eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
23.2هزار دنبال‌کننده
205 عکس
712 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fafaadd کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
روی مانیتورتصویر بچه ای که درونم حرکت می کرد، افتاد. احمد با ذوق گفت ساره.می بینیش؟دکتر که ذوق ما دو نفر را دید گفت بچه دختره.مبارکتون باشه.احمد با خوشحالی گفت دیدی گفتم دختره؟من هم آرام شده بودم. دیگر می دانستم باید اسمش را چه بگویم. دست روی شکمم گذاشتم و گفتم: دختر قشنگم، امیدوارم که فقط زیبایی های دنیا را ببینی و از این که به دنیا آمدی متشکر باشی. امیدوارم که طعم بی پدری را مثل من نچشی. قول می دهم تا وقتی 20 سالت شد، به فکر شوهر دادنت نباشم. حتی قول می دهم که طعم تلخ گرسنگی را هیچ وقت نکشی. از خدا که پنهان نیست، از تو چه پنهان، دلم نمی خواهد شبیه مادرت شوی. حتی دوست ندارم یک روز از خاطراتم را زندگی کنی. طعم واقعی خانواده را باید بچشی. درس بخوانی. کلاس های مختلف بروی. در کوچه بازی کنی. دوست های زیادی داشته باشی. نگران پوشیدن لباس های خوب نباش. خودم برایت می خرم. خداروشکر یخچالمان پر پر است. خانه مان آب دارد.هفته بعد، پول کامل سیسمونی را به دستم داد و گفت: برو با خواهرت همون جا که رفتیم. همشو بخر. منم میام بار می زنم. باید یه بار انگورو جابجا کنم. دیر میرسم.وسایل ها را خریدم. به خانه که رسیدم، سبدهای انگور شسته شده گوشه حیاط بود. زیر نور آفتاب انگورهای خیس خورده برق می زدند. با دیدنش آب دهانم راه افتاد. هوس کنان ناخنک زدم.احمد هم انگورها را برداشت و روی بند پهنش کرد و بعد هم رویش را کشید. چند روز بعد تمام انگورها کشمش شده بود. انگار از فروش کشمش ها هم پول عایدش می شد. دو سه هفته بعد دیگر خبری از کشمش ها نبود.احمد می گفت اسم دخترمان را نرگس بذاریم اما من دلم می خواست نامش ستایش باشد. احمد هم بدقلقی نکرد و گفت: باشه اصلا اسمشو بزاریم ستایش. اما اسم بچه بعدی رو من انتخاب می کنم.یک ماه گذشت و ویار من کاملا خوب شده بود. سنگین تر شده بودم. سخت تر راه می رفتم اما راحت غذا می خوردم. چند روزی بود که احمد از خانه بیرون نرفته بود. با خنده گفتم چرا نمیری سر کار؟ حالت بده؟احمد گفت: می خوام انباری رو تمیز کنم. امروز تعطیلم.زندگی به کام من شیرین شده بود. هرچند که احمد گاهی بدخلق می شد اما با خودم فکر می کردم که این بدخلقی به خاطر سختی هایی است که بابت تهیه پول سیسمونی کشیده است.چرا نمیری سر کار؟ حالت بده؟احمد گفت: می خوام انباری رو تمیز کنم. امروز تعطیلم.زندگی به کام من شیرین شده بود.هرچند که احمد گاهی بدخلق می شد اما با خودم فکر می کردم که این بدخلقی به خاطر سختی هایی است که بابت تهیه پول سیسمونی کشیده است.با این حال انگار ستایش هنوز نیامده، شیرینی زندگی را برایم دوچندان کرده بود. تقریبا اواخر بارداری ام بود که من روزشماری می کردم تا همه چیز تمام شود و زودتر ستایش در آغوشم بیاید.احمد به خانه آمد. شبیه همیشه نبود. رفتارش عجیب و غریب بود. با اصرار گفت که می خواهد با من راب*طه داشته باشد. گفتم: مگه نمی بینی دکتر منع کرده. برای بچه خطرناکه. ممکنه زا*یمان زودرس بگیرم.اما اصلا در حال خودش نبود. نزدیکم که شد، بوی دهانش دلم را زد. چندشم شد. باز هم به رویش نیاوردم. اما احمد همیشه قبل از را*بطه به خودش می رسید. خودش را تر و تمیز می کرد. نه بوی عرق می داد نه بوی دهانش بد بود. آن روز گذشت اما یک بار دیگر هم چند هفته بعد، همین اتفاق افتاد.این بار حس کردم از دورنم چیزی کنده شد. دل درد داشتم. گفتم: احمد حس می کنم دلم سوزن سوزن میشه.احمد اما بی خیال نگاهم کرد و گفت: چیزی نیست.بخواب.گفتم: میگم درد دارم. چیو بخوابم؟احمد گفت: سرم درد می کنه ساره. منم درد دارم. باید بخوابم.همین را گفت و رویش را برگرداند. چند دقیقه بعد، خوابش برد. با ترس شماره تلفن خواهرم را گرفتم. او هم جواب نمی داد. با خودم گفتم حتما کیسه آبم پاره شده. هزار فکر و خیال به سرم آمد. باز هم شماره خانه خواهرم را گرفتم. کسی جواب نمیداد.احمد هم بیهوش گوشه ای افتاده بود. دستم به شماره اورژانس رفت. چند دقیقه بعد، اورژانس دم در آمد. احمد انقدر بی حال بود که نفهمید با اورژانس رفته ام.توی راه در حالی که به خودم می پیچیدم، صدای دکتر اورژانس را می شنیدم که می گفت: کیسه آبش پاره شده.ترس تمام وجودم را گرفته بود. هم نگران ستایش بودم و هم ترس تنهایی خفه ام می کرد. دردش هم که بماند. داخل بیمارستان که شدیم فورا دو خانوم آمدند. انقدر روی شکمم فشار می دادند که دردم چندبرابر شد. بی حال شدم. اما در همان بی حالی که صداها را به زور می شنیدم با ترس گفتم: بچم چیزیش نشه. که یکی از پرستارها گفت: کجای کاری؟ بچت به دنیا اومده. داریم شکمتو فشار می دیم که چیزی اون تو نمونه.تازه صدای گریه های ستایش را شنیدم. ستایش را روی سینه ام گذاشتند. پوست تنش به پوستم خورد. چشمانم به نوزاد چروکی افتاد که روی سینه ام آرام شده بود. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
اصلا طرح سختی بود و مریم راست می گفت که بهتر است برای ابتدا طرح های ساده تر را انتخاب کنم.کلافه موبایل را روی مبل پرت کردم. آنقدر کوک زده بودم و شکافتم که سرگیجه گرفته بودم. بهتر بود می گذاشتمش برای زمان دیگری، شاید کمی ذهنم باز شود و بتوانم بهتر انجامش بدهم.نخ ها و سوزن ها را از روی میز جمع کردم و دانه دانه درون جایش مرتب کردم. پارچه را برداشتم و به سمت اتاق رفتم. صدای خنده‌های شیوا از چند قدمی اتاق هم می آمد و بی اختیار لبخند روی لب های من هم نشست. کاش همیشه همینقدر شاد بمانند.به در تقه ای زدم که در سریع باز شد.شیوا با لباس بیرون دم در اتاق ایستاده بود. - جایی میری؟وارد اتاق شدم. امیرعلی روی صندلی نشسته بود. به سمت کمد کنار میز رفتم. -چرا، اگه امیر "لطف کنه"بلند شه میخوایم بریم بستنی بخوریم.وسایل را سرجایش گذاشتم و به سمت شیوا برگشتم. -آها، خوش بگذره. -امیر نمیای؟ خودم تنهایی میرم‌ها. -شیوا جان، الان ساعت سه بعد از ظهره، هم همه جا بسته‌ست هم هوا گرمه صبر کن یکم غروب تر بشه بریم. پایش را مانند بچه های لجباز به زمین کوبید و تخس گفت: -من... الان... بستنی... میخوام. به بچه بازی‌اش خندیدم و همان لبخندی که حکم خنده را برای امیرعلی داشت، روی لب هایش نشست‌. -می‌بینید شیرین خانم، من که زن نگرفتم، یه بچه گرفتم. شیوا با هیجان جیغی کشید و با چشم‌هایی که از برق می درخشید به سمت ما آمد. -وای امیرعلی تبریک میگم. من هم کنجکاو به سمت امیر علی برگشتم که با دیدن قیافه‌ی سوالی‌اش فهمیدم او هم خبری ندارد. -بگو چی شده. -چی شده؟ -داری باجناق دار میشی. دهانم از حرف شیوا باز ماند. امیرعلی با خوشحال صندلی را به سمت من چرخاند. -خبریه شیرین خانم؟ مانده بودم چه بگویم. حتی گمان هم نمی کردم شیوا آن حرف های دیروز را جدی بگیرد. اصلا... شاید منظورش شخص دیگری بود. اصلا چرا باید این حرف مسخره را به امیرعلی بزند؟ -شیرین خانم دارید ازدواج می کنید و ما خبر نداریم؟ -نه نه... یعنی... شیوا. با غضب نگاهش کردم. همسن مانده آن حرف مسخره امیر علی هم بداند. اگر او هم مسخره‌ام... نه امیرعلی پسر خوب و با منطقی بود. من هنوز در هنگ حرف شیوا بودم و نمی دانستم چه بگویم که هم امیرعلی فراموش کند هم شیوا دوباره آن حرف های مسخره را نزند. - وا، امیرعلی آدم که از داشتن باجناق خوشحال نمیشه. از قدیم گفتن ژیان ماشین نمیشه، باجناق فامیل نمیشه. -اتفاقا شیوا خانم، من عاشق باجناقمم. امیرعلی با شیطنت چشمکی زد که شیوا از خنده ریسه رفت. چه برای هم می گفتند و می دوختند؟ - ببخشید عزیزدلم، ولی عشقت همسن بابابزرگته‌.بالاخره زهر خودش را ریخت. دوباره خودش از خنده ریسه رفت اما قیافه‌ی امیرعلی سوالی شد و با ابروهای فرو رفته به شیوا نگاه کرد. -یعنی چی؟ -هیچی، با جناقت شصت و چهار سالشه. چشم‌های امیرعلی گرد شد و با دهانی باز به من نگاه کرد. مطمئن بودم دوباره صورتم سرخ شده‌است، این را از اتشی که رویش حس می کردم، به خوبی می‌شد فهمید. -شیرین خانم.صدایش از شوک حرف های شیوا آرام شده بود. حق هم داشت، مگر من چند سال داشتم که باید زن پسرمردی شصت ساله شوم؟ -داره چرت میگه.حرفم را زدم و به سمت در رفتم که شیوا بین راه بازویم را گرفت. -صبر کن ببینم، نکنه راضی نیستی؟چشم‌هایم را روی هم فشردم تا آرام شوم. این بار اگر خودم هم می خواستم حرفی بزنم جلوی امیرعلی نمی توانستم، باید آبرو داری می کردم. -وای شیرین، آخه چرا؟و... دوباره آن سنگ مزاحم به سراغم آمد و من کی می توانستم خودم را از دستش خلاص کنم؟ -شیرین جون، به خدا همین پیرمزد هم از دستت در میره‌ها، آخرش باید بیفتی گوشه ی خونه و همه بهت بگن، شیرین ترشیده.دست‌هایم از خشم می لرزید و ای کاش حداقل جلوی امیرعلی کوتاه می‌آمد.نمی دانم آن صیغه‌ی عقد چی در گوشش خوانده بود که اینگونه سنگدل شده بود و ضربه می زد. -شیوا بسه. -مگه من چی می گم امیرعلی، حقیقته دیگه. به خدا دیگه موهاش داره سفید میشه، ولی اینقدر عرضه... -شیوا.با فریاد امیرعلی، دست شیوا از روی بازویم سر خورد و من فرصت کردم از آن دخترک... نمی خواستم بد بگویم، من عصبی بودم و شاید بعدها پشیمان می‌شدم.او هرچه بود خواهرم بود، او اگر نمی فهمید، او اگر درکم نمی‌کرد،او اگر مانند همه حرف‌هایش را با زهر آغشته می کرد، اگر بد شده بود و نمی فهمید من نیاز به همدمی دارم، من که می فهمیدم، من که درک داشتم، من که...با سرعت به سمت دستشویی رفتم. که صدای نگران مادر بلند شد. -چی شده؟دهانم را با دست پوشاندم تا صدای هق هقم به گوش شیوا نرسید تا مبادا خوشی‌شان برهم بخورد.در دستشویی را باز کردم و واردش شدم. شیر آب سرد را باز کردم و... آب سرد مگر چه می کرد جز پوشاند اشک هایم؟ کاش آبی بود که زخم های دلم را می شست و خوب می‌کرد یا... نه، ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
زن جواب داد:بله سارا خانم ولی محمود خان اجازه نداده کسی جز معصومه خانم برن داخل.پس اون زن محمد خدا بیامرز بود شکمش یکم برجسته بود ولی طوری به جلو میدادش که انگار ماه آخر بارداریشه و گشاد گشاد راه میرفت...سارا تفی به سمت اتاق انداخت و گفت:چه حقی داره که تو اتاق محمود خان بمونه باید نوکر و کلفت ما بشه نه خانم محمود خان.اونجا مونده که خودشو به محمود بندازه.ازاتاق دورتر میشد و دیگه صداشو نمیشنیدم.پس کسی از جریانات دیشب باخبر نبودونمیدونست که من و محمود خان شب گذشته ازدواج کردیم.چقدر حس بدی بود تنهایی و بی کسی خاله لیلا که اومد انگار همخون خودم بود با روی باز بهش لبخند زدم.پیر زن روی زمین به سختی نشست و پاهاشو دراز کرد رفتم و پشتش متکا گذاشتم تا راحت باشه.دستی به سرم کشید و گفت: معصومه گفت مبارکتون باشه به پای هم پیر بشید محمود اونقدر ها هم بداخلاق نیست اون جای بچه منه.من بچه دار نشدم ولی محمودشد عصای پیری ما چهارزانو نشستم و گفتم:خاله لیلا مادر محمود خان حالش بهتره؟سری تکون داد و گفت:چی بگم مگه میتونه فراموش کنه ولی اون زن بامحبتیه خیلی دلش پاکه من میدونم که خدا بهش صبر میده الانم اگه با تو بده چون سارا نمیخواد تو بمونی اگه از محمود خان نمیترسیدتا حالایه مو نذاشته بود رو سرت بمونه.رباب به زور مشت مشت قرصه که سرپاست، چند روزه یه لقمه درست غذا نخورده داغ اولادرو خدا نصیب هیچ کسی نکنه.ما امروز عصرمیریم خونه امون ولی میام و بهت سر میزنم.بلندشدوبا عصاش بیرون رفت میخواستم دررو ببندم که محمود خان روبروم سبز شد نگاهم بهش خیره شداون همه جسارت رو از کجا میاوردم سرشوپایین انداخت چون من انگار خشکم زده بود و تکون نمیخوردم.صدای مردونه پدرش از اون سمت گفت:محمود یالا بگو بیام داخل.با عجله برگشتم داخل و چادر به سرم انداختم دستهام میلـرزید و نمیتونستم از جام تکون بخورم محمود حالتمو که دید چپ چپ نگاهم کردوکنار کشید تا پدرش بیاد داخل ضربان قلبم شدت گرفت حتما میخواست ناسزا بارم کنه ولی برعکس تصورم اومد داخل و بادیدنم گفت:راحت باش من دختر ندارم و تومثل دخترمی. نشست وبه پشتی تکیه داد روبروش نشستم و گفت:عروس بزرگ این خونه.محمود همه چیز منه اون اولین اولاد و بهترین اولاد منه.آرزوم خوشبختیتونه میدونم تو هم به اندازه محمود تو عمل انجام شده قرار گرفتید و پاسوز اشتباه کسی دیگه شدید، دختر یکی یدونه و ناز پرورده حالا مجبوره تنش هر لحظه بلـرزه، از رباب خورده نگیر هیچ کسی نمیتونه اونو درک کنه.بلندشدومنم به احترامش بلند شدم جلو اومدو در مقابل نگاه متحیر ما سرمو بوسید و بابغض گفت:هدیه ای ندارم بهت بدم ولی برات یچیزی میخـرم. نتونست جلوی اشکهاشو بگیره و رفت بیرون جیگرم با دیدن اشک هاش کباب شدمحمود عصبی شده بود با دیدن اون حالت پدرش داشت از خـشونت لبریز میشد..عصبی نزدیک پنجره شد نمیتونستم ازش چشم بردارم چقدر دلم میخواست میتونستم باهاش حرف بزنم آهسته جلو رفتم و نفهمیدم چطور ولی از پشت سر بغلش کردم سرمو به پشتش چـسبوندم عطرتنش برام دلنشین بوددستهام به زور دور شکمش میرسیدمحمود خان خشکش زده بودسرشو خـم کرد به عقب ودید که چطوربهش چـسبیدم.مکث کرد و گفت:میفهمی داری چیکار میکنی؟ازمن فاصله بگیر.دستهامو از هم جدا کرد و با عصبانیت به طرفم چرخیدبا چشم های خشمگینش نگاهم میکرد ولی من اصلا تـرسی ازش تودلم نداشتم به روش لبخند زدم واشکمم میریخت باعجله از کنارم گذشت ومحکم شونه اش به شونه ام خورد این حقیقت محض بودمن عاشق محمود شده بودم همون اولین بار که تو عمارت خودمون دیدمش دلم لـرزید و بار دیگه وقتی خـم شد پاشنه کفششو بکشه دیدمش بازدلم لـرزیداز خوشحالی مثل دیوونه هاباخودم حرف میزدم.خبری ازناهار نبودو تا عصر هیچ کسی سراغی ازم نگرفت ازگرسنگی چشم هام سیاهی میرفت ولی جرئت بیرون رفتنم نداشتم از طرفی نیاز به توالت داشتم و معصومه نبود نمیتونستم برم مثل مار به خودم میپیچیدم.هوا کاملا تاریک بود چادر سرم انداختم و از پشت اتاق رفتم توالت دیگه داشتم میترکیدم اسوده خاطر پامو که بیرون گذاشتم ضـربه محکمی به صورتم خورد و پخش زمین شدم.سارا بود که بهم سیلی زده بود چادر از سرم افتاد و با صدای بلندش شروع کردبهم فحش و بد وبیراه گفتن اونکه نمیتونست راه بره خودشو روم انداخته بود و موهامو میکشید بی صدا زیر دستش از درد نـاله میکردم سایه کسی رو دیدم که بالا سرم وایستاده ونگاهم میکنه صدای خندهاش رو شنیدم صدابرام غریب نبود اون خاله رباب بود کل میکشید و مثل دیوونه ها میگفت: عقده هاتو خالی کن سارااین بوی قـاتل پسرمو میده خیلی سارا منو میزد زدهمه خدمتکارا تو حیاط نگاهم میکردن و پچ پچ میکردن ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
