ازدواج کردی بعدش زنده زایمون داری بُنیه داشته باشی !! کدوم ازدواج ؟؟ کدوم زایمان ؟؟؟؟ اونم با یه تیکه نون بُنیه َم قوی میشد !!! نمیدونم این چه حکمتی بود که خدا واسم رقم زده بود !  .. فایده نداشت .. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
آرش گفته بود دلم نمیخواد با پیمان دمخور بشم، حس خوبی بهش ندارم هر چقدر به رفتارهای پیمان دقت میکردم چیز مشکوکی نمیدیدم که بخواد آرش رو اذیت کنه به هر حال تو مهمونی هایی که میگرفتم آرش کمتر میومد و شبهایی هم که به اجبار قبول میکرد که کنارمون باشه به یه بهونه ای زودتر میرفت. پیمان هم چند باری پشت سر آرش حرف زد و وقتی دید من اعتنایی نمیکنم و از آرش طرفداری میکنم بیخیال شد و دیگه حرفی نزد، اما کم کم هاله هم پشت سر آرش بد میگفت و همش میگفت آرش چشمش ناپاکِ وقتی هست اصلا احساس خوبی ندارم و معذب هستم، حالا که هاله هم شروع کرده بود زیر گوشم از آرش و بدی هاش میگفت کم کم باعث شد بین منو آرش فاصله بیفته و فقط دیدارمون به محیط کار بسنده کنه و رابطه ی غیر کاریمون رو به صفر رسونده بودم و دیگه ارتباط آنچنانی با آرش نداشتم. آرش اما مثل قبل بود و اصلا به بی تفاوتی های من توجه نمیکرد و باهام مثل سابق خوب و با احترام برخورد میکرد.روزها همینطوری میگذشتن تا اینکه مامان زمزمه های نوه دار شدن رو سر گرفته بود و هر وقت منو هاله رو میدید میگفت چرا بچه نمیارید،فکر نمیکنید داره دیر میشه، بخدا تنها آرزوم تو این دنیا دیدن بچه ی بهنام، یه روز هاله رو کرد به مامان و گفت اتفاقا منم چند باری به بهنام گفتم ولی مخالفت میکنه و همش میگه زوده،از اینکه هاله از جانب من دروغ میگفت غافلگیر شدم، ولی حرفی نزدم. مامان مایوس و ناراحت نگام کردو گفت بهنام باید یه وقتی بچه دار بشی ‌که پدر بشی نه پدر بزرگ،الان بیست و هشت، نه سالته! فکر نمیکنی دست دست کنی دیر میشه و دیگه حال و حوصله ای برای بچه نمی مونه، سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم،مامان هم گذاشت پای خجالتم و دیگه ادامه نداد. از اون شب به بعد هر از چند گاهی با هاله در مورد بچه حرف میزدم ،ولی هر بار با پرخاشگری میگفت من از بچه متنفرم و دوست ندارم بچه دار بشم، مگه ما که ناخواسته پا به این دنیا گذاشتیم کجا رو گرفتیم که بچه هامون بگیرن،هر چقدر باهاش حرف میزدم و با مهربونی و زبون ازش میخواستم که بچه دار بشیم مرغش یه پا داشت. وقتی دید من‌ مُسر هستم گفت فعلا که آمادگی ندارم،حالا بزار چند وقتی بگذره تا ببینم چطور میشه.هاله کم کم و بدون هیچ دلیلی اخلاق و رفتارش عوض شده بود و بهونه‌گیر شده بود و به زمین و زمان گیر میداد، منم به هوای اینکه کسی رو نداره و خیلی تنهاست،تا جایی که میشد هوای هاله رو داشتم و از گل نازک تر بهش نمیگفتم. از هاله خواستم اگه دوست داره برگرده سرکارش یا اینکه کلاسی بره و خودش رو سرگرم کنه، با کار تو شرکت مخالف بود و میگفت محیطش بسته اس و با کسی در ارتباط نیست و دوست نداره کار کنه ،اما رفت دورهای آرایشگری ببینه و در کنارش باشگاه هم میرفت، تو این بین با چند نفر دوست شد و دوره مهمونی های مختلفی میگرفتن و باعث شده بود روحیه اش بهتر بشه و کمتر بهونه گیری کنه. یه مدت هم به این شکل گذشت ،تا اینکه هاله گفت میخواد بره دبی دوره های تکمیلی آرایشگری رو ببینه، مخالف این موضوع بودم، ولی هاله گفت چرا مگه تو به من اعتماد نداری،چرا نمیزاری برم دنبال علاقه ام و پیشرفت کنم،چند سال درس خوندنم، ولی الان فهمیدم وقت تلف کردم و دلم میخواد کاری روکه دوست دارم انجام بدم ، رو کردم سمتشو گفتم‌ منم خیلی چیزها که حق طبیعیمه و دوست دارم به خاطر تو ازش گذاشتمو دم نزدم. هاله که منظورمو فهمیده بود گفت قول میدم بعد از اینکه از دبی برگشتم حتما حتما برای بچه دار شدن اقدام میکنم و حق پدر شدن رو از تو نمیگیرم ، ولی تو هم این حق رو از من نگیر و بزار اون طور که دوست دارم زندگی کنم. بالاخره دوباره خام حرفهای هاله شدم و اجازه دادم که هاله بره!! تا فرودگاه همراهش رفتم ،شش ،هفت تا خانم با سر و وضع نامناسب دورهم جمع شده بودنو،صدای خنده هاشون کل سالن رو پر کرده بود، وقتی هاله تعجب منو دید ،هول شد و گفت بهنام شاید پرواز تاخیر داشته باشه بهتره که تو بری و معطل نشی، با اخم گفتم یعنی تو میخوای با این آدمها همسفر بشی، هاله دوباره گفت بهنام مگه به من اعتماد نداری ، اینا دوست های من نیستن ،فقط تو آموزشگاه باهم کار میکنیم،منم ازشون خوشم نمیاد و باهاشون فقط در حد سلام و علیک رابطه دارم.بالاخره با تمام نارضایتی از هاله خداحافظی کردمو از سالن اومدم بیرون.تو راه برگشت از این که هاله رو تنها گذاشته بودم پشیمون بودم دلم میخواست رو عقیده ام پافشاری میکردم و نمیزاشتم بره ،ولی دیگه دیر شده بود و هواپیما به پرواز در اومده بود. یک هفته از رفتن هاله گذشته بود تو این مدت هر از چند گاهی به تماس کوتاه میگرفت و در مورد وضعیتش یه مختصر توضیحی میداد و قطع میکرد، دلم براش حسابی تنگ شده بود و دوست داشتم هر جه زودتر این سفر لعنتی تموم بشه و هاله برگرده. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فاخته را با یک لیوان چای داغ در آستانه در دید.دلش واقعا یک نوشیدنی داغ می خواست.بی وقفه بلند شد و از لیوان داغ استقبال کرد.بینی اش را بالا کشید -دستت درد نکنه -لباستونو عوض کنین حتما.لباس راحت و گرم بپوشین.با سر تایید کرد و بلند شد و سمت کمد لباسش رفت.برگشت و فاخته را دید ،همانجور مات ایستاده بود -مگه نگفتی لباس عوض کنم... خب برو بیرون دیگه.. نکنه می خوای لخت شم.هین بلندی کشید و دستش را جلوی دهانش گرفت-وای ببخشید ببخشید چشم چشم رفت و سریع در را بست.فقط سری از تاسف تکان داد ولباسهایش را عوض کردصبح با کلی سردرد از خواب بیدار شد.حالش هیچ فرقی نکرده بود.ضعف و گشنگی هم به آن اضافه شده بود.با هر زحمتی بود خود را از رختخواب جدا کرد و بیرون رفت .همینکه از در اتاقش بیرون آمد فاخته از در خانه تو آمد.یک شال طوسی رنگ روی موهای مشکی اش انداخته بود.این ژاکت برای این فصل زیادی نازک بود.کفشهایش را با صندل رو فرشی عوض کرد و جلو آمد .دستانش از سرما قرمز قرمز بود.سلام کوتاهی کرد و در دستانش ها کرد بلکه گرم شود.نیما هم آرام سلامش کرد.لحظه ای به قیافه دخترانه فاخته نگاهی انداخت و چشم از او گرفت و به سمت دستشویی رفت.حضور فاخته را در این خانه نمی خواست اجبار به تحمل حضورش بیشترش کفرش را در می آورد..وقتی وارد آشپزخانه شد باز هم آنجا بود.از لانه اش بیرون آمده بود دست و پای نیما را برای هر کاری می بست.پیش او زیادی معذب بود.ناگهان سرفه اش گرفت و فاخته را متوجه خود کرد-صبح به این زودی کجا رفته بودی سرش به چای ریختن گرم بود .اما جواب نیما را داد-هیچ دارویی نبود بهتون بدم. دیشب.رفتم سرما خوردگی و سفکسیم و اینا خریدم.چشمانش را تنگ کرد و به فاخته نگریست -پول از کجا آوردی نگاهش را گرفت و چای را روی میز گذاشت-یه مقدار داشتم دیگر هیچ نپرسید هم کلامی با او را نمی خواست.با دختری که دوازده سال از او کوچکتر بود و دنیای دخترانه هایش با او زمین تا آسمان فرق داشت .چه حرفی داشت بزند.داشت به بخار چای نگاه می کرد که بشقاب خوش رنگی از سوپ جلویش گذاشته شد.ناخودآگاه سر بلند کرد و شکار چشمان درشت فاخته شد-شکم خالی قرص نخورین..اول اینو بخورین بعد.دو بسته قرص هم در کنار بشقاب گذاشت و به اتاقش رفت.دلش یکجور شد.اینکه فقط برای او درست کرده باشد.آه کشید و در دل گفت"کاش همونی بودی که من می خواستم".از این سوپ نمی شد گذشت حتی اگر دست پخت فاخته باشد.فاخته هم سریعا لباس پوشیده بود تا به مدرسه برود خواست به نیما سر بزند پشیمان شد.جلوی آینه راهرو مقننه اش را مرتب می کرد که در اتاق نیما باز شد و فاخته در همان حال خشک شد.از دیشب که کمی نطق این خانه باز شده بود در دلش چراغانی بود..به سمت نیما برگشت و به قیافه بی حالش نگاه کرد.موهای پریشانش را کمی بالا داد-اون پول و از رو اپن بردار.از توی اون دفتر تلفن هم شماره آژانس رو بگیر.اشتراک دارم.با آژانس برو امروز خیلی سرده.یه لباس گرم ترم بپوش او می گفت و چراغهای دل فاخته یکی یکی روشن می شد.او می گفت و فاخته را مشتاقتر می کرد. اگر نیما می دانست با سر سوزن محبتش چه سبزه زاری در دل فاخته می روید از محبت کردن دست نمی کشید.نیما همینها را گفته بود و دوباره به اتاق رفته .فاخته اما مسخ محبت نیما همانطور در آینه به خودش لبخند می زد. *** اندام فرهود که از دور نمایان شد. سریع سیگارش را خاموش کرد .دستی به شال بافتنی بنفش رنگش کشید و با شوق به نزدیک شدن فرهود به در کافه نگاه کرد.در را باز و با چشمان آبی شفافش دنبال او می گشت.دستی تکان داد و آرام صدایش کرد -فرهود جان!!!با دیدن مهتاب که با لبخند ژکوندی او را نگاه می کرد به سرعت به سمتش رفت.محکم با کف دستش روی میز زد -نمی گی اگه نزدیک شرکت،نیما ما رو ببینه چی میشه مثلا قیافه ملوسی به خود گرفت-فرهود..بشین اول....چرا با من اینجوری می کنی.فرهود کمی به این ورو انور نگاه کرد و با عصبانیت نشست.پاهایش را دائما تکان می داد.دستانش را روی دست فرهود گذاشت اما او دستش را پس کشید و با اخم از لابه لای دندانهای کلید شده اش حرف زد-برای بار آخر بهت می گم..آسمون به زمین بیاد ..هر چی بشه من نمی خوام با تو باشم حرصش در آمد-چون فقط نیما دوست ته پوزخند زد-اتفاقا چون جنس بنجل تو رو شناختم دست به سینه و حق به جانب شد -تو منو از تعریفای یه جانبه اون نیما میشناسی.پوزخند مسخره ای به او زد ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
خدا مي داند كه آن دكّان كوچك براي من چه قصري بود. وي چوب چه عطري بود و تمام مغازه چه غرفه اي بهشتي. _خانم بزرگ_ شازده خانماز پسر خود شروع به تعريف كرد. مادرم گفت: _محبوب جان، باز هم چاي بياور يعني ديگر بس است. از اتاق بيرون برو تا نگويند دختر سبك بود، شوهري بود، سرتق نشسته بود و از اوّل تا آخر گوش مي داد و قند توي دلش آب مي شد داشتم از كنار صندلي مادر داماد رد مي شدم كه دستم را گرفت: _نه جانم. كجا؟ بنشين همين جا پهلوي خودم. حيف اين دست هاي لطيف نيست كه كار بكند؟ آهان، روي همين صندلي بنشين. باریك الله . دايه خانمت زحمت چاي آوردن را مي كشد نخير، بدجوري مرا پسنديده بودند. مادرم در حالي كه از خوشحالي روي پا بند نبود گفت: _واي خانم جان، چاي آوردن هم كار شد؟ دست كه با چاي آوردن خراب نمي شود! اين حرف ها را جلوي رويش نزنيد، لوس مي شود و بعد از اين بايد گذاشتش طاقچه بالا و خنديد. مادرم اطوار و رفتار جذّاب و تو دل برويي داشت. نمي دانم چه طور بود كه با هر كه حرف مي زد دلش را مي برد. تظاهر نمي كرد. اين طرز رفتار در خميره اش بود. خودش هميشه مي گفت: _والله من دل همه را توانستم نرم كنم اِال دل كشور خانم را . عمه ام را مي گفت. _شاهزاده خانم گفت: _بايد هم بگذاريدش طاقچه بالا. جاي همه عروس هاي من آن بالا بالهاست _نزهت خنديد و رو به زن جوان و زيبا كرد و گفت: _پس خوش به حال شما . _عروس خانم قري به سر و گردن داد و لبخند تلخي زد. نه هان گفت و نه نه. يعني »تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل.« يعني شاهزاده خانم از آن مادر شوهرها هستند _شاهزاده خانم مثل كسي كه بخواهد اتمام حجّت كند گفت: _بله خانم، اون خدا بيامرز هم پيش چشم من خيلي عزيز بود. الان هم به خدا دخترش سوگلي منست. يار و مونس من شده، همين يك الف بچه. مبادا محبوبه جان ناراحت شود ها! رعنا جان را من خودم بزرگ مي كنم. پهلوي خودم. روي تخم چشمم مي دانستيم كه داماد زن داشته و بچه دارد. ناف دختر عمويش را از بچگي به نام او بريده بودند. يكي دو سال پيش هنگام زايمان مادر سر زا رفته بود و بچه زنده مانده بود. البتّه در آن زمان اين حرف ها چندان مهّم نبود. مخصوصاً وقتي خواستگار آدم جواني با اين همه آلاف و اولوف بود كه فقط انگشتر انگشت كوچك مادرش به قدر يك تخم كفتر بود. دامادي كه شاهزاده بود. فرنگ رفته بود. همه چيز تمام بود _مادر داماد گفت: _واي خانم، اين بچه آن قدر شيرين است كه نگو. من كه حتي طاقت ديدن اخمش را هم ندارم. چه رسد به اين كه اشك به چشمش بنشيند داشت گوش مرا پر مي كرد. دده خانم قليان آورد. شيريني و شربت گرداند و خانم بزرگ از خودش گفت و از پسرش تعريف كرد _كه چه قدر متجدد است. چقدر خوش صحبت است كه اگر به مادرش رفته بود جاي تعجّب هم نداشت _ از قد و بالا و شكل و شمايل او گفت كه اميدوار بودم به خواهرش نرفته باشد! _ و با اين همه تازه به قول خودش نمي خواست تعريف او را كرده باشد. موقع رفتن فرا رسيد و من نفسي به راحت كشيدم. همه با نهايت ادب تا دم در آن ها را مشايعت كرديم. خودش، دخترش و عروسش مرتب مي گفتند: _خودمان راه را بلد هستيم. قربان قدمتان، زحمت نكشيد. تشريف نياوريد. روي من سياه در آخرين لحظه خانم بزرگ برگشت و روي مرا بوسيد و باز خطاب به مادرم گفت: _دخترتان خيلي مقبول است ها! چشمانش سگ دارد. شما راستي راستي گوهر شكم هستيد مادرم خنديد _چشمتان قشنگ است خانم. سايه تان كم نشود. صفا آورديد. مرحمت عالي زياد . نزهت از پشت لباسم را كشيد. يعني من بايد به داخل ساختمان بر مي گشتم. در اتاق گوشواره جشني به پا بود. مادرم ذوق زده بود. دايه جانم بشكن مي زد. نزهت مرتب مي گفت: _انگشترهايش را ديديد خانم جان؟ ديدي عروسش چه سينه ريزي انداخته بود؟ دايه جانم مي گفت: _جانم، آخر اين ها اصل و نسب دارند، خانواده دار هستند. دايۀ داماد خودش يك پا خانم بود . مادرم براي اينكه دل او را به دست آورده باشد و در شادي خود بيشتر سهيمش كرده باشد گفت: _دايۀ عروس هم همچين دست كمي از او نداشت . نيش دايه باز شد _واي خانوم جون، شما با اين زبانت مار را از سوراخ مي كشي بيرون! تازه درشكه شان را نديديد! قدرتي خدا يك ذرّه گرد بهش نبود ... اوا محبوب جان! ننه، پس چرا تو اين جور بق كردي نشستي؟ _براي اينكه من نمي خوام زن درشكۀ شازده خانم بشوم . مادرم گفت: _خوب، غصه نداره مادر جون. حالا كه زن درشكه اش نمي شوي، زن پسرش بشو .. مادرم، نزهت و دايه هر سه از خنده ريسه رفتند. با غيظ از جا بلند شدم. پشت پنجره رفتم و دست را به سينه زدم و به حياط شسته رفتۀ بهاري خيره شدم. ادامه ساعت‌۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
نگاهی بهش کردم و گفتم آقام مردگفت چی میگی زر نزن بلند شد رفت اتاقی که آقام بستری بود دید کسی اونجا نیست رفت ایستگاه پرستاری و از همون پرستار بداخلاق پرسید که آقامو کجا بردن خانمه با خونسردی گفت کدوم آقا؟همون که با اسید سوخته بود؟حسن گفت اره گفت دیشب تموم کرد حسن خشک شد با دهن باز نگاهی به من کرد و اومد نشست رو صندلی کناریم و نگاهی بهش کردم و اشکهایی که از گوشه چشمش راه افتاده بود و دیدم نگاهش و ازم دزدید و گفت اقدس بیا ببرمت خونه به هیچ کس نباید بگی آقام مرده فعلا باید اول برم سراغ ننه ببینم چی میگن حسن یه تاکسی گرفت و منو برد تا سر کوچه و خودش رفت پاسگاه سراغ ننه با پاهای سست راه افتادم سمت خونه کوچه امون عجیب دراز شده بود دلم میخواست همون گوشه دراز بکشم و بخوابم تا ابد . رسیدم خونه مهین زود اومد سراغم که ننه کجاس آقا چی شد حرفی نزدم و رفتم تو اتاق پشتی و چادرمو کشیدم رومو و فقط اشک میریختم. مهین دوباره اومد تو اتاق و با داد و بیداد سراغ ننه و آقا رو گرفت.بلند شدم و گفتم خفه شو همه این مصیبتها بخاطر تو هست آقام مرد ننه رو هم بردن بازداشت الان برو قر و عشوه بیا مهین همونجا دو دستی کوبید تو سرش و گفت چی میگی یعنی چی مرد گفتم دیشب تموم کرد به ننه هم مشکوک شدن دستگیرش کردن الانم حسن گفته به کسی نگیم تا ننه رو آزاد کنه. مجبور بودیم فیلم بازی کنیم پروین مهین و صدا کرد و مهین خودشو جمع و جور کرد و رفت بیرون صداشون می اومد سراغ آقا رو گرفت که مهین گفت ننه مونده پیشش اقدس برگشته پروین هم پا به ماه بود ظهر شد و حسن برگشت خونه و یکراست اومد اتاق ما و پرسید به پروین چیزی نگفتین که گفتیم نه گفت خوب کردین اون بعدا بی آبرومون میکرد گفت زنگ زده علی هم بیاد اونجا گفتن باید همتون رضایت بدین تا ننه آزاد بشه چون عمدی تو کار نبود اگه شماها شکایتی نداشته باشید میتونیم آزادش کنیم‌ باید بریم پاسگاه رضایت بدیم دلم میخواست داد بزنم و بگم نه من راضی نیستم دلم به اندازه این همه سال فریاد میخواست ولی باز خفه خون گرفتم و آماده شدیم با مهین و حسن رفتیم پاسگاه رضایت دادیم شب هم علی با زن و بچش رسید اونم رضایت داد زهرا دوباره حامله بود . علی خبر نداشت چی شده من کشیدمش کنار و ماجرا رو براش گفتم علی تو دار بود همه رو میریخت تو خودش تو یه لحظه زندگی ما زیر و رو شد ننه آزاد شد و بعد گفتیم آقام مرده صبح آقامو دفن کردن انگار یه تیکه ازمنم باهاش دفن شد. پروین و زهرا حلوا پخته بودن خونه رو آماده کرده بودن ما فامیل زیادی نداشتیم ولی آقام انقد تو محله خوش برخورد و خوب بود که همه برا مراسمش اومدن.بعد هفتم بود که علی گفت ما برگردیم شیراز دیگه . افتادم به دست و پاش که منم ببر کنیزی خودت و زن و بچت و میکنم منو اینجا نزار ننه از قبل هم بی رحم تر میشه علی گفت وسایلتو جمع کن بریم هیچ کس بخاطر رفتنم اعتراضی نکرد و من هم با علی برگشتم شیراز.راننده بازم مرتضی بود و رفتم صندلی های وسط جای خالی پیدا کردم تا چشمم بهش نیفته. علی چون جلو بود مرتضی متوجه حضور ما شد و چند باری اومد رد شد ولی نگاهی بهش نکردم. اینکه مرتضی مهین و جای من قبول کرده بود بیشتر دلم و میسوزوند رسیدیم شیراز و رفتیم خونه بی بی رخت عزا رو تنمون دید و زد رو زانوهاش که چی شده پیر زن بیچاره فکر کرد بلایی سر محمد رضا اومده علی گفت بی بی آقام مرده.کلی تسلیت گفت و منو بردخونش،که بیا پیش من بمون قبول نکردم اخر قسمم داد که تنهام دلم همدم میخواد من موندم پایین با بی بی و علی و زهرا بالا یه روز با بی بی رفتم بازار که تو جمعیت نگاهی توجهمو جلب کرد نزدیکتر که شد دیدم مرتضی هست همش اشاره میکرد که بیا حرف دارم باهات محل ندادم و به بی بی گفتم برگردیم بی بی خسته ام اونم قبول کرد و برگشتیم علی شب اومد که خانواده مهدی شب دعوتمون کردن تاکید هم کردن خواهراش که تو رو هم ببرم دوست داشتم خواهرای مهدی رو ولی از مادرشون میترسیدم گفتم به بی بی تو هم بیا گفت نه ننه شما برید من حوصله شلوغی ندارم.شب رفتیم خونه مهدی اینا و خواهراش اومدن استقبال و تسلیت گفتن.بازم محو سلیقه و صمیمیت خواهرا شدم و دستور چند تا غذا رو پرسیدم که برا خودمون درست کنم خواهراش حرف و کشوندن به مهدی و اینکه وقت زن گرفتنش شد ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
من خونه مادرم راحت نبودم گفتم بریم خونه خودم شایدرهااونجاارومتربشه بامادرم رفتیم اون شب بامسکن رهاخوابیدولی تابیدارمیشدبی قراری میکرد من رفتم‌شرکت خیلی سرم شلوغ‌بودنزدیک ظهرکه زنگزدم به مادرم حال رهاروپرسیدم گفت خوبه خیالم راحت شدغروب که رفتم خونه بادیدن نازی تعجب کردم رهابااون صورت پراززخم بغل نازی راحت خوابیده بودعطیه گفت من رفتم دنبالش وقتی فهمیدحال رهاخوب نیست امدحداقل تازمان خوب شدنش بمونه بازم ازش عذرخواهی نکردم یه تشکرخشک خالی کردم رفتم توی اتاق قراربودمادرمم پیشمون بمونه اون شب من بعدازچندشب نخوابیدن راحت خوابیدم .صبح که رفتم شرکت مادرم ازنازی خواسته بودمثل قبل بیادکارهای من ورهاروانجام بده نازی بخاطرمادرم ورهاقبول کرده بودولی وقتی من رودیدگفت فقط بخاطررهامیام وکارهای خودت روبایدخودتون انجام بدیدکلیدها روبراش گذاشتم عملاهیچ کاری برای من انجام نمیدادغذااندازه رهادرست میکردلباسهای رهارومیشست اتاق رهاروتمیزمیکرد وکلاکاری به من نداشت هرچندمن عادت کرده بودم بیام میوه شام چایم اماده باشه ولی دیگه اینکارو نمیکرد یک هفته ای ازامدن نازی وخوب شدن رهاگذشته بودکه چندروز بودخودم احساس بی حالی میکردم بدنم میخاریدتا اون شب که خیلی بدتب کردم وعلائم ابله مرغان روتوی دستم وسینه ام دیدم.اون شب علائم ابله مرغان روتوی دست وسینه ام دیدم تازه متوجه شدم چراچندروزبیحالم وحالم خوب نیست. خیلی تب داشتم رهاخوابش میومد به زورخوابندمش دعامیکردم تاصبح بیدارنشه خودمم بیحال خوابیدم روتخت نصف شب متوجه شدم رهاامده کنارم خوابیده دیگه تاصبح چیزی نفهمیدم باسرصدای ظرف شستن بیدارشدم فهمیدم نازی امده تمام بدنم خیس عرق بود.به زوربلندشدم که نازی امدتواتاق گفت حالتون خوب نیست گفتم داری میبینی احتیاج به پرسیدن داره. نمیدونم چرادوستداشتم دق دل همه چی روسرنازی دربیارم. گفت زنگ میزنم الان مادرتون بیادگفتم بهش بگیدبه پدرم اطلاع بده نمیتونم برم شرکت دوباره خوابیدم. وقتی بیدارشدم مادرم روصدازدم داشتم میمردم نازی امدگفت زنگزدم خونه نیستن. گفتم زنگبزن اژانس بیادمن نمیتونم رانندگی کنم برم دکتر یه باشه ای گفت رفت دختره سرتق میدونستم رانندگی بلده ولی یه تعارف نکردبرسونم یاحتی دکترببرم لباس عوض کردم به زوررفتم دکتربرام سرم زدن یه سری هم دارو دادن برگشتم خونه ‌.نازی ازسوپی که برای رهادرست کرده بودبرام یه ذره اورد بازم رفت بیرون به زوریه کم خوردم بازخوابیدم. تاغروب که مادرم بیاداصلا نیومدببینه چمه زنده ام یامرده .غروب که مادرم امدگفت باعطیه رفتیم خونه خاله ات .گفتم یه غذای مقوی برام درست کن برام چلوگوشت درست کردخداسایه هیچ مادری روازسربچه اش کم نکنه. یکی دوروز پیشم بودحسابی بهم میرسید حالم کم کم بهترشده بود نازی تلافی کارمنوبد دراورد ومنم براش داشتم تابه وقتش. بخاطررهافقط تحملش میکردم چندماهی گذشت تایه روزبهم زنگزدکه بارهامیرن پارک گفتم خیلی مراقبش باش غروب که امدم دیدم زیرچونه رهاپانسمان شده ترسیدم ازنازی پرسیدم چی شده گفت توی پارک ازتاب افتاده چون ازقبل هم ازش دلخوربودم گفتم کلی پول میگیری ازمن که فقط مراقب رهاباشی عرضه اونم نداری اینم وضع خونه است نه غذا برای من درست میکنی نه اتاقم تمیزمیکنی لباسامم میدم خشکشویی بازم گفتم اشکالنداره بذارمراقب رهاباشه اینم مراقبته .درحالی که من پرستارگرفتم که به همه کارهام رسیدگی کنه تن صدام خیلی بالارفته بود.نازی که انگارمثل قبل دیگه سربزیرنبوددرجوابم گفت اولاصداتون بیاریدپایین دوما مگه من خواستم اینجوری بشه پیش میاد.خداروشکربخیرگذشته چشم سعی میکنم بیشترمراقب رهاباشم. راجب کارهای شخصی شماهم بایدبگم ازروزاول که امدم بهتون گفتم بخاطراصرارمادرتون ورهابرگشتم وکاری به شماندارم .الانم مشکلی نیست اینقدربه حقوقم اضافه کنید کارهای دیگه خونه ام انجام میدم!!!یه مبلغ نسبتازیادی برای اضافه کردن حقوقش خواسته بوداونم فقط برای کارهای که برای من انجام بده باورکردنش برام واقعاسخت بود این اوم نازی که من میشناختم نبود. ادامه دارد.. ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
قراربودماه بعدمهساومحسن عقدکنن خاله ام اصلاخوشحال نبوددولی مامانم سعی میکردخاله ام رواروم کنه وقانعه اش کنه اگراین انتخاب محسن شماهم به خواسته اش احترام بذارید این وسط رامین هم خیلی عصبی بودیه جورای مهسابااین کارش خودش روازچشم مادرشوهرم ورامین انداخته بودتوی حرفهاورفتارهاشون این روقشنگ حس میکردم اونای که تادیروزمهساروروی چشماشون میذاشتن الان دیگه وجودش براشون مهم نبود هرچندمهساحق زندگی کردن داشت ولی شایدانتخابش درست نبود چندروزی ازخواستگاری گذشته بودکه من مهساروتوی راپله دیدم بهش سلام کردم وگفتم مبارکه گفت به کوری چشم خاله ات من بامحسن ازدواج میکنم به مادرت بگودخالت نکنه گفتم مادرمن اهل دخالت کردن نیست مهسا همنجوری که داشت میرفت پایین گفت اون داره مادرمحسن روپرمیکنه فکرنکن نمیفهمم من به هیچ کس حق دخالت نمیدم مهسانیومده داشت همه روبه جون هم مینداخت تارسیدم خونه زنگ زدم به مامانم گفتم مهساچی گفته وازش خواستم کوچکترین دخالتی نداشته باشه حتی ازروی دلسوزی محسن ومهسامیرفتن خریدهای قبل عقدرومیکردن من ازطریق دخترخاله ام درجریان قرارمیگرفتیم محسن درامدانچنانی نداشت وبیشترپول خریدهاروبادعواازشوهرخاله ام میگرفت خاله ام میگفت مهساخریدکه میره دست روی گرونترینهامیذاره ومحسن مجبوره کمبودمالیش روازپدرش بگیره خلاصه خبرزن گرفتن محسن توی فامیل پیچیدویک هفته مونده به مراسم عقدمحسن یه روزگوشیم زنگ خوردشماره ناشناس بودوقتی جواب دادم صدای یه دخترجوان پیچیدتوگوشیم که سلام کردبعدخودش روسمیرامعرفی کرد شناختمش دخترعمومحسن بودباهاش سلام علیک کردم متوجه شدم داره گریه میکنه میدونستم عاشق محسن بوده گفت جاریت تمام ارزوهای منوخراب کردمنوومحسن رابطه خوبی داشتیم وقراربوباهم نامزدکنیم کاش هیچ وقت ارایشگاه جاریت نمیرفتم که بامحسن بیشتراشنابشه سمیرابرام تعریف کردکه بعدازاشنایی محسن اون شب خونه ماوقتی محسن متوجه میشه مهساارایشگربه سمیرامیگه وچندبارسمیرارومیبره پیش مهساوهمین بردنهای سمیرابه ارایشگاه باعث اشنایی بیشترمهسابامحسن میشه وقتی سمیرابرام تعریف میکردخیلی ناراحتش شدم وبهش گفتم بدون محسن عاشقت نبوده اگرواقعاتورومیخواست دنبال مهسانمیرفت حالاهرچقدرهم که مهسابراش قرقمزه میرفت من سمیرارودرک میکردم چون خودم کشیده بودم ازرفتارهای مهسا مادرشوهرم دوروزمونده به عقدمهسارفت شمال میدونستم مادرشوهرم برگرده خوابهای بدی واسه مهسادیده من مجبوربودم بخاطرخاله ام شده توی مراسم باشم روزعقدمهسارامین خیلی گرفته بودمیدونستم بخاطربرادرجوان مرگشه خلاصه من رایان روامده کردیم وبارامین مادرم داداشم رفتیم محضرمهساخیلی خوشگل شده بودارین روگذاشته بودپیش دوستش که راحتترباشه!!رامین اروم بهش گفت میدادی به مریم نگهداره به دوستت میگفتی اون یادگاربرادرمه اگریه موازسرش کم بشه خون به پامیکنم بیشترمنظوررامین به محسن بودوفکرمیکنم میخواست بهش هشداربده که مراقب ارین باشه محضرخیلی شلوغ بودیه لحظه چشم انداختم سمیرارودیدم چقدراین دختربه دلم نشسته بودخیلی باوقاروسرسنگین بودمیدونستم به اجبارخانواده اش امده ولی رفتارش خیلی عادی بودحتی بعدازخطبه عقدامدبه محسن مهساتبریک گفت شام همه خونه خاله ام دعوت بودیم غذاازبیرون اورده بودن ماشام روخوردیم بامامانم بلندشدیم امدیم اون شب خونه مادرم موندیم فرداصبح که برگشتیم مهساهنوزنیومده بودنزدیکهای غروب بودمهسابامحسن امدن وسیله برداشتن رفتن دوروزبعدازعقدمحسن مادرشوهرم برگشت من ورامین روصداکردپایین گفت مهسابایدبره ازاینجاخونه وماشین روبایدبذاره میدونستم همون موقع ام که ماشین مسعودروفروختن سندبه نام مهسانزدن مادرشوهرم گفت ارینم بذاره خودم بزرگش میکنم میدونستم مادره وهرچی باشه توی یکسال ازدست دادن دوتاعزیزبراش خیلی سخت بوده وگرنه قلباراضی به جداکردن ارین ازمهسانبود رامین گفت مامانم خونه ماشین روخودشم میدونه سهمی توش نداره ولی ارین به وجودمادرش نیازداره شماهم سن سالی ازتون گذشته نمیتونیدبچه داری کنیدزن منم که بادانشگاه رایان درگیره همینجوریشم مامانش نباشه ماول معطلیم باحرفهای رامین یه کم اروم شدرامین زنگزدبه مهساوگفت بیاکارت داریم دم غروب بودباارین امدن مادرشوهرم خیلی سردباهاش رفتارمیکردفقط ارین روبغل میکردقربون صدقه اش میرفت چای میوه برای مهساگذاشتم ولی نخوردمهساگفت سالن مشتری دارم کارم داشتیدبایدبرم ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
درجواب حاج خانم گفتم نه کسی کاری به من نداره فقط یه لحظه دلم برای مامانم تنگ شد گفت خیلی وقته منتظرم بیای ازخودت خانوادت برام تعریف کنی اماهمچنان سکوت کردی حرفی نمیزنی کم بیش من روشناختی میدونی هرکاری ازدستم بربیادبرات انجام میدم دخترجان نمیتونی تااخرعمرت که اینجابمونی بلاخره بایدبرای اینده ات برنامه ریزی کنی هرچقدرهم من کمکت کنم بازنمیتونم جای خانوادت روبرات پرکنم بهم اعتمادکن نذارخیلی دیربشه گفتم هیچ راه برگشتی برای من وجودنداره خودمم بخوام خانوادم دیگه من رونمیخوان کاری که من کردم قابل بخشش نیست حاج خانم خیلی کنجکاوشده بودبفهمه داستان زندگی من چیه قران کوچیکی که توسجادش بودروبرداشت گفت من خیلی سخت قسم میخورم اماامشب تومجبورم کردی به این قران قسم بخورم که بهت اطمینان خاطربدم تابهم اعتمادکنی وبدون هرکاری ازدستم بربیادبرات انجام میدم حاج خانم باهمین کارش تونست اعتمادمن‌روجلب کنه منم سیرتاپیازهمه چی روبراش تعریف کردم تمام مدتی که من باشرمندگی سرگذشتم روبراش تعریف میکردم اون به حرفهام گوش میدادباتسبیحش ذکرمیگفت ‌وقتی حرفم تموم شدگفت لعنت خدابردل سیاه شیطون که اگرلحظه ای ازیادخداغافل بشی اسیرش میشی اون شب حاج خانم هیچی نگفت منتظربودم یاسرزنشم کنه یانصبحت امافقط نگاهم کردگفت انسان جایزالخطاست امابعضی ازخطاهاتاوان خیلی سنگینی داره امیدوارم خداکمک کنه بتونیم باهم مشکلت حل کنیم ازماجرای اون شب دوهفته گذشت منم کلافراموشش کردم امایه روزصبح حاج خانم صدام کردگفت امروزیه کم بیرون کاردارم میخوام توهمراهم بیای حاج خانم یه پرایدداشت که بچه های مطبخ خریدهای روزانه روباهاش انجام میدادن خلاصه من شدم راننده باحاج خانم رفتیم بیرون بعدازمدتهاداشتم حس زنده بودن روتجربه میکردم.باحاج خانم رفتیم بیرون بعدازمدتهاداشتم حس زنده بودن روتجربه میکردم دلم برای روزهای که ماشین بابام رودزدکی برمیداشتیم باخواهرم میرفتیم دور دورتنگ شده بود پشت چراغ قرمزبودم که یه ماشین پلیس کنارم نگه داشت انقدرترسیده بودم که نزدیک بودبزنم به ماشین جلویی حاج خانم متوجه شدترسیدم گفت دست پات گم نکن چراغ که ردکردی بروفلان محله باتعجب نگاهش کردم گفت برونترس ادرسی که دادبرام خبلی اشنابود وقتی رسیدیم نزدیک مغازه رضاپارک کردم حاج خانم ازماشین پیاده شدگفت یه جوری بشین که بتونی بیرون ببینی امادیده نشی نمیدونستم میخوادچکارکنه فقط گفتم چشم.. حاج خانم رفت تومغازه رضابعداز۱۰دقیقه بارضاامدبیرون داشتم ازتعجب شاخ درمیاوردم باورم نمیشدرضابادستش داشت به حاج خانم ادرس میدادچنددقیقه که گذشت حاج خانم امدتوماشین گفت چقدرخودت الکی عذاب دادی بخاطرچیزی که ازش مطمئن نبودی من موندم چراانقدربی عقلی کردی که این چندماه پیگیرنشدی بفهمی چه بلای سرش امده گفتم اخه پروفایل ایسان پروین مشکیه گفت بله چون پدرایسان فوت کرده انقدرخوشحال بودم که گریه میکردم حداقل مطمئن شدم قاتل نیستم حاج خانم گفت اول درحق خودت ظلم کردی بعد خانوادت گفتم کاش بتونم برای چندلحظه ام شده مادرم روببینم گفت برونزدیک خونتون گفتم نه میترسم ممکنه یکی ببینم گفت برونترس هیچ اتفاقی نمیفته انقدردلتنگ مامانم بودم که سریع حرکت کردم حاج خانم زنگ خونمون روزد بعدازچنددقیقه مامانم بایه‌کیسه امدجلوی در بااینکه فاصلم زیادبوداماکاملامشخص بودچقدرقدرپیرشکسته شده کاش انقدرشجاعت داشتم که میتونستم برم دست پاش روببوسم ازش بخوام ببخشم.. تقریبایک هفته ای ازاین ماجراگذشته بودکه حاج خانم بارسول برای کاری رفتن بیرون خیلی کم پیش میومدحاج خانم ازخونه بره بیرون اخه پاش دردمیکردنمیتونست خیلی راه بره وقتی برگشت من روصداکردگفت فرداناهار مهمون دارم به سراشپزبگوچندپرس غذابرام کناربذاره خودتم بیاکمکم صبح زودرفتم کمک حاج خانم همه جارودسته گل کردم بعدرفتم دوش گرفتم منتظرموندم تاحاج خانم صدام کنه نزدیک ظهرگفت بیاچای میوه شیرینی اماده کن تواشپزخونه بودم که صدای درامد خواستم برم دربازکنم اماحاج خانم گفت خودم میرم توام تابهت نگفتم ازاشپزخونه نیابیرون یه لحظه فکرکردم داره برام خواستگارمیادخندم گرفته بود تواشپزخوپه مشغول بودم که صدای حاج خانم شنیدم داشت به یکی تعارف میکردبیادتو گوشام روتیزکردم تابفهمم مهمونش کیه یهوصدای مامانم روشنیدم گفت ببخشیدمزاحمتون شدیم قلبم داشت وایمیستاد... ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
ويارهاى بدى داشتم ولى حسين خيلى مراقبم بود،تو مدرسه هم نذاشتم كسى بفهمه كه باردارم، هر روز حسين من و مى رسوند و ميومد دنبالم،تا اينكه امتحانات رسيد و به سختى ولى با معدله هجده تونستم پيش دانشگاهيمو با موفقيت پشت سر بذارم كه همشو مديون حسين و مهربونياش بودم.مى گفت دست به سياه و سفيد نزن، هر روز يا خودش اشپزى مى كرد يا از بيرون غذا مى گرفت و هر چى هوس مى كردم برام مهيا بود.مامانم خيلى نگران بود و مى خواست زودتر بچه ها تعطيل بشن و بياد پيشم ولى وقتى بهش اطمينان دادم كه حسين همه ى كارهارو انجام مى ده و نياز به كمك نيست خيالش راحت شد و گفت پس نزديكاى زايمانت ميام. چون خواهرو بردارهاى خودمم بودن و مسيوليتش زياد بود.تابستون بود و منيژه خانم به مادرم گفت من كه بچه ى كوچيك ندارم،حوصلم هم سر مى ره تو خونه اون مياد يه چند ماهى كمكم، با اينكه نيازى نبود ولى خوشحال بودم كه از تنهايى در ميام. حسين ولى مى گفت تو ، تو اين دوران حساس مى شى نگرانم از دست مادرم افسردگى بگيرى، بهش اطمينان دادم كه هيچى نمى شه.منيژه خانم اومد، چه اومدنى، از وقتى رسيد شروع كرد به ايراد گرفتن، گفت سه ماهته مثل هشت ماهه ها مى مونى، من وقتى سر حسين باردار بودم سه ماهم بود ،دوره كمرم چهل و پنج سانت بود، اصلا كسى باورش نمى شد من باردارم، اگه مى نشستم مى گفت خوب نيست زن باردار همش بشينه، اگر راه مى رفتم مى گفت خوب نيست همش راه مى رى، هر چى مى خوردم مى گفت سرديت مى كنه، نه اين گرميه نخور، كلاً رفته بود تو نخم و فقط براى خودش تز مى داد.هر شب كه حسين ميومد و مى رفتيم تو اتاقمون موقع خواب مى پرسيد مامانم امروز چطور بود؟ مى گفتم عالى، مامانتو خيلى دوست دارم، خيلى زحمتمو مى كشه، خيلى خوشحالم كه پيشمه، حسين هم به خاطر تعريفاى من همش از مادرش تشكر مى كرد.مى دونستم به هر حال منيژه خانم مادر حسينه و نمى خواستم بينشون اختلاف ايجاد بشه، در ثانى فكر مى كردم كه بدم نيست به حرفاش گوش بدم، به هرحال اون تجربه ى زايمان و باردارى داره و همه ى حرفاش به خاطره دلسوزيه و نوش تو شكم منه، و نگرانه.به همين چيزا فكر مى كردم و فراموش مى كردم و به دل نمى گرفتم.اواخر شهريور بود كه منيژه جون رفت و من پنج ماهم رو پست سر گذاشتم و ويارم كمتر شدو مى تونستم از پس كارهام بر بيام.به جاى اينكه برام سيسمونى بچه رو بفرستن، پدرم مبلغى رو فرستاد تا با حسين هر چه نيازه از همون تبريز تهيه كنيم.بعد از ظهر ها حسين زودتر ميومد خونه و بعد از يه استراحت كوتاه مى رفتيم خريد و اتاق بچه رو اماده كرديم.هفته ى قبلش دكتر بعد از سونوگرافى گفته بود،بچه دختره.خيلى از اين خبر خوشحال شديم،و با خيال راحت اتاق دخترمون رو با رنگ هاى نباتى و صورتى تزيين مى كرديم و ست اتاقش رو هم سفيد خريدم.از اول كه باردار بودم حسين مى گفت اگه بچمون دختر شد،دوست دارم اسمش رو سارا بذاريم،منم از اسم سارا خوشم ميومد و يادم ميومد دوست صميميم زمان مدرسه اسمش سارا بود و براى همين،روى اين اسم جفتمون به توافق رسيديم.همه چيز اماده بود،مامانم و منيژه خانم اومده بودن و اواسط يك روز سرد برفى،دخترمون سارا به دنيا اومد.دخترى تپل و ناز كه زيباترين دختر دنيا بود.زايمانم طبيعى و راحت بود و زود مرخص شدم.مادرها حسابى كمك حالم بودم،حسين هم حسابى سنگ تموم مى ذاشت.سارا كه دو ماهش شد،اول مادر خودم،بعد هم منيژه خانم برگشتن.تو اين دوماهم خانواده هامون ميومدن و مى رفتن كه سارا رو ببينن.قرار شد هوا كه بهتر شدو سارا يكم بزرگتر شد بريم ابادان،خيلى دلتنگ بودم.همينطورم شد.سارا شش ماهه بود كه رفتم ابادان و قرار شد يك ماه بمونم و هفته ى اخرى كه مى خواستم برگردم حسين بياد دنبالم و يك هفته با هم باشيم و برگرديم تبريز. سه هفته به خوبى خوشى گذشت.ولى روزى كه قرار بود حسين بياد،باهام تماس گرفت و گفت براش كارى پيش اومده و نمى تونه بياد،صداش خيلى ناراحت بود، گفتم پس منم برمى گردم،گفت نه تو بمون من خودم ميام.گفتم تا كى؟گفت نمى دونم شايد همين چند روزه، شايدم دو سه هفته ديگه.دلم خيلى شور مى زد،بى تاب شده بودم و هر چى مى پرسيدم چه اتفاقى افتاده مى گفت مربوط به كارمه.سه هفته ى ديگه به همين صورت گذشت و به خانوادم گفتم طاقت ندارم بمونم بايد برگردم.سارا رو ورداشتم و بدون اينكه به حسين حرفى بزنم،رفت فرودگاه و بعدشم رفتم خونه.ساعت طرفاى دو ظهر بود،مى دونستم حسين سر كاره،به محض اينكه كليد انداختم تو در ديدم حسين رو مبل خوابش برده ويه عالمه كاغذ رو ميز جلوشه.از صداى كليد و سارا چشماشو باز كرد و از ديدنمون شوكه شد!احساس كردم خيلى ناراحته،ريشاش دراومده بود و موهاش به هم ريخته بود.اومد سمتمون و سارا رو از بغلم گرفت و هر دومونو بوسيد و گفت خوش اومدين چرا بى خبر اومدين؟ ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
دکترنزدیکم شدبادستاش صورتمو محکم گرفت فشاردادگفت دفعه اخرت باشه حرف ازرفتن میزنی فهمیدی؟یه کم تحمل کن ببینم چه خاکی توسرم میکنم البته این مقاومت من خیلی هم جواب نمیداد و هرچندوقت یکباردکتریه جوری خودش رو تخلیه میکرد وعذاب وجدانش میموندبرای من.یه شب که تازه رسیده بودم خونه دکتربهم زنگ زدگفت بامهدی اماده بشیدمیام دنبالتون بریم بیرون گفتم کجامن خیلی خسته ام گفت مگه نمیخوای مثل زن و شوهرهای واقعی باشیم پس نق نزن اماده شو به ناچاررفتم دوش گرفتم بالباسهایی که دکتربرام خریده بود یه تیپ خفن زدم ولباسهای مهدی روپوشیدم منتظردکترموندم وقتی دکتررسیدباخوشحالی سوارماشین خارجیش شدیم راه افتادیم.توراه مردم به ماشین دکترنگاه میکردن من لذت میبردم دکتراروم گفت قبل از شیما عشقموسوارماشین جدیدم کردم گفتم واقعا گفت بله زنم هنوزاین ماشینو ندیده.اون شب کناردکتربه من و مهدی حسابی خوش گذشت انقدرخوشحال بودیم که گاهی فکرمیکردم خواب میبینم موقع پیاده شدن ازدکترتشکرکردم گفت کاری نکردم حالابزارعقدت کنم دنیاروبه پات میریزم.همون موقع شیما زنگ زد گفت کجایی دکترچشمکی به من زدگفت دارم میام برات یه سورپرایز دارم..خاطرات خوب اون شب رو تودفترخاطراتم ثبت کردم من واقعاعاشق دکترشده بودم هرچند دوستم نداشتم این رابطه اینجوری ادامه پیداکنه حداقلش این بودکه بهم محرم بشیم.گذشت تایه روز که داشتم ابدارخونه رومرتب میکردم متوجه یه ملافه سفید شدم که مچاله شده یه گوشه افتاده بود بازش کردم جای کرم پودر و رژ لب روش بود‌خیلی فکرم درگیرش شدبه دکترشک کردم یعنی بجزمن باکس دیگه ام رابطه داشت.کاش شهامت این روداشتم که ازش سوال کنم ولی میترسیدم ناراحت بشه چون زنشم گاهی میومدشرکت نمیتونستم خیلی کنجکاوی کنم میتونست بگه بازنم بودم!هرچندبعدهافهمیدم بایه دختری به نام المیرابود،المیرا یکی ازمراجعه کننده هابودکه بادکتر و خانمش مثلا دوست بودن.خیلی واردجزئیات رابطه دکترو المیرا نمیشم انقدری بدونیدبکارتش توسط دکترگرفته میشه وبابتش پول خوبی ازدکترتیغ میزنه که قضیه روبه زنش نگه!! برای اینکه شکم برطرف بشه هرخانمی که زنگ میزد با دکترکار داشت مکالمشون رو یواشکی گوش میدادم ویه روزکه المیرا زنگ زدمتوجه شدم دکترعلاوه برشیما به منم خیانت کرده داغون شدم ولی بازم خفه خون گرفتم نمیخواستم به این راحتی دکتر رو ازدست بدم..یه مدت که گذشت دوباره سرو کله شهین پیداش شدبایه جعبه شکلات خارجی امدخونمون بعدازکلی مقدمه چینی ازم خواست روپیشنهادش بازم فکرکنم دروغ چرا وقتی به پولش فکرمیکردم دو دل میشدم بعدازرفتن شهین بادقت به شکلات نگاه کردم من یه جا اینو دیده بودم؟!یه کم که فکرکردم یادم امد این جعبه توکمد دکتربود فرداش که رفتم شرکت تو یه موقعیت مناسب باکلید یدک کمددکتربازکردم حدسم درست بودچون جعبه شکلات توکمدنبود تو وسایل کمد یه بسته نظرم روجلب کردوقتی بازش کردم دیدم عکس وپاستورت چندتازن توشه!!!بله دکترم مثل شهین توکارفروش دخترهابه کشورهای عربی بود.چندروزی حالم خیلی بدبودنمیدونستم تصمیم درستی بگیرم واقعابایدچکارمیکردم؟!دکتر که متوجه اشفتگیم شده بودگفت بهارجان چته؟چرا انقدرکلافه ای؟دیگه نتونستم سکوت کنم گفتم کی منوصیغه میکنی؟اخراین رابطه به چی ختم میشه؟دکترگفت همین بخاطراین موضوع ناراحتی؟گفتم توباشهین رابطه داری؟! دکترچشماش گردکردگفت خاک توسرت شهین چندسال ازمن بزرگتره جای ننه بزرگمه گفتم اوکی معلوم میشه دکترگفت ببین بیخودی به من وصله نچسبون من عاشقتم فقط یه مشکلی پیش امده گفتم چی؟ گفت شیماحامله است فعلا نمیتونم صیغه ات کنم بذار اون فارغ بشه بعد، بااینکه میدونستم ایناهمش بهانه است ولی خودم رو زدم به نفهمی انگار دوست داشتم خرفرض بشم!!چطوریکی میتونست ازیکی بدش میاد ولی حامله اش کنه ودرانتظار بچه دومش بمونه!!فرداش که شهین امد دیدنم توحرفام بهش گفتم من به دکترشک کردم فکرکنم داره به شیما خیانت میکنه بدبخت روحشم خبرنداره بچه دومشو حامله است!!تازه فکرمیکنم دکترباچندنفر رابطه داره شهین گفت به منو تو ربطی نداره سرت رو بنداز پایین کارتو بکن چرا دنبال دردسری؟گفتم من دیگه نمیتونم تواین شرکت کارکنم میخوام شکایت کنم ارثمو ازمادرم بگیرم ودنبال یه شغل بهترباحقوق خوب هستم یه جاکه محیطش سالم باشه شهین گفت افرین ازاولم باید اینکار رو میکردی تازه داری سرعقل میای اما تابه ارثت برسی هفت خوان رستم رو باید پشت سربذاری تااون موقع میخوای چکارکنی گفتم اون شیخ عرب هنوزم منو میخواد شهین چشماش برقی زدگفت معلومه دیوانه منتظراشاره است گفتم قول میدی اتفاق خاصی برام نیفته گفت اره خیالت راحت به من اعتمادکن گفتم پس ردیفش کن میخوام یکبارشانسم رو امتحان کنم ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
خاطره اولین نوه بود و دختر شیرینی بود واسه همین، همه‌ی اقوام حسین دوستش داشتندهمه توی یه کوچه و دیوار به دیوار بودند خاطره بیشتر وقتها پیش اونا بود و منم از بس تو خونه کار داشتم که وقتی براش نداشتم و بیشتر وقتها فقط موقع شیر خوردن و خواب می‌اومد پیشم.یه روز داشتم تو حیاط رخت و لباسهای حسین رو میشستم و خاطره هم که تازه راه افتاده بود تو حیاط و کنار من بازی میکرد.حین شستن لباسها چندتا پسته از جیبش پیدا کردم و برای اینکه خاطره سرش گرم شه و بهونه نگیره دادم بهش تا بعدا براش بشکونم که بخوره... مشغول کارم بودم که یهویی با داد و بیداد و توپ و تشرهای خانوم به خودم اومدم با فریاد اومد پیشم و گفت؛ آره پسته‌هارو خوردین و تهش رو دادی به بچه؟ این کارها چیه؟ آسمون به زمین میومد اگه از اون چندتا هم به ما میدادین؟ بعد الکی بغض کرد و ادامه داد، آره بخورید مادر چیه که پسته بخوره؟ شوکه شده بودم هر چقدر قسم خوردم که خانوم، والا تو پادگان به حسین دادند و فقط چندتایی تو جیبش پیدا کردم، باور نکرد که نکرد و به حالت قهر رفت تو اتاق... خانوم ول کن نبود و این موضوع شب به گوش آقا رسید اون بدتر از خانوم بود و شکایت هاش تمامی نداشت همیشه نقشه‌اش این بود که یه دعوا و سرو صدایی راه بندازه و بعدش برای اینکه دست از سر ما برداره از حسین یه پولی میگرفت و بی خیال ماجرا میشد... مواقعی که من سوژه‌ای دستشون نمیدادم وگله‌ای در کار نبود، آقا الکی قهر میکرد و بعد خانوم نقش بازی میکرد که آره پیرمرد بیچاره، ناراحته چون پول نداره واسه دکه چیزی بخره و با این نقشه‌ها یه پولی دست آقا رو میگرفت.قبل از اینکه خاطره به دنیا بیاد بعضی وقتها میرفتم پیش عروس عموی حسین و با هم دیگه حرف میزدیم و من براش از حرفهای دلم میگفتم و از سختی هایی که تو این خونه میکشیدم اونم سنگ صبورم بود ولی کاری از دستش بر نمیومد... بعد از بدنیا اومدن دخترم دیگه فرصتی برای این کار هم نداشتم و غمباد گرفته بودم... زیبا وقتی میدید که من این همه تو خونه کار میکنم ناراحت بود و بعضی وقتها به بهونه‌ی اینکه کاری باهام داره، صدام میکرد تا برم و یه کم تو خونشون استراحت کنم و میگفت تو استراحت کن اگه سراغت رو گرفتند، بهشون میگم که من باهات کار دارم... وحیده تو ارومیه زندگی میکرد ولی موقعی که میومد خونه‌ی ما چند هفته‌ای میموند اژدر شوهرش از فامیل های دور خانوم بود و پسر خیلی خوبی بود و هوای وحیده رو داشت ولی مادر و خواهرهاش خیلی وحیده رو اذیت میکردند واسه همین وحیده بعداز ازدواجش با من زیاد کاری نداشت و کمتر اذیتم میکرد سعیده داشت بزرگ میشد و اونم دردش جهیزیه بود و با پولهایی که حسین میداد برا خودش جهاز درست میکرد و از فروشگاه ارتش هر چی میدادند برا خودش برمیداشت... چند ماهی بود که ارتش قول تشویقی و کادو داده بود که یه روز حسین با خوشحالی اومد و درحالیکه یه بسته دستش بود گفت؛ ترلان، واسه تو چادری دادند بیا بدوزش... از خوشحالی زبونم بند اومده بود و از اینکه دیگه از اون چادر کدر و پاره‌ای که چندین بار از خانوم خواسته بودم که برام وصله‌اش کنه خلاص میشدم ذوق داشتم چادری رو از حسین گرفتم و گذاشتمش یه گوشه و با حال خوب رفتم که براش چایی بیارم که یهویی با صدای فریاد خانوم که میگفت؛ زود باش ترلان، آب بیار... با وحشت لیوان رو پر از آب کردم و دویدم تو اتاق و دیدم که وحیده غش کرده و هی دارند میزنند رو صورتش که به هوش بیاد مات و مبهوت داشتم نگاش میکردم که خانوم با عصبانیت آب رو ازم گرفت و انگشتهاش رو کرد تو لیوان و چند قطره‌ای آب پاشید رو صورت وحیده... بعد از تلاش‌های خانوم و سعیده، بالاخره وحیده به هوش اومد خانوم که خیالش از وحیده راحت شده بود به پشتی تکیه داد و نفسش رو به شدت بیرون داد و رو به من گفت؛ هر چی حسین میاره همش باید مال تو باشه؟ چرا این چادری رو از ما قایم کردی؟ترسیدی وحیده واسه خودش برداره؟ از این همه وقاحت خسته شده بودم دیگه حرفهای خانوم رو نمیشنیدم وقتی فهمیدم که درد وحیده، درد چادری بود که حسین واسه من آورده بود رو به حسین که داشت منو نگاه میکرد با بی‌اعتنایی گفتم؛ چادری رو بده به اون من نمیخوام و سرم رو انداختم پایین و رفتم تو اتاق یه گوشه مچاله شدم و تو فکر رفتم.ماهها گذشت.تازه به بودن حسین در کنارم عادت کرده بودم که باز هم حسین رو منتقل کردند به یه جای دیگه، این بار مرز پیرانشهر... خیلی غصه میخوردم ولی هر بار خانوم تشری به من میزد و میگفت، تو چقدر ناشکری، همش دوست داری حسین بمونه ورِ دلِ تو و پول هم از آسمون بیاد... ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
باتمام کمبودهای که توزندگی داشتم ولی هیچ وقت بهش اعتراضی نمیکردم چندماهی گذشت که بازحالتهای بارداری قبلیم امدسراغم وقتی ازمایش دادم جوابش مثبت بود حامدازشنیدن بارداریم خیلی خوشحال بودوانگارپاقدمش برای ماسبک بودواوضاع مالی مایه کم بهترشدوباکمک خانواده ام تونستیم نزدیک خونه پدرم یه زمین بخریم خیلی ذوق میکردم که قراره صاحب خونه بشم هرچندمیدونستم ساخت خونه خیلی خرج داره وبه این راحتی هانیست وتوتخیلات خودم قسمتهای مختلف خونه روتجسم میکردم ودعامیکردم هرچه زودتربتونیم بسازیمش حامدعجله اش ازمن برای ساخت خونه بیشتربودوپیش چندنفرازاقوام نزدیکش رفت شایدبتونه پولی تهیه کنه وساخت خونه روشروع کنیم ولی وقتی برگشت گفت کسی بهم پول قرض نداده به حامددلداری میدادم که ناراحت نباش خدابزرگه ویه روزکه پدرم امددیدنمون بهش گفتم اگرمیتونه ازجایی برامون وام جورکنه گفت باشه به چندنفرمیسپارم شایدجوربشه چندروزی ازاین ماجراگذشت که یه روزباسمانه میخواستیم بریم خونه مادرم مسیرمون طوری بودکه ازجلوی زمین عبورمیکردیم وقتی به نزدیکی زمین رسیدیم یه کامیون رودیدم که داره مصالح ساختمون خالی میکنن اول فکرکردم اشتباه میکنم ولی وقتی جلوتررفتیم فهمیدم سرزمین ماست باسمانه رفتیم جلوازصاحب کامیون پرسیدم اینامال کیه گفت نمیدونم ولی یه اقای ادرس داده وگفته بیارم اینجاخالی کنم فکرم کارنمیکردمتعجب نگاه میکردم که حامدهم رسید پیش خودم گفتم شایدازجایی پول تهیه کردومیخواسته من روسورپرایزکنه ولی وقتی دیدم حامدم ازهمه جابیخبربودوهاج واج به مصالح ساختمون نگاه میکرد ازراننده سوال کردوگفت مشخصات کسی که برای مامصالح فرستاده روبگید راننده گفت یه اقای که موهاش قرمزبوداین مصالح روبراتون فرستاده اون لحظه هرچی فکرمیکردم ذهنم یاری نمیکردبفهمم کی رومیگه خلاصه رفتیم خونه پدرم مادرمم وقتی شنیدمثل ماتعجب کرد حامدگفت شایدپدرت میدونه وهمه منتظربابام موندیم شب که پدرم امدگفت من به چندنفری برای وام سفارش کردم ولی مصالح رونمیدونم ورفت توفکرکه من یدفعه گفتم راننده گفت یه اقای موقرمزمصالح روفرستاده بااین حرفم بابام انگاریادچیزی افتاده باشه گفت کاراقارسول من اون روزازخونه شماداشتم برمیگشتم اقارسول رودیدم وجریان روبراش تعریف کردم اون ادم خیرودست دلبازیه الان بانشونی که تودادی شک ندارم کارخودشه اقارسول شدفرشته نجات ما همون شب باحامدبرای تشکررفتیم خونش ولی این مردکه یکی ازاشناهای مابودبه حدی بزرگواربودکه اصلابه روی خودش نمیاوردومیگفت کاری نکردم هرچی حامداصرارکردکه قیمت مصالح روبگه تابعدابهش پس بدیم ولی زیربارنرفت ین محبت ولطف اقارسول روهیچ وقت من وحامدفراموش نمیکنیم باکمک اقارسول ووامی که گرفتیم تونستیم خونمون روبسازیم واسباب کشی کنیم به منزل نو اون زمان من ماهای اخربارداری رومبگذروندم وخیلی برام سخت بود هرچند مادرم همیشه کمکم بود ودوماه بعدازاسباب کشی دخترم مهربان به دنیاامد خیلی دوستداشتم علی روهم بیارم پیش خودم وحامدهم مخالفتی نداشت ولی مسعودباوجوددوتابچه ازنگاررضایت نمیداد این وسط سمانه به مهربان خیلی حسادت میکردهرچندمن طوری رفتارمیکردم که فرقی بینشون نذارم ولی بازم تاچشم من رودورمیدیدکارخودش رومیکردصدای مهربان رودرمیاورد زندگیه تقریبا ارومی داشتم ومهربان یکساله شدکه من بازباردارشدم وبعداز۹ماه دختردومن مریم به دنیاامد ولی بعداز زایمانم حامدازکاربیکارشدواوضاع مالی مابازخرابترازقبل شد حامدبرای کارعازم جزیزه قشم شدومن باسه تابچه کوچیک وبدون داشتن پولی تنهاموندم یادمه روزی که حامدرفت من ابگوشت گذاشتم واون ابگوشت روهرروزبهش اب اضافه میکردگرم میکردم وازش میخوردیم واینجوری شکم خودم وبچه هاروسیرنگه میداشتم انقدرمغروربودم که دوستنداشتم ازمشکلات زندگیم به مادرم بگم وقتی مادرم بعدازیک هفته امددیدنمون ازحرفهای سمانه متوجه اوضاعمون شد من رودعواکردگفت چرانیومدی خونه ما گفتم من همیشه سربارشماوبرادرم هستم دوستندارم بیشترازاین اذیت بشیدمادرم ماروبه زوربردخونه خودشون وبعدازیک ماه مقداری پول ازحامدبه دستمون رسیدکه رفتیم خونه خودمون وشایدباورش سخت باشه ولی من تاامدن حامدکه سه ماطول کشیدبااون مبلغ کم زندگی روگذروندم وقتی حامدامدمقداری باخودش پول اوردبودولی ازاونجایی که ادم ولخرجی بوداون پول خیلی زودتموم شدوبرای کارهم دیگه نرفت قشم ودریه کارگاه مشغول به کارشدومن بازبرای بارسوم حامله شدم واینارازخدامیخواستم که بچه سومم پسرباشه تادهن اطرافیان بسته بشه چون فامیل حامدخیلی تیکه مینداختن وانگارمن مقصربودم که بچه پسرنمیشد امابچه سومم دخترشدوباوجود۴تابچه اوضاع مالی مابدترازقبل شد طوری که مجبورشدیم یکی ازاتاقهای خونه روبه اجباراجاره بدیم تاکمک خرجی برامون باشه. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
ما همه خوب می دونستیم با کتکی که ابراهیم خورده حداقل به این زودی ها امیدی به آزادی بابام نیست ...با این حال مامان از عطا خواست ما رو بزار خونه و اونو ببره پیش دایی ، گفت میرم تو خونه اش بس میشینم تا رضایت نده نمیام ... ولی ساعتی بعد بر گشت خونه و گفت : نمی دونم درو باز نکردن یا خونه نبودن داییت نمایشگاه هم نبود .... دوباره دور هم نشستیم تا راه چاره ای پیدا کنیم ..... اون زمان یک پیکان حدود بیست و سه هراز تومن بود و دایی پنجاه هزار تومن از بابام سفته گرفته بود تقریبا پول سه تا پیکان. بهروز گفت : آخه دایی که می دونه ما همچین پولی رو نداریم برای چی این کار و می کنه نمی دونم چه دشمنی با ما داره !!! ابراهیم بی شرف با وقاحت می گفت بهاره رو بدین به من,, تا خودم رضایت شو بگیرم .... خیلی نامردن ... اصلا آدم باورش نمیشه حیوون های عوضی ... مامان یک فکری کرد و گفت : حالا ابراهیم هم پسر بدی که نیست خوب اینم راه نجاتیه ....تا اومدم حرف بزنم که بهروز و هانیه پریدن به مامان ... بهروز گفت : چی میگی مامان بسه دیگه برای این که چند روز زودتر بابام بیاد بیرون بهاره رو تا آخر عمر بفرستیم زندان ؟ یک دفعه ی دیگه همچین حرفی بزنین من می دونم و شما ، بهاره حتی اگر خودش هم بخواد من نمی زارم مگر مرده باشم ... بابام هم یک طوری میاریم بیرون تسلیم اون نامردا نمیشیم باید قوی و محکم رفتار کنیم اگر ببینن ما ضعیف هستیم تا می تونن به ما فشار میارن .... عطا گفت : بهروز راست میگه باید پشت هم باشیم و قوی؛؛ صبر داشته باشیم وگرنه تو این منجلاب فرو می ریم و هی بدتر میشه باید درست رفتار کنیم ...کار امروز توام درست نبود که ابراهیم رو زدی نباید اتو دست اونا بدیم ...... مامان تو فکر بود و گفت : ای وای از این روزگار؛؛ اصلا آدم فکر نمی کنه ممکنه از برادر خودش این کارا رو ببینه ..گردنم بشکنه من مراد رو وادار کردم بره آلمان و ماشین بیاره اونسال خیلی داداشم جون فدای من بود هر شب میومد و به من سر می زد .... گفتم : نه مامان خانم به خاطر شما نبود می خواست پول رو پول بزار,, صرفه جویی می کرد و هرشب شام خونه ی ما بود خوب می خواست چی بگه ؟ راستشو بگه که اومدیم ناهار و شام بخوریم بریم ..خوب می گفت دلم واست تنگ شده آخه مگه میشه هر شب آدم دلش تنگ بشه یک شب هم می گفت ما بریم خونه ی اونا شام بخوریم چرا نمی گفت ؟ پس شما ساده بودین زد پشت دستشو گفت ای دل غافل آره به خدا این همه نون و نمک ما رو خوردن ...و نمکدون شکستن بهروز گفت بابا دو ماه رفت و از کارو زندگیش افتاد یک قرون بهش نداد چقدر ما سختی کشیدیم تازه پول بیمارستان رو هم نداد اینقدر از همون اول طلبکاری کرد که ما همیشه فکر می کردیم بهش بدهکاریم..با صدای علی به خودم اومدم تشنه بود ، بلند شدم و بهش آب دادم و نماز خوندم و خوابیدم باید صبح میرفتم دنبال خونه صبح اول وقت بعد از این که صبحانه ی بچه ها رو دادم اونا رو سپردم به یلدا و گفتم از در اتاق حتی برای دستشویی بیرون نیان. خودتون رو نگه دارین تا من بر گردم اول رفتم سراغ آدرسی که از اون زن گرفته بودم پرسون پرسون توی کوچه پس کوچه های باریکی که پر بود از خونه های کوچیک انتهای یک بن بست اونجا رو پیدا کردم وقتی رفتم تو شرا یط رو مناسب ندیدم اینجا جای من نبود درست حدس زده بودم اتاق های پهلوی هم پر از زوار بود شلوغ و کثیف و غیر قابل تحمل اومدم بر گردم که زن صاحب خونه منو دید و شناخت صدام کرد و خودش بدو اومد جلو و گفت : بفرمایید تو من اون اتاق آخری رو میدم بهتون کسی کاری به کارتون نداره بفرما روم نشد بهش چیزی بگم رفتم و باهاش اتاق رو دیدم ولی همون طور که فهمیده بودم مناسب نبود ولی خوب فکر کردم اینجا باشه برای آخرین گزینه پرسیدم ماهی چند؟ و چی در اختیارم می زارین گفت کرایه با آقا مانه ولی اون آشپز خونه در اختیارته که غذا درست کنی ظرف کثیف توش نمونه و پول آب هم باید جدا بدی پرسیدم حموم دارین ؟ گفت نِه...حموم سر کوچه هست راحته دو قدم راه بیشتر نیست دستشویی هم تو حیاط هست گفتم باشه پس فکرامو بکنم بر می گردم گفت نمیشه باید الان بگین می خواین یا نه؟ ما باید به زوار اجاره بدیم گفتم تا فردا صبر نمی کنین ؟ گفت چرا تا فردا صبر می کنیم ولی اجاره ی امشب رو باید بدین گفتم نه شما برین اجاره بدین من نمی خوام. شاید باور نکنین همه ی این حرف ها مثل پتک می خورد تو سر من؛؛ داشتم دیوونه می شدم اگر مطمئن بودم که برای همیشه می مونم یک فکری می کردم ولی نمی دونستم تا کی می تونم تو مشهد دوام بیارم ...اول رفتم شیراز بعد یزد و چند ماه هم توی سمنان زندگی کردم دوباره برگشتم تهران و از اونجا اومدم مشهد و حالا نمی دونستم تا کی توی این شهر آواره می مونم از اونجا اومدم بیرون و با نا امیدی شماره ی چلو کبابی رو گرفتم ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
مادر گفت خوب ؛بدون خبر اون که کاری نکردم اونم خواسته اش همینه ..دلش نمی خواد بچه های سالار زیر دست کسی بیفتن ماهنی این کار به صلاح همه ی ما هست دهن مردم هم بسته میشه گفتم یک کلام به صد کلام مادر خوب گوش کنین من زیر بار این حرف نمیرم.آقا جان عصبانی شد و گفت : مگه دست توست نه اینجا پدر و مادر داری بری زیر بال و پرشون نه کس و کاری ؛؛ می خوای چیکار کنی یک زن جوون و بیوه ؟ ..گفتم من زیر پر و بال شما هستم آقا جان ..شما رو پدر ومادر خودم می دونم ..آخه منو درک کنین فرهاد مثل برادر منه تا حالا به همین چشم بهش نگاه کردم ..وقتی به زبون میارین حالم بهم می خورده این کارو با من نکنین ...فکر کنین دختر خودتون هستم .... اون بحث بدون نتیجه تموم شد ولی من مثل یک مرده ی متحرک شده بودم ...دلشوره ی عجیبی داشتم و می ترسیدم حرفشون رو به کرسی بشونن ... ...چیکار باید می کردم نمی دونستم .....تصمیم گرفتم با خود فرهاد حرف بزنم و بهش حالی کنم که این کار شدنی نیست ....تا چند روز بعد جرات نکرد خونه ی ما بیاد ..و بالاخره سر و کله اش پیدا شد . این بار عصبانی بودم و دست و پام می لرزید ..بچه ها تو حیاط بازی می کردن و درو براش باز کردن ...اونم شروع کرد با اونا بازی کردن و خندیدن و من داشتم حرص می خوردم ...انگشت هامو تو هم کرده بودم فشار می دادم ...چی باید می گفتم که روش باز نشه ولی بدونه که این کار شدنی نیست ....باید صبر می کردم تا تپش قلبم آروم بشه و بتونم بدون استرس حرفم رو بزنم ..ای خدا چرا منو زن آفریدی ؟به زحمت تونستم خودمو آروم کنم ...در حالیکه نمی دونستم باید بهش چی بگم که قال قضیه رو کنده بشه .. یک چایی ریختم و با قندون گذاشتم تو یک سینی و بردم تو ایوون .. فرهاد به محض دیدن من دست از بازی کشید و همین طور که سرش پایین بود زیر چشمی نگاهی به من کرد و گفت : سلام ماهنی ....سینی رو با غیظ محکم گذاشتم زمین طوری که صدا بلندی کرد و گفتم : بفرمایید چایی ..دوباره نگاهی به من کرد و من این بار فهمیدم که رفتارش با من فرق کرده .. اومد و لب ایوون نشست و آهسته گفت : دست شما درد نکنه .. با همون لحن تند گفتم : رشید دست خواهرت رو بگیر و برو تواتاق من با عموت کار دارم ...رشید با نارضایتی گفت : حرفتون رو بعدا بزنین , الان دارم بازی می کنیم .. گفتم : همین که بهت میگم گوش کن زود باش برو تو اتاق توام برو فاطمه ... فرهاد آهسته و با ترس استکان چای رو برداشت و سعی می کرد رفتارش عادی باشه ..و همین طور سرش پایین بودو من بالای سرش ایستاده بودم .... قاطع گفتم : آقا فرهاد مثل اینک من مزاحم زندگی شما شدم ..به خاطر ما به زحمت افتادین ؛؛ دیگه باید یک فکری برای خودم بکنم .... در ضمن پول محصول امسال رو هم به من ندادین چرا ؟ گفت : هنوز حساب و کتاب نکردم ...گفتم : حساب کتاب نکردین یا نمی خواین پول بچه های منو بدین خودم خرج کنم ؟ گفت : شما هر قدر پول لازم داشتین بگین میدم بهتون ...گفتم :واقعا اینطوریه ؟ پول خودم رو از شما گدایی کنم ؟ سکوت کرد ....مونده بودم چی بگم ؟و لی متوجه بودم که داره طفره میره ....گفتم : باشه ؛ حساب و کتاب کنین بقیه پول رو بدین به من و دیگه خواهشا اینجا نیاین ..مادر می گفت حرف سخن درست شده ..... خوبیت نداره شما هم هر وقت دلتون برای بچه ها تنگ شد می فرستم خونه ی مادر؛؛ برای کارای خودمم کسی رو پیدا کردم ؛؛ شما تا حالا هم خیلی زحمت کشیدین ..ممنون ..دستتون درد نکنه ..برسه به روح سالار ..که ناظر کارای شماست ..اون زن و بچه شو به امید مردونگی شما گذاشت و از این دنیا رفت ....من ...می خوام بچه هام رو بزرگ کنم و به سالار هم وفا دار می مونم...لازم نیست کسی برای من فداکاری کنه ...من خودم از عهده ی کارام بر میام ..شما دیگه زحمت نکش برین دنبال زندگی خودتون . گفت : کی به شما گفته من فداکاری می کنم ؟ وظیفه ی منه از شما ها مراقبت کنم ..باید مرد بالای سر شما باشه ؟ یا نه ؟ گفتم : چرا باید مرد باشه ؟تازه عمو هست ..ماه بی بی هم جای صد تا مرد پشت منو داره ....استکانی که دستش بود گذاشت زمین و از جاش بلند و گفت : نه اینطوری نمیشه ...ما تو این شهر آبرو داریم ...گفتم : شما برای آبروی خودتون می خواین منو قربونی کنین ؟ گناهم چی بوده که شوهرم مرده ؟ اگرشما اینجا نیای دیگه کسی حرف درست نمی کنه ....منم خودم جواب آبروی خودمو میدم ....گفت : به والله حساب این حرفا نیست من با میل خودم می خوام این کارو بکنم ...گفتم : اولا که هر دقیقه یک حرف می زنی ؟ از این طرف میگی مجبوریم و پای آبرو در میونه از اون طرف این حرف رو می زنی ...به هر حال جواب شما یک کلمه ی ساده اس ,,نه ,, شنیدین اینو تو گوش پدر و مادرتون هم فرو کنین ....من دیگه زن کسی نمیشم ..می خوام بشینم بچه هام رو بزرگ کنم... ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
دستش و روی گونه م گذاشت و گفت _ولی من فکر میکنم انقدر عاشقم میشی که این کار و بکنی.توی دلم گفتم کجای کاری من همین الانم بدجور عاشقت شدم.اخه تو شوهرمی و خودت نمیدونی نمیدونی که من زنتم لبخند محوی زدم و گفتم _از مهمونی کشیدم تون بیرون. در حالی که با پشت دست گونه م رو نوازش میکرد گفت _می ارزید.سکوت کردم.خودش رو به سمتم کشید و گفت _باورم نمیشه تو ماشین دارم با یه دختر بچه حرف میزنم. _اما من بچه نیستم شما زیادی بزرگین. _هممممم زیادی بزرگم زیر نگاه سنگینش معذب شدم و گفتم _من امشب خونه ی سحر میمونم بی زحمت بپیچین تو همین کوچه تا...هنوز حرفم تموم نشده بود ماشین از جاش کنده شد.متعجب گفتم _کجا میرید؟ _حالا که به بابات گفتی خونه ی سحر دوستتی پس سحر هم بگو با منی.با چشمای گرد شده گفتم _نمیشه من نمیام خونه ی شما.چشمکی زد و گفت _کی خواست تو رو ببره خونه؟ _پس کجا میریم؟ با شیطنت گفت _یه جای خوب... محکم بشین با دیدن منظره ی روبه روم چشمام برق زد.یه رستوران بالای کوه بود که تخت های سنتیش منو یاد روستای خودمون می‌نداخت.بعضی از تخت هاش روکش پلاستیکی داشت و زیرش آتیش روشن بود تا داخل و گرم کنه.با دیدن تاب دو نفره خوشحال به سمتش رفتم و روش نشستم.خان پشت سرم اومد و گفت _آوردمت پارک خانوم کوچولو؟ برگشتم و مظلوم گفتم _تابم میدید؟لبخند محوی زد و پشتم ایستاد و تابم داد. _واقعا انگار دخترم و آوردم پارک. اومدیم اینجا شام بخوریم... شهر بازی که نیست.یخ نمیزنی تو؟ _مگه سرده هوا؟شما هم جا میشید ها...بیاید بشینین خیلی حس خوبیه.محکم تر تابم داد و گفت _از سن من گذشته. _یه جوری راجع سن تون صحبت میکنین انگار چهل سال تونه. _تو هم یه جوری منو شما شما مخاطب میکنی انگاری شصت سالمه.خندیدم و گفتم _باید به آدما احترام گذاشت. تاب و نگه داشت. صورتش و پایین آورد و پچ زد _اما با دوست پسرت باید راحت باشی عشق کوچولوی من.گر گرفتم و سریع از روی تاب پریدم پایین.صدای خندیدنش توی گوشم پیچید.پلاستیک آخرین تخت رو کنار زد و گفت _بپر تو. با صورتی قرمز شده کفش هام و بیرون کشیدم و وارد شدم.خودشم پشت من کفش هاش و در آورد. پلاستیک هارو کیپ کرد و گفت _یخ زدیم اون بیرون. موندم تو چه جوری تو این هوا تاب بازی میکنی ابرو بالا انداختم _من واقعا احساس سرما نمیکنم چون عادت دارم.خودش رو نزدیکم کشید..دستش و به سمتم گرفت و گفت _پس منم گرمم کن.دستش و توی دستم گرفتم و به سمت لبم بردم و آروم ها کردم.در حالی که نگاه از صورتم برنمی‌داشت گفت _چرا انقدر سرخ و سفید میشی؟بدون این‌که به چشماش نگاه کنم گفتم _آخه یه جوری نگام میکنین.معنادار پرسید _چه جوری؟ _نمیدونم... یه جوری دیگه. من عادت به این نگاه ها ندارم. _خوبه... چون فکر اینکه قبل من برای یکی دیگه سرخ و سفید شده باشی دیوونه کننده ست.با کشیدن دستم دیگه اجازه نداد دستش و ها کنم.در کمال تعجب سرش و روی پام گذاشت و با لذت چشماش و بست.گفت _با این سن نیم وجبیت اما مثل مامانا به آدم آرامش میدی.دستم و لای موهای پرپشتش فرو بردم و گفتم _با اینکه هر بار میخوام ازتون دوری کنم اما باز خودم و کنار شما میبینم.چشماش و باز کرد و گفت _دوری چرا؟من من کردم _درست نیست. ما خیلی با هم فرق داریم. شما...نذاشت حرفم و بزنم _ازت بزرگترم؟ _بحث این نیست.روابط تون.. _در اون مورد تفاوتی نداریم. بذار بهت یادآوری کنم داری برای دوستت دلبری میکنی اینکه من اولینشم دلیل نمیشه فرقی با بقیه ی دخترهایی که باهام بودن داشته باشی.با این حرفش روح از تنم بیرون رفت و لبم باز شد که بگم من زنتم اما نتونستم.به جاش خواستم بلند بشم که دستم و گرفت و گفت _من اون روابطی که تو فکر میکنی و با دخترا ندارم آیدا...اینکه باهاشون دوستم دلیل نمیشه همه شون و به خلوتم راه داده باشم،دوست ندارم مدام با شک بهم نگاه کنی. من آدم خیانت کردن نیستم. تا وقتی باهاتم سمت دختر دیگه ای نمیرم پس بهم اعتماد کن.جوابی بهش ندادم.هنوز دلخور بودم...سرش و از روی پام برداشت و روبه روی صورتم مکث کرد و پچ زد _من میخوامت عزیز دلم.. بیشتر از اونی که فکرش و بکنی خانومم... خانوم کوچولوم... لبخند زدم که نگاهم کرد و ... * * * * * ماشین و جلوی خونه ی سحر پارک کرد و گفت _باید میومدی خونه ی من... خواب آلود گفتم _یه وقت دیگه. دماغم و کشید _خوابت گرفته کوچولو.. _عادت ندارم تا دیر وقت بیدار بمونم.نمیدونم تا بالا دووم میارم یا توی پله ها خوابم میبره. موهام و از صورتم کنار زد _می‌خوای ببرمت؟ دستم به سمت دستگیره رفت و گفتم _شب بخیر. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
ببین چقدر خونه خلوته. ببین گل بانو سه تا بچه داره. - گل بانو بزرگترین خواهرمه. قبل از این که من به دنیا بیام ازدواج کرده. اما من حوصله بچه ندارم احمد. زندگیمون خوبه. داریم روی خوش زندگی رو می بینیم. بذار یه کم بگذره بعد اسم بچه رو بیار.چند وقت گذشت. عشقی که احمد به بچه داشت را می دیدم. دلم نمی خواست بیشتر از این اذیتش کنم. یک روز تصمیم گرفتم که به مرکز بهداشت بروم و پرونده تشکیل دهم.قرص هایی که باید قبل از بارداری می خوردم را خوردم.بدون این که به احمد بگویم.وقتی بارداری ام قطعی شد،دلم خواست احمد را کمی اذیت کنم. همچنان احمد می گفت من دیگه دلم یه کوچولو می خواد تو این خونه. نمیشه که بچه نیاریم.من هم به روی خودم نمی آوردم و می گفتم فعلا وقتش نیست.با خواهرم هماهنگ کردیم تا با نقشه ای که کمی شیطنت در آن بود، احمد را خبردار کنیم.شب تولد احمد بود. دسته گل خریدم. کیک سفارش دادم. یک دست لباس خریدم و جواب ازمایش را به خواهرم دادم. خواهرم هم همه این ها را به دست برادر شوهرش داد.هر ده دقیقه، برادر شوهرش به عنوان پستچی در خانه را می زد و یک بسته را می داد. داخل یکی از بسته ها بادمجون بود.داخل یکی دیگر گل و شماره تماس غریبه ای بود که نوشته بود: عشقم تولدت مبارک. زنتو بپیچون بیا پیشم. بیصبرانه منتظرتم.احمد که عصبی بود به من نگاه کرد و گفت: به خدا نمی دونم کیه که اینا رو می فرسته.اما من خودم را به ناراحتی زدم و گفتم: آره تو راست میگی. من از صبح تا شب گوشه خونه منتظرتم اون وقت تو...؟ معلوم نیست صبح ها که میری بیرون کجا میری. این بود جواب این همه وفاداری من.بعد هم قهر کردم و گوشه اتاق رفتم. احمد کنارم نشست و گفت: به خدا ساره نمی دونم کیه.صورتم را برگرداندم و گفتم: چه جوری باور کنم؟صدای زنگ در آمد. احمد با عصبانیت گفت: به خدا اگه پستچی باشه یه فصل کتکش می زنما. معلوم نیست کی می خواد بین من و تو اختلاف بندازه.در را باز کرد. این بار پشت در، بسته کادو شده بود. بسته را برداشت. گوشه ای پرت کرد. گفتم نمی خوای بازش کنی؟ می ترسی من ببینم؟ می خوای من برم احمد که کم کم عصبانی شده بود گفت: برو بابا ساره. چه دکی؟ چه پیچوندنی. من اصلا نمیدونم این یارو کیه.داخل بسته، یک دست لباس مردانه بود. از همان ها که احمد می پوشید. جواب آزمایش هم زیرش بود. وقتی جواب آزمایش و اسمم را دید، همه چیز را متوجه شد. انقدر خوشحال بابا شدنش بود که تولدش را فراموش کرد. به سمتم آمد. جیغ و داد می کرد. از خوشحالی فریاد می زد. چندباری گفتم: هیس. همسایه ها می شنون. هربار می گفت: بذار بشنون. با خنده گفت: چقدر بلایی تو! چقدر اذیتم کردی. یادم نمیره ها. جبران می کنم برات. وایسا. به صورتش خیره شدم. گفتم: اگه اذیتت نمی کردم که خاطره ای هم واست نمی موند.احمد گفت: یعنی واقعا قراره بابا شم؟ بعد از این همه مدت؟گفتم: همچین میگی بعد از این همه مدت انگار سی سالمونه. میگم احمد به نظرت خوشبخت میشیم؟احمد گفت: تا الان خوشبخت نبودیم؟گفتم: از وقتی اومدیم تو خونه خودمون خوشبخت بودیم ولی قبلش..احمد گفت: هنوز از پدر و مادر من ناراحتی؟گفتم: بهشون فکر نمی کنم. وقتی به پدر خودم یا پدر تو فکر می کنم حالم بد میشه. انگار تو این دنیا پدر خوب به من نیومده. از مادرتم که خب، نگم چیزی بهتره.احمد بی هوا گفت: ولی عوضش وقتی مامانم بفهمه بچه دار شدیم دیگه دست از این که میگه اجاقت کوره بر میداره. کلافه شدم بس که گفت این دختره اجاقش کوره.عقب تر رفتم. گفتم: مگه هنوز با مامانت در ارتباطی.انگار تازه فهمیده بود که چه حرفی گفته. با اضطراب گفت: کم و بیش!گفتم: امشب خیلی قشنگ بود اما خرابش کردی. یعنی تو این سه سال با مادرت در ارتباط بودی؟ یعنی با هم نشستید درباره اجاق کور بودن من حرف زدید؟احمد گفت: نه ساره. یه کم آروم بگیر. من فقط دلم می خواست بهشون ثابت کنم که تو دروغ نگفتی. همین.گفتم: چیو ثابت کنی احمد؟ من اصلا فهمیدم خودم کی بزرگ شدم که بخوام مادر شم؟ من اصلا بچگی کردم؟ تو بی پولی باید بچه میاوردیم؟احمد گفت: روزی بچه رو خدا می داد.گفتم: آهان. به هوای این که یهویی روزی بچه میاد، تو بدبختی و فلاکت بچه میوردم نه؟ روزی منی که بچه بودم چی؟ منی که اصلا نفهمیدم کی و چه جوری عروس شدم چی؟ تو خونتون گرسنگی کشیدم چی؟ تو اون وضعیت چرا باید بخوام یه بچه پس بندازم و عین خودم گرسنه بارش بیارم.احمد خیلی نامردی.احمد گفت: نمی تونم از خانوادم دست بکشم که! چرا انقدر شلوغش می کنی؟گفتم: چرا من کشیدم؟ چرا من دیگه بابامو ندیدم؟احمد گفت: ساره تو دست نکشیدی.بابات دست کشید. تو اگه می خواستی هم بابات نمی خواست ببیندت.گفتم: آهان! الان خانواده تو شدن بهترین خانواده دنیا، خانواده من مزخرف ترین.آره؟ - چرا پرت و پلا میگی ساره. من کی گفتم خانوادت مزخرفن؟ ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
با همان اخم های درهم و قیافه ای گرفته به سمت در رفت و از خانه خارج شد.هیچ گاه فکر نمی کردم، شیوا هم مانند مادر وارد این دعوا های زنانه و بی منطق شود. من که ماجرا را نمی دانستم اما، همیشه راهی برای صلح و دعوا نیفتادن بود که شیوا از آن دوری کرد. -بالاخره رفت؟ با صدای شیوا به عقب برگشت. دست به سینه و با ابروهایی که بدتر از امیرعلی در هم فرو رفته بود رو به رویم ایستاد. -آره، خیلی عصبی بود. -به درک.شانه ای بالا انداخت و روی مبل نشست. می دانستم الان موقع حرف زدن نیست، او عصبی بود و هرچه می گفتم در گوشش فرو نمی رفت.موبایلش را از روی میز گرفت و مشغول کار کردن با آن شد.آرام جلو رفتم و کنارش نشستم. -شیو... -هیس!با دقت مشغول کار با گوشی اش شد‌‌. نگاهی به صفحه‌ی چت انداختم که...با دیدن نام المیرا، با تعجب به سمتش برگشتم. -چیکار می کنی شیوا؟ -میخوام به این دختره حالی کنم، به خدا الان ادمش نکنم پس فردا واسه من شاخ میشه.سعی کردم گوشی را دستش بگیرم که محکم آن را به خودش فشرد. -این کار ها چیه شیوا؟ زشته. -اصلا هم زشت نیست.نفس کلافه ای کشیدم. شیوا دوباره افتاده بود روی دنده لج و اگر جلویش را نمی گرفتم شاید کار ناشایستی می‌کرد که هم خودش بعدها شرمنده می شد و هم نامزدش را ناراحت می کرد. - عزیزدلم، بیا با هم حرف بزنیم ببینم چی شده. - به توچه اصلا، زندگی خودمه.با حرف تند و زننده اش، کلمات در دهانم قفل شد.عصبی از روی مبل بلند شد و به سمت اتاق رفت. با صدای کوبیده شدن در، از ترس چشم هایم را محکم فشردم و شاید خاموش کردن مودم و پنهان کردنش تنها کاری بود که می توانستم بکنم. می دانستم شیوا به هیچ وجه از آن اتاق بیرون نمی آید، لجبازی بی منطقی که اسمش را غرور گذاشته بود، به او اجازه نمی داد سوالی از من بپرسد.دوباره و دوباره و دوباره نگاهی به عکسهای کوچک کردم. با آن انگشتان کوچکی که دور انگشت مریم پیچانده بود و چشم های بسته، زیبا ترین موجودی بود که تا به حال دیدم. تنها دوروزش بود اما مانند هر دختری دلبری کردن را، حتی با خمار کردن چشم هایش بلد بود‌. -شیرین، مامان.موبایل را روی میز گذاشتم و کمی سرم را به سمت در خم کردم تا مادر صدایم را بشنود. -جانم مامان. - بیا فرزانه خانم کارت داره.با آوردن نامش، چشمم را در کاسه چرخاندم.هیچ‌گاه از همنشینی با همسایه های این محله خشنود نمی‌شدم. حرف هایشان‌جز بر هم زدن حالم، سود دیگری نداشت.به اجبار از جایم بلند شدم و به سمت حال رفتم. شیوا هم کنار فرزانه خانم نشسته بود‌ از وقتی آن حلقه ی فلزی را در انگشتش کرده بود، شده بود مانند آن‌ها، پای حرف‌هایشان می نشست و گاهی هم مانند آن ها از فامیل های شوهرش بد می ‌گفت.با دیدن من همه‌شان ساکت شدند و لبخند ی روی لبشان نشست. لبخندشان پر از حرف بود که ترجیح دادم آن را معنا نکنم. حرف هایشان کافی بود، دیگر توان نگاهشان را نداشتم. -به به، شیرین جون ماشالله چه خوشگل شدی!دلم ‌می‌خواست بگویم، من که همانی که بوده‌ام، هستم اما شما نقشه های خوشگلی برایم کشیدید. -بیا، بیا بشین کارت دارم.به سمت دورترین مبل قدم برداشتم که صدای اعتراض مادر بلند شد. - شیرین، مامان بیا کنار فرزانه جون بشین یه چیز میخواد بهت نشون بده.به اجبار راهم را کج کردم و روی مبل دونفره کنار او نشستم. واقعا از در هم رفتن چهره‌‌ام، بی میلی ام را نمی فهمیدن یا خودشان را زده بودن به نفهمیدن؟ - شیرین جون یه خبر خوش دارم برات، فقط مژدگونی من یادت نره.سوالی به سمت مادر برگشتم که بی توجه به من می خندید. -فرزانه جون، مژدگونیت با خودم‌، تو بذار درست بشه. -سهیلا جون تو از همین الان خودت رو برای عروسی آماده کن. - میگم شیرین، عقد من خیر بودها، برای تو هم شوهر پیدا شد.نمی دانستم دوباره کدوم بیچاره ای را اجبار دیدن و پسندیدن من کرده بودند.از فکر دیدار دوباره با پسرکی و بجث کردن با مادر از همین حال غصه‌ام گرفته بود. -شیرین جون، عکست هم بهش نشون دادم، نمی دونی چقدر خوشش اومد. -عکس من؟... شما برای چی عکس من رو داشتید. - قبلا از مادرت گرفته بودم، حالا اینا را بیخیال، بیا خودش رو بهت نشون بدم، ببین تو می پسندی.صدای پوزخند شیوا بلند شد که همه به سمت او برگشتیم. - دیگه برای نپسندیدن یکم دیر نیست؟شیوا دیگر آن شیوای قبل نبود، او هم زخم می زد و به جای مرهم نمک می پاشید و من جز سکوت چاره ای نداشتم‌. حتی دیگر اهمیتی هم برایم نداشت، انگار به این خنجر ها عادت کرده بودم. -ییا شیرین جون، عکسش اینه. ماشالله از خوشتیپی هیچی کم نداره.گوشی را از دستش گرفتم و به عکس نگاه کردم. پسر جوانی دستش را دور گردن پیرمردی انداخته بود و با خنده به دوربین نگاه می کرد. از شباهت زیاد بین پسرک و پیرمرد به راحتی می شد فهمید اگر پدر و پسر نباشند، بی نسبت خونی هم نیستند. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
نمیدونم چقدر گذشت که صدایی از پـشت در گفت:باز کن خاله لیلا منم معصومه.خاله لیلا در رو باز کرد و دختر جوونی وارد شد یه سینی غذا روی زمین گذاشت و در رو قفل کرد نفس عمیقی کشیدوگفت:دکتر اوردن به رباب خاله(مادر محمود)سوزن زدن خوابیده تمام سر و صورت خودشو کندنگاهش به من افتاد و لبخندی زد چقدر دلنشین بود اون لبخندسفره کوچکی پهن کرد و برامون برنج و مرغ کشید و گفت:بخورید دهنتون خشک شدیه لیوان دوغ به طرفم گرفت و گفت:هزارماشاالله چه عروس خوشگلی گرفتید واسه محمود خان بالاخره اونم داماد شدجلوتر اومد و دستشو به طرفم گرفت و گفت:من زن برادر محمود خانم زن محرم دستشو فـشردم و گفتم:منم گوهرم +الحق برازنده اسمتی از ضعف و گرسنگی چند قاشق غذا خوردم چشمم به در بود که کسی نیاد داخل و بهم آسیبی برسونه.معصومه سفره رو تو سینی گذاشت و ینفر اومد و شیشه شکسته هارو جمع کرد و برد، معصومه جلوتر اومد و چادرمو از سرم برداشت و گفت:براتون چایی میارم اینجا راحت باش فعلا در امانی خاله رباب تا صبح با اون سوزنا که بهش زدن خوابیده و بیدار نمیشه از شبی که محمد رفته هرشب با اونا خوابیده.خاله لیلا گفت:معصومه سارا کجاست؟معصومه یطور خاص نگاهم کرد و گفت:تو اتاق خودشون از ظهر ماتم گرفته و میگه حالت تهوع دارم خاله لیلا حالا خوبه تازه سه ماهش اونطور میگه سنگینم خبر نداره که گوهر اوردید اگه بدونه اونم داد و فریاد میکنه.خاله لیلا با اخم گفت:از محمود خان جرئت نمیکنه داد و بیداد کنه تو حواست باشه باز پرنده پر زد به من خبر بده نگران این طـفل معصومم.معصومه دستی به روسریش کشید و با چشم و ابرو به خاله لیلا گفت:دیگه هوا تاریک شده بیا خاله برو بخواب بزار محمود خان ام بیاد بخوابه تو حیاط نشسته خوبیت نداره بیرون وایسته.فقط شما حریفش میشی میگه نمیاد داخل خاله لیلا که فهمید منظورش چیه بلند شد که بره به طرفم چرخید و گفت:امشب برای عاقبت به خیری خودت دعا کن...خاله لیلا که فهمید منظورش چیه بلند شد که بره به طرفم چرخید و گفت: امشب برای عاقبت به خیری خودت دعا کن امشب فرشته ها تو این اتاقن چیزی از حرفهاش نفهمیدم بیرون رفتن و من موندم و اون اتاق و تنهایی هام چقدر زود دلتنگ خونه خودمون شده بودم هیچ جهیزیه ای نداشتم هیچ جشنی نداشتم چقدر من غریب بودم تو خونه خودم غریب بودم از کنار پنجره بیرون رو نگاه کردم خاله لیلا خـم شد و تو گوش محمود خان که رو لبه حوضشون نشسته بود چیزی گفت و قبل از اینکه محمود خان مخالفت کنه مش حسین دستی به ریشش کشید و گفت:به خاک محمد قسمت دادم بلند شو خوبیت نداره.مرد دیگه ای که شبیه محمود خان بود و لباس مشکی تنش بود گفت:بلند شو پسرم هرچند این روز تلخیه ولی من سالها آرزوشو داشتم که تو یه عروس بیاری تو این خونه پس اون پدر محمود خان بود، محمود پدرشو بغل گرفت و گفت:کاش بیدار بشیم و ببینیم همش یه خوابه همش یه کابوس بوده این دامادی از هزارتا مـردن واسه من بدتره..معصومه دوباره اومد داخل اتاق و من دستپاچه عقب کشیدم لبخندی زد و گفت:شیطون نباش رختخواب رو پهن کرد و گفت:دستمال رو گذاشتم زیر متکا حواست باشه فردا زبونت دراز باشه که دامنت لکه دار نبوده دستشو گرفتم و گفتم:معصومه خانم با من چیکار میکنن؟گره روسویمو باز کرد و از سرم برداشت و همونطور که موهامو مرتب میکرد گفت:هیچی امشب که بگذره از خدا بخواه زود بهت بجه بده تا خاله ربابم تنفـرش بهت از بین بره،تو خـونبس شدی قراره یه روز خوش تو این خونه نبینی.من با همه فرق دارم سارا زن محمد خدا بیامرز یه عقرب به تمام معناست حواست باشه بلا سرت نیاره از دستش چیزی نخورتا اینجایی و محمود خان هست درامانی بعدشم من هستم عمو مراد(پدر محمود خان)مرد خوبیه اون نخواست خـونی ریخته بشه اون مراقبته گوهر من دوتا دختر دارم و فکرشم که میکنم اینطوربخوام عروسشون کنم تنم میلـرزه وای به دل مادرت که امشب چی میکـشه تو دلم خندیدم و گفتم:اره اون امشب خوشحال که از من خلاص شده با صدای سرفه محمود که معلوم بود بخاطر دادو هوار گلوش گرفته، معصومه بیرون رفت و پشت در دوتایی پچ پچ کردن و خیلی زود محمود وارد شد، سرپا وایستادم و روسریم اونطرف بود و نمیتونستم برش دارم موهای مشکیم دورم ریخته بود و با آستین های لباسم بازی میکردم به طرف پنجره رفت و شیشه هارو نگاهی کرد و پرده هارو کشید.برق رو خاموش و همونطور که نگاهم میکرد گفت:صدای زجه های مادرمو شنیدی؟دیدی چطور عذاب میکشه؟یه تار موی سیاه روسرش نمونده یشبه سرش سفید شداینجارو برات تبدیل به جهنم میکنم کاری میکنم که هرروزاینجارو برات تبدیل به جـهنم میکنم کاری میکنم که هرروز خانواده ات از خدا طلب مـرگ برات کنن ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
سکوت رستم خان و که دیدم سرد خندیدم گفت _اگه واقعا منو دوست دارید ازم فاصله بگیرید ارباب زاده!نه بخاطر خودتون بلکه بخاطر اسایش من.به درک که زن عقدی شمام وقتی مثل خار توچشم مادرتونم.رستم خان با لحنی غمگین گفت: _نمیتونم حنا.نمیتونم زنم و ول کنم غیرتم چی پس؟دلم چی؟دوستت دارم حنا گناه منو تو اینه.ما باهم تو ی جرم شریکیم.کنترل صدام و از دست دادم،بلند داد زدم: _باشه اگه علاقه دارین زجرکش شدنم توسط مادرتون و هرروز ببینید ادامه بدین.ولی بدونید این علاقه شما بجز عذاب چیزی برای من فلک زده ی رعیت نداره.رستم با ناراحتی رفت. شب شده بود. بخاطر پاهام بی بی زلیخا اجازه داد دو‌ روزی کار سخت نکنم،از پنجره ی کوچیک اتاقم خیره به ماه نو بودم،بی دلیل یا هزار دلیل اشکام ریز روی گونه هام جاری بود،کاش بانوی عمارت و زن رستم خان میشدم،ولی حیف که بی کس و کارم!کاش توی‌ رگای منم خون اربابی بود نه ی فقیر و با اين فکر و خیال و كابوس عروسی رستم خان خوابیدم. _حنا پاشو برو عموت اومده کارت داره! با شنیدن اسم‌ عموم چهارستون بدنم لرزید، گره ی چارقدم و سفت کرده از پای سینی سبزی بلند شدم، لنگ لنگ رفتم دم عمارت سوزش پاهام شروع شد،از درد صورتم جمع شد،به عموم که رسیدم سر به زیر سلام دادم.با گوشت تلخی گفت: _سلام و زهرمار حقوقت و بده میخوام برم سکینه رو ببرم شهر پیش طبیب.بچه اش نمیشه.دستم و توی‌جیب پیراهن بلند و پرچینم برو بردم،پولی که بعنوان حقوق بهم داده بودن و سمتش گرفتم.پول و از دستم کشید؛شمرد!سرش و بالا گرفت،نگاه خشمگینی بهم انداخت و محکم کوبید روی گونه ام،از شدت ضربه اش سرم‌ کج شد روی شونه ام افتاد گفت _بی مادر این که حقوق ی ماهته،چندوقته اینجا کار‌میکنی؟برو بقیه رو بیار نکبت.یکهو عربده ی ارباب بزرگ مثل شیر بلند شد با صدای عربده عموم برگشت سمتش و حرفش ناتموم موند.چشمم به ارباب افتاد،عموم ولم کرد و پرتم کرد روی زمین.ارباب اخم وحشتناکی به عموم کرد،با صلابت اومد بازوم و گرفت،بلندم کرد،ناخودآگاه بهش پناه بردم و پشتش قایم شدم،از جیبش چندتا اسکناس بیرون کشید،گرفت سمت عموم گفت: _بیا این پول،حالام گورت و گم کن،دیگه ام دور عمارتم نبینمت اگه امر نمیکنم بلا سرت بیارن چون نمیخوام خوشی فردای رعیتامو خراب کنم.عموم‌‌ پوزخند زد اما وقتی ارباب‌ گفت نیش بازت حکم میکنه وسط میدون محل پاتوقت از درخت اویزونت کنم تا نشخوار کلاغا بشی نیشش بسته شد و رفت با بغض روی تخته سنگ کنار ورودی در عمارت نشستم،آه سوزناکی کشیدم،ارباب نشست کنارم دستمال سفید گلدوزی شده اشو‌ گرفت جلوم گفت تورو که میبینم یادم میاد چقد زود باختم اشکاتو پاک کن دخترک.دستمال و با خجالت ازش گرفتم بوی عطر فوق العاده اش تو مشامم پیچید.ارباب طره ای از موهام که کنارم ریخته بود و گرفت،زمزمه کرد: _درست شبیه اون منو عجیب یاد کسی میندازی یاد کسی که ماه و خورشیدم بود از وقتی رفته دنیام تیره و تاره.آهسته پرسیدم: _فوت کرده؟خندید سری تکون داد و گفت: _ از دست دادمش.دستش و روی گونه خیسم کشید و گفت: _گریه نکن دخترم من اصلا طاقت گریه ی دختر بچه ها رو ندارم از ارباب بزرگ حس خوبی میگرفتم ارامش .احترام.دقیقا حسی که یک پدر به دخترش میداد.نمیدونم چرا گفتم: _من خیلی تنهام...تو اوج ناباوری گفت: _منم تنهام همه ما تنهایم چون نمیتونیم جسارت داشته باشیم و اونی که میخوایم پیدا کنیم.برخلاف صلابتش و سبیلای پرپشتش ارباب بزرگ صورت دیگه ای از خودشو نشونم داد دقیقا مثل رستم ظاهری خشن اما دلی پر مهر.بهم گفت درسته روزگار گاهی بد میکنه اما خودتو بساز شنیدم کس و کار نداری.فراموش نکن کس و کارت اهالی همین عمارتن که پا به پاشون کار میکنی نکنه غصه بخوری که میگذره.حرفای خانم بزرگم قبول ندارم چون رستم حق داره دلش هرجا میره بره مطمئنم اون ادمم تو نیستی.زیادی موندن کنار ارباب بزرگ صورت خوشی نداشت همینجوریشم کم حرف و داستان نبود که با نشستن کنار ارباب بهش دامن بزنم.عصر همون روز خانم بزرگ توی مطبخ دست به کمر ایستاد و گفت: _همتون گوش بدید فردا رستم خان دوماد میشه و مراسم نامزدی پسرمه میخوام همه چیز عالی و به نحو احسنت باشه.همه "چشمی" گفتیم. بانو نگاهی بهم انداخت،نفرت همیشگی چاشنی چشم های مشکی اش بود،رو کرد بهم گفت: _تو کف تمام سالن و تمیز کن.میخوام مثل اینه بشه.چشمی گفتم تا از تنفرنگاهش فرار کنم،اما با این پاهای داغون چجوری تمیز کنم؟دیگه ام جلو چشمم نبینمت.هر کى گوشه ای پراکنده شد و مشغول به کاری و منم سطل اب و کف برداشتم رفتم تو سالن دستمال و خیس کردم و شروع كردم کف و روى زمین کشیدم. سالن پذیرایی عمارت که مخصوص مهمونی های اعیونی بود فرش نداشت،تمیز کردنشم مصیبت بود. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
دستم رو روی شکم برجسته ام گذاشتم به سختی با نفس نفس بلند شدم که صدای نیلوفر بلند شد؛ _تو چرا بلند شدی بل این وضعت بشین بهم بگو چی لازم داری خودم برات میارم با شنیدن این حرفش چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: _من کاملا حالم خوبه باهام مثل زندانی ها رفتار نکن الان خودم میرم هر چی دوست داشتم برای خودم میارم با حرص بهم خیره شد و گفت: _لجباز آخرش کار دست خودت میدی اصلا بفکر عشق خاله نیستی با شنیدن این حرفش میخواستم بزنم زیر گریه تو ماه آخر بارداریم بودم دکتر بهم گفته بود خیلی زیاد مراقب خودم باشم چون بارداریم خیلی خطرناک و پرریسک حتی ممکنه زنده بیرون نیام و باید بیست و چهارساعت فقط استراحت کنم اما من اصلا نمیتونستم یه جا بند باشم نمیدونم چرا نمیخواستند من رو درک کنند _نیلوفر _جان _من حالم کاملا خوبه انقدر نگران نباش مرگ و زندگی هم دست خداس اگه قسمت من باشه که بمیرم ....عصبی وسط حرفم پرید و داد زد: _نمیخواد ادامه بدی!با چشمهای گرد شده بهش خیره شدم اشک تو چشمهاش جمع شده بود با بغض گفت: _خیلی نامردی چطوری میتونی اینقدر راحت از مردن حرف بزنی برای تو انگار خیلی راحت آره !؟با دیدن اشک تو چشمهاش به سختی با قدم های کوتاه به سمتش رفتم وقتی کنارش رسیدم دستش رو گرفتم و اسمش رو صدا زدم: _نیلوفر سرش و بلند کرد با چشمهای اشکی بهم خیره شد و گفت: _چیه !؟ _گریه نکن من با دیدن ناراحتی تو ناراحت میشم اینو خودت میدونی پس لطفا اینجوری باهام نکن خودت میدونی طاقت ندارم این شکلی ببینمت. نفس عمیقی کشد و گفت: _پس تو دیگه هم درمورد مردن چیزی نگو میدونی که طاقت نمیارم با شنیدن این حرفت. لبخندی به روش زدم و با صدای گرفته ای گفتم: _باشه! _خوب الان هم بشین اینجا بهم بگو چی لازم داری برات بیارم !؟ _گرسنمه غذا میخوام با شنیدن این حرفم با حرص بهم چشم غره رفت و گفت: _گرسنه بودی اون وقت با این وضعیتت میخواستی بری غذا بیاری انگار من چلاقم اینجا نشستم _نیلوفرررررر! _چیه مگه دروغ میگم ، بشین همینجا از جات تکون نمیخوریا من میرم  غذات رو میارم _باشه قدم اولش رو برداشت که دردی تو شکمم پیچید آخ بلندی گفتم که نیلوفر ایستاد به سمتم برگشت با نگرانی بهم خیره شد و گفت: _چیشد لحظه به لحظه درد داشت بیشتر میشد انگار وقتش رسیده بود با چشمهایی که حالا پر از اشک شده بود بهش خیره شدم و گفتم: _انگار وقتش شده خیلی درد دارم!سریع رسوندنم بیمارستان و زایمان راحتی داشتم ولی حیف خیلی زود از بیمارستان مرخص شدم تو این مدت همه ی خانواده نیلوفرداشتند بهم کمک میکردند جوری که احساس میکردم خانواده اش خانواده ی من هستندمادرش برام مادر شده بودپدرش برام پدری میکردداداشش برام برادری میکردوحتی خواهرش شده بود خواهرمن دیگه چی میتونستم بخوام _هوی پری هواست کجاست !؟با شنیدن صدای نیلوفر بهش خیره شدم چشم غره ای به سمتش رفتم وگفتم: _تو آدم نمیشی گفتم اسم من رودرست حسابی بگو صدای مامان نیلوفربلند شد: _بیخیالش شوزیاد باهاش کل کل نکن وگرنه خل میشی این هیچ چیزش شبیه آدمیزاد نیست اصلا مخ نداره بخواد حرف های بقیه رو بفهمه نیلوفربادهن باز به مادرش خیره شد و گفت: _مامان!!!!مامانش پشت چشمی نازک کردبدون توجه به نیلوفر اومدکنارم نشست وگفت: _پریزاد _جان _ببین این بچه نیاز به شناسنامه داره نمیخوای براش بگیری !؟ _نمیدونم اخه چجوری بایدبه خان زاده خبر بدم یعنی !؟متفکر بهم خیره شد و گفت: _نه من یه فکر بهتر دارم متعجب بهش خیره شدم و گفتم: _چه فکری !؟ _یه وکالت نامه قلابی میسپاریم درست کنند تا بتونیم شناسنامه روبگیریم بااسم پدر واقعیش خوب نظرت چیه !؟با چشمهای گرد شده بهش خیره شدم و گفتم: _مگه میشه همچین چیزی ؟! _آره _مشکلی پیش نمیاد !؟ _نه _پس موافقم ، من نمیتونم به خان زاده چیزی از وجودبچه ام آرشاویر بگم میترسم اون پسرم رو ازم بگیره دستم رو تو دستش گرفت و گفت: _میدونم برای همین نشستیم دیشب با هم فکرکردیم و به این نتیجه رسیدیم با شنیدن این حرفش لبخندی زدم و گفتم: _ممنون!صدای نیلوفر بلند شد: _برای دانشگاه مرخصی گرفته بودی  نمیخوای برگردی دوباره ؟! _چرا اما پسرم حداقل۶ماهش بشه اینجوری نمیتونم تنهاش بزارم بیام دانشگاه!روزهاخیلی زودتر از اون که فکرش رو میکردم داشت میگذشت پسرم تقریبا یکسالش شده بود و من تو این یکسال عاقل تراز همیشه شده بودم.امروز رفته بودم دانشگاه ثبت نام کرده بودم تا از فردادوباره برگردم سر درسم قرار بود از پسرم آرشاویر خاله شیرین و نیایش نیلوفر نوبتی مواظبت کنند.امروز روز اول دانشگاه بود و من استرس هیجان خاصی داشتم انگار اولین روزی بود که اومده بودم دانشگاه سر کلاس نشسته بود و یه دختر به اسم مهلا کنارم نشسته بود بهش خیره شدم و گفتم: _چرااستاد انقدر دیرکرده امروز !؟ ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii