eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
23.2هزار دنبال‌کننده
206 عکس
712 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fafaadd کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
گفتم _واسه شما که دختر زیاده.تک خنده ای کرد و گفت _آره اما دختر بچه ی فسقلی خوشگل که شما صدام میزنه و آشپزی خوبی داره برام کمه. ریتم نفسام آروم شد و ناخودآگاه گفتم _شما زن دارین.مات و مبهوت موند. لبم و محکم گاز گرفتم به خاطر گندی که زدم. آیلین احمق این چه حرفی بود زدی اخماش در هم رفت و گفت _کی این مزخرفات و به تو گفته؟هول شده گفتم _هیچکی ینی اون شب تو مهمونی دوستاتون می گفتن زیر لب غرید _به خاطر زنگ زدن اون زنیکه ی دهاتی. خودم و زدم به نشنیدن اما شنیدم و مثل یه شیشه شکستم.موهام و از صورتم کنار زد و با لحن مهربونی گفت _بچه ها داشتن شوخی می کردن عزیزدلم من زن ندارم.لبخند کم جونی زدم. دستام و روی سینش گذاشتم و گفتم _اجازه بده یه کم هوا بخورم.خیره نگام کرد و در نهایت دستموول کرد وروی تخت افتاد. توی تاریکی دنبال لباسم می گشتم که پیرهنش و روی پام انداخت.لبخندی زدم و پیرهنش و پوشیدم و به سمت بالکن رفتم.بازش کردم و چند نفس عمیق کشیدم بغض توی گلوم داشت خفم می کرد. چه فکری می کردم و چی شد. زندگی دارم که حتی یک روز تصورشم نمی کردم.توی افکار خودم بودم که دستی روی پنجره ی بالکن نشست و بستش. لحظه ای بعد صدای خان زاده توی گوشم پیچید _با این ریخت اینجا وایستادی اگه یکی ببینتت چی؟ اشکم و با پشت دست پس زدم و گفتم _بهتون نمیاد غیرتی باشین. سرم و بالا بردم تا صورتش و ببینم. قدش، خیلی از من بلند تر بود با اینکه من نسبت به سنم رشد خیلی خوبی داشتم اما در مقابل اون مثل جوجه بودم جواب داد _اتفاقا از اون مرداییم که کسی نزدیک ناموسم بشه گردنش و می شکنم. دلم میخواست بگم برای همین زنت رو تک و تنها توی یه شهر غریب ول کردی؟ به جاش گفتم _من که ناموست نیستم.نو خنده ی محوی کرد و گفت _اما حسم این و نمیگه * * * * میز صبحانه رو چیده بودم که خواب آلود اومد بیرون و با دیدن من توی آشپزخونه گفت _زود بیدار شدی خانوم کوچولو.خندیدم و گفتم _همچینم زود نیست من همیشه شش صبح بیدارم. ابرو بالا انداخت و خیره به میز صبحانه سوتی زد و گفت _تو رو باید گرفت. توی دلم گفتم :گرفتی... خبر نداری. رفت دستشویی تا دست و صورتش و بشوره. توی این فاصله مانتوم و تنم کردم. بیرون که اومد با دیدن شال و کلاه کردنم اخمی کرد و گفت _کجا به سلامتی؟ کیفم و برداشتم و گفتم _با اجازتون از دیشب بدون اینکه به کسی خبر بدم اینجام باید برم. روی صندلی نشست و گفت _خودم می رسونمت.هول شده از روی پاش بلند شدم و گفتم _نه نه من خودم میرم تاکسی می‌گیرم با شک گفتی _چرا؟ می ترسی آدرس خونتون و یاد بگیرم و مثل پسرای آویزون صبح و شب کشیک بکشم؟ سری به علامت منفی تکون دادم و تند گفتم _نه ولی این طوری راحت ترم. لطفا. سری تکون داد و گفت _اوکی پس شمارت و بذار. رنگ از رخم پرید. فکر اینجاشو نکرده بودم.من فقط یه خط داشتم که اونم خودش بهم داده بود. به تته پته افتادم _شمارم؟شما شمارتون و بدین من بهتون زنگ میزنم. از جاش بلند شد و در حالی که نگاه مشکوکش روم بود گفت _می‌خوای باز فرار کنی؟ _نه... _پس شمارت و بده. خدایا عجب غلطی کردم. از دست تو سحر تو که فکر همه جاش و کردی این یک قلمم به ذهنت می رسید دیگه. با صدای زنگ در چشمام برق زد.نگاهش رو ازم گرفت و از آشپزخونه بیرون رفت. هر کی بود فرشته ی نجاتم بود. در و که باز کرد صدای سر صدای چند تا دختر و پسر بلند شد.سرکی کشیدم و با دیدن دختری که آویزون به گردنش شده مات موندم.به راحتی با دو دختر دیگه ای که اومدن تو دست داد سه تا پسر هم بودن. سری شالم رو مرتب کردم. لبم و گاز گرفتم تا خودم و کنترل کنم. لابد اونی که دستاش و دور گردنش حلقه کرده بود دوست دخترش بود. من چی بودم؟ زنش؟ دوست دخترش؟ از آشپزخونه بیرون رفتم. دو تا پسری که داشتن حرف می زدن با دیدنم ساکت شدن و یکیشون گفت _انگار بد موقع مزاحم شدیم. با این حرفش توجه همه بهم جلب شد. نگاه اون دختره متعجب روی من بود. کیفم و روی شونه م انداختم و گفتم _نه من دیگه داشتم میرفتم.یکی از دخترا نگاه معنا داری به اون دختری که لحظه ای پیش از گردن خان آویزون بود انداخت و گفت _معرفی نمیکنی اهورا خان. دلم نمیخواست به عنوان یه دختر بدکاره معرفی بشم برای همین سریع خودم جواب دادم _از اقوامشونم... انگار خیال دختره راحت شد. معذب گوشه ی شالم رو درست کردم و گفتم _با اجازه من دیرم شده باید برم. از کنار همشون عبور کردم،دستم که روی دستگیره نشست گرمای دستی رو روی دستم حس کردم. معنادار بهم نگاه کرد و گفت _تا پایین همراهیت میکنم. تیز دستم و از زیر دستش کشیدم بیرون و گفتم _لازم نیست به مهموناتون برسین. حتی یه لحظه هم مکث نکردم و بیرون رفتم. نگاهی به آسانسور انداختم و بی توجه راه پله ها رو در پیش گرفتم و در حالی که تند تند پله ها رو طی می کردم اشکم هم سرازیر شد. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
مژده با دیدنم انقدر خوشحال شد که حد نداشت. برای منی که این دو سال هیچ کسی انتظارم را نکشیده بود، دیدن مژده و شوقی که داشت، حالم را خوب کرد. مژده وقتی دستمال خونی را گرفت خوشحالی اش چند برابر شد. غافل از این بود که در این دو سال چه بلاهایی به سرم آمده.روزها گذشت و من در خانه ای که حالا تمام آرامشم شده بود زندگی می کردم. از آن جایی که یخچال و گاز داشتیم، احمد هر روز دست پر به خانه می آمد. هر روز سر کار بود اما از پنجشنبه ظهر تا جمعه در خانه می ماند. من هم سعی می کردم آشپزی کنم و غذاهای خوشمزه بپزم. هر چند که دستپختم روزهای اول اصلا قابل تحمل نبود. احمد هر روز لبخند داشت و اصلا خنده از لبش نمی افتاد تا این که نیمه شب، از خواب پریدم.صدای گریه های احمد را شنیدم. بی صدا گوشه ای از خانه تکیه داده بود و گریه می کرد. چشمانم را باز نکردم که متوجه بیدار شدنم نشود اما دلم آتش گرفت. با خودم گفتم نکنه احمد دوسم نداره و به زور داره این زندگی رو تحمل می کنه.نکنه خسته شده و می خواد برگرده خونه باباش.نکنه سر کارش اوضاع خوب نیست و از بی پولی گریه می کنه.همه جور فکری به سرم آمد. چطور می شد یک نفر روزها بخندد و شب ها در سکوت گریه کند؟ به فکر این افتادم که کمکش کنم. گفتم: منو با خودت ببر سر کار. اما احمد قبول نکرد. گفت: کار سنگینه. بدنت خسته میشه. تو فقط بمون خونه غذاهای خوشمزه درست کن.گفتم: حوصلم سر میره تو خونه می مونم. دوست ندارم صبح تا شب تنها باشم. با اصرارهایی که کردم، دوباره برای کار چیدن میوه و کارهای کشاورزی، به باغ رفتم. دستمزد روزانه می گرفتم. فقط روزهایی که عادت ماهانه بودم احمد اجازه نمی داد که سر کار بروم.زمستان که شد، احمد دوباره همان شغل بلوک زنی که دست هایش را تاول تاول میکرد انتخاب کرد. من هم برای این که بتوانم کاری کنم، کلاس کریستال رفتم. آثار هنری که درست می کردم، به دل احمد می نشست. تا جایی که تشویق هایش باعث شد به چند مغازه اطرافم دست سازه هایم را نشان دهم. آن ها هم استقبال کردند. از فروش هر کدام، مقداری پول دستم آمد.قرارداد یک ساله خانه تمام شد. صاحب خانه هم که از ما راضی بود، یک بار دیگر قرارداد را تمدید کرد. زندگی در جریان بود و همه چیز خوب پیش می رفت تا این که یک روز، هر چه منتظر شدم احمد نیامد! بی قرار بودم و دلشوره گرفتم. شماره کارگاهی که احمد آن جا کار می کرد را برداشتم. نیمه های شب بود. هر چه زنگ زدم کسی جواب نداد.راهروی خانه تاریک بود اما خودم را به طبقه بالا رساندم. صاحب خانه طبقه بالایمان بود. در خانه را زدم. طفلکی حاج آقا از خواب بیدار شده بود. گریه های من را که دید گفت: چی شده دخترم؟ احمد چیزیش شده؟ - نمی دونم. اصلا خونه نیومده.صاحب خانه که رئیس بلوک زنی احمد را می شناخت گفت: وایسا لباس بپوشم بریم دم خونه جاوید.در خانه جاوید را زدیم. همسرش در را باز کرد. گفت: خیر باشه این وقت شب.با گریه گفتم: همسر من برای شوهر شما کار می کنه. از دیشب خونه نیومده.میشه با شوهرتون حرف بزنید؟زن صاحب کارگاه گفت: ای وای من. تو زن احمدی؟گفتم: چی شده؟زن گفت: یکی از راننده ها بچشو اورده کارگاه. تو کارگاه هم بچه شیطونی کرده دکمه کمپرسی رو زده. شوهر تو هم که داشته بار خالی می کرده گیر کرده و ...وسط حرفش پریدم و با گریه گفتم: زنده است؟زن گفت: آره به خدا زنده است. حالش خوبه فقط انگار شکستگی داشته. جاویدم بیمارستانه. امشب خونه نیومده.حاجی گفت: کدوم بیمارستان؟من که دیگر پاهایم بی رمق بود، با کمک صاحب خانه به بیمارستان رفتم. با دیدن احمدی که کبود بود و همه جایش ورم کرده بود، قالب تهی کردم. اصلا نمی دانستم دست تنها چه کاری از من بر می آید.احمد با دیدن من، سعی می کرد من را آرام کندپاهایشی فایده داشت. خودم می دیدم که دست و پاهایش کاملا در گچ است و انگار این احمد، همان احمدی که صبح دیده بودم نیست.سه روز بیمارستان بودیم. مطمئن بودم احمد جلوی من فقط می خندد و شب ها دوباره چهره گریانش را بیرون می ریزد. برای او هم سخت بود تحمل این روزها.با آمبولانس احمد را به خانه آوردم. از حق نگذریم صاحب خانه مرد خیلی مهربانی بود. هر روز با ظرف های غذا، دم درِمان می آمد. حتی چند باری هم گفت که هر چه لازم دارم به او بگویم و اگر پولی می خواهم، تعارف نکنم. از من خواست به خانواده هایمان بگویم که بیایند اما من به هیچ کسی نگفتم. این را پذیرفته بودم که دست تنهایم و باید با تنهایی ام همه چیز را به دوش بگیرم. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
- اما اون شب برامون قصه نمی خوند، شب نیمه شعبان قصه نداشتیم.همیشه به شوخی می‌گفت، چه خبرتونه عزیزجون، من که دستگاه داستان ساز نیستم، خب داستان هامم یه جایی ته میکشه.تلخ خندیدم و انگار پدر این حرف رانزد، صدای نزدیک و مهربانش را کنار گوشم حس می کردم. - ولی نمی دونم چرا قصه هایش، شب های نیمه شعبان ته می کشید.سکوت کردم، صدای خندیدن هایمان در آن حیاط بزرگ، صدای دوییدن هایمان، خنکی اب حوض و ماهی که عزیزجان بودو چقدرآن کودکان زودبزرگ شده بودند، از آن همه نوه ی عزیزجان، من فقط من مجرد مانده بودم. - بگو بابا.به سمت پدر برگشتم. نگاهش منتظر بود. نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم. - اون شب ها می گفت، می خوام برات لالایی بخونم. لالایی هاش ذکر بود، ذکر الا بذکر تطمئن قلوب، ما که هیچی از این کلمات عربی نمی فهمیدیم، اما‌... اما وقتی با اون صدای مهربونش آروم زیر گوش هممون نجوا می کرد، یه طور خاصی آروم می شدیم، اصلا... اصلا انگار جادو داشتن، زود زود خوابمون می برد. بابا، چرا هیچکس مثل عزیزجون نمیتونه این ذکر رو بگه؟ - میدونی، چون مامان این ذکر رو یه نیت امام زمان می گفت، به نیت آروم شدن قلب آقا، توی این غربت.چرا تا به حال بهش فکر نکرده بودم؟ اصلا چرا تا به حال نپرسیده بودم؟ - شب های نیمه شعبان مامان تا صبح بیدار بود و ذکر می گفت. - صبح آفتاب بیرون نزده چادر رو دور کمرش می بست و شروع می کرد به پختن نذری، از شربت و شکلات گرفته، تاشله زرد.پدر آه پر از حسرتی کشید. - فردا نیمه شعبانه و من... ای کاش اونقدر تو دست و بالم پول بود که می تونستم رسمش رو ادامه بدم.غم صورتش و این گرفتگی صدایش را نمی خواستم. او باید همیشه می خندید، بی خیال و بی ریا.دستم را از روی نرده های سرد برداشتم و روی دست های زبرش گذاشتم. - ناراحت نباش بابایی، مثل امشب به سال قمری تولدمه، فردا هم عقد شیواست، پس فقط حق داریم بخندیم. دست دیگرش را روی دستم گذاشتم و گرمای دست هایش آرامش عیجیبی داشت. و انگار دستم می خواست تا ابد در بین ان دو دست مهربان زندانی بماند. - شبی که به دنیا اومدی، خانم بزرگ سر از پا نمی شناخت، همه‌ش می گفت دختری که عید نیمه شعبان به دنیا بیاد، چه خوش یمن میتونه باشه، می‌گفت برکته، نعمته، یه معجزه‌ست، شیرین، واقعا با اومدنت برکت اوردی. می‌گفت این دختر با اومدنش زندگی رو شیرین می کنه، برای همین اسمت رو گذاشت شیرین و همیشه شیرین بانو صدات می کرد.با یاد آوری حس خوش قربان صدقه رفتن های عزیزجان لبخندم عمیق تر شد. همیشه من و پسرعمو علی را بیشتر تحویل می گرفت، چون برعکس شیوا و دیگران، آرام و سربه زیر کنارش می نشستیم. - همیشه هم بعد صدا کردنم می گفت، الهی سفید بخت بشی.لبخند از لب های پدر پر کشیو دوباره پرده ای از غم روی مردمک های کشیده شد. - پس چرا دعاهای من زودتر از اون مستجاب شد؟ -کدوم دعا بابا؟نگاهش را از من گرفت و دوباره به باغ خیره شد اما، من هنوز هم چشم هایم میخ نیم رخ خسته اش شد. - وقتی مامان سکته کرد، دعا کردم تو هیچ وقت از پیشم نری.با صدای بلند خندیدم. عزیزجان راست می گفت مردها، در هر سنی باز هم در برابر زن های اطرافشان بچه هستند. پدر شده بود مانند پسر بچه ای که دلش برای مادرش تنگ شده بود و جای عروسکش مرا محکم در کنار خود نگه داشته بود. - خب مگه بده تا ابد پیش شما باشم؟ - هر دختری آرزوش ازدواجه بابا.بابا گمان می کرد من هم مانند تمام زن های اطرافش دغدغه ام ازدواج بود و در آوردن جشم فامیل اما، من نوه‌ی عزیزجان بودم، زنی که جز عشق چیزی نمی دانست. - ولی من آرزوم فقط با ادمای درسته، و هنوز آدم درستی برای ازدواج پیدا نکردم، پس پیش شما می مونم.سرم را روی شانه ی پدر گذاشتم و دست را دور گردنش حلقه کردم. اگر شیوا اینجا بود، باز چهره اش را در هم نی کرد و خودشیرینی نثارم می کرد. - یعنی تو دلت نمی خواد فردا، جای شیوا تو روی اون سفره عقد می نشستی؟ - اگه بگم نه دروغه ولی، ولی الان اصلا برام مهم نیست بابا، اوتقدر ارزشش رو نداره که غصه بخورم، هوم؟دستش دا روی سرم کشید و من بیخیال موهایی که آشفته می‌شدند به نوازشش دلخوش کردم. -وا، شما پدر و دختر چتون شده؟با شنیدن صدای مادر از اغوش پدر بیرون امدم و هردو به سمت در برگشتیم.مادر با موهایی اشفته و چشمانی که از بیخوابی قرمز شده بود وارد تراس شد. نصف تیشرتش در شلوارش فرو رفته بود و نصف دیگرش بیرون بود. - خوابمون نمی برد، حرف می زدیم.مادر همان جا روی صندلی نشست و موهای پریشانش را از روی پیشانی کنار زد. -وای، منم از استرس خوابم نمی بره. -استرس چی خانم، همه چیز که ردیفه. -فقط یه سفره عقد که صبح زود می‌چینیم مامان.مادر ضربه‌ی آرامی به صورتش زد. -وای، اگه چیزی کم باشه چی، در و همسایه چی میگن؟ -همسایه ها همیشه چیزی برای گفتن پیدا می کنند. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
دستمو گرفت و منو راه برد که عادت کردم همه ناهار خورده بودن و جمع میکردن ولی زیور خاتون از صبح هیچی از گلوش پایین نرفته بود، صدای یالا یالا که اومد لـرزه به تن من افتاد دیگه نه خواب بود نه رویا،اومده بودن که منو ببرن سکوت عجیبی بود رفتن تو اتاق مهمان اتاقها اکثرا به همدیگه راه داشت و اتاق بغل مردها تنها زنی که همراهشون بود رفت و نشست زیور منو به زن کربعلی سپرد و چادر به سر کرد و رفت کنار اون زن مامان هم رفت داخل ننه اومده بود و انگار دهنشو دوخته بودن که حتی سلامم به کسی نداده بود بین دوتا اتاق پرده گل دار نخی رو انداخته بودن.زنعمو ها تند تند میوه و چای میزاشتن پشت در و صلوات میفرستادن که زودتر تموم بشه زنعمو کوچیکه اومد و گفت:زن کربعلی گوهر رو بیار میخوان عقد کنن چادر رو جلو صورتم کشید و دستمو گرفت یخ کرده بودم و میلـرزیدم وارد اتاق شدیم اون پیرزن زن مش حسین بود به پام بلند شد و جلو اومد به جلوی چادرم که جلوی صورتمو گرفته بود یه سکه طلا با سنجاق اویز کرد و چادر رو بالا زد با دیدنم ابرو بالا برد و گفت:هزار ماشاالله، هزار الله اکبر چه زیبایی چه بر و رویی!اشک از گوشه چشم ننه چکیدبا دیدن صورت براقم لبخند رو لبهاش نشست از دار دنیا یه انگشتر فیروزه مشهد داشت که بلند شد و اونو تو انگشتم کرد و بغلم گرفت چپ چپ به مامان نگاه میکرد، نشستیم زن مش حسین خیلی پسندیده بود صدای صلوات عاقد اومد...صدای صلوات عاقد اومد و گفت: عرس خانم حضور دارن؟زن کربعلی از گوشه پرده به عمو گفت که هستم و اونم با ذکر صلوات و درود به اولاد پیغمبر شروع کرد و بدون حاشیه و پرسش گفت:عروس خانم گوهر خانم وکالت میدی صـ،یغه عقد رو جاری کنم؟چه لحظه ای بود اون لحظه آرزوی هر دختری ولی اون روز من ته غریبانه گفتم:بله دوباره گفت:دخترم دوشیزه گوهر بلندتر بگو وکالت دارم؟و اینبار به تلافی همه اون روزهای تلخ بلند گفتم:بله صداش میومد گفت: به امید خدا محمود خان از جانب شما وکیلم؟سکوت کرد نمیدونم تو سرش چی میگذشت دوباره که پرسید انگار از عالم رویا بیرون اومد و گفت:بخون حاج اقا اینجا نمیتونم زیاد بمونم تو در و دیوار این خونه صورت شیـ.طان رو میبینم.عاقد عقدرو جاری کرد و صدای صلوات بلند شد.شدم زن عقدی محمود خان شدم جایگزین خـ.ـون یه قـ..ـاتل یه آدم کثیف و بی دین و ایمان زیر اون چادر سفید اشکهام میریخت زن مش حسین انگشتری تو انگشتم کردو با شنیدن صدای مش حسین که گفت مبارک باشه بریم.تازه فهمیدم چه برسرم اومده!پاهام توان قدم برداشتن نداشت اهسته اهسته بلند شدم ننه رو محکم بغل گرفتم و زیور خاتون رو هم بغل گرفتم و چه خداحافظی تلخی بود زیور خاتون دوتا النگو دستم کرد و خودش از زیر قران و اب ردم کرد، از زیر چادر توری همه جارو میدیدم محمود خان خـ.م شد تا پاشنه کفششو بکشه که نگاهش از زیر چادر بهم افتاد یکم مکث کرد ولی خودشو جمع کرد و بلند شد حتی از اقاجون و بقیه خداحافظی هم نکرد و رفت بیرون.مش حسین و اقاجون صحبت میکردن زیور دستمو گرفته بود که زمین نخورم و منو تا جلوی درب برد زن مش حسین اروم اروم میومد، ننه پشتشو بهمون کرد و به طرف خونه اش رفت.مادر سنگدلم حتی نیومد خداحافظی کنه و خوشحالی تو صورتشون بود.کالسکه جلو در بود محمود داخلش نشسته بود رگهای گردنش برجسته شده بود و خـ..ـون داشت از صورتش میبارید دستش مشت شده روی زانوش بود، زیور تو گوشم گفت حلالم کن گوهرخـ..ـم شدم دستشو بوسیدم و سوار کالسکه شدم.هنوز ننشسته بودم که زن مش حسین سوار شد و گفت:بشین پیش محمود خان من اینجا میشینم.به ناچار کنار محمود نشستم خاله لیلا (زن مش حسین)روبروم نشست.مش حسین صلوات فرستاد و رو به زیور گفت:خدا همه رو به راه راست هدایت کنه با اجازت دخترم.زیور استین کتش رو چـ.سبید و گفت:فکر کنید اولاد خودتونه اول به خدا بعد به شما سپردمش.مش حسین سوار شد و کالسکه چی راه افتاد از اون عمارت جدا شدم و دورتر و دورتر شدیم.خاله لیلا درست روبروم نشسته بود دستهاشو جلو اورد و چادرمو بالا زد و گفت:ان شاالله همیشه خوشبخت باشید.. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
-خدا دوستت داشته چون کدخدای ده آقاجان منه. امشب رو مهمان خانه ما شو. و دهنی اسب رو کشیدم تا سریع‌تر بریم. نباید میذاشتم به تاریکی بخوریم. بالاخره هوا نیمه تاریک بود که به آبادی رسیدیم. یه راست به سمت خونمون به راه افتادم. دهنه ی اسب رو کشیدم و هر دو پیاده شدیم سیاوش با کنجکاوی اطرافش رو می پایید. از همونجا داد زدم: -آقا! آقا جان! کجایی؟ بیا که مهمان داریم. صدای آقا رو شنیدم. -بفرما... بفرما خوش آمدی! مهمان حبیب خداست. با دست به راه پله اشاره کردم و به سیاوش گفتم: -بفرما، بفرما تو چای تازه دمه. جلوتر از سیاوش به راه افتادم و راه رو نشونش دادم. از پله ها که بالا رفتیم تازه آقاجانم رو دیدم. با روی خوش پرسید: -مهمان کیه لوران؟ نگاهش به سیاوش رسید. در گوش آقا پچ پچ کردم: - تو جنگل از اسب افتاده و زخمی شده بود. خواستم بگم خان بالادهه که آقا زودتر گفت: -بفرما بفرما خدا بد نده. سیاوش بالا اومد و دست مردنه ای به آقا داد. اُرُسی هاش(کفش هاش) رو کند و به زحمت وارد خونه شد. آقا نگاهی به زخم سیاوش انداخت و گفت: -شکر خدا چیزی نشده. و داد زد: -اکرم اون دوا گلی و چندتا چلوار رو برای من بیار. و به من دستور داد کاسه ای آب گرم بیارم. به دنبال حرف آقاجان برای آوردن آب به مطبخ رفتم. اکرم تند تند تکه های پارچه رو جدا می‌کرد. -چی شده لوران خان؟ - زخمی شده تو جنگل پیداش کردم. خان بالادهه. مثل من با تعجب ابروهاش بالا رفت. -خان بالاده ؟ ولی اون که می گفتن پیره و سن و سال داره. اخلاق هم نداره. شونه بالا انداختم.-خبر ندارم. فقط گفت خان ده بالاست. با صدای تشر آقاجانم هر دو پریدیم. -پس چه شد؟ با لگن آبگرم از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم. آقا زخم سیاوش رو باز کرده بود و نگاهی به زخم مینداخت. خیلی عمیق نبود. اکرم هم بدو بدو با هیکل گنده اش بالا اومد و هن هن کنان سینی دوا گلی و چلوارها رو کنار دست آقا گذاشت. آقا جان پاچه شلوار مرد رو کاملا بالا داد و روی زخمش دوا گلی ریخت. آه مرد بلند شد. با دیدنش من هم اخم کردم. درد داشت میدانستم. آقا زخم رو تمیز کرد و با چلوار تمیز بست و بعد هم یکی از شلوارهای خودش رو به مرد داد تا بپوشه. مرد که از پستو بیرون اومد. انگار نه انگار همون مرد شهری اما کثیف تو جنگل بود. دست و صورت شسته بالای اتاق نشست. آقا اِکرام کرد. -بفرما... بفرما. مرد به پشتی تکیه داد و نشست. -بنده نوازی کردید. -مهمان حبیب خداست. بهتری؟ -شکر خدا. -اسمت چیه پسر جان؟ -سیاوش آقا. -از کجا آمدی؟ -مال ده بالام. ای کاش زبانم لال میشد و نمیگفتم. اما گفتم و هیزم تو آتیش ریختم. -خان بالادهه آقا. آقا جان به تندی سر چرخاند و به مرد نگاه کرد. -چی؟ خان بالاده؟ -آره آقاجان. سیاوش با خجالت خندید که آقا جان به سرعت پرسید: -تو پسر احمد خانی؟ سیاوش دستی روی ریش هاش کشید و گفت: -آقام دو ماهیه که عمرشو به شما داده. آقاجان سکوت کرد و حرفی نزد و فقط دست روی ریش هاش کشید. -پس تو به جای خان آمدی؟ -ها. امروز هم می خواستم باهاتان دو کلام اختلاط کنم تا دیگه بالاده و پایین ده با هم سر آب و زمین جنگن. این یه سال به قائده چند سال خون مردم ریخته شده. بسه هر چی سر زمین جنگیدیم. آقا جان فقط دست به ریش هاش می کشید و بدون حرف به زمین نگاه می کرد؛ اما بی هوا بلند شد و رو به من دستور داد: -لوران بیا بیرون کارت دارم. از اتاق بیرون زدم و از پله ها پایین رفتم. آقاجان توی حیاط وایساده و دست به پشت کمرش زده بود. -این مردک رو از کجا پیدا کردی؟ از شنیدن کلمه مردک گیج شدم. آقا جان که تا همین الان، مهمان نوازی می کرد؛ چرا بی‌هوا اخلاقش تند شد؟ -توی جنگل افتاده بود. گفت از اسب افتاده و زخمی شده بود. -تو چرا آوردیش؟ ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
پارچه ی سیاه رنگی رو روی چشمهام گذاشت و چشم هام رو بست بعد نوبت دست هام بود با طناب محکم دستهام رو پشت سرم بست و یکدفعه هولم داد حركتش انقدر ناگهانی بود که با صورت زمین خوردم و گریه ام گرفت چشمم هیچ جایی رو نمیدید و دست بسته ام توان هرکاری رو ازم گرفته بودصدای قدمهایی از پشت سر به گوشم رسید مجبورم کرد بلند شم... حرف نمیزد فقط در تلاش بود با وجود تقلاها و گریه های من ... مدام سرم رو تکون میدادم بلکه اون پارچه ی لعنتی از روی چشمم کنار بره و ببینم مردی رو که با ... میزدم و کمک میخواستم اما تو اون بیابون مگه فریاد رسی هم بود؟ دست هام که بسته بود منتهی تلاش میکردم...اما ماهرخ تنها و دست بسته چطور میتونست حریف مرد قدرتمندی بشه که وسط اون بیابون تو چادری که بوی پهن گوسفند میومد مردی که اصلانمیدومستم کیه به بدترین شکل ممکن منو آزار داد . مرد به مراد دلش که رسید، حس حقارت بود که داشت نابودم میکرد تا اون روز باباخان از گل نازکتر به من نگفته بود، عفت همیشه میگفت انقدر دخترت رو لوس کردی که دو روزم تحمل سختی های خونه ی شوهر رو نداره و باباخان میگفت من نازدونه دخترم رو به مردی میدم که قدر جواهری که بهش میدم رو بدونه کجا بود باباخانم که ببینه چه به سر نازدونه دخترش آوردن مرد خم شد و گفت خیلی دوست دارم چهره ی باباخانت رو ببینم وقتی بفهمه.اینو گفت و قهقهه ای زد و فاصله گرفت از صدای قدم هاش متوجه شدم که از چادر بیرون رفت با رفتنش فریاد بلندی کشیدم و خدا رو صدا زدم... جیغ زدم و ازش گله کردم داشتم از غصه دق میکردم کمی بعد صدای قدمهایی به گوشم رسید با وحشت اطرافم رو نگاه کردم بلکه از زیر اون پارچه بتونم چهره ی کسی رو ببینم یکی گفت دستت رو باز میکنم اگر برگردی و پشت سرت رو نگاه کنی میدمت دست تک تک آدم هایی که بیرونن.اونوقت ببینم چی ازت باقی میمونه.هق هق کنان گفتم چی از جونم میخواییددستم رو باز کرد و تا بیام چشمهام رو باز کنم و از جا بلند شم به سرعت برق و باد از چادر بیرون زد و کمی بعد صدای سم اسب هایی که دور و دور تر میشدن به گوشم رسیدچشمم رو باز کردم نمیدونستم چیکار کنم و کجا برم...از چادر بیرون زدم و نگاهی به اطراف انداختم درد زیر دلم کلافه ام کرده بود اما بایدبرمیگشتم خونه... باید برمیگشتم و همه چیز رو به باباخان میگفتم با قدم های سست به سمت مسیری که حدس میزدم من رو به سمت ده میرسونه رفتم چند دقیقه ای راه رفتم تا از دور چشمم به فانوسی افتاد انگار یکی فانوس به دست داشت به سمت ده میرفت... بدون فكر قدم هام رو تند تر کردم تا ازش کمک بخوام اما کمی که فکر کردم ترسیدم ترسیدم دوباره اسیر اون آدمها .بشم برای همین کمی ایستادم تا اون آدم ازم دور شد و دوباره به راه افتادم هوا گرگ و میش بود وقتی رسیدم ده انقدر ضعف داشتم که حس میکردم هر لحظه ممکنه از حال برم جلوی در خونه که رسیدم مشتم رو گره کردم تا در بزنم اما در کمال تعجب در خونه باز بود در باز بود و جلوی در گردنبندی که یادگاری ننه نور بود و همیشه به گردنم بود افتاده بود. این یعنی هنوز باباخان و پسرها برنگشته بودن خونه وگرنه هم در رو میبستن هم اون گردنبند رو میدیدن و میفهمیدن بلایی سر من اومده با احتیاط در رو باز کردم و داخل شدم سکوت خونه رو فقط صدای جیر جیرک ها میشکوند دستم رو به دیوار گرفتم و روی زمین نشستم، حالم خراب بود حس میکردم هر لحظه ممکنه جون از تنم بره... صدای قدم های آهسته ای به گوشم رسید و پشت بندش سمیرا با چشم هایی پر از خواب از پله های پشت بوم پایین اومد با دیدن من که روی زمین نشسته بودم و گریه میکردم خواب از سرش پرید و سراسیمه به سمتم دوید ماهرخ جان... الهی بمیرم چی شدی دختر خان کجاست؟ بلایی سرشون اومده؟ این چه حال و روزیه؟ چنگی به دستش زدم و زمزمه کردم کمک کن کمک کن خودم رو بشورم. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
با حالت اشفتگی از جام بلند شدم و گفتم ساعت چنده؟ گفت شیش عصره.. ابروهام پرید بالا و با تعجب گفتم چه عجب زود اومدی..؟! گفت اره دیگه کار خاصی نداشتم اومدم که تنها نباشی. پوزخندی به حرفش زدم و تو دلم گفتم اگه تهدیدت نکرده بودم امشبم نمیومدی.. آرمین کمکم کرد بلند شم گفت تا میرم حموم یه شام مشتی درست کن که گشنمه.. زیر لب گفتم الهی کوفت بخوری... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دست و دلم به شام درست کردن نمیرفت واسه همین یه املت ساده گذاشتم جلوش، اونم مثه قحطی زده ها با ولع میخورد.. حین خوردن گفتم فرداشب عروسی دختر خالت دعوتیم میای که انشالله؟ گفت اره مامان بهم زنگ زد، فردا زودتر مطبو تعطیل میکنم گفتم من ظهر نوبت آرایشگاه دارم، نهار نمیرسم درست کنم مثه همیشه بیرون بخور اونم سری تکون داد و چیزی نگفت بعد خوردن شام، آرمین به ظاهر داشت تلوزیون میدید اما سرش تو گوشی بود خیلی دلم میخواست بدونم با کی حرف میزنه اما نمیشد برم بالا سرش چون تیز بود و میفهمید، چایی رو گذاشتم جلوش و گفتم بفرما.. حتی سرشم بلند نکرد، به گمونم اصلا نشنید من حرف زدم اونقد غرق بود که متوجه نشد، منم با داد گفتم آرمییین.. اونم دو متر از جاش پرید و گفت ااا چته تو چرا داد میزنی ترسیدم.. گفتم خیلی صدات زدم ولی جواب ندادی گفت خب دارم با همکارام حرف میزنم ای بابا.. گفتم خوبه این همکارات هستن که هر چیزی شد اونا رو بهانه کنی.. خدا خیرشون بده! با تعجب گفت چی میگی تو به همه چیز شک داری، خب کار دارم بعدم گوشیشو پرت کرد رو مبل کناری و گفت بیا اصن دست بهش نمیزنم خوبه؟ با بیخیالی شونه هامو بالا انداختم و گفتم مهم نیست شما به کارات برس.. بلند شدم برم که دستمو کشید و گفت انقد حساس نباش خانم خوشگله.. من جز تو کسی رو نمیبینم.. به حرفش حس خوبی نداشتم چون میدونستم دروغ میگه ، اما چکار میکردم چاره ای نداشتم جز اینکه باور کنم بهش گفتم بذار برم لباسی که برای فردا شب خریدم و بیارم نشونت بدم آرمین که دید دلخوریم رفع شده گفت باشه برو بیار منم زودی پاشدم رفتم تو اتاق لباسو از کاورش در اوردم و بردم نشون آرمین دادم، اونم گفت خب میپوشیدی تو تنت ببینم.. گفتم نه دیگه بذار واسه فردا شب آرمین با دقت لباس رو بررسی میکرد و گفت نه سلیقه تم خوبه، مطمئنم فردا شب از عروسم خوشگل تر به نظر میرسی.. از هندونه هایی که میذاشت زیر بغلم حالم بهم میخورد، احساس میکردم همش داره نقش بازی میکنه و حرفاش از ته دلش نیست! لباسو دستم داد و خودشم از جاش بلند شد و گفت خب دیگه من برم بخوابم فردا باید زودتر برم منم چون حوصلشو نداشتم خوشحال شدم که زودتر از جلو چشمام محو میشه.. آرمین که رفت خوابید، منم وسایلای روی میز رو داشتم جمع میکردم که چشمم افتاد به گوشی آرمین....گوشیشو برداشتم و رفتم تو آشپزخونه، تو حیاط خلوت مشغول رمز زدن بودم، هر رمزی میزدم باز نمیشد، آخرش گوشیش قفل کرد بس که پین اشتباه زدم یهو دیدم صدای آرمین میاد که صدام میزنه.. منم گوشیو انداختم تو یکی از گلدونا و بدو بدو رفتم تو هال گفتم بله گفت تو گوشی منو ندیدی؟ گفتم نه من مشغول مرتب کردن آشپزخونه ام نمیدونم گوشی تو کجا بوده.. آرمین کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت مطمئنم رو مبل گذاشتم..! اون مشغول جابه جا کردن مبل ها بود، منم دل تو دلم نبود که یه موقع زنگ نزنه به گوشیش اونوقت صداش بیاد و پیداش کنه مطمئنا میفهمه کار من بوده.. از استرس زیاد کف دستام عرق کرده بود.. آرمین عصبی نگام کرد و گفت تو چرا مثل میخ ایستادی اونجا؟! بیا کمک کن دنبالش بگرد منم رفتم دونه دونه زیر مبل ها رو نگاه کردم و گفتم شاید بردی تو اتاق خواب..گفت نه اونجا هم دنبالش گشتم نیست.. انگار آب شده رفته تو زمین.. داشت میرفت سمت آشپزخونه که گفتم من تو آشپزخونه دنبالش میگردم، توام تو هال بگرد اونم باشه ای گفت و راهشو کج کرد سمت هال نفس راحتی کشیدم و تو آشپزخونه الکی دور خودم میچرخیدم که دیدم آرمین تلفن خونه رو برداشت..سریع رفتم در حیاط خلوتو کیپ بستم و خودمم رفتم تو هال اون مرتب داشت به گوشیش زنگ میزد و زیر لب میگفت لامصب حتما رو سایلنته.. بعد نیم ساعت که دید گوشیش پیدا نمیشه ناامید رفت خوابید، منم حسابی دلم خنک شد وقتی از خوابیدنش مطمئن شدم رفتم گوشیو از حیاط خلوت آوردم و پاورچین پاورچین رفتم تو اتاق خواب و آروم گوشیو گذاشتم زیر تخت، خودمم رفتم کنارش خوابیدم، به ثانیه نکشید خوابم برد. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
--‌من که شمارشو ندارم --پس چرا گفت بهم زنگ بزنه ابرویی بالا انداختم --من چه میدونم --من که میگم طرف از تو خوشش اومده پوزخندی زدم --‌آره جون خودت --کدوم استادو دیدی که بره در خونه شاگردش شادی از ماجرای پیشنهاد کار استاد خبر نداره و این پیگیری استاد رو اینجوری برا خودش معنی کرده وبه همچین برداشتی رسیده ،شایدم حق باشادی باشه ها؟ که این استاده اینجوری گیر داده به من و ول کنمم نیست و به بهونه کار اما با یه هدف دیگه دنبالم راه افتاده ،، نمی دونم .‌.... با صدای شادی به خودم برگشتم --همتا جون گوشی دستته به من من کردن افتادم --آ آر ره آره --من باید قطع کنم کار دارم فردا با هم حرف میزنیم شب خوش --شب خوش عزیزم تماسو قطع کردم و از روی تخت بلند شدم --فردا بهت نشون میدم که با کی طرفی استاد مقدم. یکتا کشون کشون منو برد یه گوشه و با تن پایین صداش گفت --با این کارا میخوای خواهرتو مقصر نشون بدی مگه نه کلافه بهش گفت --مامان  تو درست گفتی  من اون سرویسو برداشتم اما الان نیست قسم میخورم که نیست به اتاقم اشاره کرد و گفت --برو اون سرویسو بردار و بیار با صدای بغض آلودم گفتم --میگم نیست آب شده رفته زیر زمین همون لحظه صدای خاله بلند شد --عاطفه یه توک پا بیا آشپزخونه کارت دارم مامان نگاهشو از من گرفت وبه خاله داد --تو برو منم میام، منم باهات حرف دارم خاله باشه ای گفت ورفت داخل آشپزخونه چشماشو به سمت من برگردوند -- بسه هرچی فیلم بازی کردی ،من این حرفا حالیم نیست تا فردا صبح بهت وقت میدم که اون سرویس کوفتیو بهم بدی وگرنه همه چیو به آقای مقدم میگم جمله آخرشو مصمم زد و رفت به آشپزخونه خاله مشکوک میزد برا همین فضولیم گل کرد که حرفاشونو بشنوم خودمو به نزدیکای آشپزخونه رسوندم و استتار  شدم -- مهناز دست از این کارات بردار به خدا یه بار دیگه بفهمم باز رفتی زیر پای یکتا نشستی که دست به این کارها بزنه یه جور دیگه باهات برخورد می کنم چرا می خوای با این راهنمایی های کوفتیت این دخترو بدبخت کنی و اینده اشو خراب کنی حق نداری دیگه باهاش گرم بگیری .که بعدشم یه خرابکاری دیگه به بار بیارین --من بهش نگفتم خودش خواسته --اره تو راست میگی دیگه بهت گفتم نبینم دیگه از این پیشنهادا بهش بدی و وسوسه اش کنی به انجام این کارا زیادم دور رو برش نباش --باشه من دیگه باهاش کاری ندارم اصلا باهاشم حرف نمیزنم خوبه؟این حرفا رو ول کن و به ثانیه نکشید که صدای ضعیف خاله تو گوشم پیچید --این دختره راست میگه که صاحب خونه مهشیده مامان--آره بعد از بیست و هفت سال دوباره سر راهم سبز شدن بعد از یه مکث کوتاه مدت ادامه داد --خدا میدونه وقتی که اسمشو شنیدم داغی رو که روی دلم گذاشتن برگشت خاله--تو که به دخترات نمیگی مقدم عموشونه ؟با شنیدن این جمله دهنم از تعجب وا موند این یعنی آراد پسرعموی منه صدای مامان رشته افکارمو برید --نه نمیگم من اون گذشته کثیفو خیلی وقته که دور انداختم تند و سریع از آشپزخونه فاصله گرفتم و مات و مبهوت خودمو به داخل اتاق رسوندم روی تخت نشستم و به آرومی لب زدم -- پس اون حال بدی ها و رنگ پریدنای مامان و خاله برای این بوده ، یعنی اقای مقدم عموی من بوده و توی این همه سال زنده بوده و من خبر نداشتم ؟حساب تک تک سالهایی که با حقارت و بدبختی زندگی کردمو هم از تویی که مادرمی هم از اون مرتیکه پس میگیرم ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
خاله زبان می ریخت و مدام خانه و وسایلش را به رخ می کشید: فلان تابلو را از پاریس اوردم، صندلی کار چین است، فلان فرش فلان است.حالم داشت به هم می خورد. چند لیوان اب خوردم. هنوز ده دقیقه نگذشته بود که صدای زنگ در بلند شد. مادرم پرسید: مهمان داری؟خاله جواب داد: نه بابا سروشه. اومده تو رو ببینه.در دلم گفتم اره ارواح پدرت، اومده خاله شو ببینه یا دختر خاله شو!در باز شد و پسر میانه قدی وارد شد. موهایش نسبتا بلند بود، خط ریشش چکمه ای تا پایین صورتش امده بود. شلوار لی به پا داشت و تی شرت به تنش بود. ی عینک دودی هم بالای سرش زده بود. فورا شالم را سرم کرد. خاله که متوجه شد، گفت: از کی تا حالا شما با حجاب شدید مه تاج خانم؟مادر که خنده اش گرفته بود گفت: وا...دختر چرا جلوی سروش روسری گذاشتی؟ این اداها چیه؟و لبش را گزید.سروش که خنده موفقیت امیزی از انتخاب مادرش بر لب داشت گفت: لابد فقط منو مرد دیده، اخه مرد کم گیر میاد، نه خانوم خوشگله؟سرخ شدم، چقدر زشت و بی حیا حرف می زد. سر و ضعش نشان از شخصیتش می داد. وضعش معلوم بود از صبح تا شب در خیابان ها ول است. یا دختر بازی می کنه یا رفیق بازی و عیاشی.گفتم: نه...من چند روزی می شه...که خاله میان حرف پرید: پاشو پاشو. لباس هات رو هم سبک کن. من اصلا از این امل بازی ها خوشم نمی یاد.اگر قراره عروس من بشی از این اداها خبری نیست.بعد رو به مادر گفت: تو که گفتی کتی مثل خودمونه. این که مثل خانواده عقب افتاده اوناس.مادر که هول شده بود گفت: نه بابا، اصلا اینطوری نیست. این مارمولکه.سروش قهقهه ای زد و گفتک سیانور هم داره؟دیگر عصبانیت در چهره ام موج می زد. بلند شدم و به اتاق خواب رفتم. مادر گفت: چرا اذیتش کردی؟ بچه ام ناراحت شد.برو از دلش دربیار.سرمش هم از خدا خواسته امد. لبه تخت نشسته بودم.کتابی را که روی تخت بود برداشته بودم و ورق می زدم.. سروش پایین پایم روی زمین نشست و با دهان باز حیران مرا نگاه می کرد.گفتم: چیه ادم ندیدی؟ان قدر وارد بود که انگار صد سال علم کلاس درس داده. گفت: فرشته ندیدم.«خوب حالا که دیدی، برو»«تی، من خیلی خرابت شدم، جلوی خاله نگفتم. تو همونی هستی که من می خوام.»«اما من لیلی تو نیستم، اشتباه گرفتی.»« چرا کتی؟ منو دوست نداری؟»« من و تو به درد هم نمی خوریم. ما خیلی با هم فرق می کنیم. از زمین تا اسمون.»« اخه چرا؟ هر طور تو بخوای من همونطور می شم، خوبه؟»مثل اینکه بچه گیر آورده بود.من ساده بودم اما نه اینقدر.با قیافه قالتاقش چنان در نقش فرو رفته بود که خودش هم قاطی کرده بود.گفتم:ببین اقا سروش اینهمه دختر.من اصلا نسبت بتو هیچ احساسی ندارم.دوباره گفت:خوب حالا اولشه.یه کم بگذره بعم علاقه مند میشی. هر چه میگفتم به شاخه دیگری میپرید.خسته شدم.از اتاق بیرون آمدم و گفتم:مامان بریم؟مادرم که جلوی خاله ضایع شده بود سریع جمع و جور کرد و گفت:آره بهتره زودتر بریم عزیز هم حال نداره.خاله مینو که فکر میکرد پسر زرنگش طعمه را صید کرده لبخند زنان بطرف من آمد و گفت:خاله از من دلگیر نشی.من فقط حرف دلم رو زدم.من اصلا از این مقدسا خوشم نمیاد...هنوز حرفش تمام نشده بود که سروش پرسید وسط:مادر اجازه میدید من برسونمشون؟ -باشه فقط آروم برو.خداحافظی کردیم.ماشینش پاترول مشکی بود.سوار شدیم و راه افتادیم.دلم میخواست مادر را خفه کنم.او هم میخواست مرابکشد.بالاخره رسیدیم.سروش چشمش که به باغ افتاد کم آورد و گفت:ای بابا ما رو هم تحویل بگیرید خاله.مادر گفت:دستت درد نکنه سلام به بابا برسون.سروش منتظر بود که دعوتش کنیم تا بیاید تو.اما آنقدر هر دور عصبانی بودیم که سریع از او جدا شدیم و آمدیم داخل.نه من به صورت مادر نگاه میکردم و نه او به من.عصر تا شب را بسختی گذراندیم و بالاخره خوابیدیم.اما نیمه های شب بود که با صدای پدرم بیدار شدم.جیغ عمه می آمد.هیاهو شده بود قدرت بلند شدن نداشتم بدنم میلرزید.به زحمت از تخت پایین آمدم و با پاهایی که از سنگینی مثل کوهی از آهن شده بودند بیرون رفتم.چراغ اتاق اقاجون و پدرم روشن بود و همه آنجا جمع شده بودند.آقاجون بیهوش شده بود.دندانهایش جفت بودند پدر داد میزد عزیز گریه میکرد.عمه آب به صورتش میپاشید.رنگش مثل گچ سفید شده بود چشمهایش گشاد شده بودند.پنجه به صورتم کشیدم:وای خدا چی شده؟نسیم در حالیکه گریه میکرد دستهایم را گرفت:دعا کن تو رو خدا.صدای زنگ در بلند شد.قمر رفت و با مامور اورژانس برگشت.سریع اتاق را خلوت کردند.آمپول میزدند.فشار میگرفتند.تنفس مصنوعی میدادند.صدای گریه بلند شده بود و همه به انتظار.یکی از مردها به طرف پدرم آمد و گفت:باید سریع به بیمارستان منتقلش کنیم.میل خودتان است.هر جا بخواهید میبریم.پدرم دهانش خشک شده بود دور لبهایش کف سفید جمع بود ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
دلم میخواست میتونستم فرار کنم از اون جمع اما ننه به زور گفت بشین دخترناچار کنارش نشستم حکیم دستمو تو دستش گرفت و گفت دستت ترک خورده یه مرهم میدم هر روز به دستت بزن و ببندبعد گرفتن مرهم فوری بلند شدم و خودم به حیاط رسوندم انگار نفسم بند اومده بود روزها گذشت و من هنوز زندانی بودم روز اولی که خدامراد به هوش اومد کلی درد داشت اما بعد یه هفته حالش بهتر شده بودحکیم هر روز می اومد و خدامراد و معاینه میکرد و به بهونه معاینه دستم منو هم میدیداونقدر غصه خورده بودم که لاغر شده بود و پا چشام گود افتاده بود و حوصله هیچی رو نداشتم حتی قائدزن دایی هر روز می اومد و باعث و بانی غم ارسلان و نفرین میکرد بعد چند روز دیگه ننه در و به روش باز نکرد و زن دایی پشت در داد میکشید و نفرین میکرد و میگفت اینا عروسمو گرفتن و پسرمو مجنون کردن مردم به داومون برسید بعد هم های های گریه میکرد منم همراه زندایی پشت در می نشستم و گریه میکردم زودتر از اونی که فکرشو میکردم حال خدامراد خوب شد و با کمک عصایی که حکیم درست کرده بود راه میرفت هر چی حال برادرم بهتر میشد حال من بدتر میشدبلاخره با تصمیم بزرگترا واسه دو روز بعد قرار عقد گذاشتن.از بس التماس کرده بودم و کتک خورده بودم دیگه احساساتم سرکوب شده بود و خنثی خنثی بودم.مثل عروسک بی روحی منو حموم بردن و موهامو حنا گذاشتن و صورتم و اصلاح کردن بغض بدی تو گلوم بود و نه میترکید نه پایین میرفت دورا دور از حال ارسلان هم خبر داشتم که بخاطر این وصلت تب کرده و بیماره مشاطه گر کار بزک دوزکش که تموم شد ازم خواست لباس عروس که پیرهن سفید زیبایی بود با کلاه پولکدار و به تنم کنم و چارقد حریر سفید رنگ با گلهای صورتی ریز و روی موهای حنا کرده ام سر کنم ملا خطبه عقد و من و حکیم و که تازه فهمیده بودم اسمش حمیدهست رو خوند و رفت نه مهریه ای نه شیر بهایی هیچی بهم تعلق نمیگرفت چون من هزینه درمان پای برادرم بودم با صدای کل کشیدن زنها که فقط به فکر کاسه چرب و چیلی آبگوشتشون بودن اشک از چشمهام جاری شد ننه با بغض و ناراحتی نگاهم میکرد و گاهی دور از چشم من اشک میریخت ماه نساء مشغول خوردن نونهای تیلیت شده آبگوشتش بود و وقتی متوجه نگاههای من شد لبخند دندون نمایی با اون دهن چربش بهم زدهمه خاطراتم تو اون خونه از جلوی چشمهام رژه میرفتن و من غمگین تر از قبل میشدم بلاخره بعد ناهار و زدن و رقصیدن بنا به دستور حکیم کم کم منو آماده میکردن که راه بیفتیم سمت آبادی حکیم تا به شب نخوریم با افتادن سایه ای روی سرم سرم و بالا کردم و با دیدن هیبت حکیم لرزه ای خفیف به جونم افتادبا خودم گفتم یعنی الان این مرد شوهر منه خدایا حکمتت و شکر من کجا و این مرد کجاسرم و به زیر انداختم و توجهی بهش نکردم.حکیم دید که بهش توجهی نکردم رفت بیرون ننه اومد کمی حرف بی سرو ته بهم گفت که من متوجه نشدم ازم خواست بیرون برم و اماده رفتن بشم نگاهم به بابا افتاد که از چشمای سرخم خجالت کشید و به داخل اتاق رفت از همشون دلگیر بودم و بدون خداحافظی با کمک حکیم سوار اسب شدم و به همین راحتی از خونه پدر جدا شدم.بعد مسافتی و حکیم هم سواراسبش شد و و در کنار هم و با چند نفر دیگه سوار قاطر و اسب بودن و یه گاری که جهیزیه من روش بود از روستا دور و دور تر میشدیم فقط چند لحظه حس کردم کنار تپه همیشگی ارسلان با عصا وایساده و نگاهم میکنه قلبم تیرمیکشید و جلو چشمام هر لحظه تاریک و تاریکتر میشدحس کردم دارم میفتم که دستی نگهم داشت حکیم وقتی دیده بود دارم میفتم کنار اسبم اومده بود و گرفته.بودم.چشمام و که باز کردم نگاهم میخ چشمهای قهوه ای حکیم شد و داغ دلم تازه شدانگار بلاخره اون بغض سمج شکست و اونقدر گریه کردم که گلوم می سوخت حکیم گذاشت کامل گریه کنم و سبک بشم با دستمالی که از جیب کتش دراورد و گفت بیا خرگوش خانوم چشاتو پاک کن حالا اگه گریه هات تموم شده بریم تا خوراک گرگها نشدیم با حرص و عجز نگاهش کردم که خودش دست بکار شد و منو و روی اسب خودش گذاشت و ترکم نشست و زیر گوشم آهسته گفت میترسم بیفتی مراقبتم.توان اعتراض نداشتم اسب منو به یه مرد که پیاده بود داد و راه افتادیم همینجور حرف میزد و من بی حس و حال مجبور بودم گوش بدم حکیم گفت سه تا پسر بزرگ دارم رحمت عیسی موسی،رحمت زن داره و اسم زنش حنیفه هست دختر خوبیه و دوسال ازت بزرگتره عیسی و موسی مجردن ممکنه باهات خوش رفتار نباشن یه کاری کن زیاد اذیت نشی حالا خودت میبینی ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
خیلی مشکوک بود،!همش نگاهش رو اطراف میچرخوند،معلومه خیلی از قضیه دیشب ترسیده چشمش میچرخید تا ببینه کسی درمورد دیشب حرف میزنه یا نه!!؟بعد از صبحانه سپهر یه سره عمارت بود امروز اصلا بیرون نرفت ،رباب هم حتی یه بار از اتاقش بیرون نیومد، وقتی سراغش رو گرفتم سپهر شروع کرد به سرفه کردن!اونجا بود که فهمیدم این قضیه مشکوکه و حتما سپهر میترسه تا خیانتش رو بشه،موقع درست کردن ناهار بود که فکری به ذهنم رسید و از عزیزه پرسیدم..!میگما...تو روستای شما حکم خیانت چیه!؟چشماش از این سوالم گشاد شد و گفت خب خیلی یهویی بود ولی حکم خیانت چه برای زن چه برای مرد سنگساره میخواد یه رعیت باشه...میخواد یه خان باشه!واقعا؟حتی اگه خان هم باشه؟سرشو با اطمینان تکون داد،حالا فهمیدم سپهر چرا انقدر ترسیده بودحالا چرا این سوال رو پرسیدی؟خب همینجوری فقط,دیگه چیزی نگفت و منم ادامه ندادم،همونجور که کار میکردم نقشه ام رو هم توی ذهنم اجرا میکردم من آدم بدی نبودم اما نمیتونم اجازه بدم زندگیم خراب شه!!حالا که اون روی واقعی رباب رو دیدم فهمیدم که اون واقعا به داداشم خیانت کرده،از اول کارش همین بوده بیچاره داداشم که آبروش توی روستا رفت!حیدرخان حق داشته دیگه دخترش رو نخواد،حتما اونم یه چیزی ازش دیده، سری به نشانه ی تاسف تکون دادم و بعد از تموم شدن کارها رفتم پیش سلطان خانم و بقیه .یکم باهم حرف زدیم و بحث رسم و رسومات روستامون گفتم،اوناهم از رسم های خودشون گفتند!قیافه ی سپهر واقعا دیدنی بود ، موقع ناهار خودم رو بی قرار و نگران نشون دادم تا این حد که فیروزه کلافه شد و گفت تو چت شده دختر،خودم رو به من و من زدم و گفتم هیچی!سپهر بدجور نگاهم میکرد، خنده ام گرفته بود دقیقا همونجوری که انتظار داشتم سپهر صدام کرد و منو برد تو اتاقی که کارهاشو انجام میداد،!!هنوز خودم رو متهم جلوه دادم تا بیشترکنجکاو بشه رباب خانم،نمیدونه که چه خوابی برات دیدم،حالا بشین و تماشا کن..بگو ببینم چی شده؟چ...چی شده مگه؟!از صبح هی یه جوری رفتار میکنی،بگو قضیه چیه!خب من...راستش سپهر خان من…انگار کلافه شده باشه یهو داد زد بگو دیگه...من بهتون دروغ گفتم!اخم هاشو توهم کشید و گفت چی؟من درمورد رعنا ،در مورد رباب بهتون دروغ گفتم رباب کیه دیگه‌؟!رباب همون رعناست که از مهناز مراقبت میکنه، اون آدمی نیست که شما میشناسین!!؟توجهش خیلی بیشتر جلب شد و گفت همه چیو تعریف کنم،هر چی که میدونم.راستش من اونو خوب میشناسم،اون دختر خان حیدرآباده، ما باهم بزرگ شدیم بهترین دوست های همدیگر بودیم، قرار شد رباب با برادرم رستم ازدواج کنه اما...اما چی ادامه بده!؟؟اما رباب قبل از ازدواج به برادرم خیانت کرد ،شب زفاف هیچ خونی درکار نبود همین باعث شد بین دو روستا جنگی به پا بشه و رستم قرار بود رباب رو جلوی همه بکشه اما یه نفر اونو فراری داد و تا امروز هیچ کس ازشون خبری نداره،!!تا اینکه یهو من اینجا دیدمش، خیلی شوکه شدم میخواستم بهتون بگم اما قسمم داد دستمو روی سرش گذاشت و گفت قسمت میدم به کسی چیزی نگی !!منم به خاطر دوستی ای که داشتیم سکوت کردم اما..به جلو خم شدم و دستش رو گرفتم و ادامه دادم وقتی دیروز دیدم داشت باخودش حرف میزد داشت میگفت میخواد باشما ازدواج کنه، خانم این عمارت بشه و از شر مهناز و بقیه خلاص بشه!!قیافه ی سپهر واقعا دیدنی بود، از خشم صورتش به قرمزی میزدقبل اینکه حرکتی بزنه ادامه دادم من درک میکنم که منو به عنوان زنتون قبول ندارید اما دلم برای مهناز میسوزه..!!دستمو کنار زد و بلند شد،تند تند نفس میکشید،خیلی خوب تونستم عصبیش کنم مشتشو به زمین کوبید و گفت:من خوب میدونم چیکارت کنم!سریع از اتاق بیرون رفت و منم دنبالش دویدم،وقتی از سالن رد میشد همه توجهشون به ما جلب شد،من تو سالن ایستادم و سریع رفتم پیش فیروزه و گفتم: فیروزه خانم تروخدا زودباشید یه کاری بکنید، سپهر خان اونو میکشه، اون رعنا رو میکشه.همه هم تعجب کرده بودند هم ترسیده بودن،الکی گریه کردم و منتظر شدم صدای گریه های رباب و فریاد های سپهر قاطی شده بودسپهر درحالی که رباب رو از پله ها پرت میکرد پایین اومد، فیروزه سعی کرد جلوشو بگیره اینجا چه خبره پسرم،چی شده!!؟؟این ح..رو..م.زا..ده ی دروغگو میخواد سر هممون رو به باد بده،میدونید این کیه؟اون دختر بی حجب و حیاییه که پدر توران راجبش حرف میزد،!من نمیدونستم این مار اینجاست!!!سپهر لگدی به پهلوی رباب زد و گفت اگه میدونستم این اینجاست خودم با دست های خودم تحویل رستم میدادمش،!!ناله های ریز رباب بلند شده بود خیره به چشم هاش نگاه کردم ،این همونیه که دیشب سعی میکرد با شوهر من رابطه برقرار کنه!هر کاری کردم حقش بود،از اولم اشتباه کردم، نباید کمکش میکردم اما هنوزم دیر نشده، میبرمش و با چشم های خودم مرگش رو تماشا میکنم, ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
عباس مشتی اب به صورتش زد و گفت بی آبرویی دیدم،رفته بودم دفتر خونه حاج اقا برای کار ...کار خدا شد ماشینم روشن نشد!اومدم درستش کنم دیدم خانمی که قراره بشه زن من با یه مرتیکه سـوار ماشین شد.دنبالشون اومدم تا سر کوچه پیاده شد باهاش درگیر شدم!مامان صورتشو چنگی زد،خدا مرگم بده دختر ما رو میگی ؟عباس دستهاشو روی کمرش زد بله زهره خانم تحویل بگیر دیشب به من میگی خواهرت قبول کرده مادرت گفته اون ماله توعه امروز تو ماشین یه مرد میبینمش!آقام پاهاش سست شده بود نتونست سرپا بایسته و نشست لبه پله مامان رنگش پرید چادرشو روی صورتش کشید و گفت چه خاکی بریزیم روی سرمون ...!عباس آهی کشید چیکار میشه کرد اونم با اون خلافکاره میگن صدتا پرونده باز داره تو آگاهی!مامان گریه میکرد و اقام فقط سکوت کرده بود،عباس رو به زهره گفت دیگه کسی خواهرتونمیگیره آوازه اش امروز و فردا تو شهر میپیچه حیف از ابروی این همه ساله آقات، زهرا همشو به باد داد!اشکهام میریخت و نمیتونستم حتی از خودم دفاع کنم منو صدا کردن تو حیاط و ساکت فقط به اقام خیره بودم !!صداش میلرزید دیگه اجازه نداری از خونه بیرون بری حتی مدرسه دختر چیکار کردی آبرومو بردی.با عباس آقا ازدواج میکنی و ازین خونه میری!مامان دلش خنک شده بود نمیزارم جایی بره قـلم پاهاشو میشکنم دیگه ناموس مردم امانت دست ماست!گفتم ولی آقا نفهمیدم چی شد اولین بار بود که آقام دست روم بلند کرد ، دست آقام که از رو دهنم برداشته شد آروم گفتم‌ اقا نکـنه منو داری زنده زنده چال میکنی ؟اقام با اندوهی گفت کاش امروز کور بودم کاش مرده بودم ولی اون واقعیت بود.آقام به عباس گفت آخر هفته بیان‌ میدونستم هیچوقت زیر حرفش نمیزنه.عباس بشکن زنان رفت و ماموندیم و یه کوله بار غم زهره از اب گل آلود ماهی میگرفت وای بازم خداروشکر به مردونگی عباس آقا ،باز خوبه نزد زیر همه چیز ...تو خجالت نمیکشی زهرا چطور تونستی با آبروی اقام بازی کنی برات کم گذاشته.حوصله اشو نداشتم ولی اون بود که ول کن من نبود! _ زهرا خانم برو در حق من دعا کن دعا کن که عباس بازم خواستت!با صدای بلند روبروش ایستادم دهنتو ببند،تو چقدر ادم بدی هستی حیف اون بچه که تو شکم توعه، خدا جواب اون قلب سیاهتو بده!دستشو بالا برد تو صورتم بزنه که اقام گفت زهره دستت رو بنداز ..!زهره دستشو رو هوا مشت کرد،نفس عمیقی کشیدم درسته امروز تو بردی اما خدا جای حق نشسته به تمام اون نمازهایی که اقام خونده همون عبادت پاکش قسم میخورم همه اینا بخاطر بدبخت کردن منه!امروز چشم های آقام نمیبینه اما خدا که میبینه من دستمم به هیچ نامحرمی نخورده ،به سمت داخل دویدم ...تو اتاق درو بستم و نفسم بالا نمیومد!چه بلایی داشت سرم میومد خدایا من کاری نکرده بودم‌، حس حالت تهوع گرفته بودم ....مانتوهایی که خریده بودم رو روی زمین دیدم گوشیمو از تو کیف بیرون کشیدم حتی نمیدونستم چیکار باید انجام بدم ...فقط شماره خونه عمه رو گرفتم اکرم خودش جواب داد هق هق هام نمیزاشت حرف بزنم و لابه لای گریه هام گفتم اکرم ... _ زری تویی!لب زدم اکرم به دادم برس ... _ چی شده ؟ خوبی مامان بیا زری داره گریه میکنه!نتونستم جواب بدم نتونستم حرف بزنم ...گوشی رو قطع کردم ،روی زمین نشستن.خبر از بیرون نداشتم و نمیدونستم چی شده ،گاهی صدای مجید میومد و گاهی مامان ولی انگار هوشیار نبودم ..!سرمو به دیوار تکیه داده بودم‌،با تکون دستی به خودم اومدم اکرم بود ،با دیدنش انگار دنیا رو بهم داده بودن خودمو تو بغلش انداختم ..!اکرم سرمو نوازش کرد چی شده زری ؟‌نتونستم براش بگم و فقط محکم بغل گرفته بودمش ،اکرم یکم که آروم شدم گفت بیرون که غوغاست ،مجید و زهره داغ کردن چخبر شده ؟!نفس کشیدم و براش تعریف کردم ...لبشو گزید اینا چه ربطی داره بخوان شوهرت بدن به عباس ؟‌ _ نبودی ببینی چخبر بود مردک میگفت کسی دیگه منو نمیگیره! _ به جهنم بترشی که بهتره، _ آقام حرفشو زد ... _ چیکار کنم!دستهاشو فشردم و با ناله گفتم اگه من مردم قول بده به محمدبگی دوستش داشتم، همیشه شنیده بودم عشق تو یه نگاه اما درک نمیکردم ..!اما اونروز وقتی دیدمش قلبم نزد، برای چند لحظه قلبم نزد اکرم من عاشقش شدم.اگه من خودمم کشتم بهش بگو بخاطر اون رفتیم پارک تا یوقت در موردم فکرای بدی نکنه! _ زبونتو گاز بگیر دختر مگه من مردم .. _ به جون تو قسم به جون محمد قسم آخر هفته قبل اینکه انگشتر اون مردک بیاد تو انگشتم مرگ موش میخورم! _ زری تو رو خدا دیونه بازی در نیار _ اکرم میگم میخوان منو بدن اون چندش.اکرم گفت منطقی فکر کن زری حتی اگه محمد هم میومد جلو آقات تو رو به اون نمیداد، اون خلافکاره همه میگن ... _ تو با چشمهات دیدی یا آقام دیده ؟! _ همه میگن ... _ عشق این چیزا سرش نمیشه! ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii