#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طوبی
#قسمت_اول
...توعالم بچگی خودم باخواهربرادرهام که فاصله سنی زیادی باهم نداشتیم تواتاق بازی میکردیم واتیش میسوزندیم
اون زمان من پنج ۵سالم بودکه خاله ام ماهی سراسیمه وارداتاق شدهمه ماروساکت کرد
گفت بچه هامادرتون داره یه خواهریابرادرکوچیک دیگه براتون میاره که وقتی بزرگ بشه همبازیتون میشه
بیایدبامن بریم مسجدمحل براش دعاکنیم که راحت زایمان کنه
ماکه عاشق مامانمون بودیم گفتیم باشه باخاله ماهی راهیه مسجدشدیم
تومسجدباهمون قلبهای پاک ودستهای کوچیکمون برای مادرم دعاکردیم
وقتی برگشتیم خاله بزرگم دم دروایساده بود
یه لبخندبهمون زدگفت نگران نباشیدمامانتون حالش خوبه ویه خواهرکوچولوبراتون اورده
ماباذوق دویدیم تواتاق تاخواهرم روببینیم
مادرم بی رمق خوابیده بود
خاله ماهی بچه رواوردبه مانشونش دادگفت
بی سرصدابریدبیرون مادرتون خسته است بذاریداستراحت کنه
من نگران مامانم بودم اخه توماهای اخرحاملگیش یه اتفاق خیلی بدبرای ماافتاده بودوخواهرجوانم روازدست داده بودیم
مادرم بخاطرمرگت دخترش خیلی بی تابی میکردخودش رومقصرمیدونست
خواهرم عاشق یکی ازجوانهای ده شده بود
ولی پدرم مخالف بود
پسره توقم علوم اسلامی میخوندودرزمانی که توده نبودپدرم به زورخواهرم روبه نامزدیه پسرعموم دراورده بود
وهمین کارباعث افسردگی وگوشه گیری خواهرم شده بود
باهیچ کس زیادحرف نمیزدوشب روزغصه میخوردگریه میکرد
ودقیقا بیست روزمونده بودبه عروسیشون یه شب خواهرم خوابیدودیگه صبح بیدارنشد
همه میگفتن دق کرده
مرگ خواهرم رومادرم خیلی تاثیربدی گذاشته بودعذاب وجدان داشت شب روزشیون میکردخودش روتومرگ خواهرم مقصرمیدونست
میگفت اگرمجبورش نمیکردیم این اتفاق براش نمی افتاد
اون زمان مادرم ۸ ماه بارداربودوهمه نگران زایمانش بودن بااون اوضاع روحیش که خداروشکربه لطف دعاهای همه سلامت زایمان کرده بود
خیال همه راحت شده بودولی بعداززایمان مادرم شیرنداشت به خواهرم بده وهرکس میومدعیادتش میگفت بخاطرغم غصه زیادشیرش خشک شده
ویکی ازهمسایه هاکه بچه شیرمیداد دایه خواهرم شد
در روز چندبارمیومدبهش شیرمیداد
مادرم بعداززایمانش روزبه روزحالش بدترمیشدوافسردگیه شدیدگرفته بود
باهیچ کس حرف نمیزدبیشتراوقات یه گوشه کزمیکرداروم گریه میکرد
اون زمان بابام که ازحرف وحدیث مردم خسته شده بودباداییم برای کار راهیه تهران شدن..پدرم برای کارامده بودتهران وتواین مدت خاله هام خیلی هوای ماروداشتن وبهمون میرسیدن تنهامون نمیذاشتن
چندماهی ازرفتن پدرم گذشته بودکه پیغام فرستادتهران خونه گرفته وماهم وسایلمون روجمع کنیم اسباب کشی کنیم بریم تهران
همه میگفتن این جابه جای برای مادرت خوبه وباتغییرمکان شایدخاطرات دخترش توذهنش کم رنگ بشه وحالش بهتربشه
باکمک خاله هام وسایلمون روجمع کردیم وتراکتوریکی ازهمسایه هاکه بارکش داشت روگرفتیم وسایل روتوش ریختیم باهمون تراکتورهمه راهیه تهران شدیم
من تمام مسیرچشمم به مادرم بودومواظب بودم خواهرچندماهه ام ازدستش نیفته
چون گاهی توفکرمیرفت وحواسش به اطرافش نبود بلاخره باهربدبختی بودرسیدیم تهران
هممون خسته بودیم بخاطرتکونهای تراکتوربدنمون دردمیکرد
تهران ازدیدمن یه شهربزرگ بودباکوچه های تنگ وباریک
که توخیابونهاش گاریهابه سرعت حرکت میکردن وماشینهای که بوقهاشون ادم رووحشت زده میکرد!!
خونه ای که پدرم اجازه کرده بودتویه کوچه باریک بودکه ده تااتاق داشت وتوهراتاقش یه خانواده زندگی میکرد
ماباامدن به تهران داشتیم یه زندگیه جدیدروتجربه مبکردیم وخیلی چیزهابرامون تازگی داشت وسایلمون باکمک دوتاازهمسایه هاکه خیلی مهربون بودن چیدیدم وهمین معاشرت بااوناهاباعثشدحال مادرم یه کم بهتربشه وخداروشکربعدازیه مدت مادرم ازنظرروحی خیلی بهترشد
وبیشتربه ماوخونه رسیدگی میکرد
مادرم چون قرآنش خوب بودتصمیم گرفت به خانمهاوبچه های محل قران یادبده واینجوری شدکه مشغول به کارشدوکلاسهای قران برگزارمیکرد
ولی ازاونجای که من علاقه ای به یادگیری نداشتم توکلاسهاشرکت نمیکردم
وهرچی مادرم اصرارمیکردتوام بیابشین بابچه هایادبگیرگوش نمیدادم
وخودم روبه چای ریختن واب خنک اوردن برای خانمهاوبچه هامشغول میکردم
ازآمدن مابه تهران چندماه گذشته بودکه داییم به مادرم میگفت
میخوام زن بگیرم من خیلی بچه بودم اون زمان ومتوجه مخالفتهای مادرم باازدواج داییم نمیشدم وهردفعه داییم این قضیه روتوخونه ماعنوان میکردبامادرم بحثشون میشدومادرم میگفت اینکاررونکن
یه باربه مادرم گفتم چرا نمیذاری دایی زن بگیره مامانم گفت طوباتوخیلی بچه ای وچیزی نمیدونی داییم باتمام مخالفتهای مادرم یه اتاق توهمون خونه اجاره کردوبعدازچندروزبایه دختر۱۲ساله واردخونه ماشد
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طوبی
#قسمت_دوم
گفت این زن منه واسمش گلبهاره وامروزتازه عقدکردیم
من باتعجب به دختره نگاه میکردم دخترقشنگی بودولی ازلخاظ قدی باداییم خیلی اختلاف دلشت
ومونده بودم داییم چطوربااون قدبلندش دختری به کوتاه قدیه گلبهار روگرفته
گلبهاربرخلاف سنش خیلی سرزبون داشت ودخترپرچونه ای بود.گلبهاراون شب مهمون مابودومادرم باهاش کلی حرف زدبه نظرم دخترخوب وخون گرمی میومد
زندگی گلبهارکنارداییم شروع شدوچندروزی که گذشت رابطه من باهاش خیلی صمیمی ونزدیک شدباهاش دوست شدم وتواکثرکارهابهم کمک میکردم
حتی تونگهداریه خواهربرادرهام همیشه کنارم بود
ازبودنش تواون خونه خوشحال بودم وهمیشه میگفتم دختربه این خوبی ومهربونی مامانم چرا مخالف ازدواج داییم بود
یه روزکه باگلبهاررفته بودیم کنارجوی اب که باهم لباسهاروبشوریم مادرم امددنبالمون گفت زودبیایدخونه کارتون دارم
تاامدم ازش بپرسم چی شده سریع رفت
من وگلبهارازرفتارمامانم تعجب کردیم وتندتندلباسهاروشستیم برگشتیم خونه
وقتی رسیدیم متوجه یه جفت کفش مردونه جلوی دراتاق شدیم اروم ازلای درنگاه کردم دیدم دایی بزرگم که اسمش احدازروستا امده وباعصبانیت تکیه داده به پشتی
به گلبهاراشاره کردم باهم بریم تو
همزمان باهم وارداتاق شدیم وسلام کردیم
همون موقع داییم به مادرم داشت میگفت عادل زن گرفته!؟
که مامانم نگاه من وگلبهارکردگفت بله داداش
نگاه داییم روی گلبهار موندوازمادرم پرسیداین زنشه مادرم اروم گفت اره واسمش گلبهاره
داییم یدفعه عصبانی شد دادزدبخاطراین یه الف بچه زن وبچه اش روتوروستاول کرده امداینجا
با گفتن این حرفش گلبهارحالش بدشدغش کردماکه خیلی ترسیده بودیم سریع براش اب اوردیم دست صورتش روشستیم تایه کم حالش جاامدونشست
من تازه متوجه مخالفتهای مامانم قبل ازدواج داییم باگلبهارشدم وچون بچه بودم نمیدونستم داییم زن داره
جوخیلی بدی بودوهمگی منتظرداییم بودیم که بیاد گلبهارانقدرعصبی بودکه آروم قرارنداشت
دم غروب بودومامانم لب حوض توحیاط نشسته بودهمش ذکر میگفت وآیت الکرسی میخوندکه دعوایی بین دایی هام پیش نیاد
هواکه یه کم تاریک شداول برادرم ازسرکارآمد بعدپدرم ودراخردایی عادلم
مادرم تاعادل دیدگفت داداش احدازروستاآمده وخیلی هم توپش پره
هرچی گفت ترخداتوحرفی نزن ساکت باش که دعواتون نشه
دایی عادلم سریع گفت گلبهارکه چیزی نفهمیده مادرم سرش انداخت پایین گفت چراهمه چی رومیدونه وحالشم خیلی بده
داییم طفلک باحرف مادرم رنگش پریداروم رفت سمت اتاق یه سلام کردوکناردایی بزرگم نشست
همه منتظرتوضیح قانع کننده ازداییم بودیم
دایی بزرگم حق پدری به گردن همه داشت وبرای همه قابل احترام بودوهمه ازش حرف شنویی داشتن
دایی احدم اخمهاش توهم بودسرش پایین باتسبیحش ذکرمیگفت
دایی عادلم شروع کردآروم درگوش دایی احدم یه حرفهای روزدن که انگارباشنیدهرکلمه اش بهش شوک واردمیشدمن هیچ وقت نفهمیدم چی به داییم گفت ولی بعدازتموم شدن حرفهاش داییم بزرگم عزم رفتن کرد..و گفت بایدهمین الان برگردم روستا
مادرم دنبال داییم راه افتادهرچی بهش گفت بمون صبح بروقبول نکرد
گفت بایدهمین الان برم
منم دامن مامانم روگرفتم دنبالشون تادم دررفتم وفال گوش وایسادم
شنیدم داییم به مادرم میگفت من ازچیزی خبرنداشتم ولی باحرفهای که الان عادل زدبگو اصلا نگران چیزی نباشه من طلاق اون زن رومیگیرم وخودم نوکرپسرش هستم
داییم رفت ماهم برگشتیم تواتاق
گلبهارفشارش افتاده بودبی حال درازکشیده بود میشنیدم دایی باهاش اروم حرف میزنه ومیگفت بخداتنهازن من توهستی باهیچی عوضت نمیکنم عاشقتم وخیلی دوستدارم بهم اعتمادکن خوشبختت میکنم
زن سابق من حتی ارزش فکرکردن هم نداره هرچی بودبین دوتادایی هاموند
وماهیچ وقت متوجه نشدیم چرادایی عادلم بااینکه زن اولش قدبلندوخیلی هم خوشگل بودولش کرده بود وباگلبهارازدواج کرده بود
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طوبی
#قسمت_سوم
خلاصه هرجوری بودداییم دل گلبهارروبه دست اورد ودوباره ارامش برگشت به زندگیهامون
سه سال گذشت پدرم توکارخونه سیمان کارمیکرداوضاع مالیمون خوب شده بود
پدرم یه زمین خریده بودمشغول ساخت خونه بود
یه شب که خوابیدم احساس گرما میکردم وتمام بدنم دونه های قرمز زده بوداصلاحال نداشتم برادرکوچیکترمم مثل من شده بود
هردوتاتب داشتیم وسرخک گرفته بودیم
من نسبت به برادرم حالم خیلی بدتربودبخاطرهمین من روبردن دکتروگفتن بایدبستری بشه
من بیمارستان بستری شدم ومادرم طفلک یه پاش پیش من بودیه پاشم خونه پیش برادرم
من که بیمارستان بستری بودم حالم کم کم خوب شد
ولی برادرم ابراهیم که پنج سالش بودیه شب توخونه تب شدیدی میکنه وتابرسوننش بیمارستان براثراین بیماری لعنتی فوت میکنه
نمیتونم براتون تعریف کنم وقتی ازبیمارستان مرخص شدم امدم خونه وفهمیدم برادرم مرده چه حالی پیداکردم
جوخونه خیلی بدبودمادرم بازعزادارشده بودوبرادرمعصومم روبردن مسگراباددفن کردن
جای خالیش سوهان روح همه بودوخونه برامون جهنمشده بود
مادرم که تازه داشت داغ دخترجوانش روفراموش میکردبامرگ برادرم ابراهیم انگارهمه خاطرات براش دوباره زنده شده بودوحال روحیش خیلی خراب شد
باشرایط مادرم پدرم تصمیم گرفت کارساخت خونه روهرچه زودترتموم کنه تازودترجابجابشیم
برای اینکه کارهازودترپیش بره ماهم رفتیم توکوره های اجرپزی خشت جابجامیکردیم
داییم وگلبهارم ازاون خونه رفتن وسمت شهرری برای خودشون خونه خریدن
چندسال طول کشیدتاخونه ماتکمیل بشه ومابریم توش
اون زمان من یازده سالم بودکه صاحبخونه سابقمون برای من یه خواستگاربازاری پیداکرده بودکه توی بازارتهران مغازه داشت واسمش مسعود بود.خواستگارمن اسمش مسعودبود
مادرم ازهمون اولش مخالف ازدواج من بودمیگفت طوبی خیلی بچه است وموقع ازدواجش نیست
نمیدونم چراخودم روبازنداییم گلبهارمقایسه میکردم میگفتم خب گلبهارم۱۲سالش بود
ومن الان۱۱سالم بودهرچندازازدواج میترسیدم و نمیخواستم ازمامانم دوربشم
فکراینکه برم تویه خونه دیگه بایه سری غریبه زندگی کنم حالم روبدمیکرد
برخلاف مامانم بابام موافق بودمیگفت زن لگدبه بخت این دخترنزن طرف توبازارحجره داره وضعشون خوبه بذارحالابیان خواستگاری ببینیم شرایطشون چه جوریه بعدمخالفت کن
پدرم هرطوری که بودمامانم روراضی کرد
وبرای خانواده مسعودپیغام فرستادکه بیان خواستگاری
وبرای فرداشب باهم قول قرارگذاشتن
من چیززیادی ازرسم روسومات نمیدونستم وباخواهربرادرهام مشغول بازی کردن اتیش سوزوندن بودم
دم غروب که شدمامانم من روصداکردگفت طوبی نبینم بدون اجازه من حرفی بزنی یابیای تواتاق
الانم برولباست روعوض کن بروتواتاق تاصدات کنم فکرمیکردم مثل همیشه که برامون مهمون میومد
مامانم داره بهم تذکرمیده شیطنت نکنم
وقتی خانواده مسعودامدن من ازلای درنگاهشون میکردم
دیدم چندتاسینی دستشونه که پرازنبات وشیرینی وپارچه لباسه
همه روچیدن وسط اتاق ورفتن به دورنشستن ازقیافه مامانم مشخص بودکه داشت حرص میخوردویه لحظه نگاه بابام کردوازاتاق رفت بیرون بابام هم پشت سرش رفت توحیاط
صدای بگومگومامانم بابابام رومیشنیدم که میگفت من دختربه اینانمیدم بگوبرن
ایناچیه اوردن
بابام میگفت زن اروم باش ابروریزی نکن نمیبینی چقدرکادوبراش اوردن
مامانم باعصبانیت میگفت اوردن که اوردن به درک خلاصه به اجباربابام مامانم من روصداکردیه سینی چای داددستم گفت بروازمهموناپذیرایی کن
بااون سن کم وجثه ی لاغرم سینی برام خیلی سنگین بود
باهرزحمتی بودچای روچرخوندم
وتواون جمع نگاهای یه مردکه ریشهای بلندداشت وکنارصاجبخونمون اقای احمدی نشسته بودروخودم احساس میکردم
ویه خانم خیلی شیک پوشم هم توجمع بودکه تمام مدت من روبراندازمیکرد
چنددقیقه ای تواتاق موندم بعدبااشاره مامانم رفتم تواتاق پشتی وازلای درمیدیدم اون خانم شیک پوش داره بامامانم حرف میزنه
ومیشنیدم که میگفت من محبوبه زنداداش مسعودهستم واقای احمدی خیلی تعریف شماروکرده وماخیلی وقته برای برادرشوهرم دنبال یه خانواده خوب هستیم کی بهترازشماودخترتون طوبی
مامانم گفت مرسی ازمحبتتون ولی دخترمن خیلی کوچیکه وتفاوت سنیش بابراردشوهرشماخیلی زیاده محبوبه که کم نمیاورگفت این حرف رونزنیدمنم خودم۱۱سالم بودعروس این خانواده شدم
مامان گفت فعلاصبرکنیدتامافکرامون روبکنیم یکدفعه ازتومردهاصدای اقای احمدی بلندشدکه گفت مبارکه..
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طوبی
#قسمت_چهارم
مادرم داشت به محبوبه میگفت من دخترم کوچیکه بذاریدفکرامون روکنیم بعدا بهتون جواب میدیم
همون موقع اقای احمدی ازتومردهادادزدگفت مبارکه به پای هم پیربشن
من هاج واج مونده بودم چی شده
مامانم ازعصبانیت قرمزشده بودانگاراصلا توقع شنیدن این حرف رونداشت وهیچی نمیگفت تومردهاحرف ازمهریه بودومیشنیدم که مهریه من رویک جلدقران یه جفت شمعدانی وپنج سکه طلاتعیین کردن
وخیلی راحت برای سه ماه دیگه قرارعروسی روگذاشتن
انگارپای معامله بودن خودشون میبریدن نیدوختن
مادرم تااخرمجلس سکوت کرده بودحرفی نمیزد
بعدازدوساعت باکلی زبون ریختن محبوبه برای مادرم مهمونارفتن
بابام خیلی مردم داربودبه همه احترام میذاشت و تادم دربدرقشون کرد
ولی مادرم تواتاق موندخیلی ناراحت بودانگارمنتظربودبابام بیاد دق دلش روخالی کنه
من وخواهربرادرهامم بی خبرازهمه جارفتیم دورسینی هانشستیم شروع کردیم به شیرینی خوردن من کلی ذوق داشتم ازدیدن اون همه کادووشیرینی اغافل ازاینکه نمیدونستم قرارچه بلایی سرم بیاد
اون شب مامانم باپدرم دعوای سختی کرد
میگفت چرابدون تحقیق قبول کردی مااینارونمیشناسیم فقط ظاهرشون رودیدیم ازروی ظاهرکه نمیشه کسی روشناخت
بابام طفلک میگفت همه حرفهاروبرادردامادزدمن فقط گفتم باشه میخواستم ازشون وقت بخوام که باهم مشورت کنیم که اقای احمدی یدفعه گفت مبارک
منم توعمل انجام شده قرارگرفتم
حالاهم به دلت بدراه نده انشالله که خانواده خوبی هستن
ایناآدم حسابین دستشون به دهنشون میرسه نگران نباش
ولی حرفهای بابام به گوش مامانم نمیرفت اروم نمیشد
گریه میگردمیگفت دختربزرگمونم به زورنامزدبچه برادرت کردی دق مرگ شدمرد
دخترجوانم ازدست دادم
الانم طوبی روباسکوتت بدبخت کردی دخترم خیلی بچه است هنوز دنبال اسباب بازی وشیطنتهه چه وقت شوهرکردنشه اخه
بابام که تحمل حرفهای مامانم رونداشت عصبانی شد ازخونه زدبیرون
من هنوزدرجریان اتفاقی که قراربودبرام بیفته نبودم خلاصه سه ماه به سرعت گذشت ومن تواین مدت اصلا مسعود روندیدم وچیزی راجب ازدواج وزندگی زناشویی نمیدونستم
مادرم پارچه خریده بودخودش یه لباس سفیدعروسی برام دوخته بود
روزعروسیم گلبهارکه حالا خودش مادرش شده بودودوتابچه ازداییم داشت امدخونمون
شروع کردبه اصلاح کردن من باهربندی جیغم درمیومدگریه میکردم بعدم ارایش کردوبرام ماتیک سرخاب مالید
لباس سفید عروسیم روکه مادرم دوخته بودگلبهارتنم کرد
منم مثل بچه هاازپوشیدن لباس سفیدخوشگلم بالاپایین میپریدم ذوق میکردم
گلبهاریه کم راهنماییم کردازشب عروسی برام گفت باتعجب نگاهش میکردم ازحرفهاش هم خجالت میکشیدم هم میترسیدم...اخه به دختریازده ودوازده ساله بودم که تاالان باخواهروبرادرهام توسرهم دیگه میزدیم توعالم بچگی خودمون بازی وشیطنت میکردیم
درکی اززندگی ورابطه زناشویی وعشق دوستداشتن محبت نداشتم اصلا نمیدونستم زندگی کناریه مردیعنی چی
یه لحظه نگاه پیراهن تنم کردم گفتم اینو دربیارم ونخوام عروس بشم همه چی مثل قبل میشه به گلبهارگفتم اصلا من نمیخوام عروس بشم نمیخوام ازاینجابرم
تاخواستم برم صورتم روبشورم لباسم روعوض کنم گلبهاردستم روگرفت گفت طوبی منویادت رفته منم هم سن سال توبودم زن داییت شدم عادت میکنی اول تااخرش بایدشوهرکنی ملتمسانه نگاهش میکردم که کمکم کنه گفت بشین به اجبار نشستم سرجام انگارچاره ای جزپذیرش سرنوشتم نداشتم
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طوبی
#قسمت_پنجم
بعدازچندساعت خانواده مسعود بادک پزشون امدن محبوبه بازم یه تیپ خیلی خوشگل زده بود
امدنشست بالای مجلس
و بعدازنیم ساعت من روباخودشون بردن ومن باخانواده ودنیای کودکیم خداحافظی کردم
گلبهار همراهم امد
من تواین سه ماه نه مسعود رودیده بودم ونه خونشون رفته بودم
خیلی استرس داشتم
وقتی رسیدیم یه خونه خیلی بزرگه باوردی شیک ویه درچوبی که بیشترشبیه قعله های بودنظرمون روجلب کرد
ورودی خونه چندتااتاق داشت که معلوم بودمطبخ وانباره
از وردی واردیه حیاط بزرگی شدیم که پرازدرخت های بلندوگلهای خوشگل بود
وسط حیاطم یه حوض بزرگ بافواره های خیلی قشنگ بود
انطرف حیاط یه ساختمان باسنگهای مرمروجودداشت
که ده تاپله میخورد تابری توخونه وکنارهرپله گلهای شمعدونی چیده بودن
وقتی واردساختمون شدیم یه سالن که سنگ فرش شده بودوفرشهای دست بافت توش پهن بودوبالوستروتابلوفرش های بزرگی تزیین شده بود
من رومثل یه ملکه بردن تو
تعدادی زن دف میزدن وچندنفری هم ازمهموناپذیزایی میکردن
دوتاخانم امدن سمت من که بعدهافهمیدم خواهرهای مسعودهستن ومن روبردن بالای مجلس نشوندن
همه یه جوری نگاهم میکردن
گلبهارکه کنارم بودیه نیشگون ازم گرفت گفت ذلیل مرده چه شانسی داری افتادی توکندوعسل ببین چه خونه زندگی دارن
واقعا هم هرکس ازدوراین تشکیلات رومیدیدفکرمیکردکندوعسله
وهرکی تواین خونه زندگی کنه خوشبخته
بعدازشام وپذیرایی گلبهاربازم سفارشات لازم روبهم کردرفت
من موندم اون خونه وآدمهاش
خیلی احساس تنهای وغربت میکردم
خواهرمسعودمن بردتویه اتاق وگفت اینجااتاق شماست
جهیزیه ای نداشتم ومامانم فقط چندتیکه وسیله بهم داده بود
من تووسیله هام دنبال عروسکم میگشتم تابغلش کنم یه کم اروم بشم
همون موقع دراتاق بازشدمسعودامدتو
من که دفعه دوم بودمیدیدمش رفتم گوشه اتاق کزکردم.ازترسم رفتم گوشه اتاق کزکردم من یه دختربچه بودم وبامسعود۱۲سال اختلاف سنی داشتم واقعاازش میترسیدم
مسعودازنظرهیکل وجثه درشت بودوبیشترازسنش نشون میداد
پشت سرمسعود محبوبه بدون در یکدفعه امدتویه دستمال سفیددستش بود
بااخم به من گفت اون گوشه چرانشستی پاشوجاتون روبنداز
اینم دستمال فردامنتظرجوابم نبینم ناامیدم کنی ازاینکه جلوی مسعودانقدربی پرواحرف میزدکلی خجالت کشیدم
ولی جرات حرفزدن نداشتم یه جورای فهمیده بودم همکاره اون خونست
پاشدم دستمال روازش گرفتم
محبوبه یه خنده ی موزیانه ای به مسعودکردگفت بهت خوش بگذره دربست رفت
خلاصه اون شب باهرجون کندنی بودمن ازدنیای دختریم امدم بیرون شدم یه زن متاهل
صبح که شدمسعودبدون حرف لباس پوشیدازاتاق رفت بیرون
منم دستمال گذاشتم کنارطاقچه دردزیادی داشتم حالم خوب نبود
نمیدونستم بایدچکارکنم اشک توچشمام جمع شده بودودلتنگ خونمون بودم ویادسفره صبحانه ای افتادم که همیشه مامانم برام اماده میکرد
باکلی نازکردن ازخواب بیدارم میکردکه صبحانه ام روبخورم
توهمین فکرهابودم که بازبدون درزدن دراتاق باز شد
سرم روبلندکردم دیدم خواهرمسعوددست به سینه جلوم وایساده
اخمهاش توهم بودوبایه لحن بدی گفت توهنوزخوابی تنبل پاشوببینم هزارجورکاریم
اول بروصبحانه مسعودروبده بعدم اماده شوکلی مهمون قراره برامون
به ناچاربلندشدم خودم روجمع جورکردم وتاخواستم ازاتاق برم بیرون
گلبهاربایه سینی بزرگ وارداتاق شدبادیدنش انگاردنیاروبهم دادن
توسینی که صبحانه عروس بودکاچی عسل خامه میوه وخرمابود
گلبهاربغل کردداشتم ازش تشکرمیکردم که محبوبه وارداتاق شد
گفت دستمال بهم بده
گلبهارکه زرنگ بودسریع به من گفت چکارش کردی گفتم گذاشتمش کنارطاقچه
سریع رفت برش داشت لاش بازکردچندتانقل ریخت وسطش بعدم دادش به محبوبه گفت خداروشکردخترمون روسفیدمون کردخوشبخت بشن محبوبه بدون حرف دستمال گرفت رفت
واقعااون لحظه هیچی ازاین حرفهاوکارهاشون نمیفهمیدم
بعدازرفتن محبوبه گلبهاریه دستی به سرم کشیدگفت میدونم خیلی اذیت شدی منم تجربه توروداشتم ولی الان عاشق داییت هستم مطمئنم توام عاشق شوهرت میشی
گلبهاربه زورچندتاقاشق کاچی بهم دادگفت بخورحالتوبهترمیکنه داشتم کاچی میخوردم که مسعودباخواهربزرگش امدن
گلبهارتعارف مسعودکرداونم کنارسینی نشست مشغول خوردن شد
خواهرشم رفت چندتاچای ریخت امدوکنارمسعود ازصبحانه عروس خوردن
اون روزفامیلهای مسعودوبازاریها امدن وکلی کادوجمع شد
ازنظرمن همه کادوهاخوشگل بودن
ولی محبوبه همش مسخره میکرد
میگفت انگارته انبارشون مونده نمیدونستن چکارشون کنن برای توآوردنش...
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طوبی
#قسمت_ششم
محبوبه هرچی کادواورده بودن رومسخره میکردوباکمال پرویی ازبین کادوهاچندتاروجداکردبه من گفت ایناروتوببربعدبقیه روریخت تویه گونی به خواهرمسعودگفت بیاایناروببربذارتوانباربعدابرای خودشون میبریم
محبوبه رگ خواب خواهرهای مسعوددستش بودوهمه ازش حرف شنویی داشتن یه جورای اختیارداروبزرگ همه بود
من بازیچه دستشون بودم وبعدازیه مدت متوجه شدم مسعودهم ازخودش اختیارنداره وهرچی محبوبه وخواهراش بگن قبول میکنه وگوش به فرمانشونه
چاره ای غیرتحمل نداشتم رفتارشون بامن جوری بودکه هروقت خوشحال بودن منم روتوجمعشون راه میدادن وبهم محل میذاشتن
ولی خدااون روزرونمیاوردازچیزی ناراحت وعصبی میشدن دق دلش روسرمن خالی میکردن وهرکدوم به یه نوع ازارم میدادن
چندوقت بعدازعروسی من خانواده ام اسباب کشی کردن رفتن خونه ای که پدرم ساخته بود
وازنظرمسافتی ازمن دورشدن وکمترمیدیدمشون
وبهم اجازه نمیدادن هروقت دلم میخوادبرم پیششون خواهرهای مسعودچندسالی ازمن بزرگتربودن وهنوزازدواج نکرده بودن بااینکه اوضاع مالیشون خوب بودولی بخاطررفتارهاشون خواستگاری نداشتن وبه من که توسن کم ازدواج کرده بودم خیلی حسادت میکردن
وتاجای که ازدستشون برمیومدتواذیت کردن من کوتاهی نمیکردن
مسعودهرروزغروب باکلی خریدبرای خونه ودست پرمیومدولی من چیزی ازاون همه خریدنمیدیدم وبهترین غذاهاومیوه هارومحبوبه وخواهرشوهرام خودشون میخوردن
وسهم من دیدن وبوی غذاهاشون بود
ومن برای خودم یه چیزسبک درست میکردم میخوردم
محبوبه اهل مهمونی بودوهمیشه بساط قمارورفیق بازیش به راه بودواکثرشبهامهمون داشت
ومسعودهم همرایش میکردمن حق اعتراض نداشتم وتاپاسی ازشب همیشه تومهمونیهابود
واخرشب خسته وگاهی هم مست میومدتواتاقمون میخوابید
نه حرفی نه محبتی نه ابرازعلاقه ای فقط گاهی یه رابطه سردومنزجرکننده ای برای رفع نیازش بود
وگرنه هیچی بین مانبود
گاهی فکرمیکردم باوجودمحبوبه شلوغی این خونه برای چی بامن ازدواج کرده!!
روزهامیگذشت ومن تواون خونه عمرم داشت تلف میشدوعذاب میکشیدم وبیشتراوقات کارهای اون خونه بزرگ روبایدانجام میدادم
خیلی ضعیف ولاغرشده بودم یه روزکه کنارحوض مشغول لباس شستن بودم حالم بدشداحساس میکردم سرم گیج میره بلندشدم برم سمت اتاق که دیگه چیزی نفهمیدم
وقتی چشمهام روبازکردم تواتاق بودم ومسعودبالاسرم نشسته بود
باعصبانیت گفت کی بهت گفته اون همه لباس رویه روزبشوری نصفش رومیذاشتی برای فردامگه مجبوری عقل نداری
باتمام بچگیم ازحرفش خندم گرفته بودچون اوج علاقه ومحبتش همین بودوانگاراصلا بلدنبودچه طوربایدباهام رفتارکنه.چندروزبعددوباره حالم بدشدایندفعه کنارپله هاسرم گیج رفت سریع نشستم وسرم روگرفتم تودستهام نمیدونم چم شده بودجدیداحالت ضعف داشتم دوستداشتم بخوابم وگاهی هم حالت تهوع میومدسراغم
خواهربزرگه مسعودکه نسبت به بقیه یه کم مهربونتربودمن روتواون وضع دیدسریع امدپیشم گفت خوبی چته چرارنگت پریده
گفتم نمیدونم چراچندوقته حالم خوش نیست سرگیج میره
کمکم کردمن بردم تواتاق گفت استراحت کن
تواتاق درازکشیده بودکه مسعودامدوباحرفهای نخواهرش من روبردبیمارستان وقتی برای دکترشرایطم روگفتم
گفت بایدآزمایش بدیدبه احتمال زیادیاباردارید
یاکم خونی دارید
آزمایش روانجام دادم فرداش که رفتیم جوابش روگرفتیم مشخص شدباردارم
رفتارمسعود دیدنی بودانقدرخوشحال بودکه مثل بچه هاکم مونده بودبالاپایین بپره
ازذوقش سرراه کلی شیرینی خریدرفتیم خونه وهمه اون شب مهمون مسعودبودیم
حاملگی من باعث شدرفتاربقیه بامن عوض شد
ومراعاتم رومیکردن کمتربهم کارمیدادن ومسعودتوجه بیشتری بهم داشت
بااینکه خیلی بچه بودم امادوران بارداریه بدی نداشتم
ویه شب دم صبح دردزایمان امدسراغم
سریع مسعودروبیدارکردم گفتم حالم خوب نیست بایدبریم دکتر
کمکم کردلباس پوشیدم وبامحبوبه ومسعودراهیه بیمارستان شدیم
بعدازچندساعت دردکشیدن صدای گریه بچه ام روشنیدم
نمیدونستم بچه چیه پرستارپیچیده بودش لای ملافه دادش بغلم گفت مامان کوچلوصاحب یه پسرچشم ابرومشکی شدی
اون لحظه به حدی خوشحال بودم که تمام دردهام یادم رفت
وقتی هم اوردنم توبخش مسعودامددیدنم پسرمون روبغل کردگفت اسمش رومیخوام علی بذارم
خودمم ازاین اسم خوشم امد
گفتم باشه منم موافقم وعلی شدتمام زندگی من وانصافا مسعودهم همه جوره هوام روداشت نمیذاشت کسی حرفی بهم بزنه
تاچندماه بعداززایمانم همه چی خوب بودومنم مشغول بچه داری بودم
ولی بعدازچندوقت بازمهمونیاوبساط قمارمحبوبه راه افتاد
چندباری اعتراض کردم ولی حریف محبوبه نمیشدم نمیخواستم پای مسعودبه اون مهمونیابازبشه ودوباره ازدستش بدم
ولی متاسفانه محبوبه رعایت هیچ چیزی رونمیکردومسعودبازشده بودپایه ثابت مهمونیهای محبوبه وتادیروقت پای میزقماربود
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طوبی
#قسمت_هفتم
توی این جمع یه زنی بودکه همیشه تادیروقت میموندوبامحبوبه ومسعودقمارمیکرداصلاازش خوشم نمیومدوحس خوبی بهش نداشتم وگاهی تونگاهای مسعودواون زن که اسمش نگاربودچیزی فراترازقمارواشنایی ساده میدیدم
این عذابم میدادکم کم رابطه مسعودبامن دوباره سردشدومثل قبل دیگه بهم توجه نمیکردوباکوچکترین چیزی یه دعوای بزرگ راه می انداخت
من یه وقتهای باعلی میرفتم خونه پدرم وبهشون سرمیزدم گاهی صبح میرفتم غروب برمیگشتم
تایه روزکه زودترازموعدبرگشتم خونه.یه روزکه رفته بودم خونه پدرم بخاطرنبردن وسیله های علی مجبورشدم زودبرگردم
علی بغلم بودواردخونه شدم ورفتم سمت اتاقم که دیدم دراتاق بازشدونگارامدبیرون
نزدیک بودازتعجب پس بیفتم این موقع روزاون تواتاق من چکارمیکرد
پشت سرنگارمسعودم امدبیرون
هنگ بودم واقعاقدرت حرکت نداشتم هاج واج نگاه جفتشون میکردم وازاسترس عصبانیت پاهام میلرزی
نگارکه یه زن شوهرداربودوبچه هم داشت بدون اینکه به روی خودش بیاره یامن روآدم حساب کنه روش روازمن برگردندازکنارم خیلی عادی ردشدرفت
خشکم زده بودونگاهم رومسعودمونده بود
دوست داشتم اون زنیکه بی حیاروتیکه پاره کنم
مسعوددستپاچه شده بودنمیدونست بایدچکارکنه انگاریادچیزی افتاده باشه سریع برگشت تواتاق
معطل نکردم پشت سرش رفتم تو
ازبالشت وپتوی که تواتاق بودمتوجه همه چی شدم بااینکه بچه بودم ولی دیگه معنی خیانت روخوب میفهمیدم
مسعودکه دستش برام روشده بودسرش پایین بودحرفی نمیزد
دیگه نتونستم سکوت کنم گفتم ادم به پستی توندیدم حالم ازتو این خونه این اتاق بهم میخوره ومحاله یه لحظه دیگه تحملت کنم واینجابمونم
باصدای دادبیدادمن محبوبه سررسیدگفت هوی چه خبرته خونه روگذاشتی روسرت
اینجاطویله نیست که صدات انداختی توسرت هوارمیکشی
میدونستم تمام بدبختیهام ازگورمحبوبه بلندمیشه چون اون همه کاره اون خونه بودوازکسی حساب نمیبردحتی شوهرش
وپایه ثابت خیلی ازمهمونیاوبرنامه های قمارش برادرشوهرم بودومخالفتی نمیکرد
اینقدراعتمادبه نفسش بالابودکه همه ازش حساب میبردن حتی مسعودویه جورای دل مسعودروبه دست اورده بوداختیاردارش بودوهرچی محبوبه میگفت همه بی چون چراقبول میکردن
البته اجتماعی بودن وخوش لباسی وامروزی بودنشم توحکمرانیش بی تاثیرنبود
ولی من اون لحظه باگنددوستش که میدونستم خودمحبوبه محیط روبراشوم فراهم کرده ویه جورای نقشه خودش بودنمیتونستم سکوت کنم
گفتم هوارمیکشم چون اون دوستت اویزون شوهرمن شده واینقدرروبهش دادی واوردیش تواین خونه تامسعودروازراه به درکرد
محبوبه که توقع شنیدن این حرفهاو صدای بلندمن رونداشت
گفت کسی به زوراینجانگهت نداشته هری بروو به سلامت
فکرکردی زن برای برادرشوهریکی یدونه وخوشتیپ من کمه
اراده کنه هزارتابهترازتوبرارش ردیف میکنم
ازاین همه وقاحت حالم داشت بدمیشد
گفتم معلومه که میرم حالم ازت بهم میخوره باگفتن این حرف محبوبه امدسمتم علی روازبغلم کشیدبیرون موهام روگرفت
گفت گورتوگم کن دخترچشم سفیدبرای من زبون دراوری هرجامیخوای بری برو ولی حق بردن علی رونداری
بعدم همنجوری که موهام تودستش بودمن روکشوندسمت درخونه وبیرونم کرد.محبوبه من روازخونه انداخت بیروندرم روم بست سرم بخاطرکشیده شدن موهام دردمیکرد
اون لحظه انقدرحس بدبختی بهم دست داده بودکه دوستداشتم بمیرم شروع کردم به گریه کردن
به هرسختی بوداززمین بلندشدم دستم روگرفتم به دیوارشروع کردم به راه رفتن تمام مسیرتاخونه پدرم که مسافت کمی هم نبودپیاده رفتم وباهرمصیبتی بودخودم رورسوندم
درکه زدم خواهرم توحیاط بوددربازکردانگارازقیافه ام ترسیده باشه گفت اجی کی کتک زده
حال جواب دادن نداشتم رفتم سمت اتاق ازخوش شانسی من دایی عادلم امده بود
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طوبی
#قسمت_هشتم
صداش به گوشم میرسیدوقتی وارداتاق شدم بقیه ام مثل خواهرم تعجب کردن
داییم سریع متوجه شدمن روبردتواتاق به بقیه ام گفت اروم باشیدمن ازش میپرسم چی شده ماجراروبرای داییم تعریف کردم گفتم تمام نگرانیم الان دوری ازپسرمه وندیدنش ترخدا برام بیاریدش دایی بهم قول دادتواولین فرصت میره وعلی روازشون میگیره
هرچندمیدونستم محبوبه عجوزه به این راحتی هانمیذاره علی روبهم بدن واتیش بیاره معرکه است خلاصه باحرفهای داییم یه کم اروم شدم وخداروشکرمیکردم که دایی به این خوبی مهربونی دارم که بارفتاردرستش خانواده ام روهم اروم کردنذاشت کارغیرمنطقی انجام بدن
چندروزی ازاین ماجراگذشت ولی خبری ازمسعودخانواده اش نشد
حتی برای عذرخواهی هم کسی نیومد
دلم خون بودازدوری پسرم وندیدنش داشتم دیونه میشدم
پدرم میدیدخیلی بی تابی میکنم چندباری گفت طوبی اونابچه روبهت نمیدن اگرعلی رومیخوای برگردسرخونه زندگیت ومسعودروببخش مردیه غلطی کرده
ولی مادرم باحرفهای بابام مخالف بودمیگفت حق نداری برگردی مردی که یه بارخیانت کرده بازم این کارش روتکرارمیکنه وبرگشتن زندگی کردن حماقته من اون زمان کلاسیزده سالم بودچیزی ازخوب بدزندگی زیادنمیدونستم ودلتنگ پسرچندماهه ام بودم
شب روزکارم شده بودگریه کردن
گلبهارچندباری امدواوضاع بدروحی من رودید
به شب که میره خونه به داییم میگه طوبی خیلی دلتنگ پسرشه یه کاری کنیدخداروخوش نمیاد فرداش که توتنهای خودم داشتم گریه میکردم خواهرم دویدامدگفت طوبی زودبیادایی عادل امده وکارت داره
باشنیداسم داییم انگاربال دراوردم ازاتاق امدم بیرون سلام کردم داییم بلندشدپیشونیم روبوسیدگفت طوبی باگریه کردن چیزی درست نمیشه بیابشین کارت دارم
رفتم کنارش نشستم
داییم گفت طوبی توالان پنج ماه که امدی قهروای تواین مدت هیچ کس سراغت نیومده
بایدتکلیفت رو روشن کنی اینجوری که نمیشه
گفتم من نمیدونم بایدچکارکنم شماهرکاری به صلاحه انجام بدیدفقط علی روبرام بیاریدازدوریش دارم دیونه میشم
داییم گفت من بعدظهرمیرم بامسعودحرف میزنم
چندساعت بعدداییم رفت
ومن تمام امیدم دیدن پسرم علی بود
چندماه بودازش دوربودم ودیندن روی ماهش برام ارزو بود
دست خودم نبوداروم قرارنداشتم ویه جابندنمیشدم
مدام میرفتم توحیاط یه چرخی میزدم دوباره برمیگشتم تواتاق
طاقت یه جاموندن رونداشتم
مامانم که ازکارم کلافه شده بوداخرش گفت طوبی آروم باش
سرگیجه گرفتم ازدستت
داییت کارش روبلده من مطمئنم علی روبرات میاره
گفتم بخدادست خودم نیست میدونی چندماه انتظارهمچین روزی روکشیدم
چشم انتظاری خیلی سخت بودوبلاخره نزدیکهای غروب بودکه صدای زنگ امد
دویدم سمت حیاط ودررو بازکردم
وای خدای منم باورم نمیشدعلی بغل داییم بود
وبااون چشمهای مشکیش که مثل تیله بودداشت من رونگاه میکرد
اشکام بی اختیارازچشمام میومد
علی روکشیدم توبغلم بوسش میکردم ومیبویدمش
انقدردلتنگ پسرم بودم که تا نیم ساعت ازداییم نپرسیدم چی شده وچه حرفهایی بینشون ردوبدل شده
ازدیدن علی که خوب سیرشد
تازه متوجه شدم بچه ام چقدرلاغرشده
مامانمم ازخوشحالیه من ودیدن علی گریه میکردوخوشحال بود
پدرم ازداییم پرسید بامسعودحرف زدی
داییم گفت هرچی من گفتم اوناحرف خودشون روزدن وقرارهدفردا بیان علی روببرن وحرفهاشون روهم بزن
بازم استرس گرفتم ولی پیش خودم میگفتم حتمااین مدت که من نبودم مسعودسرش به سنگ خورده وپشیمونه
فردا میادعذرخواهی کنه
بااین فکروخیال اون شب روکنارپسرم سپری کردم
قراربودمسعودبعدازظهربیاد
پدرم سرظهرخونه روترک کردگفت من نباشم بهتره ممکنه نتونم خودم رو کنترل کنم وحرفی بزنم که اوضاع روخرابترکنم
خلاصه مسعودبه همراه برادرش ومحبوبه امدن
حرفهای زدن که اصلادرموردندامت وپشیمونی مسعودنبود
وانگاربیشتربرای تموم شدن این رابطه امده بودن
مطمئن شدم محبوبه پشت تمام این حرفهاست ودرنبودمن رابطه مسعودبا اون زن خیلی ببشترشده که راحت ازطلاق جدایی حرف میزنه داییم که ازقصدشون باخبرشد
گفت طلاق طوبی روازمسعودمیگیرم وهفته ای یکبار علی روبیاریدمادرش رو ببینه
محبوبه بازم مثل نخودخودش روانداخت وسط
گفت نخیرماهی یکبارچه خبره هرهفته مگه بیکاریم
داییم که دیگه تحملش تموم شده بودگفت لطفاشمادخالت نکنیداصلابه شماربطی نداره واین حق قانونیه طوبی ست
محبوبه گفت پس مهریه چی ؟؟
داییم گفت اززندگی بامسعودچی به خواهرزاده من رسیده غیربدبختی وعذاب
مهریه ام ارزونیه خودتون ماهیچی نمیخوایم
من تمام این حرفهارومیشنیدم وعلی رومحکمترازقبل به خودم فشارمیدادم ونمیتونستم ازخودم جداش کنم
چطورطاقت دوریش روبرای همیشه باید میاوردم..
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طوبی
#قسمت_نهم
ازفکراینکه بخوان علی روازم جداکنن داشتم دیونه میشدم
ولی ازطرفی هم رفتارهای مسعودانقدرحق به جانب بودکه جای هیچ حرفی نمیذاشت
خلاصه اون روزباگریه واشک محبوبه ازخدابیخبرعلی روازم گرفت ورفتن
داشتم دق میکردم شایداگردلداریهای مادرم وحمایت پدرم نبودنمیتونستم بااین قضیه کناربیام
اختیارمن افتاده بوددست بزرگترهاوتابع تصمیمات اونابودم ودرعرض یک هفته کارهای طلاق من انجام شدوزودترازآنچه که فکرش رومیکردم پرونده زندگی من بامسعودبسته شد
این وسط فقط ظلم درحق پسرم علی شد
هرچندبعدازطلاق تازه متوجه شدم میتونستم ازمسعودبخاطررابطه نامشروع وزنای محصنه بازن شوهردارشکایت کنم وحضانت پسرم روبگیرم
ولی بخاطرسن کمم وبی سوادی ونداشتن اطلاعات کافی خودم واطرافیانم درزمان طلاق نتونسته بودیم ازاین موضوع استفاده کنیم
بعدازطلاق داییم بامسعودصحبت کرده بودواجازه گرفته بودعلی دوهفته پیش من بمونه
اون زمان برای من هیچی به اندازه علی اهمیت نداشت وهمین که پیشم بودآرومم میکرد
چندوقتی اوضاع به همین روال گذشت که ازگوشه کنارشنیدم نگارازشوهرش جداشده وبه کمک محبوبه بعدازطلاقش به عقدمسعوددرامد
ازاینکه علی قراربودپیش اون زن زندگی کنه حس خوبی نداشتم
ولی دستمم به جای بندنبود
هردفعه که علی روتحویلشون میدادم تادوباره روزملاقات برسه اروم قرارنداشتم وگاهی چند روزی مریض وگاهی عصبی میشدم
خلاصه دیدارهای من باعلی درهفته یک روز بودویکسال به همین روال گذشت
تواین مدت بحث ازدواج برادرم توخونه زیادپیش میومد
تااینکه یه روز پدرم بی مقدمه گفت کارهاتون روانجام بدیدفرداقراره بریم روستا
من ومادرم که ازتصمیم ناگهانیه پدرم تعجب کرده بودیم
گفتیم چیزی شده؟
پدرم خندیدگفت خبرهای خوبی درراه ومیخوام برای حمیدبرم خواستگاریه دختربرادرم
باشنیدن این حرف مامانم که کلاازجاریش دلخوشی نداشت انگاریه پارچ اب جوش ریخته باشن روش
یدفعه شروع کردبه جیغ دادکردن که من میخوام برای پسرم ازشهرزن بگیرم ودنبال یه دخترتحصیل کرده ام نمیرم دخترترشیده اون روبگیرم
ولی باتمام مخالفتهای مادرم گوش پدرم به اینجورحرفهابدهکارنبود
میگفت توازاولم اززنداداش من خوشت نمیومدواون دیگه مشکل خودته
فرداصبح که شدپدرم همراه برادرم راهیه روستاشدن وهرکاری کردمادرم همراهش نرفت
منم کنارمادرم موندم وبخاطردیدن علی همراهشون نرفتم
ازرفتن پدروبرادرم سه روزگذشته بودکه پدرم برای مادرم پیغام فرستادکه تافردابیاروستاوگرنه نامزدیه پسرت روازدست میدی
مادرم بنده خداازطرف پدرم توعمل انجام شده قرارگرفته بود
ونرفتنش باعث حرف حدیث زیادی برای خودش وبرادرم میشد.مادرم بعدازپیغام پدرم برای حفظ ابروهم شده چاره ای جزرفتن نداشت
به من گفت طوبی کارهاتوبکن فردابریم روستا
میدونستم ازروستابخاطره سختیهای که کشیده دلخوشی نداره مخصوصابعدازمرگ خواهرم دیگه دوستنداشت به اونجابرگرده
مادرم بااکراه چندتیکه لباس جمع کردتوچمدون گذاشت وصبح زودبابچه هاراه افتادیم
تواتوبوس کنارمادرم بودم حس فضولیم گل کردازمادرم پرسیدم مشکلت بازن عموچیه چراازش خوشت نمیاد
باسوالم مامانم یه نگاهی به من کردبعدروش روبرگردون سمت شیشه وبیرون رونگاه کرد
گفت اگربخوام برات تعریف کنم که زن عموت باماچه رفتارهای داشته خودش یه کتاب میشه
ولی شایدبدترین ضرری که زن عموت به پدرت زدزمانی بودکه همراه عموت برای کارمیرن باکو
واون زمان پولی روکه داشته پیش زن عموت به امانت میذاره
وقتی برمیگرده ازش امانتش رومیخواد
وزن عموتم مقداری پول پوسیده وپاره که اصلابه دردنمیخوردونصف اون پولی هم که بهش داده بودنمیشد براش میاره ومیگه پولهات همینهاست! پدرت برای اینکه بخاطراون زندگی برادرش ازهم نپاشه سکوت میکنه وحرفی نمیزنه وخودش همیشه میگه اگراون پس اندازم روبهم پس میداداوضاع زندگیم خیلی بهترازالان بودوکلی توزندگی جلومیفتادم
باحرف مادرم کلادیدم نسبت به زن عموم عوض شد
وقتی رسیدیم برادرم وپدرم خونه عموم بودن وماهم رفتیم اونجا
دخترعموم یه دخترلاغروقدبلندبودکه برعکس زن عموم خیلی کم حرف ساکت بود
میدونستم برادرم حمیدبخاطراحترام حرف پدرم مخالفتی نکرده وراضی به این ازدواج شده
همون شب توجمع خانوادگی خودمون لیلاوحمیدنامزدکردن وقرارشداخرهفته عقدکنن فردای نامزدی مادرم خونه زن عموم نموندورفتیم خونه دایی احدم
ولی رویاخواهرکوچیکم به اصرارزن عموم موندپیشش
بااینکه رویابچه بودوکلا۹سال سن داشت
ولی زن عموم همش میگفت توبایدعروس من بشی! انگارتوقع داشت یه دخترداده یه دخترازمابگیره وهردفعه این حرف روتکرارمیکردمامانم عصبی میشد
میگفت محاله بذارم این وصلت سربگیره
کم بدبختی نکشیدم یکی ازدخترام که جوان مرگ شد
این یکی هم طلاق گرفته ودورازجیگرگوششه
دیگه نمیذارم رویاسیاه بخت بشه
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طوبی
#قسمت_دهم
خلاصه اون مدتی هم که ماخونه دایی احدم بودیم من ارامش نداشتم ازدست پسرداییم چون بارفتارهاش میخواست بهم بفهمونه که دوستمداره وابرازعلاقه میکردولی من اصلاتونخ اینجورچیزهانبودم وفکرم پیش پسرم علی بودخریدهای مراسم عقدانجام شدوروزمراسم فرارسیدمنم یه کت دامن ساتن صورتی تنم کرده بودم تواتاق کنارسفره عقدمنتظرعاقدبودیم
باصلوات مردهامتوجه شدیم عاقدامد
وقتی وارداتاق شد زن عموم بازوم روگرفت گفت طوبی ازاتاق بروبیرون
باتعجب نگاهش کردم گفت وا زن عموکجابرم دوستدارم سرعقدبرادرم باشم
زن عموم چپ چپ نگاهم کردگفت انگاریادت رفته طلاق گرفتی والان بیوه هستی ازقدیم گفتن شکون نداره زن طلاق گرفته سرعقدباشه نمیدونستم چی بایدجوابش روبدم مادرم که متوجه حرفهای زن عموم شده بودخیلی بد نگاهش میکردمنم برای اینکه حرف وحدیثی پیش نیادومادرم به زن عموم چیزی نگه دعواشون نشه به بهانه اب خوردن سریع ازاتاق امدم بیرون رفتم سمت اشپزخونه به زورخودم روکنترل میکردم که اشکام سرازیرنشه
خیلی دلم شکسته بودخلاصه مراسم عقدبرادرم شدزهرمارم واصلابهم خوش نگذشت فردای بعدازمراسم برگشتیم تهران واقعاسفرخسته کننده ای بود
بعدازمدتی دوتاپسرعموهام امدن تهران برای کاروچون جایی روبرای زندگی نداشتن به پیشنهادپدرم امدن وبامازندگی میکردن
و هرچی پول درمیاوردن میدادن مادرم که براشون پس اندازکنه
وقتی مادرم روبازن عموم مقایسه میکردم میدیدم اون درحق پدرم چقدربدی کردوامانت دارخوبی براش نبود
ولی الان مادرم دلسوزانه داشت ازدوتاپسراش مراقبت میکردوهواشون روداشت تومدتی که پسرعموهام خونه مابودن متوجه علاقه رویابه پسرعموم فرهادشدم
مادرمم یه چیزهای فهمیده بودولی نظرش عوض نشده بودوهمچنان مخالف ازدواج رویاباپسرجاریش بود
چندماهی گذشت وزن عموم گفت جهیزیه لیلا اماده است بهتره هرچه زودتربرن سرخونه زندگیشون
پدرم سنگ تمام گذاشت وبراشون یه عروسی مجلل گرفت وچندروزخرج دادوعروسیه حمیدتوفامیل زبون زدهمه شدبودبعدازعروسیه حمید پسرداییم محمدهم امدتهران برای کار
واونم خونه دایی عادلم بود
وچون خونه داییم دیواربه دیوارمابود
بیشتراوقات من محمد رومیدیدم
هیچ علاقه ای بهش نداشتم
ونمیتونستم بهش فکرکنم
هرچندمیدونستم پدرم کاملا موافقه
وهمیشه مگفت ازدواج فامیلی خوبه چون همدیگررومیشناسیم وبه اخلاق هم اشناهستیم بعدازمدتی دایی احدم ازده پیغام فرستادکه برای خواستگاری من میخوادبیادتهران
وقتی شنیدم به شدت مخالفت کردم وبه مادرم گفتم جواب من نه
ترخدانذاردایی بیادمن دوستندارم ازدستم دلخوربشن واقعانمیتونم محمدروه عنوان همسرقبول کنم
گلبهارکه فهمیدمن مخالف هستم به داییم میگه
ویه روزکه روایوان نشسته بودم امدخونمون وگفت طوبی واقعانظرت منفیه
گفتم بله ونمیتونم بامحمدازدواج کنم
لطفاشماهم اصرارنکنید
دایی عادلم باحرفم خندیدواروم درگوشم گفت
طوبی تودخترعاقلی هستی ومنم مثل تومخالف این ازدواج هستم
باتعجب نگاهش کردم
گفتم شماچرا!؟
چیزی هست که من ازش بی خبرم وشماچی میدونید!!؟؟به داییم گفتم شماچیزی میدونید؟
داییم گفت طوبی محمدپسرخوب وکاریه
ولی نمیشه واقعیت روندید
اون الان یه پسرمجرد که سنی نداره
من ازاینده این ازدواج میترسم چون تویه بارازدواج کردی وشکست خوردی
وممنکنه محمدچندسال دیگه ازاین ازدواج پشیمون بشه وعاشق یکی دیگه بشه
محمدهنوزحس عاشقی روتجربه نکرده واگرزمانی عاشق بشه مطمئن باش توروول میکنه
وین وسط توای که بازضررمیکنی هردوتای شماعزیزمن هستیدومن بخاطرآینده جفتتون دارم این حرفهارومیزنم
داییم انقدرمحکم وبااطمینان حرفهاش روزدکه فهمیدم خودش این حس روتجربه کرده
گفتم دایی میخوام یه سوال کنم امامیترسم ناراحت بشید
داییم که ادم باهوشی بود
فهمیدچی میخوام بپرسم
گفت میدونم چی میخوای بگی
حدست درسته من خودم این بلاسرم امده ویه ازدواج ناموفق داشتم که زن اولم هیچ گناهی نداشت چون عاشقش نبودم وبه اجباردیگران ورویه حس زودگذرباهاش ازدواج کردم
ولی بعدازمدتی که گلبهاررودیدم عاشقش شدم واین تجربه عشق برای من گرون تموم شد
باعث شددرحق زن اول ظلم کنم
بخاطرهمینه دارم بهت میگم ازدواج بامحمداشتباهه چون من عشقی توش نمیبینم
ازپشتیبانی داییم خوشحال شدم
گفتم بس خودتون بامحمدودایی احدحرف بزنید داییم گفت حالاکه ازجواب تومطمئن شدم خودم کارهارودرست میکنم تونگران نباش
بعدازرفتن دایی مادرم رودرجریان گذاشتم وگفتم به باباهم بگومن فعلاقصدازدواج ندارم وتمام فکرذکرم گرفتن پسرمه
فرداصبح که گلبهارامدخونمون گفت دیشب داییت بامحمدصحبت کرده وخیلی ناراحت شده صبحم بدون خداحافظی رفت
امیدوارم تصمیم اشتباهی نگیره وزودبااین قضیه کناربیاد
محمدکه عموی خودش رومقصرمیدونست دیگه برنگشت به خونه دایی وباهمه قهرکرده
یه مدت هیچ کس ازش خبرنداشت
من خیلی نگرانش بودم ولی داییم میگفت خودش اروم میشه وبرمیگرده تومقصرنیستی
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طوبی
#قسمت_یازدهم
خلاصه چندماهی گذشت وتواین مدت من علی روکم بیش میدیدم ومتوجه شدم که نگارازمسعودصاحب یه بچه شده
فکرمیکردم باامدن بچه ی خودش علی رومیدن به من
ولی هرچی بهشون اصرارکردم فایده نداشت هرچندمیدونستم ازعلی هم خوب مراقبت نمیکنن ونگارحسابی اذیتش میکنه
اماکاری ازدستم غیرغصه خوردن برنمیومد
گذشت تایه روزکه قراربودعلی روببینم دلم شورمیزدوازساعت اوردنش گذشته بود
اروم قرار نداشتم تاغروب صبرکردم
ولی خبری ازشون نشدپدرم که دیدحالم خوب نیست گفت امشب روصبرکن فردامیریم دنبالش
اون شب تاصبح خواب به چشمام نمیومدوهزارجورفکرخیال بدازسرم گذشت
صبح که شددیگه طاقت نداشتم
میخواستم اماده بشم وبرم دنبال علی که صدای زنگ حیاط به گوشم رسید
سراسیمه دویدم سمت در وقتی دربازکردم...صدای زنگ درامددویدم سمت حیاط وقتی دربازکردم علی رواورده بودن
ازخوشحالیه دیدن علی داشتم پردرمیاوردم
علی تامنودیدسریع امدبغلم خودش روچسبندبهم مامانم گفت چشمت روشن چقدربهت گفتم اروم باش میارنش گوش نمیدادی
باسرحرف مامانم روتاییدکردم وباعلی رفتیم تواتاق نمیدونم چراحس میکردم این بچه مثل قبل نیست وانگارازهمه چی میترسه
میدونستم نگاربهش خوب رسیدگی نمیکنه وازوقتی بچه خودش به دنیاامده اوضاع برای علی بدترهم شده
لباسهاش روزدم بالابدنش رونگاه کردم جای کبودی روبدنش نبودولی استخوانهای بدنش رو میشدیدازلاغری شمرد
حرص میخوردم ازاینکه طبق قانون مسخره حضانت نمیتونستم جیگرگوشه ام روپیش خودم نگه دارم بعدازچندساعت که واسه بازی علی روبردم توحیاط متوجه شدم توپش سمت حوض که میفته نمیره بیارش
حتی یه بارکه توپ تواب افتادجیغ میزدفرارمیکرد ازرفتارش درتعجب بودم
این بچه قبلاعاشق اب بودولی الان انگارازاب ترس داشت نزدیک حوض اب نمیشد
دستش روگرفتم بردمش کنارحوض اب خودش روچسبونده به من چشماشوبسته بودبغلش کردم گفتم علی بیااب بازی کنیم وحشتزده نگاه من میکردباسرمیگفت نه
فهمیدم هربلای سرش امده مربوط به اب
فکرم خیلی درگیرشدوبه مادرم گفتم
مامانم همش میگفت به دلت بدراه نده بچه است هردفعه ترس ازیه چیزی داره تابزرگ بشه
ولی من نمیتونستم بااین قضیه کناربیام
فرداکه باغبون باغ امددنبالش قبل بردن علی خودم رفتم جلودرگفتم اقاداوودبفرماییدتوعلی خوابه
گفت دست شمادردنکنه خیلی کاردارم اگرمیشه علی روزودتربیارید
گفتم میشه شمابریدمن خودم بیارمش
گفت نه بایدباخودم ببرمش نگارخانم دعوام میکنه ازشنیدن اسمشم حالم بدمیشد
گفتم پس اقاداوودتشریف بیاریدتوحیاط یه چای بخوریدتاعلی بیداربشه
یه یالله گفت امدتو
براش چای اوردم کنارش نشستم
گفتم اقاداوودخودت بچه داری باتعجب نگاهم کرد
گفتم میدونی برای یه مادرهیچی ازبچه اش عزیزترنیست
منم ازخوشی اون خونه روترک نکردم مجبورشدم وهرکاری هم کردم علی روبهم ندادن
ولی جون بچه هات بهم بگواوضاع علی تواون خونه چه جوریه
مخصوصاالان که نگارخودشم بچه داره
اقاداوودگفت چی بگم اخه خانم میترسم حرفبزنم برام دردسربشه
گفتم قول میدم اسمی ازتونبرم وبرات دردسرنشه اقاداوودگفت پریروزخدابه علی اقارحم کردواگرعمه اش نبودزبونم لال حتمابلایی سرش میومد
قلبم تندتندمیزدگفتم چی شده
اقاداوودگفت نگارعلی روخیلی اذیت میکنه واون روزم که قراربودبیارمش پیش شماکاری برام پیش امدرفتم بیرون شب که برگشتم
دخترم گفت نگارعلی روانداخته توحوض اب وبچه ازترس چشماش چپ میشه
اگرعمه اش نمیرسیده علی خفه میشده
خودتون میدونیدماجرات حرفزدن نداریم و..
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طوبی
#قسمت_دوازدهم
باحرفهای اقاداوودبی صدااشک میریختم دلم به حال خودم وپسرم میسوخت
گفتم اقاداوودشمابریدمن خودم علی رومیارم
گفت برام دردسرمیشه من علی رومیبرم بعدا خواستیدخودتون بیایدحرف بزنید
نمیخواستم براش دردسردرست کنم علی رودادم برد
بعدازبردن علی شروع کردم مثل ادمهای عزیزازدست داده شیون کردن
مامانم وگلبهارکنارم بودن دلداریم میدادن
نزدیک غروب که پدرم وداییم امدن ماجراروفهمیدن
پدرم خیلی عصبانی شدولی داییم ارومش کردگفت دادبیدادکارروخرابترمیکنه
بذاریدمن واسطه بشم شایدبتونم کاری کنم
فرداصبح داییم رفت دیدن مسعودوتانزدیک ظهرکه برگرده دل تودلم نبودوبخاطراسترس تمام پوست لبم روکنده بودم
ودعامیکردم مسعودموافقت کنه علی روبهم بده وقتی داییم امددیگه تحمل نداشتم گفتم چی شد
داییم گفت اروم باش طوبی
علی پسرمسعودم هست من ماجراروبراش تعریف کردم وقول داده بیشترمراقبش باشه
ولی رضایت نمیده پسرش روبسپاره دست توازعصبانیت ناخنهام روتودستم فشارمیدادم
گفتم اون کجاست وقتی اون نگارازخدابیخبربچه من رواذیت میکنه
داییم گفت چاره ای غیرصبرکردن نداری تاعلی بزرگتربشه
ولی تونستم راضیش کنم درهفته چندروپیشت باشه وبیشترببینیش
مجبوربودم به همین فعلاقانع باشم ازهیچی بهتربود
بازم باکمک داییم تونستم علی روبیشترببینم چندوقتی ازاین ماجراگذشت تایه خواستگاربرام پیداشدکه ازهمسراولش جداشده بودیه دختر۶ساله داشت
صاحبخونه اش چندبارمن روتوی کلاسهای قران مادرم دیده بودوازلیلازنداداشم من روخواستگاری کرده بودواونم بدون اینکه به من بگه باهاش هماهنگ کرده بود!
وقتی به من گفت خیلی عصبانی شدم گفتم چرابدون اینکه بامن مشورت کنی سرخودتصمیم گرفتی ومادرمم دیدمن مخالف هستم ازم حمایت کردگفت قرارخواستگاری روبهم بزن
شب که برادرم وپدرم امدن ازماجراباخبرشدن وبرادرم شروع کردبه من تیکه انداختن که توباعث شرمندگی خانواده هستی توخونه ای که زن مطلقه هست ماآرامش نداریم پشت سرت حرف درمیارن وتونمیتونی تااخرعمرت بیوه بمونی
خلاصه هرچی من ومادرم مخالفت کردیم
نتونستیم نظرپدروبرادرم روعوض کنیم
چون طرزفکرسنتی وسختگیرانه ای داشتن
به ناچارکوتاه امدم وتوعمل انجام شده قرارگرفتم بلاخره شب خواستگاری فرارسید
من تواشپزخونه بودم که مادرم صدام کردوقتی برای پذیرایی واردجمع شدم
چشمم به مردقدبلندوچهارشونه که قیافه جذابی داشت افتادکه کناریه خانم مسن نشسته بود
بعدازپذیرایی رفتم کنارمادرم نشستم
اون خانم که اسمش اقدس بودوشروع کردازحامدتعریف کردن که یه مردمهربون وجوانمرده که خودش به تنهای زندگی میکنه وازدخترشیش ساله اش مراقبت میکنه کسی رواینجانداره وحامدمستاجراقدس خانم بود باتعریف وتمجیدی که اقدس خانم ازحامدمیکردمن خودمم دول شده بودم توجواب منفیم وتافرداازشون فرصت خواستیم پدروبرادرم به شدت موافق بودن ومیگفتن شرایطش برای زندگی باتوخوبه وقبول کن خلاصه من تحت شرایط به وجودامده به حامدجواب مثبت دادم وبرای اخرهفته قرارعقدگذاشتیم ودرطول این یک هفته به اتاقی که حامددراون زندگی میکردیکبارسرزدم که بافرشهای دست بافت وصندوقچه ایینه وشمعدان تزیین شده بودچنددست رختخواب چندتیکه واجب زندگی هم داشت پیش خودم گفتم خداروشکرحداقل امکانات برای یه زندگی اروم روداره اخرهفته من به عقدحامد درامدم وازهمون شب هم زندگی من خیلی بی سرصداکنارحامدشروع شدفردای بعدازعقداقدس خانم امدگفت این وسایل مال منه ومیخوام ببرمشون گفتم مگه مال حامدنیست گفت نه وازامروزاینحامستاجرهستید بابردن وسایل اون اتاق موندچندتاگلیم دودست رختخواب یه مقدارخرت وپرت موند
شب که حامدامدگفتم اقدس خانم امدتمام وسایل بردماحالابایدچکارکنیم
گفت نگران نباش همه روبرات میخرم فقط یه کم صبروباش همه چی درست میشه
چاره ای جزپذیرفتن حرفش نداشتم حامدتوکارخونه کارمیکردوبه کارگرساده بودفرداصبح که رفت سرکارماحتی نونی برای خوردن هم نداشتیم مادرم امددیدنمون وقتی اوضاع زندگی من رودید
من وسمانه روباخودش بردخونه خودمون
سمانه دخترحامدخیلی لوس بودوبه چشم نامادری به من نگاه میکردازهمون اول سرناسازگاری بامن گذاشته بودوسرکوچکترین چیزی بهانه میگرفت وشروع میکردگریه زاری
حتی نمیذاشت موهاش روشونه کنم
اون روزمامانم بردش حمام ویه لباس نودخترونه تنش کردومقداری وسیله زندگی ومواداولیه برای پخت غذابهم داد
اخرشب باحامدراهیه خونه شدیم حامددست بالش خالی بودولی واقعامنودوست داشت
وتمام تلاشش روبرای اسایش من انجام میداد
این وسط فقط سمانه سوهان روح روانم بودخیلی اذیتم میکردبه حرفم گوش نمیدادبیشتراوقات درحال گریه وزاری بوددولی من تحمل میکردم ومحبتم روازش دریغ نمیکردم
باخودم میگفتم علی منم زیردست نامادریه ودلم برای سمانه میسوخت وباهاش مهربان بودم
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طوبی
#قسمت_سیزدهم
گاهی حامددعوام میکردمیگفت خیلی لوسش کردی زیادبهش محبت نکن مادرش بهش یادمیده تورواذیت کنه
میگفتم حامداین بچه خیلی کوچیکه چطورمیتونه اینجورچیزهارویادبگیره
سمانه هرچقدرازم بدش میومدومن رواذیت میکردبرعکس عاشق مادرم وزن داداشم بودبااوناخیلی خوب بودمنم برای اینکه کمتراذیتم کنه بیشتراوقات میرفتم خونه پدرم وعلی روهم خونه پدرم میدیدم
یه روزکه اونجابودم لیلازنداداشم گفت سمانه دوستداری یه دوست خوب برات بیارم که وقتی یه کم بزرگترشدبتونی باهاش بازی کنی ازحرفهاش متوجه شدم حامله است باخوشحالی گفتم لیلاجان بهت تبریک میگم مبارکه مامان شدی وپرسیدم زن عموهم میدونه خندیدگفت نه قراره به زودی ازده برای یه امرخیربیان میخوام اون موقع بهش بگم باتعجب نگاهش کردم گفتم به سلامتی خبریه خندیدگفت میخوان برای داداش امیدم بیان خواستگاریه رویا ازحرفش چشمام گردشداخه مادرم ازهمون۹سالگی گفته بودنه رویا۱۲سالش بودچطوربامخالفتهای مامانم زنعموبازمیخواست بیادخواستگاریش
همون شب مامانم به پدرم گفت من راضی نیستم پدرم گفت رویاعروس دادشمه تودخالت نکن
پدرم اززنعموم خیلی حرف شنویی داشت وشب خواستگاری زن عموم گفت رویابایدبیادده پیش خودم زندگی کنه این درحالی بودکه امیدپسرش تهران کارمیکرد.زن عموم گفت رویابایدبیادروستازندگی کنه مادرم مخالف بودمیگفت پسرت کارش تهرانه چطورتوقع داری دخترمن بیادروستاودورازشوهرش تنهازندگی کنه
زن عموم میگفت تنهانیست ماهستیم وامیدم ماهی یکی دوبارمیادبهش سرمیزنه یه مدت بایداینجوری زندگی کنن تادست بال امیدبازبشه
میدونستم تمام اینهابهانه است وزن عمونمیخوادعروسش دورازخودش زندگی کنه مادرم هرچی به پدرم میگفت وسعی داشت منصرفش کنه ولی بابام اصلابه حرفش گوش نمیدادوهرچی زنداداشش میگفت تاییدمیکردخلاصه رویاخواهرمم توسن ۱۲سالگی ازدواج کردوقرارشدمراسم عقدوعروسی هم روستابگذاربشه عملاهرچی زنعموخواست همون شد
یک هفته بعدازخواستگاری رویابه عقدامیددرامد
وچون مراسم روستابودمن بخاطردوریه راه وشرایط کارحامدنتونستم شرکت کنم ومثل عقدبرادرم سرعقدخواهرمم حضورنداشتم ومقصرشم زنعمومیدونستم اون دفعه بخاطربیوه بودنم وایندفعه بخاطرلجبازی وحرف خودش روبه کرسی نشوندن
چندماه ازعقدشون گذشت که مابرای مراسم
عروسیشون بایدراهیه روستامیشدیم
به خانواده مسعوداطلاع دادم که میخوام علی روباخودم چندروزی ببرم روستا
ازاونجایی که نگاربچه دومش روحامله بودوسرگرم بچه های خودش بود موافقت کرد
وماچهارنفری عازم روستاشدیم
وبعدازسالهاتازه داشتم طمع خوشبختی روکنارپسرم ویه مردخوب که دوستمداشت تجربه میکردم هرچندسمانه ام مثل دخترخودم بودم
شایدحامداوضاع مالی خوبی نداشت ولی یه ادم فوق العاده اجتماعی وخون گرم بودکه همون دفعه اول هرکس میدیدش ازش خوشش میومدویه جورای توروستاحرف من وحامدپیچیده بودوهرجامیرفتیم به گرمی ازمون پذیرایی میکردن وازچهره زیباوشخصیت حامدتعریف میکردن ومادونفرروکنارهمدیگه هرکس میدیداززیبایی ظاهرجفتمون حرف میزدن که بهم خیلی میاید
مراسم عروسی برگزارشدورویاتویه اتاق که زن عموبهش داده بودبایدزندگی میکرد
یه حس غربت وتنهایی روتوچهره رویامیدیدم وازته دل براش ارزوی خوشبختی میکردم ودعامیکردم خیلی زودباشرایط زندگی درروستاکناربیاد
بعدازعروسی دایی احدم ماروشام دعوت کردپسرداییم مجردبودمیدونستم هنوزم من رودوستداره
نمیخواستم به اون مهمونی برم ازرفتارپسرداییم میترسیدم
ولی نمیتونستمم مخالفت کنم چون همه رودعوت کرده بود
خلاصه شب که همه رفتیم داییم وزنداییم به گرمی ازمون استقبال کردن
ولی پسرداییم اصلا تحویلمون نگرفت باحامدبه زودست دادویه نگاه خصمانه ای به من داشت
سعی میکردم به روی خودم نیارم هرچندمیدونستم این رفتارپسرداییم ازچشم حامدپنهان نمیمونه بعدازشام رفتم توحیاط یه نگاهی به بچه هاکه داشتن بازی میکردن بندازم که متوجه یه سایه پشت سرخودم شدم...توحیاط بودم که یه سایه روپشت سرم احساس کردم فکرکردم حامدپشت سرم امده بیرون
برگشتم پسرداییم بودترسیدم باتعجب نگاهش کردم
یه لبخندمسخره زدگفت بخاطریه مردی که زنش رو طلاق داده یه دخترهم داره که شنیدم خیلی اذیتت میکنه وهیچی نداره جواب ردبه من دادی
فکرکنم فقط قیافه اش برات مهم بودوچشمت خوشگلیش روگرفته
خودم روجمع جورکردم توچشماش نگاه کردم گفتم الان مشکلت چیه
من نمیتونستم باتوزندگی کنم چون هیچ علاقه ای بهت نداشتم کاش اینو درک میکردی ومیفهمیدی دوستداشتن زوری نیست من باحامداحساس خوشبختی میکنم وازانتخابمم پشیمون نیستم
وباعصبانیت ازکنارش ردشدم رفتم تواتاق پیش حامدنشستم.دعامیکردم زودتربرگریم تهران
اون شب خونه داییم خوابیدیم وفرداصبح زودهمه روبیدارکردم گفتم پاشیدزودترراه بیفتیم وهرچقدرداییم اصرارکردنموندیم وبرگشتیم تهران حامدمردزحمت کشی بودولی حقوقش کفاف زندگی مارونمیدادوازپس مخارج برنمیومد
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طوبی
#قسمت_چهاردهم
باتمام کمبودهای که توزندگی داشتم ولی هیچ وقت بهش اعتراضی نمیکردم
چندماهی گذشت که بازحالتهای بارداری قبلیم امدسراغم وقتی ازمایش دادم جوابش مثبت بود
حامدازشنیدن بارداریم خیلی خوشحال بودوانگارپاقدمش برای ماسبک بودواوضاع مالی مایه کم بهترشدوباکمک خانواده ام تونستیم نزدیک خونه پدرم یه زمین بخریم
خیلی ذوق میکردم که قراره صاحب خونه بشم
هرچندمیدونستم ساخت خونه خیلی خرج داره وبه این راحتی هانیست
وتوتخیلات خودم قسمتهای مختلف خونه روتجسم میکردم ودعامیکردم
هرچه زودتربتونیم بسازیمش
حامدعجله اش ازمن برای ساخت خونه بیشتربودوپیش چندنفرازاقوام نزدیکش رفت شایدبتونه پولی تهیه کنه وساخت خونه روشروع کنیم
ولی وقتی برگشت گفت کسی بهم پول قرض نداده
به حامددلداری میدادم که ناراحت نباش خدابزرگه
ویه روزکه پدرم امددیدنمون بهش گفتم اگرمیتونه ازجایی برامون وام جورکنه
گفت باشه به چندنفرمیسپارم شایدجوربشه
چندروزی ازاین ماجراگذشت که یه روزباسمانه میخواستیم بریم خونه مادرم
مسیرمون طوری بودکه ازجلوی زمین عبورمیکردیم وقتی به نزدیکی زمین رسیدیم یه کامیون رودیدم که داره مصالح ساختمون خالی میکنن
اول فکرکردم اشتباه میکنم ولی وقتی جلوتررفتیم فهمیدم سرزمین ماست
باسمانه رفتیم جلوازصاحب کامیون پرسیدم اینامال کیه
گفت نمیدونم ولی یه اقای ادرس داده وگفته بیارم اینجاخالی کنم
فکرم کارنمیکردمتعجب نگاه میکردم که حامدهم رسید
پیش خودم گفتم شایدازجایی پول تهیه کردومیخواسته من روسورپرایزکنه
ولی وقتی دیدم حامدم ازهمه جابیخبربودوهاج واج به مصالح ساختمون نگاه میکرد ازراننده سوال کردوگفت مشخصات کسی که برای مامصالح فرستاده روبگید
راننده گفت یه اقای که موهاش قرمزبوداین مصالح روبراتون فرستاده
اون لحظه هرچی فکرمیکردم ذهنم یاری نمیکردبفهمم کی رومیگه
خلاصه رفتیم خونه پدرم مادرمم وقتی شنیدمثل ماتعجب کرد
حامدگفت شایدپدرت میدونه وهمه منتظربابام موندیم
شب که پدرم امدگفت من به چندنفری برای وام سفارش کردم ولی مصالح رونمیدونم
ورفت توفکرکه من یدفعه گفتم
راننده گفت یه اقای موقرمزمصالح روفرستاده
بااین حرفم بابام انگاریادچیزی افتاده باشه گفت کاراقارسول
من اون روزازخونه شماداشتم برمیگشتم اقارسول رودیدم وجریان روبراش تعریف کردم
اون ادم خیرودست دلبازیه الان بانشونی که تودادی شک ندارم کارخودشه
اقارسول شدفرشته نجات ما
همون شب باحامدبرای تشکررفتیم خونش
ولی این مردکه یکی ازاشناهای مابودبه حدی بزرگواربودکه اصلابه روی خودش نمیاوردومیگفت کاری نکردم
هرچی حامداصرارکردکه قیمت مصالح روبگه تابعدابهش پس بدیم ولی زیربارنرفت
ین محبت ولطف اقارسول روهیچ وقت من وحامدفراموش نمیکنیم
باکمک اقارسول ووامی که گرفتیم تونستیم خونمون روبسازیم واسباب کشی کنیم به منزل نو
اون زمان من ماهای اخربارداری رومبگذروندم وخیلی برام سخت بود
هرچند مادرم همیشه کمکم بود
ودوماه بعدازاسباب کشی دخترم مهربان به دنیاامد
خیلی دوستداشتم علی روهم بیارم پیش خودم وحامدهم مخالفتی نداشت ولی مسعودباوجوددوتابچه ازنگاررضایت نمیداد
این وسط سمانه به مهربان خیلی حسادت میکردهرچندمن طوری رفتارمیکردم که فرقی بینشون نذارم ولی بازم تاچشم من رودورمیدیدکارخودش رومیکردصدای مهربان رودرمیاورد
زندگیه تقریبا ارومی داشتم ومهربان یکساله شدکه من بازباردارشدم وبعداز۹ماه دختردومن مریم به دنیاامد
ولی بعداز زایمانم حامدازکاربیکارشدواوضاع مالی مابازخرابترازقبل شد
حامدبرای کارعازم جزیزه قشم شدومن باسه تابچه کوچیک وبدون داشتن پولی تنهاموندم
یادمه روزی که حامدرفت من ابگوشت گذاشتم واون ابگوشت روهرروزبهش اب اضافه میکردگرم میکردم وازش میخوردیم واینجوری شکم خودم وبچه هاروسیرنگه میداشتم
انقدرمغروربودم که دوستنداشتم ازمشکلات زندگیم به مادرم بگم
وقتی مادرم بعدازیک هفته امددیدنمون ازحرفهای سمانه متوجه اوضاعمون شد
من رودعواکردگفت چرانیومدی خونه ما
گفتم من همیشه سربارشماوبرادرم هستم دوستندارم بیشترازاین اذیت بشیدمادرم ماروبه زوربردخونه خودشون وبعدازیک ماه مقداری پول ازحامدبه دستمون رسیدکه رفتیم خونه خودمون وشایدباورش سخت باشه ولی من تاامدن حامدکه سه ماطول کشیدبااون مبلغ کم زندگی روگذروندم وقتی حامدامدمقداری باخودش پول اوردبودولی ازاونجایی که ادم ولخرجی بوداون پول خیلی زودتموم شدوبرای کارهم دیگه نرفت قشم ودریه کارگاه مشغول به کارشدومن بازبرای بارسوم حامله شدم واینارازخدامیخواستم که بچه سومم پسرباشه تادهن اطرافیان بسته بشه چون فامیل حامدخیلی تیکه مینداختن وانگارمن مقصربودم که بچه پسرنمیشد امابچه سومم دخترشدوباوجود۴تابچه اوضاع مالی مابدترازقبل شد طوری که مجبورشدیم یکی ازاتاقهای خونه روبه اجباراجاره بدیم تاکمک خرجی برامون باشه.
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طوبی
#قسمت_پانزدهم
خودمون با۴تابچه تویه اتاق ۱۲متری زندگی میکردیم وتواین شرایط بعدازگذشت یکسال بازمن برای بارچهارم باردارشدم وایندفعه ام بچه ام دخترشدوهمه فامیل مسخره ام میکردن سرکوفت میزدن که دخترزایی وتیکه هاشون خیلی اذیتم میکردبااین حال حامدعاشق بچه هابودوهمشون روخیلی دوستداشت ولی حرف حدیث مردم تمومی نداشت واون زمان اگرپدری پسرنداشت میگفتن اجاقش کوره و پشت نداره.همون سالهابودکه کم بیش برای سمانه که حالابزرگ شده بودخواستگارمیومد
ولی حامدخیلی سختگیربود
ازهمه یه ایرادی میگرفت ردشون میکردمنم هیچ وقت دخالتی نمیکردم میذاشتم خودش تصمیم بگیره
تااینکه متوجه نگاهای پسرهمسایه به سمانه میشدم اول حس خوبی به این رفتارهاونگاهانداشتم وسعی میکردم زیادباسمانه رودررونشه
ولی بعدازمدتی متوجه شدم عاشق سمانه شده ومادرش روبرای خواستگاری فرستاد
حامدبازطبق معمول مخالفت میکردولی اصراروپافشاریه حسین باعث شدکه حامدکوتاه بیادوسمانه،حسین تویه مجلس خانوادگی نامزدبشن حامداصلاروی خوش به دامادنشون نمیدادویه جوری رفتارمیکردکه شایدهرکس دیگه ای جای حسین بودهمون دوران نامزدی پاپس میکشیدمیرفت
ولی ازاونجای که حسین واقعاسمانه رومیخواست رفتارهای حامدروتحمل میکردوبلاخره بعدازگذشت چندماه باهم عقدکردن
وحسین رسمادامادخانواده شد
من خودم چهارتادخترداشتم واگرسمانه روبیشترازدخترهای خودم دوستنداشتم خدامیدونه که کمترازدخترهای خودمم دوستش نداشتم وهمجوره هواش روداشتم
ونمیذاشتم کمبودی رواحساس کنه
حتی ازگوشه کناروتوحرف همسایه هامیشنیدم که میگفتن سمانه مادرنداره بعیدمیدونم بااین شرایط مالی بتونن جهیزیه ای براش تهیه کنن
ولی من باهرزحمت وسختی که بودطی چندماه تونستم براش یه جهیزیه ابرومندتهیه کنم
گاهی حتی خودحامدغرمیزدکه زیادبراش نخر
همه روکه نبایدمابخریم خودشونم بایدتلاش کنن
ولی من نمیخواستم ازخونه پدرش دست خالی بره وپیش خانواده شوهرش کم بیاره وکمبودی احساس کنه همه چی براش خریدم
یادمه روزی که جهیزیه سمانه روبردن همه همسایه هاانگشت به دهن مونده بودن
باورشون نمیشدمن همچین جهیزیه ای روبراش تهیه کرده باشم
خلاصه سمانه عروسی کردورفت سرخونه زندگیش ولی بعدازعروسی خودش رونشون دادوکامل بامارابطه اش روقطع کرد
حامدمیگفت حسین شوهرش نمیذاره
ولی من خوب میدونستم سمانه باتمام محبتی که من بهش میکردم بازم به چشم زن بابابه من نگاه میکردوازمن خوشش نمیومد
شایداین چندسالم منتظرهمچین فرصتی بودکه من وخواهراش رواززندگیش خط بزنه
چندماه بعدازعروسیه سمانه من بازم باردارشدم به امیدآوردن یه پسر
ولی ازاونجایی که تاخدانخوادهیچ اتفاقی توزندگیت رخ نمیده بچه پنجم منم بازدخترشد
دخترپنجمم یکسال خورده ایش بودکه من بازباردارشدم🙈ماههای اول بارداریم بودم که پدرم مریض شد
تقریباچندماهی ازبیماریش گذشت که یه شب پسرداییم امددنبالم وگفت عمه گفته زودبری خونشون
باترس گفتم چی شده.. گفت حال بابات خوب نیست
نفهمیدم چه جوری بچه هارواماده کردم راهیه خونه پدرم شدم دست وپام میلرزید
وقتی رسیدم پدرم سرسجاده نمازنشسته بود داشت نمازمیخوند یه نفس راحت کشیدم به مادرم گفتم بابام که حالش خوبه چرااینجوری خبرفرستادی نصف عمرشدم مامانم به شوخی گفت بابات که نمرده نترس اون فقط میخوادشماروببینه
پدرم که حرفهای من ومادرم روشنیده بودبعدازتموم شدن نمازش گفت من بیخودبچه هاروجمع نکردم من یه امشب مهمون شماهستم وفردایی برای من وجود نداره توام زیادبه این دنیادلخوش نکن زن شایدچهلم من نشده توام امدی پیشم
من که ازحرفهای پدرم حسابی کفری شده بودم گفتم این حرفهاچیه بابامیزنی
انشالله هردوتاتون سلامت باشیدوسایتون روسرماوبچه هاباشه
بابام گفت مرگ حقه دخترم وراه گریزی ازش نیست توام من روحلال کن.اون شب هیچ کدوم ازحرفهای پدرم روجدی نگرفتم وگفتم یه چیزی برای خودش میگه
بابام اون شب ازداییم خواست موقع خواب بالاسرش چندسوره قران بخونه تاخوابش ببره
اون شب بعدازشام همگی خوابیدیم وداییم بالاسربابام قران خوند
نزدیک صبح بودکه صدای گریه داییم ومادرم به گوشم رسید
وقتی بیدارشدم دیدم یه ملافه ی سفیدروی پدرم کشیدن وبابام درارامش کامل برای همیشه خوابیده بود
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طوبی
#قسمت_شانزدهم
انقدربهم شوک واردشدکه ازحال رفتم
باورم نمیشدپدرم مرده باشه
واقعاازدست دادنش برام غم بزرگی بود
پدرم سنی نداشت وهنوز۵۰سالشم نشده بود
طبق وصیت پدرم قم خاکش کردیم
وروز۷پدرم وقتی مادرم داشت براش حلوادرست میکرد
باشهدحلواتمام گردن وسینه اش میسوزه
زن عموم باهمسایه هامیخواستن مثلاکمکش کنن پیازرنده میکنن ومیمالن روی زخمش وپانسمانش میکنن
متاسفانه خودپیازباعث سوزش شدیدسوختگی وعمیق شدن زخمش میشه
بعدازچندساعت حال مادرم خیلی بدمیشه که باکمک برادرم وداییم میرسوننش بیمارستان
وسریع بستریش میکنن
ولی بخاطرپیازسوختگیش به درجه یک تبدیل میشه
من بااینکه بارداربودم وبچه کوچیک داشتم دلم طاقت نمیاوردوروزهامیرفتم بیمارستان مراقبش بودم وتنهاش نمیذاشتم
شبهاهم زن عموم میومدپیشش میموند
اون زمان زنداداشمم۹ماهه بارداربودونمیتونست بیاد پیش مادرم بمونه
خلاصه مادرم حدود۳هفته بیمارستان بودکه حالش بهترشدویه کم خیالم راحت شده بود
زن عموم که شبها میومدپیش مادرم اون روز زودترامدبیمارستان وگفت طوبی توبارداری بروخونه استراحت کن من پیش مادرت میمونم ازش مراقبت میکنم
زن عموم من روبه اجبارفرستادخونه.نزدیکهای غروب بودکه پسرداییم امددنبالم گفت دخترعمه بیاخونه ی ما
گفتم خونه شمابرای چی اتفاقی افتاده مامانت حالش خوبه؟
پسرداییم گفت همه خوبن منم خبرندارم بابام منوفرستاددنبالتون
نمیدونم چرابی دلیل دلم شورافتادواسترس گرفتم
همش باخودم میگفتم ظهرپیش مامانم بودم حالش خوب بوده پس جای نگرانی نیست
بچه هارواماده کردم راهیه خونه داییم شدم
گلبهارمثل همیشه باروی خوش ازمن وبچه هااستقبال کرد
گفتم گلبهارچیزی شده داییم چراگفته مابیایم
گلبهارگفت نترس داییت رفته دنبال مادرت ومیخوادبیارش خونه ی ما
باخوشحالی گفتم خداروشکرمرخصش کردن
چرانبردنش خونه خودش؟
گلبهارگفت خودش خواسته بیاداینجاتامن ازش مراقبت کنم
خلاصه بعدازیک ساعت داییم مادرم رواورد
باخوشحالی رفتم جلوش وکمکش کردم توجاش بخوابه
خوب که نگاهش کردم دیدم رنگ و روش پریده
احساس میکردم حالش خوب نیست
هرچی نگاهش میکردم مادرم اون آدمی نبودکه من ظهردیده بودمش
آروم درگوشش گفتم مامان چرارنگت پریده
مامانم نگاهم کردگفت بعدازرفتن توزن عموت بهم قرص داده
ولی هرچی بهش گفتم بهم اب نداد
میگفت پرستارها گفتم نبایداب بخوری جیگرم اتیش گرفته عطش گرفتم بعدازخوردن اون قرص
دیگه تحمل موندن توبیمارستان رونداشتم بارضایت خودم گفتم مرخصم کنن میخوام خونه باشم بچه هام دورم باشن
دستش روگرفتم گفتم زودخوب میشی توخونه ماهمه کنارتیم
مادرم گفت طوبی به داییت وکالت دادم که حق وحقوق توروازخونه پدریت ازبرادرت بگیره وبهت بده
گفتم مامان الان وقت این حرفهانیست توخیلی زودحالت خوب میشه
تااخرشب پیش مامانم موندم ولی بخاطراینکه بچه هااذیت میکردن برای خواب برگشتم خونه ی خودمون
دم صبح بودکه صدای درحیاط امدهراسون بیدارشدم حامدرفت در روبازکردناراحت برگشت پیشم..
اون روزچهلم پدرم بودودلم بخاطرحرفهای بابام گواه بدمیدادوازانچه میترسیدم به سرم امدوخبرفوت مادرم روحامدبهم دادسعی میکردارومم کنه
ولی مگه خیلی سخته برای یه دخترکه درعرض چهل روزدوتاعزیزش روازدست بده
غم ازدست دادن مادرم به حدی برام سنگین بودکه چندروزی دربستربیماری افتادم ویه مدت طول کشیدتاکم کم حالم بهترشدوبخاطربارداریم خیلی ضعیف شده بودم
بعدازچندماه دخترشیشمم به دنیاامد خیلی ناراحت بودم وافسردگی گرفته بودم فشارعصبی روم خیلی زیادبود
یه روزکه خیلی دلم گرفته بودوتحمل خونه موندن رونداشتم
بچه هاروبه دختربزرگم مهربان سپردم.اون روزباخانم همسایه رفتم زیارت شاه عبدالعظیم چندرکعت نمازبرای پدرومادرم خوندم وزیارت کردم ولی هرکاری میکردم اروم قرارنداشتم نمیتونستم توحرم بشینم
به خانم همسایه گفتم زودتربرگردیم خونه دلم شوربچه هارومیزنه
اون بنده خداهم بخاطرمن مخالفتی نکردوباهم برگشتیم خونه
نزدیک خونه که شدیم قدم هام روتندتربرداشتم تازودتربرسم
درحیاط بازبودرفتم تو ومهربان روصداکردم
ازاتاق امدبیرون
تادیدمش گفتم بچه هاکجاهستن
مهربان گفت رفتن خونه دایی
باشنیدن این حرفش یه نفس راحت کشیدم و میخواستم روپله هابشینم که مهربان گفت
مامان راحله ازوقتی که رفتی خوابیده وتب داره هرکاری کردم بیدارنمیشه
دیگه نفهمیدم چی میگه ازجلوراهم هولش دادم کنار ودویدم سمت اتاق
راحله گردنش ازروبالشت افتاده بودولپهاش گل انداخته بود
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طوبی
#قسمت_هفدهم
رفتم بغلش کردم بیحال بودوتنش ازگرما مثل کوره داغ داغ بود
البته ازدیشب یه کم تب داشت ولی خیلی نبودکه نگرانم کنه
راحله دخترپنجمم بودو۵ سالش بود
سریع بچه روبغل کردم وچادرم روسرم کشیدم
مهربان که ترسیده بودمیخواست باهام بیاد
گفتم بمون خونه بچه هامیان
وخودم باگریه راه افتادم سمت بیمارستان
وقتی رسیدم دویدم سمت اورژانس بیمارستان
باگریه میگفتم ترخدابچه ام رونجات بدید
دوتاخانم پرستارراحله روازم گرفتن بردنش تواتاق
وبه من گفتن بیرون اتاق منتظربمون
جلوی اتاق معاینه راه میرفتم همش خداروقسم میدادم به بزرگیش که دخترم روبهم برگردونه بعدازچنددقیقه حامدهم امد
تامن رودیدگفت طوبی چی شده
باگریه همه چی روبراش تعریف کردم
گفتم کی به توخبرداده
گفت رسیدم خونه دیدم مهربان گریه میکنه چندتاازهمسایه پیششن وماجراروبرام گفتن منم سریع امدم
باحامددست به دعابودیم که یه اقای ازاتاق امدبیرون گفت پدردخترتون کجاست
بادستم حامدرونشون دادم
به حامداشاره کردوباهم رفتن تواتاق
چنددقیقه طول کشیدکه حامدامدبیرون
رنگش مثل گچ سفیدشده بودوتوچشماش اشک جمع شده بودسعی میکردبه من نگاه نکنه
تمام بدنم ناخوداگاه شروع کردبه لرزیدن
گفتم حامدراحله حالش خوبه
حامددیگه طاقت نیاوردتکیه دادبه دیواروروپاهاش نشست شروع کردبه گریه کردن
دنیاروسرم خراب شدوفهمیدم دخترنازنینم روبرای همیشه ازدست دادم
جیغ میکشیدم وخودم رومیزدم
چندنفری دورم جمع شدن وکمکم کردن ازبیمارستان بیام بیرون
سعی میکردن دلداریم بدن
ولی مگه کسی میتونست حال خراب من رودرک کنه ازخداشاکی بودم گناه من مگه چی بودکه طی چندماه بایدهم پدرومادرم روازدست بدم هم دخترم رو...
راحله ی عزیزم تشنج کرده بود
ومتاسفانه دکترانتونسته بودن براش کاری کنن وتوسن پنج سالگی ازدست دادمش.دخترنازنیم راحله روازدست داده بودم وهیچ چیزی ارومم نمیکرد
جوخونه بعدازمرگ راحله خیلی سنگین بودحتی بچه هاهم افسرده شده بودن دلتنگ خواهرکوچلوشون بودن
حامدخودش رومقصرمیدونست ومیگفت درحقتون کوتاهی کردم
هرچندطی این سال هرکاری ازدستش برمیومدبرای من وبچه هاانجام داده بودولی اونم یه پدربودوغم ازدست دادن فرزندبراش سخت بودوشایدتمام این حرفهاش از روی دلتنگی برای دخترش بود
این وسط نمیدونستم حامدرودلداری بدم یاخودم روجمع وجورکنم
بعدازچهلم دخترم خواهرحامدازشهرستان امددیدنمون وقتی دیدحال هیچ کدوممون خوب نیستگفت خانوادگی بریم مشهدزیارت
میدونستم برای عوض شدن روحیه من وبچه هااین پیشنهادروداد
مخالفتی نکردم چون تاحالازیارت امام رضا(ع)نرفته بودم وخیلی دوستداشتم بریم مشهد
دوروزبعدهمگی عازم مشهدشدیم
یادمه وقتی اولین بارچشمم به بارگاه امام رضاافتادیه حس ارامش عجیبی بهم دست دادوتمام غم وغصه هام روفراموش کردواون نیرو وتوانی که ازدست داده بودم روبه دست اوردم
شایدمعجزه زیارت امام رضاهمین بودکه حال من۱۰۰درجه عوض شد
خودمم باورم نمیشداینقدرشرایط روحیم عوض شده باشه
سفرخوبی برای من وخانواده ام بودواین رومدیون خواهرحامدبودیم که ماروبرای رفتن به مشهدترغیب کرد
بعدازبرگشت ازمشهدزندگیه من تقریبابه روال عادیه خودش برگشته بودوحامدازصبح میرفت سرکاروغروب برمیگشت ومنم مشغول رسیدگی به بچه هابودم
چندماهی گذشت که بازحالم بدشدوایندفعه واقعاازبارداری ودختردارشدن میترسیدم سریع رفتم ازمایش دادم که جواب مثبت بود
برای دفعه اول ازحاملگیم ناراحت بودم وگریه میکردم برعکس من حامدخوشحال بودومیگفت دختربرکت خونه است واگراین یکی هم دخترباشه مهم نیست من صدتادخترم داشته باشم اصلاناراحت نمیشم
ولی هیچ کدوم ازاین حرفهای حامدنمیتونست من رواروم کنه ومن استرس داشتم وازحرف تیکه های دوست اشنامیترسیدم
هرچند بازم به گوشم میرسیدکه میگفتن طوبی دخترزاچرابخاطرپسراینقدرحامله میشه
باشنیدن این حرفهاخیلی حالم بدمیشدوهمش دعامیکردم خدایه بچه سالم بهم بده واگرخودش صلاح میدونه پسرباشه
خلاصه تویه روزسردزمستانی که برف سنگینی امده بودطوری که هیچ ماشینی نمیتونست حرکت کنه دردزایمان امدسراغم
مهربان که میونه خوبی باسمانه((دخترحامداززن سابقش))داشت رفت دنبالش که بازن همسایه اش که مامابودبرای کمک به من بیان
خودسمانه طی این چندسال صاحب دوتاپسرشده بودورابطه اش بامن بهترشده بود
خلاصه سمانه بااون زن ماماامدن ومن تاخودصبح دردکشیدم
دم صبح وقتی صدای بچه به گوشم رسیدخانم ماماگفت مبارکه صاحب یه پسرشدی
خوشحال بودم پسرم روبغل کردم...
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طوبی
#قسمت_هجدهم
باخوشحالی بچه روبغل کردم وخداروشکرکردم که یه پسرخوشگل وسالم بهم داده حامدبیروناتاق منتظربود
قابله رفت بهش چشم روشنی گفت اجازه دادبیادتو
اونم مثل من خوشحال بودوچشماش برق خاصی داشت
بچه روبغل کردآروم پیشونیش روبوسید منم باذوق نگاه جفتشون میکردم
هرچندحامدتک تک دخترامون روعاشقانه دوست داشت وتاجایی که درتوانش بودبهشون محبت میکرد
حتی درحق علی هم هیچ وقت کوتاهی نمیکردواونم مثل پسرخودش دوست داشت
البته خوشحالیه من بیشتربابت بسته شدن دهن فک فامیل حامدبود
چون این چندسال بخاطردخترزابودنم خیلی بهم زخم زبون زده بودن وهردفعه توجمعشون بودم نیش کنایه میشنیدم
که میگفتن حامداجاقش کوره طوبی تاتونسته دورخودش دخترجمع کرده
به هرحال درنظرمن وحامدبچه هاهیچ فرقی باهم نداشتن
اسم پسرم روبه پیشنهادحامدعطا گذاشتیم وروزهای زندگی من کناریه خانواده پرجمعیت میگذشت وحسابی سرم شلوغ بود
اگرکمک مهربان دختربزرگم نبودبه هیچ کاری نمیرسیدم
هرچندخواست خداانگاربرای من چیز دیگه ای بود
چون وقتی عطا یکسال وچندماهش بودمن باز باردارشدم🙈 واقعا دیگه بچه نمیخواستم وحوصله بچه داری نداشتم
هرچفدرمن بداخلاقی میکردم وغرمیزدم حامد میخندیدبامهربونی باهام رفتارمیکرد
میگفت خواست خدااین بودکه ماصاحب فرزنددیگه ای بشیم
خلاصه اخرین فرزندمنم که دختربودبه دنیا امدواسمش روگذاشتیم صبا ((صبا همین خانمی هست که داره زندگینامه مادرش روبراتون تعریف میکنه واخرین فرزندخانواده است))
من توزندگی حامدصاحب۶تادخترشدم وسمانه دخترحامدهم مثل دخترخودم بودکه باوجوداون احساس میکردم۷تادختردارم ودوتاپسربه نام علی وعطا
رابطه بچه هاباهم خیلی خوب بودوازهمه مهمتراین بودکه من وحامد روخیلی دوستداشتن
به وجودشون افتخارمیکردم وخودم روخوشبخترین مادرروی زمین احساس میکردم باتمام سختی که کشیدم
حامدبعدازانقلاب توی سپاه مشغول به کارشد
اوضاع مالیه بدی نداشتیم ولی زمانی که جنگ شروع شد
حامدچندبارعازم جبهه شدوهردفعه که میرفت تازمانی که برمیگشت من میمردمم زنده میشدم وچندباری هم مجروح شدولی خیلی جدی نبود
وهردفعه که میخواست بره میگفتم حامد نرو
من روبابچه هاتنهانذاروقتی تونیستی مراقب ازبچه هابرام خیلی سخته
ولی حامدگوشش بدهکارنبودمیگفت وظیفه من درحال حاضرجنگیدن بخاطردفاع از سرزمینم وحفظ ناموسه
دفعه اخری که حامدرفت جبهه دلشوره داشتم ونمیدونم چرافکرمیکردم قرارمسیرزندگیم عوض بشه ومن چیزهای دیگه ای روتجربه کنم
یک ماهی ازرفتن حامدگذشته بود
یه روزسرظهریکی ازدوستاش امددرخونمون عطادربازکردگفت مامان دوست بابا امده باشماکارداره...
چادرم روسرم کردم دویدم سمت در
دستام ازترس میلرزید
رضادوست حامدبود
سلام کردم بعدازاحوالپرسی گفتم اقارضاحامدحالش خوبه؟بنده خداکه متوجه حال خراب من شدگفت حالش خوبه ولی مجروح شده وانتقالش دادن بیمارستان امدم بهتون خبربدم که چشم انتظارش نمونیدگفتم چی شده؟گفت ترکش خورده وادرس بیمارستان روبهم دادرفت بچه هاروسپردگ دست مهربان سفارشات لازم روبهش کردم رفتم بیمارستان
حامدازناحیه پامجروح شده بودوپاش روبسته بودن تادیدمش مثل همیشه لبخندزدحال من وبچه هاروپرسید
درجوابش گفتم همه خوبیم خودت خوبی کی مجروح شدی
گفت چندوقتی بیمارستان بودم ودیروزانتقالم دادن تهران
باتعجب گفتم چرا
گفت زخم پام عمیقه واونجانتونستن برام کاری کنن تاببینم جراحهای اینجاچکارمیکنن.اون روزتادیروقت پیش حامد موندم وبعدبرگشتم خونه
شام بچه هارو دادم وجاشون روانداختم خوابیدن ازنصف شب گذشته بودکه صدای زنگ زدامد باخودم گفتم این موقع شب کی میتونه باشه
نزدیک درحیاط که شدم باصدای ارومی گفتم کیه؟ صدای حامدبه گوشم رسیدکه گفت طوبی بازکن منم باورم نمیشداون بیمارستان بستری بوداینجاچکارمیکرد
سریع در روبازکردم حامدبادوتاچوب زیربغلش امدتو ومنم هاج واج نگاهش میکردم
کمکش کردم رفتیم تواتاق گفتم حامدچی شده
گفت ازصبح سه تادکترمعاینه ام کردن وهرسه تاگفتن بایدپات قطع بشه وفردامیخواستن ببرنم اتاق عمل ولی من نمیخوام پام روقطع کنن مجبورشدم شبانه بیمارستانو ترک کنم
ادامهساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طوبی
#قسمت_آخر
نمیدونستم بایدچکارکنم اون شب تاصبح نتونستم بخوابم صبح که شدبرای خواهرحامدپیغام فرستادم گفتم فوری بیادخونمون
میدونستم خواهرش داروهای گیاهیه زیادی رومیشناسه واطلاعاتش ازمن بیشتره
وقتی خواهرش امدوزخم حامدرودیدگفت من تمام تلاش خودم رومیکنم ولی هیچ قولی نمیدم حامدچندماه خونه نشین شدوهرروزخواهرش باداروهای گیاهای که درست میکردمیومدوزخمش روپانسمان میکرد
شبیه معجزه بودوپای حامدظرف سه چهارماه خوب شدومانتیجه زحماتمون رودیدم
بعدازاین ماجرازندگیه من روال عادی خودش روداشت بچه هاکم کم بزرگ شدن واخرین دخترم صباکلاس پنجم بودکه حامدسکته مغزی کردویکطرف بدنش لمس شدبازهم کلی بدبختی کشیدم تاحالش بهترشدتونست روپاهاش وایسه ولی ۱۸سال کجدارمریزگذروند
وازاونجای که خداخیلی دوستداشت من روامتحان کنه
یه روزموقع عبورازخیابون یه ماشین باسرعت بالابهم زدودیگه چیزی نفهمیدم
وقتی به هوش امدم توبیمارستان بودم وپاهام رواحساس نمیکردم ونمیتونستم تکونش بدم ومیشنیدم که دکتربه مهربان میگفت مادرتون تااخرعمرش بایدازویلچراستفاده کنه.دکتربه مهربان میگفت مادرتون تااخرعمرش بایدازویلچراستفاده کنه
باشنیدن حرف دکترتوانم روجمع کردم که پاهام روتکون بدم
ولی به حدی دردم امدکه جیغ زدم باصدای من مهربان امدن سمتم گفت مامان خوبی
گفتم مگه من فلج شدم که بایدویلچرنشین بشم
گفت نه فلج نشدی ولی بخاطرتصادف زانوی دوتاپات واستخوان رانت خوردشده
دکترا هرکاری ازدستشون برامده برات انجام دادن
ولی بخاطرزایمانهای زیادی که داشتی پوکی استخوان گرفتی وبیشترازاین کاری نمیتونن برات انجام بدن
بااین حرفش چشمام روبستم
مهربان دستام روگرفت گفت من وهمه خواهربرادرهام کنارتیم نگران هیچی نباش.من صبااخرین دخترطوبی هستم که سرگذشت تلخش روبراتون روایت کردم مادرم یه زن فداکاربودکه برای تمام بچه هاش ازجون مایه گذاشت
پدرمم مردشریف وبزرگواری بودکه متاسفانه دوسال بعدازتصادف مادرم ازغصه بیماریه مادرم فوت کردوماروتنهاگذاشت
امابراتون بگم اززندگیه بقیه
نگارازمسعودصاحب سه تابچه شدولی عمرزندگیش بامسعودکلا۱۰سال بودویه روزکه بادخترکوچیکش میخواسته ازخیابون ردبشه
یه ماشین زیرش میگیره خودش دردم جان میده ودخترکوچیکشم دستش قطع وله میشه مسعودبعدازمرگ نگارازنظرروحی خیلی اشفته میشه وافسردگیه شدیدمیگیره وهمیشه خودش روبخاطرظلمی که درحق علی وطوبی کرده مقصرمیدونسته ودیگه زندگیش روال عادی رونگرفته
محبوبه ام(جاری طوبی)بچه هاش به امریکامیرن بعدازیه مدتی محبوبه ام میره پیششون ولی بچه هاش نمیتونن خرجش روبدن وازش نگهداری کنن برش میگردونن ایران وبعدازمدتی الزایمرمیگیره وبدون دیدن بچه هاش فوت میکنه
بچه هاش حتی برای مراسم خاکسپاریش هم نیومدن وشوهرمحبوبه ام سالهای طولانی سالمندان زندگی میکرده وهم انجافوت میکنه
زندگیه علی برادرم خوبه وهوای خواهربرادرهاش روداره وبه مادرم خیلی محبت میکنه تندتندبهش سرمیزنه
هرچندبعدازاون تصادف لعنتی مادرم ویلچرنشین شدولی من وتمام خواهربرادرهام درحدتوانمون بهش رسیدگی میکنیم وتنهاش نذاشتیم ونمیذاریم
تمام بچه های طوبی سرسامون گرفتن زندگیه خوبی دارن
من سه سال پیش قصدمهاجرت داشتم ولی بخاطربیماریه مادرم کنسلش کردم تاپارسال یه دکترمجرب وخوب پیداکردیم وزانو پای مادرم رودوباره جراحی کردیم وخوشبختانه مادرم بعدازده سال ویلچرنشینی میتونه باعصاآروم آروم راه بره هرچندهیچ وقت مثل روزاولش نشد وهمیشه به کمک یکی احتیاج داره ولی بهترازقبلشه
من مجبوربه مهاجرت هستم وتاچندوقت دیگه ایران روترک میکنم وشایدنرفته دلتنگ مادرم شدم که روایت زندگی پرازدردش روبراتون نوشتم
بزرگترین درس میتونه برای همه ماصبروگذشت مادرم توزندگیش باشه
التماس دعا حق نگهدارتون
پایان
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
دوستای عزیزم به کانال خودتون خوش اومدین😍
لیست رمان های موجود درکانال👇🏼👇🏼
#ماهرخ #مهناز
#عاقبت_بخیری #دریا
#فقر #بهنام
#فاخته #محمد
#نیلوفر #بامداد_خمار
#گندم #اقدس
#اسماعیل #بهار
#نگار #مریم
#الهام #یاسمین
#ازدواج_باشیطان #گلین
#ندا #حمید
#ساناز #طوبی
#زندگی_من #میوه_صبر
#مادر #سرگذشت_یک_معلم
#گمشده #ارباب
#آساره
برای دسترسی راحتتون با زدن رو هر اسم به پارت اول میرید.😍
دوستای عزیزم به کانال خودتون خوش اومدین😍
لیست رمان های موجود درکانال👇🏼👇🏼
#ماهرخ #مهناز
#عاقبت_بخیری #دریا
#فقر #بهنام
#فاخته #محمد
#نیلوفر #بامداد_خمار
#گندم #اقدس
#اسماعیل #بهار
#نگار #مریم
#الهام #یاسمین
#ازدواج_باشیطان #گلین
#ندا #حمید
#ساناز #طوبی
#زندگی_من #میوه_صبر
#مادر #سرگذشت_یک_معلم
#گمشده #ارباب
#زندگی_شیرین #گوهر
#رعیت_زاده #پریزاد
برای دسترسی راحتتون با زدن رو هر اسم به پارت اول میرید.😍