مهرزاد جلوی حورا ایستاد و من من کنان پرسید:حورا جان ببین بزار برات توضیح بد.. حورا دستش را به علامت ایست جلوی صورت حورا گرفت و گفت:خواهش میکنم.. از مهرزاد رد شد و جلوی خانواده دایی اش ایستاد. با بغضی که همچنان در گلویش مانده بود، بریده بریده گفت: زن دایی جان.. من اگه... اگه جای دیگه ای.. جز اینجا داشتم... حتما میرفتم و... مزاحمتون نمی شدم... از ... از امروزم... میگردم دنبال خونه. خیالتون راحت باشه... زیاد منو تحمل... نمی کنین اما.. اما میخوام اینو بگم که... من به شما... بدی نکردم. هیچ بدی به هیچ کسی نکردم. نمیدونم چرا دارین با من این طوری رفتار می کنین. من تو دنیا بعد خدا... شما رو داشتم. اما شما هم برای من هیچوقت مثل مادر و‌پدر نبودین. من چی می خواستم مگه؟ یکم محبت مادرانه.. حمایت پدرانه.. اما شما اینا رو از من که هیچی از مهرزادم محروم کردین. چرا؟ چون همیشه از من دفاع می کرد. برگشت سمت مهرزاد و گفت:آقا مهرزاد از این به بعد من و شما فقط و فقط دختر عمه پسر دایی هستیم و جز این من به هیچ چشمی بهتون نگاه نمی کنم. بهتره برگردین سر زندگی خودتون و منو فراموش کنین. تا مهرزاد خواست حرفی بزند، حورا انگشت اشاره اش را بالا آورد و گفت:نزارین حرمت ها شکسته بشه لطفا. من از اول هم به چشم برادر بهتون نگاه می کردم. همین و بس.. پس لطفا تمومش کنین. منم زیاد اینجا نمی مونم. باز برگشت سمت خانواده آقا رضا و گفت:ببخشید اگه تو این سال ها مزاحمتون بودم. با بغض برگشت به اتاقش و دیگر نتوانست و بغض را شکست. شروع کرد به گریه کردن اما روی تخت نشست و بالش را روی صورتش محکم فشرد تا صدای گریه اش را نشنوند. تا ضعفش را نبینند. فقط خدا می دانست و خودش. دلش شکسته بود و برای مظلومی و بی کسی خودش می سوخت. آن شب کم گریه نکرده بود که باز هم داشت گریه می کرد. چشمانش می سوخت و سرش هم حسابی درد می کرد. دیگر صدایی از بیرون نیامد و انگار همه خوابیدند. حورا بیرون رفت و قرص مسکنی خورد و خوابید. خواب های آشفته می دید و هی از خواب می پرید. نمی دانست این ذهن آشفته از چیست اما دیگر خوابش نبرد. روی تختش نشست و پاهایش را درون شکمش جمع کرد. پتو را دور خودش پیچاند و زل زد به دیوار. "بعضی وقتا خیلی آدما نمیدونن حالشون چطوریه انگار ک خالی ان ی حس تهی بودن تهی بودن از فکر کردن تهی بودن از زندگی کردن تهی بودن از همه چی طوری ک حتی خودتم نمیدونی چت شده وقتیه ک دلت اونقد زمان میخاد ک بشینی ی دل سیر گریه کنی اشک بریزی داد بزنی درد دل کنی ولی فقط با یه دیوار گچی" صبح زود بیدار شد و شال و کلاه کرد تا برود حرم. می خواست مدتی تنها باشد و حسابی زیارت کند. با اتوبوس به حرم رسید و داخل رفت. کتاب دعا و مهری برداشت و به گوشه ای از صحن رفت و نشست روی زمین. شروع کرد به خواندن زیارت نامه و بعد هم‌نماز زیارت خواند. وسیله ای نداشت برای همین راحت به داخل صحن رفت و خود را به ضریح رساند. دستش که به ضریح امام رضا رسید، اشک هایش جاری شد. سرش را به ضریح چسباند و با امام رضا حرف زد. آن قدر گریه کرد و دعا کرد که خانم های پشت سرش اعتراض کردند. او هم‌خود را عقب کشید و رفت‌‌. از ضریح دور که می شد زیر لب زمزمه می کرد. _یا امام رضا دیگه بقیه اش با خودت. از صحن بیرون رفت و بعد از خواندن نماز ظهر به صورت جماعت از حرم بیرون رفت. جلوی در خروجی حرم، پیرمردی را دید که با وسایل هایی که دستش بود عصا زنان از حرم خارج می شد. کنارش ایستاد خواست چیزی بگوید که دید پیرمرد هم اشک از چشمانش جاری است. صورت پینه بسته اش بسیار مهربان به نظر می رسید. دستان چروکیده اش را روی چشمانش کشید و گفت:یا امام رضا خودت یک نگاهی به ما بکن. پسرومو شِفا بده. دلش تنگه حرمه آقا. اشک هایش بیشتر شد و دل حورا را سوزاند. _یا ضامن آهو ضامن ما هم باش آقا. آقا ما رو پیش مادرت ضمانت کن. شبای فاطمیه است مادرت بین دیوار و دره. قسمت مدوم به پهلوی شیکسته مادرت پسرومه شفا بده. روی زمین نشست و به سجده افتاد. حورا هم همزمان برای درد این پیرمرد دعا می کرد و اشک می ریخت. خم شد و پلاستیک وسایلش را برداشت. _پدر جان بلند شین. پیرمرد به سختی بلند شد و به عصایش تکیه داد. _دختروم تو هم برا پسروم دعا کن. _دعا کردم پدر جان. خونتون کجاست؟ _بلوار طبرسیه نزدیکه بابا جان. _بیاین من میبرمتون وسایلتون سنگینه. _نه نمخه باباجان خودوم مروم. از لهجه شیرین این پیر مرد کلی ذوق کرد و بیشتر خواست با او باشد. _نه پدرجان همراه من بیاین. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
اصلا گفته اسمتو نیارم. گیج ابرو بالا برد. -هنوز نفهمیدم چرا از من خوشش نمیاد! مگه من چه کردم؟ دست تو آب چشمه بردم و مشت پر آبمو به روش پاشیدم. جا خورد و چشماش گشاد شد. با دیدن لبخندم، لبخندی زد و بی هوا به سمتم پرید. تا بخوام بجنبم بازوم رو گرفت و تو آب سرد چشمه پرتم کرد. خیس آب شدم. خداروشکر لباس خوبی پوشیده بودم که دخترانگی هام زیاد معلوم نبود. بالاخره با نسیمی که وزید، با لرز از آب بیرون اومدیم. سیاوش آتشی روشن کرد که خودمون رو گرم کنیم. دستهام رو جلوی گرمای آتیش گرفتم. سیاوش لباس خیس از آبش رو در آورد و تکاند. -لخت شو مرد، سرما میخوریا. با سر اشاره کردم. -نه میرم خانه. تو لباست رو بنداز خشک شه. راهت زیاده تا به خانه برسی سرما میخوری. سیاوش با بالا تنه لخت کنار آتیش نشست. نگاهم رو ظاهرش چرخید. مرد ورزیده و قوی ای بود که بدن خوبی داشت. با حسی که ته دلم جوشید نگاه گرفتم. دخترانگی هام کار دستم داده و از سیاوش خوشم اومده بود. همونجور که نگاهش به شعله ها بود زمزمه کرد: -دوست ندارم اینجوری پنهونکی ببینمت لوران! خبط که نمی کنیم، رفیقیم. خیره به آتیش جواب دادم: -تا آقام اجازه نده نمیتونم ببینمت. نمیدونم خان بزرگ چه کرده که آقام اینقدر طوفانیه. -منم خبر ندارم. و هر دو به شعله آتیش خیره شدیم و در افکار خودمون غرق شدیم. تو راه برگشت سیاوش به حرف اومد و از دختر عموش گفت. از دختری که سالها پیش خان بزرگ به نام سیاوش کرده بود. می گفت خان بزرگ حکم کرده حتما با طلعت دختر عموش عروسی کنه. تو دلم به زن رویاهاش حسودی کردم. اون جور که سیاوش می گفت موهای بلندی داشت و مثل قرص ماه زیبا و بلند بالا بود. نگاهی به خودم انداختم زیر آفتاب پوست روشنم تیره شده بود. دست هام پینه بسته و موهام کوتاه‌ مردانه بود. حسرتی تو دلم نشست. من هم دوست داشتم زیبا باشم. پیراهن الوان بپوشم چهارقد به سرکنم و خرمن موهام رو به رخ دخترای آبادی بکشم اما وقتی باد به صورتم کوبید حقیقت مثل سیلی روی صورتم نشست. من هیچ وقت نمی تونستم به این رویای شیرین برسم. قرار بود تا آخر عمر زنی در هیبت مردانه بمانم. هیچ وقت زن و همسر کسی نمی شدم هیچ وقت عروس نمی‌شدم، حتی مادر هم نمیشدم. تیر حسرت قلبم رو نشونه گرفت. من هیچ وقت زن نمی شدم. -هی حواست کجاست مرد؟ با صدای سیاوش به خودم اومدم. با این که نمی شناختمش اما به خاطر رویاهایی که داشت بهش احساس نزدیکی میکردم. -همینجام. دستی روی ریش و سیبیلش کشید و گفت -یه روز بیا بالاده. نمیدانی‌چقدر سر سبزه. بیا عمارتمان. اونقدر بزرگ و درندشته که سر و تهش معلوم نیست. لبخند کم جونی زدم. -ها میام... میام. و رعد رو هی کردم. فکر لباس زنانه ی که تو پستو خاک می‌خورد رو عقب زدم. من دیگه نباید رویابافی میکردم. باید با زندگیم کنار میومدم. محال بود کسی مثل من به ذات خودش برگرده و به آرزوهاش برسه. * از درد نالیدم و دستهام رو مشت کردم. آقا جان با ترکه به جانم افتاده بود. ترکه رو محکم رو دستم کوبید و فریاد زد: -مگه نگفتم که با سیاوش کاری نداشته باشی؟ دستامو از درد بهم مالیدم و نالیدم: -آخ... آخ غلط کردم آقا! آقا با بی رحمی ترکه رو به دستم زد تا مشتم رو باز کنم. کف دستم رو با درد باز کردم. -مگه نگفتم رفاقت نمی‌کنی؟ و دوباره ضربۀ دیگه ای زد. -نمی‌کنم آقا! نزن درد داره. آقا با سر ترکه به دستهام اشاره کرد. -دستت رو بیار بالا. دیگه نبینم سراغش بریا. و ضربۀ دیگه ای به دستم زد که تا ته جگرم سوخت. - همین که گفتم. به دست های زخمی و خون ریزم نگاه کردم و جلوی اشکام رو گرفتم. تو زندگی یاد گرفته بودم اشک نریزم. مرد که گریه نمی کرد. چاره ای نبود باید پنهونکی سیاوش رو می‌دیدم. * روزها می گذشت و اخم و تخم آقاجان امونم رو بریده بود. دیگه نه تو خونه بند می شدم و نه جرات بیرون رفتن داشتم. از سیاوش هم بی خبر بودم. بالاخره اونقدر آقاجان تازوند و عرصه رو بهم تنگ کرد که دلم هوای خانم جانم رو کرد. یاد دستهای گرمش بی تابم کرده بود. یاد اینکه چقدر به آقاجان غر میزد تا لباس مردانه تن من نکنه. اصلا می گفت تو بوی دخترانگی میدی، آقاجانت نمیتونه واسه همیشه تو رو از چشم مردم پنهون کنه. اما خانم جان زود از دنیا رفت و من موندم و آقاجانی که یه لنگه پا می گفت باید حتماً لباس مردانه بپوشم. منه دختر رو گرفت و لورانی مَرد، جای من گذاشت. صبح خروس خون قبل از اینکه آقاجان خبر دار بشه، سوار بر رعد از خونه بیرون زدم. تاختم و تاختم و از آبادی بیرون رفتم. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
سمیرا سواد نداشت، متن کاغذ رو که براش خوندن هول ورش داشت و گفت عجب کافریه... ای خدا، این چه مصیبتی بود نصیبمون شد... میگم ماهرخ جانم... میخوای به باباخانت بگی؟سری تکون دادم و زمزمه کردم باید همینکارو بکنم... وگرنه دیگه تو خونه هم آرامش ندارم... این مرد هرکی هست باید باباخانم پیداش کنه و قبل اینکه فرصت کنه تهدیدش رو عملی کنه به سزای کارش برسونتش... تو رو خدا برو سیاوش رو دست به سر کن بفرستش بره، نمیخوام وقتی باباخان برگشت اینجا باشه، بگو... بگو ماهرخ حال نداره،میخواد بخوابه، گفته کسی مزاحمم نشه سمیرا باشه ای گفت و بیرون رفت، به هر سختی بود سیاوش رو دست به سر کرد و فرستادش رفت، یک ساعت بعد در حالی که از بس گریه کرده بودم صدام گرفته بود صدای فریاد احمد به گوشم رسید فواد... فواد کجایی؟ یالا برو حکیم خبر کن...وحشت زده بیرون دویدم، احمد و محمود زیر بازوی باباخان رو گرفته بودن، پای راست باباخان تیر خورده بود و خون میومد جیغی از ترس کشیدم و بی توجه به ضعفی که کل بدنم رو گرفته بود دویدم سمت باباخان رنگ به صورت نداشت و نای حرف زدنم نداشت، با گریه زیربازوش رو گرفتم و گفتم بمیرم برات باباخان، چی شده؟ داداش.. چی شده؟احمد اخمی کرد و گفت هول نکن، سروصدام به پا نکن،قرار نیست کل آبادی با خبر بشن که فواد برای آوردن حکیم بیرون دوید و باباخان رو با کمک بردن تو نشیمن، عفت میرفت و میومد و باعث و بانی اش رو نفرین میکرد، منم که گریه ام بند نمیومد و از کنار باباخان تکون نمیخوردم احمد با خشم گفت هرکی بوده از دم خونه دنبالمون افتاده، رفته بودیم سمت کوه، قرار شکار رو بدون برنامه ریخته بودیم، من یک سایه بین درخت ها دیدم، تا خواستم برم و ببینم کیه يکدفعه صدای تیری بلند شد و پشت بندش صدای فریاد آقاجون اومد... معلوم نیست کدوم نامردی کمر به نابودی ما بسته باباخان ناله ای از درد کرد و گفت مراد... مراد زنده است، جز رفیق چهل ساله ام کی میتونه همچین غلطی بکنه؟حرف باباخان تموم نشده بود که فواد با طبیب برگشت، ما رو از اتاق بیرون کرد و خودش مشغول کارش شد، با گریه روی پله ها نشستم، عفت با خشم لگدی به ساق پام زد و گفت از وقتی اون مادر عفریته ات پاشو گذاشت تو زندگی ما بدشناسی پشت بدشانسی.. درست یک هفته بعدعقدشون بود که نصف حیوون های طویله مریض شدن و تلف شدن، بعد بچه ام احمد از اسب افتاد، بعدم بدبیاری پشت بدبیاری... اینا همش از پاقدم نحس مادرت بود...با غصه تو خودم جمع شدم، حوصله ی کل کل کردن با عفت رو نداشتم، همش دعا دعا میکردم باباخان حالش هرچه زودتر خوب شه، انقدر غصه ی اون رو خورده بودم که درد خودم یادم رفته بود یک ساعتی طول کشید تا کار طبیب تموم شد و با اخم هایی درهم بیرون اومد. دویدم جلو و حال باباخان رو پرسیدم، احمد چشم غره ای رفت و گفت حالش خوبه، برو تو اتاقت... انقدر تو دست و پا نباش، نصف غصه ی باباخان بابت توهه طبیب که همراه فواد بیرون رفت با غصه گفتم مگه من چیکار کردم داداش؟احمد با غیض گفت کسی که داره باباخان رو تهدید میکنه گفته دخترت رو... همون شبی که گفتن زمین ها آتیش گرفته... تو یک کاغذ نوشته بودن که تو رو... یعنی... کسی خواسته ناموس ما رو لکه دار کنه ماهرخ، میفهمی؟ آقاجون از غصه ی تو و حال و روزت شب و روز نداره اشک نشست تو چشمم، احمد اخمی کرد و و گفت چرا گریه میکنی ماهرخ؟ نکنه... نکنه حرف هاش راست باشه؟ ها؟ منو نگاه کن، به خدا قسم بفهمم کسی انگشتش بهت خورده و تو خفه خون گرفتی اول خون تو رو میریزم بعد خون اون بی ناموس رو...ترسیده گفتم نه... نه داداش، هرچی گفتن دروغ محضه.احمد با شک و تردید نگاهش رو ازم گرفت و از خونه بیرون زد، با رفتنش پام سست شد و روی زمین نشستم، چطور میتونستم بهش بگم چه بلایی سرم آوردن؟ وقتی جلو جلو همچین حرفی بهم میزد مگه جرات میکردن حقیقت رو بگم؟ تازه کی باورش میشد یکی شبونه من رو از خونه ی خان بدزده و همچین بلایی سرم بیاره!با خودم گفتم این حقیقت باید تا ابد پنهان بمونه، تهش چی میشد؟ اصلا نامزدیم رو با سیاوش بهم میزدم و تا ابد هم شوهر نمیکردم تا کسی نفهمه دختر خان دست خورده ی یکی دیگه است! اینجوری لااقل آبروی باباخان حفظ میشد با غصه راهی اتاق باباخان شدم، چشم هاش بسته بود و پیشونیش عرق کرده بود. کنارش که نشستم دیگه اختیار اشک هام دست خودم نبود. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
هفته دیگه اولین جلسه دادگاهمون بود، از روبه رو شدن باهاش واهمه داشتم.. هنوز باورم نمیشد چه بلایی سرم آورده... کاری باهام کرده بود که یه شبه شکسته شده بودم، کمر بابام از غصه من خم شده بود و کار هر روز و شب مادرم گریه و نفرین بود.. میدونستم خدا جای حق نشسته و به زودی تقاص کارشو پس میده، اما فکر انتقام از سرم بیرون نمیرفت..‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌صبح تا شب فکرم درگیر این بود که دوباره برگردم تو خونه ام و جور دیگه انتقام بگیرم..هرچقدر کلنجار میرفتم که شاید راهی برای بخشش باشه پوزخندی زدم و تو دلم گفتم تا ابد من نمیتونم آرمین رو ببخشم، دیگه برام مثل یه غریبه بود، حتی از دیدنش هم حس بدی بهم دست میداد و آرمین همون شبی که رسوا شد برام مرد و الان جز حس تنفر هیچ حسی بهش نداشتم با این فکر و خیال ها آماده شدم رفتم تو پارک کمی قدم بزنم فکر کنم، وقتی برگشتم خونه مامان داشت گریه میکرد، گفتم باز چی شده؟ گفت الهه خونریزی کرده الانم سعید بردش بیمارستان.. بخدا نمیدونم غصه کدومتونو بخورم، هی بهش میگم انقد کار نکن تو حامله ای اما تو گوشش فرو نمیره که نمیره... نگران الهه شدم، هیچ دلم نمیخواست چیزیش بشه..تنها دلخوشی این روزام انتظار دیدن بچه سعید بود. تا وقتی سعید و الهه برگشتن، من و مامان مثل مرغ سرکنده بودیم، هرچی ام به گوشیشون زنگ میزدیم خاموش بودن..! وقتی اومدن من و مامان نگران رفتیم سمتشون که سعید گفت دکتر گفته الهه باید استراحت کنه..الهه گفت یه ماهی میرم خونه بابام تا اینجا زحمت من نیوفته گردنتون. مامان لبشو گزید و گفت این چه حرفیه..؟ من و شیوا وظیفمونه نگهداری تو و نوه گلم بکنیم دیگه این حرفو نزن...منم گفتم اره الهه جون ما هستیم چرا بری خونه بابات، تو فقط مواظب فندق عمه باش نمیخواد کاری انجام بدی ما هستیم.بعد ناهار رفتم پیش الهه که اگه کاری داره براش انجام بدم گفت شیوا فکراتو کردی؟ به نظر من بهترین راه طلاقه، آرمین تمام پل های پشت سرشو خراب کرده به نظرم تو هم بهتره به فکر ترقی و پیشرفت خودت باشی، بازم تاکید میکنم درستو ادامه بدی... با حرف الهه تو فکر رفتم...چند روز بود که فکر انتقام مثل خوره افتاده بود به جونم..!میدونستم با طلاق آروم نمیشم، من باید زهرمو میریختم.تصمیم گرفتم برم خونه پدرشوهرم و به ظاهر بگم زندگیمو دوست دارم..قرار شد الهه کمکم کنه درسامو بخونم و کنکور بدم. فرداش پدرشوهرم اومد دنبالم و در کمال نارضایتی خانوادم رفتم خونه آرمین. زن دایی اونجا منتظرم بود، آرمین تا منو دید صورتشو درهم کشید و رفت تو اتاق.. زن دایی گفت ولش کن درست میشه، عاقبت سرش به سنگ میخوره، تو خانمی کردی بخشیدیش..زن دایی و پدرشوهرم بعد یک ساعت رفتن و من چمدون به دست رفتم تو اتاق مهمان و وسایلامو اونجا چیدم در حین کار بودم که آرمین طلبکارانه اومد تو و گفت واسه چی برگشتی مگه قرار نشد طلاق بگیریم؟گفتم نترس کاری به کار تو و زن عقدیت ندارم، شما راحت زندگیتونو بکنید، من خودم تو این خونه زندگی خودمو میکنم فقط خرجمو تمام و کمال باید بدی همین... گفت باشه هر چقدر بخوای بهت میدم فقط مزاحم زندگی من و آرزو نشو، به اون نگفتم برگشتی اگه بفهمه قهر میکنه.. گفتم من کاری ندارم بهتون راحت باشید. آرمین از خونه رفت بیرون، منم بعد از چیدن وسایلام و جا دادن کتابام تو قفسه، رفتم دنبال سوییچ ماشینم گشتم که تو کشو کنار تخت پیداش کردم، خداروشکر ماشینمو تقدیم خانم نکرده بود..!کیفمو برداشتم و رفتم سوار ماشین شدم، تو خیابونا در به در دنبال موسسه کمک درسی کنکور میگشتم، میخواستم تو بهترین موسسه ثبت نام کنم چندتایی که رفتم مشاور خوبی نداشت و میدونستم فقط اوضاع پوله.. به الهه زنگ زدم و ازش راهنمایی خواستم که یه موسسه که از قضا مال یکی از استاداش بود بهم معرفی کرد، وقتی وارد موسسه شدم خیلی شلوغ بود، بعد از اینکه مشاوره شدم فهمیدم اینجا میتونه کمک زیادی تو رسیدن به هدفم کنه. من باید سخت درس میخوندم، رشته من انسانی بود ولی الان میخواستم تو رشته تجربی کنکور بدم.. واسه منی که به زور قبول میشدم سخت ترین کار دنیا بود..شبا تا دیر وقت درس میخوندم، به عشق انتقامی که تو وجودم بود با جون و دل درس میخوندم و درس خوندن برام آرامش بخش بود، بعضی شبا آرمین بهم سر میزد ولی هر وقت میومد از اتاقم بیرون نمیومدم، اونم نمیفهمید تو اتاقم دارم چیکار میکنم بعضی روزا میرفتم خونه بابام و الهه مشکلاتمو برام حل میکرد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
همتا پلکامو آروم آروم باز کردم و نگامو به ساعت روی دیوار دادم --اوف خیلی دیر شده کش و قوسی به بدنم دادم و از روی تخت بلند شدم رفتم داخل آشپزخونه و یه چیزایی رو برای خوردن آماده کردم بعد از اتمام صبحانه خودمو به داخل اتاق رسوندم و با عجله لباسای بیرونو تنم کردم اتوبوس نزدیکای دانشکده ایست کرد پیاده شدمو با قدمای بلند خودمو به کلاس رسوندم --خداروشکر که استاد مقدم هنوز نیومده بود همون جای قبلیم نشستم هانا خانمم نیومده بودن چیزی از نشستنم نگذشته بود که استاد اومد داخل بلافاصله نگاشو به من داد ومنم چشامو ازش دزدیدم و به لکه سیاه روی دیوار دادم --مرتیکه چشم چرون بعد از اینکه نشست لیست حضور و غیابشو در اورد و شروع کرد به حضور و غیاب به اسم من که رسید همتا صالحی دستمو بلند کردم و نیم نگاهی بهش کردم که دیدم خیره نگاهم کرد چند ثانیه و بعد اسم بعدی رو خوند بعد از اینکه کارش تموم شد شروع کرد به درس دادن نگاهش نمی کردم و با اخم ریزی که رو پیشونیم افتاده بود به جزوه ام نگاه می کردم اما حین درس دادنش سنگینی نگاهشو  روی خودم حس میکردم و اهمیتی نمی دادم و با جزوه ام ور می رفتم کلافه شده بودم و حوصله ام سر رفته بود از بس این ور و اونورو ، و جزوه امو نگاه کرده بودم هانا هم نبود که باهاش حرف بزنم بلاخره کلاس تموم شد و از اینکه من اصلا حواسم به کلاس نبود و  اعتراضی نکرده بود در تعجب بودم بلند شدم و نیم نگاهی بهش انداختم و به چشمکی رسیدم  که روبه من زده شد --این مرتیکه به من چشمک زد با عجله وسایلمو جمع کردم و از روی نیمکت بلند شدم جلوتر رفتم و متوجه شدم که از کلاس رفته بیرون به دو خودمو به داخل راهرو رسوندم --الان نشونت میدم که با کی طرفی استاد مقدم با همون تن بالای صداش ادامه داد --تو پسرمو به این روز انداختی هاااان با یادآوری او ماجرا دوباره چشام اشکی شدن با همون چشای اشکی بهش نگاه کردم و من من کنان حرفمو روی زبون آوردم --م م ن   فق ط  از  خ خ --خفه شو با تشری که بهم زد لال مونی گرفتم سپس بازومو گرفت و با بی رحمی تمام پرتم کرد یه گوشه و با لحن توهین آمیزی گفت --گمشو برو از اینجا درحالی که روی زمین افتاده بودم هق هق گریم بلند شد فقط صدای گریه خودمو میشنیدم تو همون فاصله کوتاه صدایی آشنا با صدای گریه و زار زدن من یکی شد --حالتون خوبه خانم؟؟نگاه اشکیمو بهش دادم که بلافاصله چهره مهربون و مغرورش رو به خاطر آوردم آره خودش بود همون مردی که اون شب تمام اجناس رو ازم خرید چشماشو بین من و خانم مقدم جابه جا کرد و با لحن آرومی گفت --عمه جون اگه میشه یکم آروم تر شوکه شده بودم و از بودن این مرداینجا و گفت لفظ عمه اش حیرت زده شده بودم دیگه صدای هق هق کردنم قطع شده بودم اشکای رو گونمو پاک کردم که صداش مجددا بلند شد --بلند شید خانم سرمو به نشونه فهمیدن تکون دادم و از روی زمین بلند شدم و خواستم به سمت در خروج برم که متوجه شدم که میخواد باهام بیاد بدون هیچ حرفی باهاش هم قدم شدم و از ورودی بیمارستان زدیم بیرون و ازم خواست تا روی یکی از نیمکت های داخل محوطه بشینیم و باهام حرف بزنه  .... از شدت ترس به خودم می لرزیدم که بدون هیچ مقدمه ای گفت --چرا زدیش ؟؟ترجیح دادم که سکوت کنم و جوابشو ندم که دوباره صداش تو گوشم پیچید --من نمیدونم که چرا اینکارو.....انقدر عصبی بودم که نذاشتم حرفش تموم بشه پریدم وسط حرفش و با اخمی که میون ابروهام نشسته بود گفتم --به تو چه آخه ؟؟ مگه می دونی من چرا زدمش که اینجوری طلبکار باهام حرف میزنی؟؟؟؟برام عجیب بود که همونطور آروم بود و لبخندی زد و گفت --نه من نمی دونم چی شده و طلبکارم نیستم  اما قراره که وکیلت شم و بهت کمک کنم با اخمای درهم رفته بهش خیره شدم و عصبی گفتم --من نمیخوام  که کسی از روی ترحم بهم کمک کنه --ترحمی درکار نیست من بهت کمک میکنم چون میدونم که بی گناهی مکث کوتاهی کردو با لحن آرومی ادامه داد --بهتره که همه چیو مو به مو برام تعریف کنی گفتن اون ماجرا خیلی سخت بود اما چاره ای جز این نداشتم و باید میگفتم و نمیدونم چرا این مرد بهم آرامش میداد و همین آرامشش باعث شد که بهش اعتماد کنم و همه چیزو براش تعریف کنم نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به گفتن تموم ماجرا .... من میگفتم و اون از شنیدن حرفایی که میگفتن چهره اش هرلحظه درهم میرفت و آشفته میشد بعد از اتمام حرفام آه سردی کشید و گفت --نگران نباش خودم حلش میکنم ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
روی پا بند نبودم. به اتاقم رفتم و وسایل را گذاشتم. لباس هایم به بدنم چسبیده بود. دوش گرفتم و روی تخت خوابم ولو شدم.مادرم به اتاقم امد. بالای سرم ایستاد و با تحکم و گره ای به ابرو گفت: فردا با خاله مینو قرار بیرون گذاشتیم.امیدوارم سر عقل اومده باشی. زیر لب غرغر کردم: سر عقل بودم.مادر رفت و با حرص در را کوبید.هنوز دلش پر بود. در ایوان اتاق را باز کردم. هوا تاریک شده بود. تمام ستاره ها به من چشمک می زدند و تنها ماه بود 6که هم مرا می دید و هم او را. نمی دانم حس عشق بود یا طمع خرد کردن یک مرد. اما بی عقلی کردم و شب که همه خوابیدند، تلفن را برداشتم و به اتاقم بردم. انقدر به خودم مطمئن بودم که حتی به عاقبت کار فکر نکردم. شماره موبایلش را گرفتم. سکوت شب سنگین شده بود. قلبم در گوشم می زد. دست های می لرزید.. سه بوق ممتد و بعد گوشی را برداشت. خودش بود. ارام و مودب. صدایش خواب الود نبود: الو،بفرمایید. - سلام . شب عالی بخیر. - سلام بفرمایید.نازی در صدایم انداختم و ادامه دادم: مرا نشناختید؟ - نخیر جنابعالی؟ - یک بنده خدا. - امرتون؟ - بیدارتون کردم. اگر مزاحم هستم قطع کنم. - نه بفرمایید. امرتون؟ - شما همیشه با خانم ها اینقدر خشک هستید؟ - مهمه یا ربطی به شما داره؟ اصلا شما کی هستید؟ - حالا بماند. من یه دختر 20 ساله ام. یه مشکلی برام پیش اومده اگر بتونید حلش کنید ممنون می شم. - چه مشکلی؟ - اول شما بفرمایید شغل اتون چیه؟ - چه ربطی به مشکل شما داره! قصاب، اهنگر، نونوا چه فرقی داره؟ - دِ، نه، خیلی مهمه. - روانشناسم. راضی شدید؟ یعنی می خواید بگید نمی دونید من چکاره ام؟ بعد از من می خوادی مشکلتونو حل کنم.مشکوکید خانم، کاملا مشکوک. - چرا می دونم، ولی می دونید... راستش چی باید صداتون کنم؟ - فکر کنم شما مزاحم هستید، درسته؟ - واقعا متاسفم. شما مردها همه تون همین طورید.صدایم را به صورت گریه دراوردم و گفتم: ببخشید اما اشتباه گرفتید.طاقت بغضم را نداشت، گفت: خوب، به اسم من چکار داری، مشکلت رو بگو. - اقای X، من مجردم و یک اقایی که زن و بچه داره به من علاقه مند شده. مدام اذیتم می کنه. سر راهم می اد. تهدیدم می کنه خسته شدم. نمی دونم باید چی کار کنم. - شما پدر و مادر دارید؟ - بله. - به انها بگین. کلید کار شما اونها هستند. - عجب، به همین راحتی؟ - بله خانم به همین راحتی. امتحان کنید. - راستی اگر ادم عاشق کسی بشه که نتونه به اون بگه باید چی کار کنه؟ - ادم عاقل با یک نگاه عاشق نمی شه.عشق شما دخترای مجرد کشکه. - وا، شما چه راحت قضاوت می کنید. - خوب، کار من اینه، روزی صدتا مثل شما رو می بینم. حالا به فرض عشق شما معقول. از چیه این بنده خدا خوشت اومده؟ - خوب، من از رفتار و متانتش خوشم میاد، همین. - اول ببین انسانه یا نه. این مهمه، بعد چیزای دیگه. - خوب، تا اونجایی که من می دونم همه تعریف می کنند یکپارچه آقاست. - اونم به شما علاقه منده؟ - نه، یعنی نمی دونم. - شما حساس و احساساتی نیستید؟ - چرا، خیلی زیاد. - اهل هنر چطور؟ چون ادمهای حساسی مثل شما حتما هنرمند هستن، شاعری، نویسنده ای.... - البته که هستم. من عاشق نقاشی ام.تا این را گفتم. شکش به یقین تبدیل شد. خیلی زرنگ تر از امثال من بود. با چند سوال تیرش به هدف خورد. خنده ای کرد و گفت: ببخشید، شما کتی خانم نیستید؟تا اسمم را برد نفسم برید. دستم چنان لرزید که گوشی داشت می افتاد. خودم را جمع و جور کردم و گفتم: کتی، کدوم کتی؟ - نوه ی حاج صادق تهرانی نسب، دختر اقا مهرداد، اشتباه می کنم؟خجالت کشیدم. از سرم بخار بلند می شد. صدایم می لرزید. گفتم: ببخشید مزاحم شدم.گوشی را گذاشتم. ای دختر احمق. انقدر ساده ای که ربع ساده طول نکشید تا دستت رو شد. وای خدا، حالا چی می شود. پدرم؟ حاج صادق؟ جلوی اینه رفتم. رنگم پریده بود. به سفیدی می زد. کاش زمین دهان باز می کرد و می بلعیدم. دستت بشکند.دیوانه. چه کار کردی. هر چه گفت می زنم زیرش. می گویم دروغ است.پسره ی زرنگ. دم بریده عجب حواسی دارد. به یاد چشمان مخمور و سیاهش افتادم. نه، نمی توانست ازارم دهد. بدجنس نبود.ولی شاید هم بگوید دخترتان را جمع کنید. یه وقت ابروی همه تان را به باد می دهد.ننگ به بار می اورد. پدرم مرا می کشد. چه غلطی کردم. تا صبح بیدار بودم و نقشه می کشیدم.می خواستم به دام بیندازمش خودم صید شدم. راجع به من چه فکر می کرد؟ دیگر در نظرش دختر بدنامی بودم.نه راه پس بود و نه راه پیش.صبح با غرغرهای مادرم بیدار شدم. - بلند می شوی یا بلندت کنم؟انقدر بی خوابی کشیده بودم که چشم هایم باز نمی شد. - بلند شو. خاله مینو و سروش دم در منتظرن. وای که از دست تو دیوانه شدم. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
بالاخره ننه زهرا همراه حنیفه وحکیم وارد اتاق شدن سریع دست به کارشدن و آب گرم کردن ورختخواب برام پهن کردن فقط خدا بود که به دادم رسیدتاتو اون سن کم بتونم بچه م به دنیابیارم چشمام راکه وا کردم یه بچه سرخ و کوچیک کنارم خواب بودچقدریزه میزه و کوچیک بودحکیم به محض دیدن چشمای بازم اومد بالا سرم و گفت خوبی ماه صنم عزیزم ممنونم که منوبلاخره به آرزوم رسوندی نگاه دخترمون کن ببین چقد قشنگه نگاهمو سوق دادم سمت فرشته کوچولوم و دردهایی که چند ساعت پیش کشیدم جلو چشام رژه میرفتن تو همین فکر و خیال بودم که ننه زهرا با یه مجمع که توش کاچی بود وارد اتاق شد تازه یادم افتاده بود که چقد گشنه هستم ننه زهرا گفت خوبی دخترم مبارک باشه پا قدمش خیر باشه گفتم ممنون ننه زحمتت دادم ننه گفت سلامت باشی حالا اسمش و میخوای چی بزاری نگاهی به حکیم انداختم که با مهربونی گفت هر چی ماه صنم بگه دنبال اسمی بودم که ننه زهرا گفت حالا تا فکر میکنی بیا این کاچی رو بخور که باید به بچه شیر بدی تا شب ننه پیشممون موند و حکیم با انعام خوبی و یه کیسه آرد راهیش کرد تا بره حنیفه هم بعد ننه زهرا برای شام دادن به شوهر و بچه اش رفت و قول داد صبح زود بیاد پیشمون.حکیم که کل روز کنار من و دخترمون بود گفت خب اسم این شیرین خانوم و چی بزاریم با آوردن اسم شیرین گفتم اسمشو بزاریم شیرین،خوبه؟حکیمم از اسم شیرین خوشش اومدگوسفندی برام قربونی و بین همسایه ها پخش کرده بود و با باقیش هم برام کباب درست کرده بودشب با حکیم و دخترمون شیرین تو خونه نشسته بودیم که عیسی و موسی هم وارد اتاق شدن و گوشه ای دراز کشیدن من و حکیم بهم نگاهی کردیم و خندیدیم آخه امکان نداشت هیچ وقت تو اتاق خواب ما بیان و مطمئن بودیم برای دیدن بچه اومدن آهسته به حکیم گفتم بچه رو ببرکنارشون حکیم بچه رو قنداق پیچ کنار موسی گذاشت و گفت بیا پسرم نگاه آبجیتون شیرین کنید چقد شبیه شما شده با این حرف عیسی سریع بلند شد و کنار بچه اومد و خنده ای کرد و دستش و تو دست گرفت موسی زیر چشمی نگاهشون میکرد و نمیدونست چیکار کنه آخر طاقت نیاورد و اومد جلوی شیرین نشست و براندازش کردو روبه من گفت میتونم بغلش کنم؟لبخندی زدم و گفتم آره چرا که نه آبجیته دیگه موسی خنده ای کرد که جزو اتفاقات نادر بوداون شد جرقه مهر و محبت بین شیرین و پسرهاانگار وجود دخترم شد آتش بس بین ما و زندگی رو برام قابل تحمل تر کردروز بعد حکیم کنارم اومد و دستمو گرفت و ول نکرد و از داخل جیب کتش دوتا النگوی پهن و براق درآورد و دستم کرد و گفت شرمنده وقت نشدهدیه بهتری برای چشم روشنی بهت بدم این دوتا النگو ناقابل و از طرف من قبول کن.یه ماهی از تولد شیرین میگذشت که یه روز حنیفه بدو بدو اومد خونمون صورتش سرخ و پر از اشک شده بود گفت ماه صنم ننه زهرا مردظرف دونه مرغها از دستم افتاد و اشک هام شروع به باریدن کرد شیرین و به حنیفه سپردم و زود رفتم سمت خونه ننه زهراننه زهرا بعد زایمانم هر روز به خونم می اومد و برام مادری کردجمعیت زیادی جلوی در خونش جمع شده بودن مردم زودتر از من باخبر شده بودن و داشتن ننه زهرا رو غسل میدادن به سراغ پولهاش رفتم و به مشهدی رضا که امین آبادی بود سپردم تا مراسم آبرومندی برای ننه زهرا بگیرن و اگه اضافه اومد به نیازمندی بدن جنازه ننه زهرا با احترام و سنگین برگزار شد و بعد مردم برای صرف ناهار به خونه مشهدی رضا رفتن و منم برگشتم خونه دوسه ماهی همه چیز عالی بود و رابطه من و پسرها بهتر شده بود و هممون از این آرامش لذت میبردیم که یه روز صبح دخترم شیرین با تب شدیدی شروع به گریه کرد هر کاری میکردم خوب نمیشد حکیم که خودش طبیب حاذقی بود هر جوشونده و دوایی میدونست به بچه داد اما خوب نشددلم مثل سیر و سرکه میجوشید قلبم میخواست از دهنم‌بیرون بزنه لپهای کوچیکش مثل انار سرخ شده بودن مثل زغال گر گرفته و تبدار بودن دو روز به همین منوال گذاشت و هیچ کدوممون نتونسته بودیم چشم رو هم بزاریم چند قطره شیر چند دقیقه یه بار داخل دهنش میریختم تا گشنه نمونه شب دوم بود که تبش کمی پایین اومد و بدنش دیگه اون گر گرفتگی قبلی رو نداشت خوشحال شدیم و برای سلامتیش گوسفندی رو نذر امامزاده کردیم اما هنوز دلم شور میزدبا ولع شروع کرد به شیر خوردن و بادستهای کوچیکش انگشتم و گرفته بود مگه بالاتر از این لذتی هست تو این دنیاسیر که شد خوابید منم بیهوش شدم کنارش خواب وحشتناکی دیدم و با صورت عرق کرده بیدار شدم از پنجره چوبی بیرون و نگاه کردم هوا گرگ و میش شده بود و کم کم روشن میشدنگاهی به صورت غرق خواب دخترم کردم و لبخندی زدم اومدم پتو رو روش بکشم که دستم به دستش خورد و از سردی بدنش تنم مور مور شدگفتم خدا مرگم بده بچم دوباره سرما خورده پتو رو تا زیر گردنش کشیدم و دوباره خوابیدم دوباره با کابوس وحشتناکی بیدار شدم ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
تا خود اونجا هی ناراحت بودم و هر از گاهی گریه ام میگرفت ، اگه بین راه بلایی سرم میومد چی؟!اصلا به این جاهاش فکر نکرده بود؟فقط چهار تا سرباز فرستاده و میگه بیاباید وقتی رسیدم حتما باهاش حرف بزنم و تکلیفم رو باهاش روشن کنم.وقتی رسیدم هیج کس نیومد به استقبالم این دیگه چه وضعشه آخه ،حتی خودم مجبور شدم اون همه وسیله رو ببرم داخل وقتی وارد شدم اولین کسی که دیدم فیروزه بود،!پوفی کشیدم و بهش سلام دادم ولی اون به سختی جوابم رو داد و با حالت مسخره ای گفت: بالاخره تشریفت رو اوردی عروس خانم؟حق به جانب ایستادم و گفتم من میخواستم همون روز بیام اما سپهر اجازه نداد و گفت چند روز دیگه ام بمونم!انگار با رک حرف زدنم عصبانیش کردم که دست به کمر جلوم ایستاد و گفت اولا که سپهر نه سپهر خان دوما پسر من خانه خان میفهمی؟ بیکار که نیست کلی مسئله داره که باید بهشون رسیدگی کنه،!تو خودت باید عاقل میبودی و برمیگشتی سر خونه زندگیت،پوزخندی زد و ادامه داد: البته خونه زندگی که نداری و اینجا فقط یه..!با صدای ناشی از کوبیده شدن عصای سلطان خانم روی زمین،فیروزه هم صداشو برید و ساکت شد!!بسه، شما ها چتونه که بهم میپرید؟فیروزه تو بچه ای؟ نا سلامتی تومادرشوهر این دختری، باید باهاش اینجوری رفتار کنی!!از اینکه داشت فیروزه رو جلوی من دعوا میکرد دلم خنک شده بود و داشتم لبخند میزدم که این بار به من پرید و گفت: با توام هستم، تو خجالت نمیکشی دختر؟مادر و پدرت بهت احترام به بزرگتر رو یاد ندادند؟!اون مادر شوهرته و اینجا خونه ی شوهرته درواقع خونه ی توعه من تحمل بی احترامی رو توی این خونه ندارم،!هر کس نمیتونه احترام بقیه اعضای خانواده رو نگه داره.. بفرما از اینجا بره!هیچ کدوممون حرفی نزدیم که اونم کوتاه اومد و رفت بعد عزیزه و مهتا همراه مهناز اومدن،!باهاشون سلام و احوال پرسی کردم که عزیزه پرسید غذا خوردم یا نه!؟ که تازه یادم افتاد از اونجا تا اینجا فقط چند تا لقمه ای که همراهم بود رو خوردم و هیچ جا برای استراحت و غذا ایست نکردیم و الان حسابی خسته و گرسنه ام.انگار عزیزه اینو از چشمام و سکوتم خوند و گفت:بیا بریم یه چیزی بخور!!وسایلم رو همونجا رها کردم و دنبالش رفتم، خیلی سریع غذا رو آماده کرد منم مثل کسایی که از قحطی و گرسنگی اومدن،شروع کردم به خوردن این بین هم حرف های عزیزه رو گوش میدادم که داشت تعریف میکرد اون موقع که من نبودم چیا شد!!بعد از غذا رفتم بالا تا یکم استراحت کنم اول حمام رفتم و بعد از خستگی نفهمیدم کی خوابم برد،با صدا زدن های مهتا بیدار شدم ، هر چی گفتم خوابم میاد و شام نمیخورم اهمیت نداد و گفت نمیشه و باید بیای!به زور بلند شدم و رفتم پایین اما هنوز خواب بودم، سر میز نشستم ، یکم بعد سپهر انگار تازه فهمیده بود من اومدم که گفت:به سلامت رسیدی؟!!بله سلامت رسیدم خبر جدیدی از اون طرف نیست؟خمیازه ای کشیدم و گفتم:چه خبری!؟با اخم گفت: از طرف رستم و...نه هیچ خبری نیست !خوبه ای گفت و به بقیه شامش رسیداشتهایی نداشتم و همش با غذا بازی میکردم که انگار سپهر رو عصبی کرده باشم داد کشید چرا مثل آدمیزاد غذاتو نمیخوردی؟چرا مثل بچه ها با غذا بازی میکنی!از این تند حرف زدنش ترسیدم و خودم رو جمع و جورکردم،خواب از سرم پرید و صاف نشستم و چیزی نگفتم!!به زور چند لقمه خوردم تا بالاخره از پشت میز بلند شد و منم یه نفس راحت کشیدم عزیزه فهمید حالم سر جاش نیست منو فرستاد برم اتاقم و گفت خودش جمع میکنه،منم ازش تشکر کردم و درحال رفتن به اتاقم بودم که یهو یه چیزی یادم اومد !!حالا که دیگه رباب نیست..!سپهرم که زن دیگه ای نداره، پس دیگه میتونم زنش باشم؟مثل یه زن واقعی؟!خواستم برم سمت اتاقش اما بین راه پشیمون شدم و گفتم شاید عصبانی بشه باید خیلی آروم پیش برم و کاری کنم که خودش منو سمت خودش بکشونه و ازم بخواد،!!تنها برگ برنده ام مهناز بودبا نزدیک شدن به اون میتونم دل سپهر رو هم به دست بیارم اینجوری دیگه فیروزه هم نمیتونه زیاد پا پیچم بشه،مخصوصا بعد اینکه یه بچه به دنیا بیارم با تصور مادرشدنم لبخندی زدم و تا وقتی خوابم ببره درمورد آینده ام با سپهر خیال بافی کردم،!!صبح زود بیدار شدم و مثل یه خانم خوب مشغول آماده کردن صبحانه شدم، میز رو به تنهایی چیدم و وقتی همه بیدار شدن خیلی خوششون اومداما تنها کسایی که واکنش نشون ندادند فیروزه و سپهر بودن... (یک سال بعد) صدای گریه و ناله ها همه جارو پر کرده بود مهناز دامنم رو گرفته بود و ول نمیکرد تو بغلم گرفتمش و سعی کردم آرومش کنم!!خودمم حال خوبی نداشتم نگاهم به فیروزه خانم افتاد، تاحالا انقدرآشفته ندیده بودمش، صدای گریه هاش کل عمارت رو دربرگرفته بود،!!سپهر کنارش نشسته بود و سعی میکرد آرومش کنه ولی مگه میشد؟ ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
متوجه بودم اصلا با محمد صحبت نمیکنه محمد اصلا جلو نیومد بیرون طلا فـروشی موند و اقامم که اخمو بود،فرح خانم پلاک وان یکاد رو نشونم داد خوشت میاد؟‌! _ خیلی خوش سلیقه هستین،لبخندی زد و داخل کیفش گذاشت برگشتیم سمت ماشین هامون محمد اب میوه خـریده بود به اقام تعارف کرد زیر اون خورشید و گرماش تنم میسوخت و گلومم خشک بود اقام دستشو پس زد و اشاره کرد سوار بشم.محمد بطری اب میوه رو به سمتم گرفت دستشو رد نکردم آب میوه رو گرفتم ممنونم _ نوش جان!وقت ناهار بود ولی میرفتیم سمت محضراقام در ماشین رو باز کرد سـوار شو بریم.تمام مسیر تا محضر رو فقط نگاهش کردم‌، نگاهم نمیکرد اما با تمام عقایدش در حقم پدری کرده بود.اون میدونست محمد و ما سازگار نیستیم میدونست ما تیکه هم نیستیم،میتونست با زور شوهرم بده به عباس اما پدری کرد و پشتم بود!!همون بودنش می ارزید به نبودن ها جلوی محضر نگه داشت شناسنامه هامون رو از داشبورد برداشت میخواست پیاده بشه که دستمو روی دستش گذاشتم اقا ؟مکث کرد!دلم قد به کوه سنگین بود _ آقا ؟ میدونم راضی نیستی اما تا اخر عمرم مدیونتم . مدیون امروز و بزرگیت.خم شدم پشت دستشو بوسه زدم به سرم دست نوازش نکشید اما حس کردم لبخند میزنه!دوست پدرم حسابی تحویلمون گرفت .چای آورد و شیرینی ،رو به پدرم گفت دست خالی اومدی علی باید شیرینی میاوردی ها...محضر داراطلاعاتمون رو ثبت میکرد و گاهی با آقام صحبت میکردن،آقام شناسناممو روی میزش گذاشت و گفت مهریه اشم ثبت کن!تعداد سکه ها بالا بود ولی نه محمد نه مادرش مخالفتی نکردن ،مادرش زیر لب ذکر میگفت و من تمام مدت با ناخن های دستم خودمو مشغول کرده بودم‌.صدای محضر دار منو به خودم آورد عروس خانم بشین پای سفره عقد !محمد نشسته بود اونجا منم کنارش جای گرفتم !محضر دار یکم مکث کرد و رو به مادر محمد گفت با چادر مشکی عقد کنن ؟‌!فرح خانم با دقت نگاهم کرد شال مشکی سرم بود ...دستی به شال خودش کشید و گفت با من عوض میکنه!فرح خانم جلو اومد و شالمون رو تغییر دادیم، نه کسی بود بالای سرم قند بسابه نه کسی بود بگه عروس خانم آیا وکیلم!عاقد یه بله ازم گرفت و خطبه رو جاری کرد از محمد هم بله رو گرفت فرح خانم دست زد و میخندید از ته دلش داشت میخندید محمد سرشو بالا گرفت و خنده های مادرشو تماشا میکرد!فرح خانم به سمتمون اومد ،بغض جالبی تو گلوش بود که هم میخندید هم گریه میخواست بکنه!خم شد گردنبندی که خـریده بود رو به گردنم انداخت ،به محمد نگاه نکردو لب زد خوشبخت بشید!میخواست ازمون فاصله بگیره که محمد دستشوگرفت ،دستش به وضوح میلرزید محمد سرپا ایستاد بوسه ای به سر مادرش زد و گفت مرسی که اومدی!فرح خانم بدون اینکه سرشو بچرخوانه که نگاهش کنه گفت بخاطراین دختر اومدم سرنوشتش مثل من بود بدون پدر و مادر عروس میشه ،من بخاطر تو اینجا نیستم!دستشو از بین دست محمد بیرون کشید و رفت سمت صندلی ها آقام آخرین امضاهاشم زد و به سمتم اومد چه لحظه تلخی بود اون لحظه حس میکردم چه اشتباهی کردم!محمد ارزشش رو داشت؟! محمد ارزش اون همه استرس رو تو زندگیم داشت فقط به آقام نگاه میکردم‌.محمد به احترامش سرپاایستاد ،پاهام یاریم نمیکرد سرپا بشم محمد دستشو جلو برد، آقام دستشو فشرد و گفت قول و قرارمون یادت نره!من که حتی نمیدونستم چه قول و قراری گذاشتن به دهن محمد خیره شدم که مبادا مخالفت کنه!آقام با من کلمه ای حرف نزد و جلوی چشم همه رفت که رفت ...دلم شکست ، سرمو پایین انداختم و تو قاب چادرم مخفی کردم تا اشک هامو نبینن.صدای فرح خانم رو شنیدم که کمک کرد بایستم بیا بریم عزیزم گریه نکن همه چیز درست میشه.سند ازدواج رو گرفته بود و رفته بود ...آقام رفت و ازم خداحافظی هم نکرد، دلم چه زود برای خونه مون تنگ‌ شده بود برای همون اتاق کوچیک و حتی صداهای رو مخی مهدی سه تایی رفتیم بیرون عقب میخواستم بشینم که فرح خانم درب جلو رو باز کرد و سوارم کرد! _ من میرم کار دارم خودم میام خونه انگار اون تنها یاور من بود دستشو ول نکردم‌ فهمید که دلم میجوشه با لبخندی گفت زود میام‌ دخترم!سری به عنوان تشکر تکون دادم و رفت.خودمو بین چادر خیلی ضعیفتر از همیشه میدیدم ...!یه حمام دلم میخواست که همه اون حال و اوضامو بشوره و ببره از خجالت حتی نگاهشم نمیکردم دلم خوش بود به اینکه محمد هم حسی بهم داشت!!نیم نگاهی بهم انداخت و گفت مادرم نگفت کجا قراره بره ؟‌! _ نه ولی گفت زود میاد _ چیزی لازم نداری؟؟یکم از اون حالت بیرون اومدم و گفتم اگه نمیومدی من امروز شاید مرده بودم‌.وارد کوچشون شد و گفت مردن دل و جرئت میخواد که هرکسی نداره، مطمئن باش نمیتونی خودتو بکشی از تو قوی تر هاشم نتونستن شاید هزاربار خواستم‌ بمیرم اما جرئتشو نداشتم. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii