#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گمشده
#قسمت_نهم
اون شب خیلی خوش گذشت وتیناوجوادهم رفتن سرخونه زندگیشون البته بعدازعروسی یک هفته ای رفتن مسافرت بعدازدیدن مارفتن اراک
چندماهی ازعروسی تینامیگذشت وخونه ماخیلی سوت کوربودیادمه اول ابان بودویه شب که توارامش داشتم تلویزیون میدیم صدای افتادن چیزی به گوشم رسیدباترس دویدم سمت اشپزخونه دیدم خدیجه خانم افتاده کف اشپزخونه مادرم روصداکردم باکمک اقاعبدالله رسوندمش بیمارستان بستریش کردن دکترش مگفت بایدبهوش بیادتاوضعیتش روبگیم بعدازدوروز بهوش امدولی اصلاحالش مساعدنبودن ودکترااحتمال سکته سوم رومیدادن ومیگفتن ممکنه بدنش تحمل اون شوک رونداشته باشه
بعدازسه روزیه کم که حالش بهترشداوردنش توبخش ولی بازم ساعتی بودیکساعت خوب بودیکساعت بدهرروز بهش سرمیزدم وخودش میگفت میدونم زیادزنده نمیمونم یه روزکه بامادررفتیم عیادتش ازمادرم خواست که به پدرم زنگبزنه وبگه بیادتهران اون زمان پدرم برای کاری سفرکرده بودبندرعباس به اصرارخدیجه خانم به پدرم خبردادیم ودوروز بعدش امدتهران بعدخواسته بوداقاسعیدوفرزانه خانم هم بیان بیمارستان دقیقا یادمه چهارشنبه بودکه همه به خواست خدیجه خانم توی بیمارستان بودن وخدیجه خانم که حالشم اصلاخوب نبودبه من گفت تیام جان مادرتوبروتوحیاط خیلی دوستداشتم بدونم چکارشون داره ولی روم نشد اصرارکنم امدتوحیاط منتظرموندم هرثانیه ای که میگذشت برام یکساعت بودازفضولی داشتم میمردم فکرکنم یکساعتی طول کشیدکه چشمم افتادبه پدرم که زیربغل اقاسعیدروگرفته بودداشت میاوردش توحیاط ترسیدم دویدم سمتشون وقتی نزدیکشون شدم اقاسعیدمات مبهوت نگاهم میکردچشمای باباهم خیس بودگفتم باباخدیجه خانم طوریش شده واینسادم جواب بده رفتم سمت بخش رسیدم نزدیک اتاق دیدم.فکراینکه خدیجه خانم طوریش شده باشه دیوانه ام میکردبااعضای خانواده ام فرقی نداشت برام دعامیکردم طوریش نشده باشه
وقتی رسیدم نزدیک اتاقش صدای گریه مادرم وفرزانه خانم به گوشم میرسید چندنفری هم تواتاق بودن رفتم توخدیجه خانم پتوروصورتش بودیه لحظه فکرکردم مرده ولی دیدم قفسه سینه اش تکون میخوره انگارداشت بی صداگریه میکرد
رفتم سمتم مامانم گفتم چی شده چرااینجوری میکنید
صدای گریه مامانم باعثش پرستارازمون بخوادبریم بیرون زیربغل مامانم روگرفتم گفتم پاشوبریم بیرون
اون لحظه تازه متوجه نگاهای فرزانه خانم شدم گفتم خوبیداشک میریخت سرش روتکون میدادمیگفت چطوردلت امد بی انصاف بامن اینکارروکنی
پرستارامدسمت فرزانه خانم گفت برید بیرون
اونم دنبالمون راه افتادبه زورقدم برمیداشت چندنفری توراهروباتعجب نگاهم میکردن خودمم توشوکبودم
هزارتاعلامت سوال توذهنم بودونمیتونستم حال این چهارنفررودرک کنم
امدیم بیرون توحیاط بودیم که برادروسطی اقاسعید که اسمش رضابودامدبابام که حال خودشم خوب نبودگفت اقارضازحمت بکش اقاسعیدخانمش روبرسون خونه وحوصله هیچ توضیحی رونداشت اقارضاهم بنده خدامثل من گیج بوداروم کنارگوشم گفت تیام جان چی شده
گفتم والله منم نمیدونم فرزانه خانم سرش روگذاشته بودروپاش ومیگفت چرابهش نمیگیدمن دیگه طاقت ندارم میخوام بعدازبیست پنج سال گمشده ام روبغل کنم
نگاه بابام میکردم داشتم شاخ درمیاوردم ایناچی میگفتن
بابام گفت فرزانه خانم میدونم هرچی مابگیم فایده نداره وحق باشماست ماهم مثل شماازچیزی تاالان خبرنداشتیم
بذارید من همه چی رواروم بهش بگم بعدشماجبران تمام این سالهاروبکنید
بابام دیگه منتظرنموندجوابی بشنوه به منم گفت کمک مادرت کن بریم
طول مسیربرگشت به خونه جوسنگینی حاکم بود توماشین
مامانم گریه میکردبابام چشماشوبسته بودبه صندلی تکیه داده بود
وقتی رسیدیم تاماشین روپارککردم گفتم میشه یکیتون بگه جریان چیه این گریه زاری روتموم کنید
خدیجه خانم که فعلا زنده است
بابام گفت اون تاتاوان کارهاشونده ازاین دنیانمیره گفتم مگه چکارکرده
بابام گفت تیام حقیقتی رومیخوایم بهت بگیم که سالهاست ازت پنهان کردیم واینی که گفتن ماه هیچ وقت پشت ابرنمیمونه راسته
حقیقت اگرهزارسالم طول بکشه اخرش برملا میشه
من ومامانت بعدازازدواج چندسالی بچه دارنشدیم وهمین موضوع باعث اختلاف من مادرت شده بود
میخواستیم یه بچه ازپرورشگاه بیاریم ولی اون زمان سرپرستی یه بچه روقبول کردن خیلی شرایط سختی داشت وبه این راحتی هابهت سرپرستی نمیدادن مخصوصابخاطرشرایط کاری من که همش توسفربودم.یه شب که بااقاجون خان جون نشسته بودیم حرف میزدیم گفتم من کلادیگه ناامیدشدم ازگرفتن بچه ازپرورشگاه ازبس شرایطش سخته اگرخدانمیخوادماپدرمادربشیم زوری نمیتونیم اینکارروبکنیم وهمه بایداین روقبول کنیم
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_نهم
قدمی عقب رفتم و گفتم
_من میخام از پله بیام.
متعجب گفت
_هفت طبقه رو؟ ببینم نکنه فوبیا فضای بسته داری؟نفهمیدم چی گفت اما سر تکون دادم.در آسانسور که باز شد دستم رو گرفت و کشوند داخل و گفت
_یه کاری میکنم تا ابد ترست بریزه.
وارد اون اتاقک فلزی شدیم.به محض بسته شدن در به بازوش چنگ زدم و گفتم
_نمی تونم در و باز کن من...
محکم گرفتم و با کارش رسما لالم کرد.
با صدای آرومی کنار گوشم پچ زد
_من پیشتم دختر کوچولو نترس.
انقدر بوی خوبی میداد که ناخواه نفس عمیقی کشیدم.دستاش دورم پیچیده شده بودن و صدای قلبش کلا از یادم برده بود کجام.غرق خلسه بودم که ازم فاصله گرفت و گفت
_رسیدیم.
مثل لبو قرمز شدم و دنبالش از آسانسور بیرون رفتم.
کلید انداخت و منتظر موند تا من اول برم. یاد اون شب تنم رو داغ کرد و گر گرفتم.
_تو چرا انقدر سرخ و سفید میشی؟
نگاهش کردم و با تمام جسارتم پرسیدم
_من چرا باید بیام خونه ی شما؟
نزدیکم شد. برعکس من اون زیادی جسور بود.
_چون تو اولین دختر باکره ای بودی که باهاش بودم.
خیره به چشماش پرسیدم
_مگه با چند تا زن بودی؟
نگاهش رو روی صورتم چرخوند و گفت
_نمیدونم چند تا زن... ولی میدونم توی عمرم با یه دختر بودم. اونم تویی
نفسم بند اومد. خندید و گفت
_باز که قرمز شدی فسقلی.. کم کم دارم شک می کنم من اولین مردیم که باهاش حرف می زنی.
دهنم باز موند. وارد شد و گفت
_بیا تو.
متعجب به کفشاش نگاه کردم و گفتم
_چرا شما با کفشاتون میاین تو خونه؟
دستم و کشید در و بست و گفت
_اولا شما نه من یه نفرم دومم سوسول بازی در نیار و بیا تو مانتو تو بده آویزون کنم.
پشت سرم ایستاد و منتظر موند تا مانتوم رو در بیارم.
سحر که پیش بینی چنین لحظه ای رو کرده بود از عمد وادارم کرد زیر مانتوم یه لباس چسب و بدن نما بپوشم. اون موقع قبول کردم اما الان فکرشم نمیکردم بخوام با اون لباس جلوش راه برم برای همین خودم رو عقب کشیدم و گفتم
_راحتم.
باز هم نگاه با معنایی بهم انداخت.
قدمی نزدیکم شد و بدون فاصله روبه روم ایستاد و پچ زد
_اون شب توی مهمونی دیدی ک دخترا چطور لباس پوشیدن.اگه چشمم پر نمیبود و بی جنبه بودم قطعا باید باهمشون بودم اما گفتم که...
وسط حرفش پریدم
_ادامه ندین.
به آشپزخونه رفت و گفت
_تا دو تا نوشیدنی بیارم اون مانتو رو از تنت در بیار.
دو دل دستم به سمت دکمه های مانتوم رفت اما جز یکیشون نتونسم هیچ کدوم و باز کنم.
روی مبل نشستم.از کارم پشیمون شده بودم. من عرضه ی لوندی برای اون و نداشتم... نمی تونستم.
دقیقه ای بعد با لیوان توی دستش و یه بطری بیرون اومد.
نگاهم به بطری افتاد. من حتی نمی دونستم این نوشیدنی شهری اسمش چیه
کنارم نشست و لیوانا رو روی میز گذاشت.
به سمتم برگشت و بعد از نگاه خیره ای گفت
_خوب... میشنوم.
گیج پرسیدم
_چیو؟
خودش رو به سمتم کشید و گفت
_همه چی و... کی هستی... چرا اون شب توی مهمونی من بودی؟چرا با میل خودت باهام بودی؟ چرا غیبت زد؟ چرا حتی یه نفرم تو رو نمی شناخت؟ الان چرا ازم فرار می کنی؟لبخند زورکی زدم و گفتم
_به پیشنهاد یکی از دوستام اومدم مهمونی شما
_کدوم دوستت؟من همه ی آدمای اونجا رو میشناختم.دروغهایی که سحر بهم یاد داده بود رو مثل طوطی بلغور کردم
_دوست من با یه پسری وارد رابطه شده بود. از طرف همون پسرم برای مهمونی دعوت شد از منم خواست همراهیش کنم.انگار باور کرد که سری تکون داد و با لحن خاصی پرسید
_دوست پسر داری؟چون معمولا دخترا برای در آوردن حرص دوست پسری که ترکشون کرده خودشون و در اختیار یکی دیگه میذارن و بعد پشیمون میشن.به فکر فرو رفتم... این هم دروغ بدی نبود اما نمیدونم چرا بی اراده گفتم
_من تا حالا دوست پسر نداشتم.ابروهاش بالا پرید.
زمزمه کرد
_پس یعنی...
دستش رو به سمت گونه م آورد و نوازشم کرد و پچ زد
_من اولین مردیم که لمست کرده.
گونه هام زیر دستای داغش سوخت. در حالی که جز به جز صورتم و رصد میکرد با لحن خاصی ادامه داد
_من اولین مردی ام که تونسته تو رو از این نزدیکی نگات کنه.
سرش رو جلو آورد...
در عین خجالت حس لذت بخشی تمام وجودم رو پر کرد.قلبم شروع به تپیدن کرد.شالم رو از سرم کشید و گیره ی موهام رو باز کرد.موهام که از دورم ریخته شد صورتش رو ازم فاصله داد و نگاه خاصی به موهام انداخت و گفت
_تاحالا موهایی به این قشنگی ندیده بودم.لبخندی روی لبم نشست و سرم پایین افتاد. روی موهام رو لمس کرد و گفت
_چند وقته کوتاهشون نکردی؟
_هیچ وقت کوتاه نکردم. فقط بعضی وقتا سرش رو میزدم تا موخوره نگیره.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_نهم
خانواده احمد، در یخچال را قفل می کردند و بعد به عید دیدنی می رفتند. می ترسیدند یک وقت از یخچال چیزی برداریم. آب حمام هم قطع بود.روزهای پیش با آب سرد حمام می کردم اما این بار احمد هم خانه بود و فهمید که آبی در کار نیست. قابلمه را برداشت و از همسایه آب جوش گرفت. یک قابلمه هم آب سرد گرفت و با هم ترکیب کرد. با همان آب، هم من حمام کردم هم احمد. خودم را حسابی جلوی احمد می پوشاندم که یه وقت احمد نگاهش به تنم نیفتد. داخل حمام لباس هایی که تازه خریده بود را تنم کردم. باورش سخت است اما پوشیدن این لباس ها حالم را خوب کرده بود. تا جایی که به این حمام فلاکت بار فکر نمی کردم.تعطیلات که تمام شد، احمد دوباره کارش رونق گرفت. سر زمین کشاورزی می رفت. چند وقت کنارم نشست و گفت: ساره می خوام یه چیزی بهت بگم اما می ترسم از گفتنش ناراحت شی. به خدا به خاطر خودم نمی گما.
- خب بگو چی شده؟ اتفاقی افتاده؟راستش این جایی که دارم کار می کنم خانومای دیگه هم میان میوه می چینن، میوه خشک می کنن. لواشک درست می کنن. سبزی پاک می کنن. از این کارا دیگه.به چشمانش نگاه کردم و گفتم: خب؟گفت: ببین من فقط برای این که حوصلت سر نره میگما. وگرنه اصلا مشکل پول و کار نیست. اگه دلت می خواد که از خونه بیای بیرون، می تونی بیای بریم تو باغ. اینجوری خیالمم راحته که پیش خودمی.بدون این که فکر کنم گفتم: قبول. هر چه بود بهتر از این بود که طعنه و کنایه های مادرش را بشنوم و ساکت بمانم.صبح زود با هم بیدار شدیم. لقمه نانی برداشتیم و به سمت زمین باغ رفتیم. از صبح شروع به چیدن میوه ها کردم. خانم های دیگر هم بودند. میوه ها را جعبه به جعبه می کردیم و به دست باغدار می دادیم. وقتی به خانه می رسیدم از خستگی بیهوش می شدم اما خیلی بهتر از این بود که در خانه تنها بمانم. خوبی این کار این بود که سهم میوه هایمان را هم می دادند. آخر هر روز، میوه به خانه می آوردیم. من هم که یک سالی بود رنگ میوه را ندیده بودم، با اشتیاق می خوردم. دوره پادشاهی مان بود.عصر یک روز به خانه برگشتیم اما در قفل بود. هر چه تلاش کردیم در را باز کنیم نشد. احمد ناچار شد از دیوار بالا برود و در را باز کند. فهمیدیم که قفل در عوض شده.وقتی احمد وارد خانه شد، با عصبانیت به مادرش گفت: حالا یه روز خونه نیستیم، قفل عوض می کنید؟مادر احمدم گفت: گورتونو گم کنید. اینجا جای شما نیست.احمد که دلش شکسته بود گفت: ناراحت اینی که کم پول میذارم؟اما مادرش بی تفاوت گفت: ناراحت اینم که آبرومونو بردید. خودت از پس زندگیت بر میای دیگه. اینجا جای شما نیست.احمد دستم را گرفت و به سمت اتاق برد. با صدای بلند که همه بشنون، گفت: ما اتاق خودمونو داریم. فعلا هم جایی نمیریم. به اندازه کافی اجاره دادم.اما این طور نبود که آن ها از این حرف ساده بگذرند. شب ها موقعی که از فرط خستگی خوابمان می آمد، محکم به دیوار می کوبیدند. تا جایی که مجبور می شدیم داخل گوش هایمان پنبه بذاریم و متکای زیر سرمان را برداریم و روی سرمان بذاریم. از ترس این که بی خانمان شویم، مجبور بودیم که بدرفتاری هایشان را نادیده بگیریم و سکوت کنیم.تقریبا 6 ماه از این وضعیت اسف بار گذشت. فلفل، گوجه، هلو، انگور، زردآلو و هر چه فکرش را کنید، چیدیم. چون دو نفر بودیم، پول خوبی دستمان را گرفت.اوایل پاییز بود که دیگر کاری برای خانم ها نبود. مجبور شدم خانه بمانم. اما این بار خانواده احمد رفتارشان از نیش و کنایه فراتر رفته بود. هر بار که احمد خانه نبود، مادرش یا سیلی به صورتم میزد یا محکم نیشگونم می گرفت. از ترس این که احمد بفهمد، هیچ حرفی نمی زدم.نیمه شب بود که با حال بد بیدار شدم. بی حالی و بدن درد داشتم. پاها و استخوان هایم تیر می کشید. انگار از درون درحال ترکیدن بودم. بند بند وجودم از هم جدا می شد. دل درد و کمردرد هم به این دردها اضافه شد. دستم را روی دهانم گذاشتم و بی صدا گریه کردم. ترسیدم که احمد بیدار شود. آخر احمد خیلی خسته بود. من هم که دردهای بیشتر از این را تحمل کرده بودم.روز بعد احمد سرکار رفت. خداروشکر هنوز کار داشت. رنگ به رخ نداشتم. هنوز هم درد در وجودم می پیچید اما تا شب تحمل کردم. احمد که به خانه آمد برعکس همیشه بی حوصله جوابش را دادم. نمی خواستم بفهمد که درد دارم. احمد هم بی آن که چیزی بگوید خوابش برد. نیمه های شب بود که از صدای تکان خوردن های من بیدار شد. وقتی رنگ و رویم را دید با ترس گفت:چیزی شده ساره؟
نه بخواب.
- چرا رنگ نداری؟ حالت بده؟ بگو چته.گفتم: از دیشب بدن درد دارم. نمی دونم چمه.احمد از ترس از جا پرید و گفت: از دیشب درد داری؟ پس چرا نمیگی.گفتم: منتظر بودم که خوب شم. نمی دونستم انقدر طول می کشه.احمد با اضطراب گفت: نکنه وقتی سر زمین بودی چیزی نیشت زده.گفتم من چهار روز پیش سر زمین بودم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_نهم
زندایی زیر چشمی اشاره ای به من کرد. نفس کلافه ای کشیدم. ای کاش پدر امروز رضایت می داد و می توانست کمی از این کنایه های گوشه و کنار کم کند.پدر به فکر فرو رفته بود. دلم می خواست در آغوشش بگیرم، محکم به خودم بفشرم، دستی به چروک های زیر چشمش بکشم و غم چشم هایش را با آب بشویم و آرام برایش لالایی های عزیزجان را زمزمه کنم.
او تنها کسی بود که در میان ادمیان اطرافم عاشقانه دوستش داشتم. اویی که انقدر سرگرم کارهای خودش بود که جز محبت کردن وقت دیگری نداشت، اویی که می گفت من شبیه عزیزجان هستم و مرا بیشتر از هرکس دیگر دوست داشت، اویی که اگر خبری از من می گرفت، حبر از حالم بود نه از شوهر کردم.
- آقا محمد، شیوا تا وقتی بر و رو داره باید شوهر بدید، وگرنه میمونه توی دستتون.
- راست میگه داداش، آخه این دختر الکی بمونه توی این خونه که چی بشه؟
- والا آقا محمد، اینکه اول دختر بزرگتر باید بره برای وقتیه که سن دختر بزرگ مناسب ازدواج باشه، نه شیرین جان که بیست و هفت سالشه و چند سالی از ازدواجش گذشته.
- بابا.با شنیدن صدایم، در میان ان همه حرف، سرش را بلند کرد و به من نگاه کرد.
لبخند مهربانی به رویش زدم و چشم هایم را محکم روی هم می فشرد. او که نمی دانست شوهر کردن شیوا آزارم نمی دهد، بلکه این حرف های بی منطقی که نیش می شدند و تمام وجودم را قاب می کردند نابودم می کردند.
- آقا محمد، شیرین که دیگه از سن ازدواجش گذشته. نباید توقع داشته باشید یه جوون بیاد خواستگاریش، پیرمرد زن مرده هم کم نیستند، شما اول اجازه بدید شیوا ازدواج کنه، برای شیرین جون هم یکی پیدا می کنیم.
- آره والا، اصلا همین عموی من، چهل و پنج سالش بیشتر نیست. زنش تازه یک ساله مرده، دنبال یه دختر می گرده، تازه کلی هم پول و پله داره، هرکی زنش بشه به خدا شانس میاره.کاش پدر زودتر رضایت می داد و می تدانستم کمی از این فضای خفقان و حرف های نامربوط دور شوم.اگر من تا به ابد هم کنج خانه می نشستم و به دیواره خیره می ماندم هم حاضر با ازدواج با پیرمردی همسن پدرم نبودم، اصلا پول چه اهمیتی دارد؟
_ آقا محمد، الان جواب ما چیه، خودمون رو برای عقد شیوا جون آماده کنیم یا نه؟
پدر هنوز هم نگاه خیره اش را در چهره ام می چرخاند. انگار منتظر کمی نارضایتی درچشم هایم بود تا تمام قول و قرار ها را برهم زند اما، من که جز خوشبختی شیوا چیزی نمی خواستم.لبخند من عمیق تر شد و ارامش در چشم های پدر هم نشست.جمعیت در سکوت فرو رفته بود و همه چشم به دهان پدر دوحته بودند و پدر چشم به چشم های من.پدر کم کم دل از من کند و به سمت شیوا برگشت. لبخند ذوق روی لب هایش آنقدر عمیق بود که یقین داشتم دل پدر تاب دلشکستنش را نمی آورد.
- ان اشالله هرچی خیره پیش بیاد.
-پس مبارکه.صدای دست زدن همه در خانه پیچید و من آن روز برای اولین بار خجالت کشیدن و گل انداختن لپ های شیوا را دیدم.جمعیت با صدای بلند خندیدن، پدر خندید، مادر خندید، شیوا خندید، صدای خنده های امیرعلی هم از پشت موبابل بلند شد و من... من هم... من هم خندیدم.طولی نکشید که امیرعلی با پدر حرف زد و از علاقه ی بین خودش و شیوا گفت، مادر دانه های ریز جهیزیه ای که برای من کنار گذاشته بود را بیرون آورد و به فکر کامل کردنشان برای شیوا شد.
پدر از همان برخورد اول، از امیرعلی خوشش آمده بود و تنها برای راحتی دلش تحقیق کوچکی هم کرد که خداروشکر جز خوبی چیزی نشنید.طولی نکشید که امیرعلی با پدر حرف زد و از علاقه ی بین خودش و شیوا گفت، مادر دانه های ریز جهیزیه ای که برای من کنار گذاشته بود را بیرون آورد و به فکر کامل کردنشان برای شیوا شد و شیوا همه جا را برای انتخاب حلقه ی مورد علاقه اش گشت. آن زمان ها همه چیز خوب بود، تمام صورت ها پر از خنده بود و شادی در خانه موج می زد و شاید آخرین وداع هایش را می کرد، کسی که از آینده ی نزدیک خبری نداشت...شب خواستگاری، شیوا حال دیگری داشت. مانند همیشه صدای قهقه هایش بلند بود اما... اما این بار خنده هایش از جنس دیگری بود، از جنس عشق...بارها بارها، لباسش را عوض کرد، موهایش را شانه کرد، لاک دست هایش را تجدید کرد و بدون توجه به مخالفت های مادر ارایش کوچکی کرد، هرچند که او بدون ارایش هم زیبایش چشم را نوازش می کرد.
- وای شیرین، این مروارید های روی پیرهن بده، نه؟پاور موبایل را فشردم و با خنده به صورت پر از اضطرابش نگاه کردم.
تمام دغده اش شده بود سه تا مرواریدی که روی سینه اش چسبیده بود.
- اتفاقا خیلی قشنگش کرده.صورتش را کج کرد، دلش راضی نشده بود.از جایم بلند شدم و به سمتش رفتم. دستم را روی شانه اش گذاشتم و از درون آینه ی قدی به چشم هایش نگاه کردم. چقدر زود خواهرکم بزرگ شده بود.
(-شیرین من اون یکی عروسک رو میخوام.
-نخیرم، بابا این رو برای من خرید.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_نهم
تمام اون روزهای سخت این عمارت از جلو چشمام گذشت و گفتم:حداقل از اینجا با این ادم هاش دور میشم و دیگه هیچ وقت نمیبینمشون صدای داد و بیداد زیور خاتون تو حیاط میومد روی چهارپایه رفتم و از پنجره زیرزمین بیرون رو نگاه کردم رو به مش حسین گفت:نمیزارم مش حسین نمیزارم دختر بیگناه سیاه بخت بشه خدارو خوش نمیاد گناه اون چیه؟!اقاجون شروع به کتـ.ـک زدن زیور خاتون و جلو چشم همه وسط حیاط مـ.ـشت و لـ.گد بود که حواله اش میکرد..مش حسین اقاجون رو عقب کشید و گفت:از شما بعیده پسرم روبروی زیور که روی زمین افتاده بود و چادرشو محکم دورش میپیچید گفت:دخترم این بهترین کاره دیگه نه خـ.ـونی میریزه نه ادمی میمـ.ـیره دشمنی تموم میشه به همون خدایی که قبولش داری من میدونم که محمود نون حلال خورده و نمیزاره تیـ.ـغ به پای دخترت بره میدونم زمان میبره تا دا،غ محمد از بین بره، زن برادرم موهاش یه شبه سفید شده بدجور خاطر این ته تغاریشو میخواست شکم ابستن زن پسرشو که میبینه از درون میسوزه ولی چاره ای نیست من نمیزارم خـ.ـون و خـ.ـونریزی ادامه پیدا کنه اگه شما کوتاه نیای و سنگ بندازی، دل محمود خان که سرد بشه اونوقت اونو میکـ.ـشه و شما و همینطور دوتا ابادی غرق خـ.ـون میشه بزرگی کن دخترم خانمی کن فردا هفتم اون خدابیامرزه پس فردا محمود رو میارم صیـ.ـغه عقد رو جاری میکنیم و دخترتون رو میبریم نه میشه چراغ بست نه کل کشید نه لباس دامادی تن شیر مردمون کنیم سالها ارزوی داماد شدنشو داشتم سالها انتظار ریشه ای که از اون باشه ولی دست تقدیر امروز طوری داره دامادش میکنه که هیچ کسی توقعشو نداشت.دخترم فکر نکن محمود خان به همین راحتی راضی شده من اونو به مـ.ـرگ خودم قسم دادم اونو به خاک محمد قسم دادم چهارساعت تموم اون رو شونه هام گریه کرد تمام جنـ.ـازه برادرش، تیکه تیکه بود سوراخ سوراخ بود از جای چـ..اقـ.وخـ..ونش هنوز تو اون زمین هست...خدا به هیچ کافری نشون نده، شوخی نیست کاری که امیر کرد کار یه مرد نبود
مش حسین دستی به ریش سفیدش کشید و با عصای چوبی کنده کاری شده اش به طرف بیرون رفت.زیور خاتون صورتش خـ.ونی بود و کبود، اقاجون از کار خودش کلافه بود چون هنوزم با گذشت سالها زیبایی که زیور داشت هیچ زنی نداشت ظرافت و زیبایی چهره اش.همه میدونستن که اقاجون از مجردی خاطر خواهش بوده و حالا تو اون سن و سال جلوی عروسها و نوه ها کـ.ـتکش زده بود، رو به امیر که رنگ به رو نداشت گفت:از دختر هم کمتری که اینطور مارو بی ابـ.ـرو کردی برو پاهای گوهر رو ببوس که حداقل اون نجاتت داد، امشب دیگه بخواب به طرف اتاقش که میرفت به زنعمو گفت:منقل منو بردار بیار ذغالم بزار دم بیاد، تصمیمات گرفته شده بود و قول ها گذاشته شده بود خبر مثل بـ..مب همه جا پیچیدیه لگن اب گرم برداشتم و چندتا دستمال رفتم اتاق زیور خاتون حتی خـ.ـون کنار لبشم پاک نکرده بود به دیور تکیه داده بود و اشک میریخت دلم براش کباب شد، بخاطر من به چه روزی افتاده بود سر و صورتشو تمیز کردم و جاهای کبود رو مرهم گذاشتم پاهاشو میمـ.ـالیدم که گفت:میخوای تا اخر عمر عذاب وجدانم بدی؟دستم جلو بردم و اشکشو پاک کردم و گفتم:نه بخدا من به مـ.ـرگمم راضی ام همین که امروز بغلم گرفتید به یه دنیا عذاب و جـ.ـهنم کافیه امروز قشنگترین روز زندگی من بود دو دستی به سرش زد و گفت:خاک برسر ما با تو چیکار کردیم.صدای هـ.ـوار و فریاد ننه بود سراسیمه به ایوان رفتم با صدای لـ.رزون و گرفته اش گفت:افشان شیرمو حلالت نمیکنم افشان تو دیگه اولاد من نیستی امروز نفـ.ـرینت میکنم بخاطر آتیـ.ـشی که تو زندگی دختر خودت اولاد خودت انداختی خدا تو جیگرت آتیـ.ـش بندازه خدا تو جیگر همتون ای قوم کوفه اتیـ.ـش بندازه.شما از کوفیانم کافر ترید، کی با اولاد خودش این کار رو میکنه میفهمید معنی خـ..ونبس چیه میدونید اون دختر روهرروز میفرستید تو جـ..هنم مامان بخاطر اینکه اقاجون دعوا نکنه ویا یوقت بابا کتـ..ـکش نزنه دستشو جلوی دهن ننه گذاشت و گفت:بس کن مامان اون دختر مایه ننگ من بود، من خجالت میکشیدم بگم دختر دارم.ننه محکم به صورتش زد و تفی به صورتش انداخت و گفت:یادت نره خودتم یه روز دختر بودی و من و پدرت با نداری ولی با عزت و احترم بزرگت کردیم یادت نره اون رو تو به این دنیا اوردی اون نیست که مایه ننگه اون امیر و مردهای این خونه ان که از تـ..رس پشت یه دختر قایم شدن،مرد بودید میرفتید تو دهن اون شیر چرا گوهر رو سپر کردید نـ..ـفرین به شما خدا این عمارتو رو سرتون خراب کنه....انگشتشو به طرف زیور خاتون گرفت و گفت:من میمـ..یرم ولی بشنوید و شاهد باشید از روزیکه گوهر بره مصیبت و عذاب جاش میاد روسرتون.زیور خاتون پله ها رو با عجله رفت پایین و زیر بغل ننه رو گرفت و به طرف دربرد.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#لوران
#قسمت_نهم
به زحمت لای پلک های سوزانم رو باز کردم. اما نور تند و تیز خورشید چشمام رو می زد. تقلا کردم که با شنیدن صدای شیهه اسب سرم کج شد. چقدر این شیهه آشنا بود. نکنه... نکنه... رعد!
به سختی چرخیدم که با دیدن رعد که چند تا گردن کلفت به زحمت دهنیش رو می کشیدن و سعی می کردن وسط میدون نگهش دارن دستهام خاک رو مشت کرد.
با چشمایی که به زحمت می دید ناله زدم:
-رعد... رعد!
نگاهم به سمت سیاوش چرخید. لبخند ترسناک سیاوش چهارستون بدنم رو لرزوند. چه فکری تو سرش بود. رعد شیهه کشید و روی دو پا بلند شد که دست خان به سمت کمرش رفت. حتی از فکری که تو سر سیاوش بود یخ کردم.
سیاوش تپانچه اش رو بیرون کشید و به سمت رعد گرفت. زیر لب ناله زدم:
-نه... نه رحم کن.
اما زودتر از اونکه صدام به گوش سیاوش برسه، صدای شلیک بلند شد و رعد تو یه لحظه روی دو پا بلند شد و در آخر بی جون روی زمین افتاد. سکوت میدون رو گرفته بود و صدا از هیچ احدی در نمیومد. از ته دل نعره کشیدم و خاک رو چنگ زدم. اسب قشنگم، رفیق قدیمیم. صدای نعره هام تو میدون ساکت پیچید. اشک چشمام رو پوشوند. اسبم رو کشته بود. سیاوش با بی رحمی با یه گوله اسب قشنگم رو خلاص کرده بود. به زحمت از جا بلند شدم و روی زانو خودم رو به سمت رعد کشوندم. رعد قشنگم، اسب خوب و با وفام. به رعد رسیدم و روی یال خونیش دست کشیدم. سرش رو روی پام گذاشتم و با چشمهای اشکبار نگاهش کردم. صدای خان رو شنیدم که داد زد:
-آی مردم اگه می خواین صلح و صفا بمانه اگه میخواین خون به پا نشه، همین الان این نامرد رو به سزای کارش برسانید.
چشمام گشاد شد و دستم روی یال های رعد موندگار. اینبار می خواست چه بلایی سرم بیاره؟ می خواست مردم رو به جونم بندازه؟ مگه چه گناهی کرده بودم؟ من فقط دختری بودم که از اول زندگیم، مثل یه پسر بزرگ شده بودم و پدری داشتم که قصد جون خان رو داشت!
خدایا میبینی؟ نامردیه! خدایا بی انصافیه!
اولین قلوه سنگ که به سمتم پرت شد جای زخم های شلاق سوخت. سنگ و کلوخ های بعدی جونم رو به آتیش کشوند. انگار که تو خاک و خون غلت میزدم. از درد به خودم میپیچیدم فقط سعی میکردم مواظب صورت و شکم باشم. سنگها به سرم، به بدنم، به دستام می خورد و درد می پیچید و میپیچید. اهالی نامرد به خاطر جون خودشون، داشتن من رو قربانی میکردن.بالاخره سنگ ها کم شد شاید هم دلشون به حالم سوخت که دست نگه داشتن.
بی حال و لاجون رو زمین افتاده بودم و حتی نمی تونستم انگشتم رو تکون بدم. فکر میکردم عصبانیت سیاوش تموم شده و دیگه قرار نیست مجازات بشم؛ اما انگار خشم خان تمومی نداشت. مثل یه مرده روی زمین افتاده بودم و همۀ بدنم درد میکرد و مهمتر از همۀ اینها، جای رد شلاقی که روی صورتم بود، گونه ام رو میسوزند. نمیدونستم خان چه بلایی سرم آورده؛ اما می دونستم جای این رد ممکنه تا آخر عمر روی صورتم باقی بمونه.
با وجود درد و بی حالی صدای همهمه رو می شنیدم. انگار فقط گوش هام کارشون رو درست انجام میدادن و تموم بدنم فلج شده بود. صدای خش خشی شنیدم و کسی بالای سرم وایساد و سایه ش روی سرم سنگینی کرد.
صدای سیاوش رو شنیدم که گفت:
-به سلمانی بگید بیاد.
بدون اینکه حتی تکون بخورم فقط پلکهام رو به زحمت باز کردم. سلمانی؟ سلمانی برای چی؟
سایه به سمتم خم شد و نزدیک گوشم گفت:
-میخواستی مرد بمانی؟ میخواستی همه اهالی آبادیت رو گول بزنی؟ حالا به اون چیزی که میخوای میرسونمت. کاری می کنم از سگ کمتر شی.
با جلو اومدن سایه ای دیگه و خش خش سنگ ریزه های زیر پاش صدای سیاوش رو شنیدم که کمر راست کرد و داد زد:
-کچلش کن.
دستام به آرومی مشت شد و سنگ ریزه ها لای ناخن هام رو خراشید. صدای ترسیده مش اسماعیل رو شنیدم:
-کچلش کنم خان؟
-آره! مگه نمی خواست مرد باشه! کچلش کن تا مردانگی رو نشونش بدم.
مردانگی رو نشونم بده؟ من که ادعایی نداشتم. من که از اول می خواستم زن باشم و گیس هام رو با لالایی ببافم. ای کاش می دونستن دختری ظریف و بی پناه بودم که فقط میخواستم آرزوهای آقاجانم رو برآورده کنم. اما سیاوش که این چیزها رو باور نمیکرد. فکر میکرد از قصد خودم رو به هیبت مردها در آوردم تا بهش نزدیک بشم و نقشه مرگش رو بکشم.
با اینکه دلم میخواست همون لحظه فرار کنم اما نه جانی مونده بود و نه دست و پایی. صدای هن هنی رو می شنیدم که بهمون نزدیک می شد انگار داشتم به لحظات مرگ نزدیک میشدم. نگاهم از زیر پلک های به خون نشسته با بی تابی به اطراف کشیده شد. نمی دونم چرا اما ته دلم امید داشتم آقا جانم رو ببینم. اما مردم با نگاه های غضبناک یا دلسوزانه نگاهم می کردن و کسی برای کمک جلو نمیومد.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرخ
#قسمت_نهم
ترسیده از جا بلند شدم و گفتم چی شده فواد؟ این چه حال و روزیه خود خان بهتون بگن بهتره ،خانم خوبه که آقا سیاوش اینجان و میتونن تا خونه همراهیتون کنن من گله رو برمیگردونم شما سریع برگردیدخونه.باشه ای گفتم و با سیاوش به سمت خونه رفتیم دل تو دلم نبود تا علت حال پریشون فواد رو بفهمم نرسیده به خونه صدای شیون به گوشم رسید وحشت زده رو به سیاوش گفتم
چی شده یعنی نکنه اتفاقی برای باباخانم افتاده نگران نباش جانم دیدی که فواد گفت باباخات گفته برگردی... کمی نزدیکتر شدیم صدا، صدای یک زن بود که فریاد میزد و از خدا گله میکرد دیگه منتظر سیاوش نموندم و وحشت زده دویدم به سمت حیاط، حیاط خونه شلوغ بودزن و مرد و پیر و جوون ریخته بودن تو حیاط و صدای پچ پچ هاشون گم شده بود تو صدای شیون چند زن... جمعیت با دیدن من کنار کشیدن ترسیده نزدیک شدم حس میکردم هر لحظه ممکنه قلبم از حرکت بایسته جلوی تخت چوبی یک جسم پیچیده شده تو پارچه ی سفید قرار داشت و بوى بدى كل حیاط رو گرفته بود . با نگرانی چشم چرخوندم، باباخان و پسرا رو که روی ایوون دیدم نفس راحتی کشیدم و خیالم راحت شد که بلایی سر اعضای خانواده ام نیومده خوب که نگاه کردم تازه فهمیدم صدای شیونی که کل حیاط رو گرفته بود صدای راضیه خانم و دختراش بود بود راضیه خانم مشتی به سینه اش کوبید و فریاد زد من ازت نمیگذرم خان خدا ازت نگذره... بیچاره ام کردی دخترام رو یتیم کردی.... ای خدا اگر هستی تقاص جیگر خون شده ی من رو از این قوم ظالم بگیر ببین... بیا ببین دلت خنک شد تقاص گناهی که انداختن
گردنش رو اینجوری ازش گرفتی آروم شدی؟ تو مسلمونی؟ به والله کافرشم اینکارو با کسی نمیکنه... لامصب مراد رفيقت بود، یک عمر نون و نمک خورده بودید چطور تونستی؟باباخان با خشم از روی صندلیش بلند شد عصاش رو محکم به زمین کوبید و فریاد زدحرف دهنت رو بفهم راضیه تو مرگ شوهرت من هیچ تقصیری نداشتم جنازه اش تو دره بیرون ده پیدا شده کنار جنازه اش یک برگه گذاشتن که توش من و خانواده ام رو تهدید کردن اینو اگر خودت ندیدی برادرت دیده مراد رو کشتن و سوزوندن و انداختن تو دره فکر کردی من انقدر بی رحمم؟ یا از مجازات کردن مراد میترسم که پنهونی همچین بلایی سرش بیارم؟بعدم رو کرد به سمت فواد و گفت این جنازه رو از اینجا ،ببرید وقتی برگشتم تو حیاط نمیخوام جز اعضای خانواده ام کسی اینجا باشه اینو گفت و اشاره ای به من کرد تا بالا برم ایستادم تا دو مردی که بالای جنازه ی مراد بودن جنازه رو بیرون ببرن. لحظه ی آخر پارچه ی سفید روی جنازه کنار کشیده شد و چشمم به جسم سوخته ای افتاد که هیچی ازش باقی نمونده بودترسیده خودم رو عقب کشیدم و با عجله بالا دویدم و وارد نشیمن خصوصی شدم باباخان کلافه بود مدام طول و عرض اتاق رو طی میکرد و به پسرها تشر میزدکدوم بی همچیزی جرات کرده خان آبادی رو تهدید کنه! چه غلطا... بفهمم کیه میدم دمار از روزگارش در بیارن با احتیاط گفتم باباخان چی شده؟ این جنازه... جنازه ی مراد بود؟ این که چیزی ازش معلوم نبودباباخان از پنچره ی قدی خیره شد به حیاط و گفت امروز دو نفر از اهالی این جنازه رو تو دره پیدا کردن به سختی آوردنش بالا از خود جنازه چیزی باقی ،نمونده اما انگشتری رو از دستش بیرون کشیدن که نشون میده این جنازه جنازه مراده... کاغذی کنارش بوده که توش من و خانواده ام رو تهدید کردن و گفتن نفر بعدی که این اتفاق براش میفته... تک دخترمه...وحشت زده هینی کشیدم و دستم رو جلوی دهنم گذاشتم باباخان به سمتم برگشت و گفت هیچکس جرات نداره بلایی سر تو بیاره ماهرخ لازم نیست بترسی، اما باید احتیاط ،کنی کسی که این بلا رو سر مراد آورده معلوم نیست چه کینه ای از ما به دل داره که با این وضع فجیع مراد رو کشته فکری که تو سرم بود رو به زبون آوردم از کجا معلوم.... از کجا معلوم این جنازه ی مراد باشه؟ بودن یک انگشتر که چیزی رو ثابت نمیکنه احمد برخلاف همیشه که سعی میکرد من رو خراب کنه گفت ماهرخ هم بد نمیگه ،اقاجون جز یک انگشتر هیچ نشونی از مراد پیدا نکردیم انگشترم میشه تو دست هر کسی باشه!باباخان نفس عمیقی کشید و گفت
فعلا هیچی نمیدونم فقط نمیخوام هیچکدومتون از جلوی چشمم دور بشید، تو ماهرخ... مخصوصا تو که سر به هوایی تحت هیچ شرایطی نمیخوام بدون خودم از خونه بیرون بری. فهمیدی؟ چشمی گفتم و خواستم از اتاق بیرون برم که باباخان گفت به سیاوش هم بگو بیاد بالا باهاش حرف دارم لب گزیدم و سری تکون دادم و پایین رفتم حیاط خونه خالی بود و فقط صدای گریه ی آهسته عفت
ی و سمیرا از تو مطبخ میومد.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیوا
#قسمت_نهم
با این حرفش تو دلم کلی بهش خندیدم...
ترسیده نگاهم کرد و گفت دستمو برمیدارم اما توروخدا دیگه جیغ نزن باشه؟؟؟
سری به نشونه تایید تکون دادمو با تردید دستشو از روی دهنم برداشت..
همین که دستشو از روی دهنم برداشت، محکم هولش دادم و گفتم وحشی روانی..!!
بدون اینکه خریدامو بردارم، رفتم تو اتاق و محکم درو بهم کوبیدم...
اون شب بعد یه ساعت آرمین اومد تو اتاقمو بابت سیلی که بهم زد ازم معذرت خواهی کرد و یه جورایی باهم دیگه آشتی کردیم!
زندگیمون افتاده بود رو غلتک.
من پنهونی به دور از چشم آرمین کلاسامو میرفتم و الکی بهش گفته بودم که باشگاه بدنسازی ثبت نام کردم..!
یک سالی از زندگیمون گذشت و ما با همدیگه خوشبخت بودیم و هیچ مشکلی با هم دیگه نداشتیم
و آرمینم دیگه از اون شب دعوامون به بعد، جرئت نکرد که تحصیلاتمو بکوبه تو سرم، چون بدجور حالشو میگرفتم...
تو این یکسال زبان ترکی و انگلیسیم عالی شده بود و به لطف کلاسهای فشردم میتونستم مثل بلبل به هر دو زبان تا حدود زیادی حرف بزنم!
کلاس رقصمم که نگم براتون عالی بود.. به حدی رقص شافل و عربی و ایرانیم خوب بود که مربیم بهم پیشنهاد کار داده بود اما من بخاطر شرایطم نمیتونستم قبول کنم چون آرمین حتی خبر نداشت که من همچین کلاسایی میرم!!
خسته و کوفته از کلاس برگشته بودم و حسابی خوابم میومد،
بعد از اینکه یه دوش سبک گرفتم، رفتم که بخوابم اما گوشیم زنگ خورد... مامانم بود!
با ذوق جواب دادمو بعد از اینکه با هم احوال پرسی کردیم، برای شام دعوتمون کرد، با کمال میل قبول کردم.
بعد از اینکه حرفمون تموم شد، ساعت رو کوک کردم و خوابیدم.
با صدای زنگ ساعت گوشیم، خواب آلود، به زور از خواب بیدار شدم و خودم حاضر شدم
بعد زنگ زدم به آرمین تا بیاد دنبالم..
بعد چند تا بوق شنگول گوشیو جواب داد و گفت جانم؟
+سلام عزیزم چطوری؟ شب خونه ی....
با شنیدن صدای خنده ی یه زن که از اونور خط میومد حرفمو قورت دادم و با تردید پرسیدم صدای چی بود؟؟
آرمین دستپاچه گفت کدوم صدا؟
گفتم همین الان صدای خنده ی یه زنو شنیدم!!
با بد قلقی گفت وااا عشقم توهم زدی؟ چه صدایی؟ من الان بیمار دارم کاری داری سریع بگو..
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یکتا
#قسمت_نهم
یکتا
چیزی نگذشت که صدای کوبیده شدن کل خونه رو به خودش گرفت
نگامو با تاسف به سمت اتاقش برگردوندم و به آرومی لب زدم
--من هنوز کارم باهات تموم نشده همتا خانم
با صدای خاله به خودم اومدم
--چی پچ پچ میکنی با خودت
--چیز خاصی نیس خاله جون
لبخندی زد و گفت
--دخترم بگو ببینم دیشبو چیکار کردی
کلافه جوابشو
--خونه پر از آدم بود و منم نتونستم چیزی بردارم
سری تکون داد و به نظر میرسید که باور کرده و قانع شده
--من برم ظرفارو بشورم
خواست که مچ دستشو گرفتم و مانع شدم
--خاله جون تو از جیک و پوک زندگی مامانم خبر داری درسته ؟
--خب معلومه که خبر دارم این همه سال باهم بودیم
--دیشبم که برای نظافت رفتیم
مامان با شنیدن اسم صاحب خونه حالش بد شد
خاله گوشاشو تیز کرد و من ادامه دادم
--اسمش مهشید مقدم بود
اونم درست مثل مامان که با شنیدن اسم مهشید مقدم حالش بد شد ،رنگش پرید و ساکت موند و برو بر نگام میکرد که نیشگونی ازش گرفتم و با تعجب لب زدم
--تو چت شد یهو ؟؟؟؟
-- ه هی چی
حرفشو با من من کردن روی زبون آورد و رفت
کلافه دستی به موهام کشیدم و گیج و منگچند قدمی به سمت کاناپه برداشتم که صدای زنگ موبایلم بلند شد
گوشیو از رو عسلی برداشتم وتماس مامانو وصل کردم
--بله مامان جون
مامان تند تند حرفشو زد
--زود خودتو برسون اینجا مهشید خانم کارت داره
خواستم حرف بزنم که متوجه قطع شدن تماس شدم
ترسی مثل خوره به جونم افتاد
--نکنه فهمیدندکه من سرویسو برداشتم.
همتا
گونه هام خیس اشک بودن
نیم نگاهی به چک پاره شده انداختم
--حالا من جواب شادیو چی بدم
صدای زنگ آیفون کل خونه رو به خودش گرفت از روی تخت بلند شدمو و خودمو به آیفون رسوندم
گوشیو برداشتم
--کیه
صدای شادی توی آیفون پیچید
--منم
دکمه رو زدم و گوشیو سرجاش گذاشتم
از سوت و کوری خونه پیدا بود که هردوشون رفتن بیرون دروباز کردم مدتی بعد شادی با لبای خندونش جلوم سبز شد نزدیک تر که اومد متوجه بد بودن حالم شد دستای مثل یخمو گرفت و گفت
--حالت خوبه
با بغضی که به گلوم چنگ میزد گفتم
--نه
--اتفاق بدی افتاده
دستمو از داخل دستش بیرون کشیدم و گفتم
--بیا بشین تا همه چیو برات تعریف میکنم باشه ای گفت و باهم نشستیم
یه مدت گذشت که نفس عمیقی کشیدم و گفتم
--د دیشبم یه آقا تمام لباسارو خرید و یه چک پنج تومنی بهم داد
شادی که کلی ذوق زده شدو پرید بغلم کرد و گفت
--این که خبر خوبیه دیونه
سرمو پایین انداختم و ادامه دادم
--مامانم چکو پاره کردو به من شک کرده فک می کنه من خلاف رفتم و خدایی نکرده بدکاره شدم
این حرفو که زدم ناخودآگاه قطره اشکی از گوشه چشمم جاری شد و روی گونم چکید شادی آه سردی کشید و منو به آغوش کشید یه مدت بعد خودمو جدا کردو و با لرزشی که توی صدام بود گفتم
--شادی من دیشب با لب خندون پاتو این خونه گذاشتم اما خواهرم با تهمتو افترا منو ازهم پاشوند
شادی قطره اشک روی گونمو پاک کرد و با صدای بغض آلود ی گفت
--من خودم مسبب این اتفاق شدم خودمم درستش میکنم.
یکتا
شاسی آیفونو فشار دادم مدتی بعد صدای مامان تو آیفون پیچید
--بیا تو درباز شدو رفتم داخل
چند قدمی رو نرفته بودم که با دیدن مهشید خانم و یه مرد حدودا پنجاه ساله کنارش سرجام خشکم زد نفس عمیقی کشیدمو با خودم گفتم
--نباید بترسی خودتو کنترل کن عادی رفتار کن
جلوتر که رفتم مهشید خانم متوجه حضورم شد و با تن بالای صداش گفت
--تو اون سرویسو برداشتی مگه نه
خودمو به اون راه زدم
--ببخشید متوجه نشدم
همون لحظه مامان از راه رسید و روبه مهشید خانم گفت
--من که بهتون گفتم کار دختر من نیست
صدای اون آقا که به نظر می رسید پدر آراد باشه بلند شد
--بهتره که پسش بدی قبل از اینکه پای پلیس به ماجرا باز شه اون سرویس ها روتو تحویل گرفتی و الانم یکی شونو نیست
قیافه آدمای مظلومو به خودم گرفتم
--قسم میخورم که من چیزی برنداشتم
مامان--من دخترمو ضمانت میکنم دختر من هرکاری بکنه دزدی نمیکنه
همون لحظه نگام ثابت موند روی راننده ای که جواهراتو تحویلم داد
با خودم گفتم
--زود باش یکتا بگو وخودتو خلاص کن
نگاهو به سمت مهشید خانم برگردوندم و به آرومی لب زدم
--خانم من عین همون چهار ست سرویسو که راننده تحویلم داد
روی میز آرایشتون گذاشتم
ابرویی بالا انداخت و گفت
--چهار ست؟
سرمو به نشونه آره پایین اندختم
مهشید خانم نگاهشو به شوهرش داد و با ایما و اشاره بهش فهموند که ممکن دزدی کار راننده بوده باشه
به هر سختی که بود موفق شدم چند قطره اشکیو توی چشام جمع کنم
آقای مقدم راننده رو صدا زد سریعا خودشو به ما رسوندو گفت
-- بله آقا
--صبح گفتی پول عمل مادرت جور شده از کجا جورش کردی
--یکی از دوستام بهم قرض داد
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سرنوشت
#قسمت_نهم
در دو گوشه حسینیه دو سکو قرار داشت و روی دیوار به سمت سقف پارچه نوشته های سیاهی کوبیده شده بود.دور تا دور
نسمی جارو میکرد و عمه روی نردبان لوسترها را تمیز میکرد.مادر هم شلنگ اب به دستش جلوی حوض نشسته بود و پر شدن حوضچه را تماشا میکرد سلام کردم.نسیم گفت:خسته نباشی بفرمایید چای!خنده ام گرفت.راست میگفت.حداقل میتونستم یک سینی چای با خودم بیارم.خواستم برگردم که عمه اصرار کرد:نمیخواد عمه جون الان قمر سر و کله اش پیدا میشه.چپ چپ نسیم را نگاه میکرد:این نسیم تو دهنی نخورده زیاد حرف میزنه.ولی من ننشستم.رفتم و با سینی چای در فنجانهای بلوری برگشتم.نسیم گفت:دستت درد نکنه انشالله عروس بشی.مادر رو به نسیم کرد:تو که لالایی بلدی چرا خودت نمیخوابی؟عمه ادامه حرف مادر را گرفت:همین را بگو.بخدا من که خسته شدم.مسئولیت دختر خیلی سنگینه اونم بدون پدر.نسیم که کم نمی آورد گفت:ای بابا کو شوهر؟کو یک مرد نازنین؟مشغول حرف زدن بودیم که قمر سر رسید:کتی خانم کتی خانم!برگشتم بسویش:بیایید زری خانم لباست رو فرستاده.عمه گفت:مه تاج خانم چی؟
-وای خاک بر سرم.آره مه تاج خانم هم تشریف بیاورین.حواس که نیست!داخل شد و سینی را از استکانهای خالی پر کرد و در حال رفتن نگاهی به دور و بر انداخت و گفت:انشالله که همه حاجت بگیرین.من و مادر و نسیم و عمه پشت سر او را افتادیم.زنها هنوز در سالن پایین مشغول سبزی پاک کردن بودند.بالا رفتیم و لباسها را پوشیدیم.نسیم زیپ پشت لباسم رامیبست که عزیز با عصایش آمد و پشت سرم ایستاد.من جلوی آینه بودم.نگاهم میکرد و حظ میبرد.انگار در دلش قند آب میکردند.گفت:مبارکت باشه لعنت بر یزید.انشالله لباس سفید عروسی بپوشی.الحق که لباس بود.یقه اش باز و از بالا جذب بود.در پایین دامن نیلوفری میشد.آستینها هم دور بازویم را کیپ گرفته بودند و دور مچ گشاد میشدند.سفیدی پوستم بیشتر به چشم میزد.قمر سریعتر از همه خودش را رساند:به به چه لعبتی شده عزیز خانم خدا حفظت کنه.بعد هم چند تا صد تومانی دور سرم چرخاند:کور بشه چشم حسود و بخیل.مادر هم آمد لباس او هم برازنده بود.سالها میشد چنین برق شادی را د رچشمهایش ندیده بودم.
-کتی خوبه؟
-خیلی بهت میاد.عالیه مال من چی؟
-تو که حرف نداری!بعد رو به عزیز کرد:دستتون درد نکنه بخدا خیلی توی زحمت افتادید.
-این حرفا چیه دختر من سالهاست ارزوی چنین روزی رو داشتم.آه بلندی کشید.من محو جمال خودم در آینه بودم چپ و راست میچرخیدم و کیف میکردم.عزیز نزدیکتر آمد از پشت دست در گردنم کرد و یک سینه ریز مجلل به گردنم بست.وای چقدر زیبا بود.طلای زرد با نگین های دانه اناری سرخ آویخته.چشمانم برق زد و گشاد شد.داد زدم:وای عزیز.خنده ای کرد:قشنگه؟بغلش کردم.اشک در چشمم جمع شده بود.دلم نمیخواست چنین عزیزی را ازدست بدهم.قمر هم که شریک تمام روزهای تنهایی و تلخ عزیز بود گریه اش گرفت و در حالیکه با گوشه چادر اشکهایش را پاک میکرد گفت:الهی قربونت بشم یه تیکه ماه شدی عزیز خانم یعنی من بچه کتی خانم رو میبینم؟
-انشالله.نسیم و عمه و بقیه تعریف و تمجید میکردند.مادر غرق لذت بود. شب خیلی طولانی شده بود. دلم می خواست زودتر فردا شب می رسید.صبح نسیم بیدارم کرد. با هم به حسینیه رفتیم.بسته های شمع را روی دو سکو گذاشتیم و گلدان های بزرگ را از گل های مریم پر کردیم. ان قدر معطل بودند که هر کس وارد می شد مست می شد. به نسیم گفتم: این شمع ها مال چیه؟« هر کسی حاجت داره روشن می کنه. اگر حاجت گرفت، سال بعد عم شمع میاره، در پخت غذا هم شریک می شه.»با خنده گفتم: کسی هم حاجت گرفته؟متوجه تمسخرم شد و گقت: امتحان کن.بعدازظهر بود. دلم شور می زد. عزیز در اشپزخانه حلوا پختن عمه مهناز را نظارت می کرد. مادر هم استکان هایی را که قمر شسته بود خشک می کرد و در سینی می چید.باغ شلوغ بود. روی ایوان چند سماور بزرگ غل غل می کرد و جوان ها در رفت و امد بودند. طبقه بالا مردانه بود. بوی قورمه سبزی همه جا را پر کرده بود. فواره ها روشن بودند و چند متر به چند متر لامپ های گازی گذاشته شده بود. اذان مغرب شد و همه به نماز ایستادند. وضو گرفتم ولی از نماز فقط حمد و سوره را بلد بودم. دولا و راست شدم، به رو نیاوردم. با عزیز و عمه مهناز و بقیه راه افتادیم طرف حسینیه. قمر پای بساط چای نشسته بود و چند خانم هم در حسینیه بودند. همه لباس های شیک پوشیده بودند و چادرهایشان دم از تمولشان می زد.سینه ریزهای جواهر از لابه لای روسری ها برق می زد و انگشترهای الماسی بود که در دست هایشان فخر می فروخت.کنار عزیز نشستم. یکی دو تا از خانم ها به من اشاره کردند و به عزیز گفتند: به سلامتی عروس جدید گرفته اید؟«نه نوه مه، دختر مهردادم.»« هزار ماشاا... همه چی تموم هستند.»« بله از خانمی بگیر تا متانت و نجابت و هنر.»
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_نهم
کم کم به روز عروسیم نزدیک میشدیم که هفته دیگه عروسیم بود و ننه لحاف و تشک برام آماده کرده بود چند تا قابلمه و قاشق و تیر و تخته که روی هم ده تا قلم هم نمیشدن البته برای اون زمان جهاز لاکچری بود و من از خوشحالی وسایل نوام تو پوست خودم نمیگنجیدم شب خسته از بچه داری و کارهای خونه سر به بالش گذاشتم که صدای فریاد و ناله که بیشتر شبیه نعره بود گوش فلک و سوراخ کرداما آنقدر خسته بودم که بیهوش شدم
با لگدی که به پهلوم خورد مثل جن دیده ها پریدم بیرون از رختخواب و گفتم بسم الله که با چشمای سرخ از گریه و عصبانیت ننه روبرو شدم گفتم چی شده چرا با لگد میزنی ترسیدم ننه گفت دخترم پاشو که بدبخت شدیم کاکات رفت مسخ شده با وحشت به طرف اتاق خدامرادرفتم که با جسم بی جونش مواجه شدم عمه و خاله ها نمیدونم چطوری باخبر شده بودن که با جیغ و گریه خدامراد و تکون میدادن نمیدونم چرا باور نمیکردم خدامراد مرده به گوشه اتاق رفتم ومقداری آب از کوزه داخل لیوان استیل ریختم و از بین جمعیت رد شد و به صورت خدامراد پاشیدم آب یخ بود و باعث شد خدامراد چشماش و باز کنه و ناله ضعیفی از بین لبهای ترک خوردش بیرو بیاد.همه ناباور صلواتی فرستادن و منو غرق بوسه کردن
میگفتن یه ساعت هر کاری کردیم بیدار و بهوش نمیشدخسته و خواب آلودچشمهامو سوق دادم سمت خدامراد که بیمار گونه به سقف اتاق زل زده بود و اشک از گوشه چشمش جاری بوددلم براش میسوخت اما کاری ازم بر نمی اومد
تو فکر بودم که صدای کلون در بلند شدبابا تکونی به هیکلش داد و بلند شد و گفت خیر باشه و به سمت در رفت صدای یاالله گفتن مش کریم بود که با بابا حرف میزدکنجکاوی نکردم و همونجور نشسته چشمهامو بستم غافل از اینکه مش کریم حاوی خبریه که زندگیمو عوض میکنه بابا داخل اتاق اومد و گفت یاالله جمع کنین این بساط و حکیمی قراره خونه بیاد و پای خدامراد و ببینه ننه اخمی کرد و گفت چی رو بیاد مرد این همه طبیب حاذق تو شهر نتونست درمون کنن بعد این حکیم الان علامه دهر شده ول کن مردبابا عصبی گفت رو حرف من حرف نباشه میگم جمع و جور کنین بگو چشم مش کریم میگفت این حکیم تو خونشون بوده و از اهالی آبادی های بالاس که برا جمع اوری گل و گیاه اومده اتفاقی صدای شیون و گریه امونو شنیده می خواد ببینه چشه منم میدونم کاری نمیتونه بکنه اما مش کریم خیلی اصرار کرد زن زشته ننه با یه یاعلی بلند شد و سریع به کمک خاله هام اتاق و جمع و جور کردن طولی نکشید که مش کریم یاالله گویان وارد حیاط شد و پشت سرش مردی پنجاه،شصت ساله هیکلی وارد شدکلاه شاپویی به سر داشت و سبیلهایی کلفت و چخماقی مثل عمو قادر داشت مرد با ننه و بابا و بقیه سلام علیکی کرد و گفت خب این جوون عزیز ما کجاس من پاشو ببینم بابا به گوشه اتاق اشاره کرد که خدامراد رنجور و ضعیفه تو جا افتاده بودمرد با حوصله پای خدامراد و معاینه کرد و کلی سوال از ننه و بابا پرسید و بعد به بابا گفت من میتونم پای پسرت و درست کنم و روش درمانش و بلدم اما شرطی دارم همه متعجب نگاهش میکردیم بابا گفت والا این همه طبیب نتونست حتی تشخیص بدن علت این درد چیه بعد تو ادعا داری میتونی خوبش کنی؟راستیش باور ندارم مرد گفت ببین من تار سیبیل گروه میزارم که پای پسرت و از اول هم بهتر کنم اما همون طور که گفتم شرطی دارم و دوما برای اثبات حرفم تا وقتی که پاش خوب نشده قول میدم از اینجا نرم بابا ابرویی بالا انداخت و گفت خب بفرما بگو شرطت چیه؟مرد نگاهی به جمع کرد و بعد چند ثانیه رو من مکث کرد و گفت باید این دختر و به عقد من در بیاری تا پای پسرت و خوب کنم زن من مرده میخوام تجدید فراش کنم همه سکوت کرده بودن انگار هیچ کس تو اتاق نبود از ترس و وحشت دندونام بهم چمیخورد و انگشتام تو هم قفل شده بود.مگه میشه من ماه صنم شیرینی خورده ارسلان زن این پیرمرد بشم نه امکان نداره بابا قبول نمیکنه از اون بدتر ننه نمیزاره.با همین خیالات نفس آرومی کشیدم و منتظر جواب بابا شدم بابا کمی من من کرد و با دستمالی که همیشه تو جیبش داشت عرق پیشونیش و گرفت و گفت راستش حکیم جان این دخترم نامزد داره هفته آینده عروسیش هست نمیتونم به عقد تو در بیارمش اما خیالی نیست از بین دخترهای برادرام و خواهرام یکی رو که به سن و سالت بخوره پیدا میکنم نفس عمیقی کشیدم و با لبخند به بابا نگاه کردم بلند شدم تا چایی برای مهمونا درست کنم و بیارم هنوز ازچارچوب در خارج نشده بودم که با صدای مرد حکیم خشکم زدحکیم گفت نه مشتی من فقط همین دختر و میخوام آها اسمش چی بود ماه صنم نامزد داره که داره بهم محرم نشدن که بهم بزن این چیزا مهم نیست.پاهام چسبیده بودن به زمین توان حرکت نداشتم
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#توران
#قسمت_نهم
یه اسب دیدم انگار روش بار بود ولی بعد فهمیدم یه مرد زخمی روی اسب افتاده خودمم سوار اسب شدم و نمیدونم تا کجا حرکت کردیم تا بالاخره یه کلبه دیدم.اون مرد بیهوش بود منم داشتم از حال میرفتم، وارد کلبه شدیم و درو قفل کردم
اسب رو هم بستم،هیچی نبود تا درمانش کنم هرچی اونجا بود رو خوردیم مرده که همون سپهر خان باشه...انگار حالش خوب شده بود و اینبار من بودم که از حال رفتم و وقتی که چشمامو باز کردم اینجا بودم،بهم پناه دادن ولی بهشون نگفتم از کجا اومدم و چه اتفاقی برام افتاده،حتی اسم واقعیم رو هم نگفتم پرسیدم الان اسمت رعناست؟! گفتی چه جوری سر از اینجا دراوردی؟
_گفتم بهمون حمله شد، خانواده ام رو کشتن و میخواستن بهم تجاوز کنن و من فرار کردم، توران میدونم که خیلی دروغ گفتم اما همش به خاطر نجات جونم بود اگه حقیقت رو میگفتم منو برمیگردوند!رباب ادامه داد شاید باورم نداشته باشی اما قسم میخورم به هر چه که میپرستی قسم میخورم من کاری نکردم، هیچ کار بدی نکردم.داشت گریه میکرد و میگفت کاری نکرده دست هاشو گرفتم و گفتم باشه رباب من باورت دارم،دیگه مهم نیست،!مهم اینه که الان اینجا جات امنه،دیگه هیچ وقت به اون روستای نفرین شده برنگرد باشه؟!اشک هاشو پاک کرد و بغلم کردجرات نکردم داستان خودم رو تعریف کنم خیلی خجالت میکشیدم،رباب ازم خداحافظی کرد و گفت بعدا دوباره باهم حرف میزنیم،!!منم سعی کردم بخوابم ولی فکر و خیال نمیذاشت
، الان پیش همه خار شده بودم،هیچ احترامی برام قائل نیستند،فقط منو به عنوان یه دختر فروخته شده میدیدند ،!اگه رباب همون رعنا باشه یعنی عزت و احترام اون از من بیشتره، معلومه مهناز اونو بیشتر دوست داره.اگه میخوام اینجا موندگار باشم باید کاری کنم مهناز منو دوست داشته باشه،اینجوری شاید یه جایی تو دل سپهر پیدا کنم صبح زود بیدار شدم و شروع کردم به خودم رسیدگی کردن،!!تصمیم جدی گرفته بودم که جای پامو اینجا محکم کنم اینبار موهامو نبافتم، همونجور آزاد گذاشتمشون تا کمی بلند تر دیده بشه.لباس شاهانه ای پوشیدم و خلخال به پام بستم و با خوشحالی رفتم پایین!عزیزه و مهتا با دیدنم به سمتم اومد و بهشون سلام کردم، با خوش رویی جواب دادن،اینا مهربون بودند تنها کسی که ازش میترسیدم فیروزه بود،حتی سلطانه خانم هم مهربون به نظر میرسید، عزیزه گفت بیا بریم میز رو بچینیم!!یهو متوجه شدم اینجا هیچ خدمتکاری نیست، حتی دیشب هم هیچ کس رو ندیدم!
_میدونی...ما خدمتکار نداریم، مامان سلطان یه حرف قشنگی داره، میگه زندگیتو دست زن دیگه ای نسپار، یهو به خودت میایی و میبینی زندگیتو از چنگت درآورده!!ابرویی بالا انداختم و چیزی نگفتم، هر سه وارد آشپزخونه شدیم فیروزه خانم درحال آماده کردن صبحانه بود، منو که دید سریع بهم کار سپرد!منم بدون چون و چرا انجام دادم، درسته عادت به کارهای خونه نداشتم ولی برای اینکه خودم رو تو دلشون جا کنم نیاز بود کارهایی که گفته بود رو انجام دادم وهمه باهم صبحانه آماده کردیم و سر میز چیدیم.سلطان خانم و سپهر و مهناز بالاخره تشریف آوردن و همه دور میز نشستیم، اینبار من کنار مهناز نشستم میخواستم بهش نزدیک باشم ولی منو که دید رو به پدرش کرد و گفت: بابا رعنا جون نمیاد؟
_نمیدونم دخترکم، حتما صبحانه خورده
_بهش بگو بیاد من دیدم تو اتاقش بود بیاد باهم صبحانه بخوریم!!سپهر باشه ای گفت و رباب رو با اسم رعنا صدا زد که سریع اومد، فکر میکردم الان بره و یه جای دیگه بشینه اما با حرفی که مهناز زد خیلی عصبی و ناراحت شدم
_اینجا بشین،پیش من!!با نگاه سپهر از جام بلند شدم و دندونامو روی هم فشار دادم و بلند شدم، رفتم روی صندلی ای که خالی بود کنار فیروزه خانم نشستم و بهشون نگاه کردم،رباب آروم آروم دهن مهناز غذا میذاشت و با سپهر حرف میزدند که من از اینجا قادر به شنیدن حرفاشون نبودم،ولی خیلی حرصم گرفته بود، آخه مگه اون چیکار کرده که انقدر دوستش داره؟با حرص صبحانه رو تموم کردم و به بقیه کمک کردم تا جمعشون کنند
،منتظر بودم الان رباب بیاد و تو کارها کمکمون کنه اما اصلا پیداش نشد!رو به عزیزه کردم و گفتم: اون دختره رعنا...اینجا چیکار میکنه؟
_جون خان داداشمو نجات داده،یه جورایی واسه خان داداشم و مهناز عزیزه با شنیدن کلمه ی عزیز حرصم دو برابر شدلب زدم خب چرا نمیاد بهمون کمک کنه؟
_چون حالش هنوز خوب نشده!با شنیدن این جمله از زبون سپهر اونم پشت سرم ترسیدمو به عقب برگشتم.اومد جلوم و گفت تو یه جوری به این دختره نگاه میکنی، خبریه؟!!با من و من گفتم خب من...اونو یه بار دیدمش،قبلا چند سال پیش.متعجب شد و اخماشو توهم کشید و گفت کجا دیدیش؟! اون مال روستای شما و اطرافتون نیست،
ادامه داردـ...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii