eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
19.1هزار دنبال‌کننده
80 عکس
455 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fa1374sh کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
مادرم داشت به محبوبه میگفت من دخترم کوچیکه بذاریدفکرامون روکنیم بعدا بهتون جواب میدیم همون موقع اقای احمدی ازتومردهادادزدگفت مبارکه به پای هم پیربشن من هاج واج مونده بودم چی شده مامانم ازعصبانیت قرمزشده بودانگاراصلا توقع شنیدن این حرف رونداشت وهیچی نمیگفت تومردهاحرف ازمهریه بودومیشنیدم که مهریه من رویک جلدقران یه جفت شمعدانی وپنج‌ سکه طلاتعیین کردن وخیلی راحت برای سه ماه دیگه قرارعروسی روگذاشتن انگارپای معامله بودن خودشون میبریدن نیدوختن مادرم تااخرمجلس سکوت کرده بودحرفی نمیزد بعدازدوساعت باکلی زبون ریختن محبوبه برای مادرم مهمونارفتن بابام خیلی مردم داربودبه همه احترام میذاشت و تادم دربدرقشون کرد ولی مادرم تواتاق موندخیلی ناراحت بودانگارمنتظربودبابام بیاد دق دلش روخالی کنه من وخواهربرادرهامم بی خبرازهمه جارفتیم دورسینی هانشستیم شروع کردیم به شیرینی خوردن من کلی ذوق داشتم ازدیدن اون همه کادووشیرینی اغافل ازاینکه نمیدونستم قرارچه بلایی سرم بیاد اون شب مامانم باپدرم دعوای سختی کرد میگفت چرابدون تحقیق قبول کردی مااینارونمیشناسیم فقط ظاهرشون رودیدیم ازروی ظاهرکه نمیشه کسی روشناخت بابام طفلک میگفت همه حرفهاروبرادردامادزدمن فقط گفتم باشه میخواستم ازشون وقت بخوام که باهم مشورت کنیم که اقای احمدی یدفعه گفت مبارک منم توعمل انجام شده قرارگرفتم حالاهم به دلت بدراه نده انشالله که خانواده خوبی هستن ایناآدم حسابین دستشون به دهنشون میرسه نگران نباش ولی حرفهای بابام به گوش مامانم نمیرفت اروم نمیشد گریه میگردمیگفت دختربزرگمونم به زورنامزدبچه برادرت کردی دق مرگ شدمرد دخترجوانم ازدست دادم الانم طوبی روباسکوتت بدبخت کردی دخترم خیلی بچه است هنوز دنبال اسباب بازی وشیطنتهه چه وقت شوهرکردنشه اخه بابام که تحمل حرفهای مامانم رونداشت عصبانی شد ازخونه زدبیرون من هنوزدرجریان اتفاقی که قراربودبرام بیفته نبودم خلاصه سه ماه به سرعت گذشت ومن تواین مدت اصلا مسعود روندیدم وچیزی راجب ازدواج وزندگی زناشویی نمیدونستم مادرم پارچه خریده بودخودش یه لباس سفیدعروسی برام دوخته بود روزعروسیم گلبهارکه حالا خودش مادرش شده بودودوتابچه ازداییم داشت امدخونمون شروع کردبه اصلاح کردن من باهربندی جیغم درمیومدگریه میکردم بعدم ارایش کردوبرام ماتیک سرخاب مالید لباس سفید عروسیم روکه مادرم دوخته بودگلبهارتنم کرد منم مثل بچه هاازپوشیدن لباس سفیدخوشگلم بالاپایین میپریدم ذوق میکردم گلبهاریه کم راهنماییم کردازشب عروسی برام گفت باتعجب نگاهش میکردم ازحرفهاش هم خجالت میکشیدم هم میترسیدم...اخه به دختریازده ودوازده ساله بودم که تاالان باخواهروبرادرهام توسرهم دیگه میزدیم توعالم بچگی خودمون بازی وشیطنت میکردیم درکی اززندگی ورابطه زناشویی وعشق دوستداشتن محبت نداشتم اصلا نمیدونستم زندگی کناریه مردیعنی چی یه لحظه نگاه پیراهن تنم کردم گفتم اینو دربیارم ونخوام عروس بشم همه چی مثل قبل میشه به گلبهارگفتم اصلا من نمیخوام عروس بشم نمیخوام ازاینجابرم تاخواستم برم صورتم روبشورم لباسم روعوض کنم گلبهاردستم روگرفت گفت طوبی منویادت رفته منم هم سن سال توبودم زن داییت شدم عادت میکنی اول تااخرش بایدشوهرکنی ملتمسانه نگاهش میکردم که کمکم کنه گفت بشین به اجبار نشستم سرجام انگارچاره ای جزپذیرش سرنوشتم نداشتم ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
بابام خیمه شب بازی خیلی دوست داشت برای همین گاهی بعد از ظهر های جمعه با عمه و بچه هاش میرفتیم باغ گلستان .... وقتی خیمه شب بازی شروع می شد اولین نفر اون بود که خوشحال می شد و می خندید دست می زد و مثل بچه ها ذوق می کرد و حرفای اونا رو تا یک هفته برای ما تعریف می کرد و حالا ما می خندیدیم .. چون جز بابام کسی نمی فهمید مبارک چی میگه .... و تا وقتی اون حرف می زد شش دونگ حواسش به اون بود. اگر بمب هم منفجر می شد اون از جاش تکون نمی خورد .... بعد از نمایش ما رو می برد و تو همون پارک به ما جگر می داد ....آخر شب هم پیاده بر می گردوند خونه ... ما که از بس بالا و پایین پریده بودیم خسته و کوفته بودیم نای راه رفتن نداشتیم و این راه برگشت همه چیز رو از دماغ ما در میاورد ... . تا بزرگ تر شدم و رفتم مدرسه ...زیاد درس خون نبودم ولی با پشت کار هانیه مجبور بودم تکالیفم رو انجام بدم .... هانیه خیلی سخت کوش و کاری بود هر کس هر کاری داشت به اون می گفت مامانو که خیلی تنبل کرده بود اون می رفت کنار سماور و می نشست و هی به هانیه دستور می داد ...و اونم بدون چون و چرا گوش می کرد و فرمون می برد برای درس منو بهروز هم همین طور بود به همه کار ما رسیدگی می کرد بدون منت و با مهربونی. من کلاس دوم بودم که یک روز بابام با خوشحالی اومد خونه و یک جعبه ی بزرگ گذاشت جلوی زیر زمین و صدا زد زری جان بیا برات تلویزیون خریدم ... مامان با تعجب پرسید واااا؟ این همون رادیوست که آدما توش معلوم میشن ؟ همونه ؟ گفت بیا سرشو بگیر آره همینه بیا. اون زمان تعداد کمی از مردم تلویزیون داشتن و هنوز خیلی رایج نشده بود بالاخره در میون خوشحالی ما و نا راضیتی مامان اونو گذاشتن تو اتاق بالا و آنتن اونو وصل کردن و روشنش کردن.. کار من و بهروز در اومد ...هر روز از ساعت چهار اونو روشن می کردیم و برفک می دیدیم تا ساعت پنج برنامه اش شروع بشه و تا آخر شب که ساعت دوازده بود و دوباره برفک میومد چشم از اون بر نمی داشتیم و من بقیه روز رو هم تمرین می کردم که چطوری خواننده بشم .... یک چیزی به عنوان میکروفون دستم می گرفتم و کفش های پاشنه بلند مامان رو می پوشیدم و موهام رو می ریختم دورم یک صفحه می گذاشتم رو گرامافون و جلوی آیینه قر و اطفار میومدم و ادای خواننده ها رو در میاوردم مامانم شاکی بود و هی منو دعوا می کرد که نکن تو مگه رقاصی ؟ اینا همه کار باباته اگر این جعبه ی گناه رو نمیاورد تو خونه الان تو این طوری نمیشدی بعدم دستگاه ر و می گذاشت تو کمد و می گفت دست به این بزنی تیکه تیکه ات می کنم ور پریده .... ولی بازم من یواشکی تو هر فرصتی که گیر میاوردم این کارو می کردم و اگر مامان می دید یک نیشگون از بغل پام می گرفت که دادم رو می برد هوا ...... چون حالا نیازی به گرامافون نداشتم خودم شعر ها رو حفظ شده بودم می خوندم . آی عروس و آی دوماد شما گلهای نَشکوفته توی آسمون هفتم ستار ه تون با هم جفته, و کم کم صدام میرفت بالا و با صدای بلند می خوندم و می رقصیدم ..تا من بزرگ شدم و رفتم دبیرستان. هانیه دیپلم گرفت و براش خواستگار اومد و همون طور که خودش دوست داشت شوهر کرد .... بی سر و صدا با یک عروسی خوب تو خونه ی خودمون .... حیاط چراغونی شد و عروس رو طبقه ی بالا زن پسر عموم درست کرد و شام هم توی همون زیر زمین به همت فامیل درست شد و آقا عطا شد شوهر خواهر من.. بزن و بکوب راه افتاد و همه مرد و زن می رقصیدن اونا که چادری بودن با چادر و اونا که بی حجاب بود بی چادر قر می دادن ...تا اینکه بابام گفت بهار جان بیا عروسی خواهرته بخون بابا ..اون آهنگ رو بخون که مال عروسی بود. من که حالا میدون پیدا کرده بودم یک خیار بر داشتم و گرفتم جلوی دهنم و شروع کردم به خوندن عمه هم یک قابلمه آورد و اون بزن و من بخون. حالا مگه من تموم می کردم ؟ فکر کنم سه دور آهنگه رو خوندم و چنان به همه خوش گذشت که یک عالمه برام دست زدن و من فهمیدم که واقعا صدام خوبه و می تونم بخونم. با رفتن هانیه,, مامان از اسم من خوشش اومد هی دستور می داد بهار قوری رو بشور بهار استکان ها رو بیار بهار و من فهمیدم که هانیه نعمت بزرگی بود که از خونه ی ما رفته ولی من مثل اون نبودم و زیر بار نمی رفتم ...تا اونجا که امکان داشت مامان رو معطل می کردم تا از دستوری که داده بود پشیمون بشه و این طوری مامانم هم یک کم کاری شد. تا سال پنجاه که من پونزده سالم بود روزی که سرنوشت ما تغییر کرد و اون همه آرامش و راحتی از ما گرفته شددایی و زنش دوباره اومده بودن خونه ی ما حالا ابراهیم و بهروز هم برای خودشون مردی شده بودن ... هانیه و شوهرش هم بودن و دور هم ناهار می خوردیم ...که یک دفعه چشمم افتاد به ابراهیم که داشت بد جوری منو نگاه می کردتو دلم گفتم ایکبیری و اخمهام رو کشیدم تو هم. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
رفتم داخل فرستادن بخش اطفال رفتم پیش دکتر دکتر نگاهی بهم کرد و گفت تو آزمایش غربالگری چیزی بهتون گفتن گفتم نه همه چی طبیعی بود دکتر گفت دخترتون به بیماری مادرزادی مبتلا هست که مغزش دستور درست نمیده و رشد خوبی نخواهد داشت دنیا دور سرم چرخید یا خدا چرا باید این همه بلا سرمون بیاد اونم یکباره گفتم چیکار میتونیم بکنیم دکتر گفت ببرید دکتر ژنتیک نشون بدین اونا دقیق راهنمایی میکنن دنیا رو سرم خراب شده بود با حال زار برگشتم پیش ننه نگاهی بهم کرد و گفت چی گفت دیگه طاقتم تموم شده بود سرمو گذاشتم رو زانوهام و زار زدم ننه و ابجی هام دویدن سمتم با ترس که بچه چی شده مرده گفتم نه ننه بدبخت بودیم بدبخت تر شدیم بچه مریضه حرفهای گلناز تو مغزم رژه میرفت گلناز همه رو از دورم دور کرد که بزارید راحت باشه من زار زدم و ننه نشست کنارم و دلداریم داد امتحان خداس عیب نداره درست میشه برگشتم سمت ننه و گفتم کدوم درست میشه تومور های زنم یا معلولیت بچه ام چی قراره درست بشه ننه انگار شوک شده بود با بهت فقط نگاهم میکرد میگفت چی میگی تو چرا چرت و پرت میگی همش گفتم ننه فرزانه تومور نخاعی داره نمیتونه راه بره درست و حسابی قراره دکتر بگه زنم تومورش بدخیم هست یا خوش خیم ننه نشست کف سالن بیمارستان و شروع کرد به مویه کردن خواهرامم هر کدوم یه گوشه داشتن گریه میکردن پرستارا دلشون به حالمون سوخت و اومدن دلداری که شاید دکتر اشتباه کرده ببرید یه چند تا دکتر نشون بدین بچه رو درست میشه انشاءالله ولی چیزی تو دل من فرو ریخته بود انگار پرتم کرده بودن تو یه چاه که امکان بیرون اومدن نیست ازش.دیگه وقت ملاقات شده بود پاشدم برم به فرزانه سر بزنم که خواهر بزرگم یه جعبه شیرینی و گل داد دستم که دست خالی نرو پیش زنت بی میل گرفتم و خواهرامم دنبالم اومدن رفتیم تو اتاق یه خانم دیگه هم اون طرف رو تخت بود که خداروشکر مشکل زنان داشت و زایمان نکرده بود چون بچه رو ندادن پیش فرزانه اگه اونم بچه داشت بیشتر غصه میخورد به پهلو بود و تا ما رو دید لبخندی زد و گفت فکر کردم فراموشم کردین رفتم جلو گل و گذاشتم رو میز و گفتم مگه میشه فرزانه رو فراموش کرد عزیزم مامان و خواهرا هم احوال پرسی کردن و فرزانه یکریز سراغ بچه رو میگرفت که گلناز به دادم رسید و گفت چون زود برداشتن بچه رو گذاشتن تو دستگاه میارن نگران نباش اون شب گلناز پیش فرزانه موند و من برگشتم خونه انگار در و دیوار رو سرم آوار شده بود این چه بلایی بود که سرم اومد فردا رفتم سراغ دکتر مغز و اعصاب تا جواب نمونه گیری رو بگیرم که گفت خوش خیم هست تومورها و باید تا جایی که امکان داره بتراشم یه نور امیدی تو دلم روشن شد گفت ولی چون زایمان کرده و بدنش ضعیفه نمیشه باید یه مقدار تقویت بشه بعد دو روز فرزانه از بیمارستان مرخص شد ولی بچه همچنان تو دستگاه بود فرزانه اصرار داشت بچه رو ببینه اما من میترسیدم که شوک بهش وارد بشه چون دکتر تاکید کرده بود هر استرس و شوکی باعث تشدید رشد تومورها میشه با هزار بهانه راضی کردم و بردمش خونه آبجی زری موند بیمارستان پیش بچه مادرم بخاطر شرایط ما مجبور شد بیاد پیش ما بمونه فعلا سامان تو حال و هوای بچگیش بال درآورده بود که ننه میاد پیش ما کاش منم بچه بودم و فارغ از دردای دنیا فرزانه خیلی داغون شده بود همش سراغ بچه رو میگرفت میگفت من باید شیر بدم به بچه جاشو عوض کنم چرا نمیارید بچه ام و من راضیش کردم که بخاطر داروهایی که میخوره نمیتونه به بچه شیر بده ولی میرم بیمارستان ببینم کی مرخص میکنن زدم بیرون و با آزمایشها و اسکن هایی که از بچه گرفته بودن رفتم پیش یه دکتر ژنتیک نگاهی به برگه ها کرد و آب پاکی رو ریخت رو دستم که درمان نمیشه فقط با کمک یه نوع شیر خشک که خارجی هست میشه یکم به رشد مغز کمک کرد در واقع دارویی در قالب شیر خشک که از آمریکا وارد میشد اون زمان هم قیمتش خیلی برای من سنگین بود بناچار دو تا توسط دکتر سفارش دادم که سازگاریش و با بدن بچه بیینیم رفتم بیمارستان و گفتن دیگه بیشتر از این نیازی نیست بچه تو دستگاه باشه ببرید بعد سه روز هم بچه رو مرخص کردیم و آوردم خونه فرزانه باشوق بچه رو بغل کرد و بوسید گفت دلم میخواد اسمش و بزارم پریناز هممون استقبال کردیم و اسم دخترم شد پریناز بعد دو هفته شیر خشک رسید و رفتم از هلال احمر گرفتم بوی خیلی بدی داشت ولی مجبور بودیم فرزانه همش میگفت چرا بچه انقد آرومه خیلی گریه نمیکنه ننه هم میگفت سامان خیلی اذیت میکرد این بچه آرومیه عیب نداره که مادر فرزانه کسی رو نداشت یه خواهر بزرگ داشت که شوهرش اجازه نمیداد بیاد بهش سر بزنه چون از من خوشش نمی اومد ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
گفتم ماهنی اعضا صورتشو جمع کرد و با حیرت پرسید چی ؟ ماهنی ؟ گفتم بله .. گفت تو اهل کجایی ... گفتم باکو ..ولی تبریز زندگی می کنیم ... گفت حدس زده بودم گفتم مال این طرفا نیستی ..از اول فهمیدم یه اشکالی تو حرف زدن داری مادر و پدرم سراسیمه با داش قلی اومدن سراغم ... مادرم منو بغل کرده بود گریه می کرد و مدام می گفت خدا رو شکر...خدا رو شکر ... ماه بی بی گفت : بله واقعا جای شکر داره تا حالا نشده کسی بیفته تو این رود خونه و نجات پیدا کنه ... بشینین براتون چایی بریزم هول کردین ... بابا سر زنشم می کرد و اگر روش می شد منو می زد ....که چرا بی خبر از خونه رفته بودم ....و ماه بی بی مهربون با چایی و انگور ازشون پذیرایی کرد و آرومش کرد و..مرتب می گفت توش خیر بوده ..خیر باشه ..مبارک باشه انشاالله .... من وقتی برگشتم خونه لرز شدیدی کردم و بعدم تب چهل منو به بستر انداخت ... و همین باعث شد که چند روزی رفتن ما به تبریز عقب افتاد و مجبور شدیم خونه ی داش قلی بمونیم ... هنوز تب داشتم که توی یک بعد از ظهر ماه بی بی اومد برای عیادت ... کلوچه درست کرده بود و توی یک رو سری بسته بود گذاشت جلوی زن داش قلی ..خوش مشرب و خوش زبون بود یکساعتی نشست و مقدمه چینی کرد و بالاخره منو برای پسر برادر شوهرش سالار خواستگاری کرد ..... سالار همون کسی بود که منو از آب گرفته بود و مدتی بود که از تبریز اومده بود اونجا و زمین خریده بود و کشاورزی می کرد .. همه ازش تعریف می کردن و می گفتن آدم قابل اعتمادیه ولی بابا می گفت: من یک دونه دختردارم و قصد ندارم به این زودی شوهرش بدم .... اما من دلم می خواست شوهر کنم .. برام جالب بود عروس شدن ..گل به سر زدن ..نقل و نبات پخش کردن به خاطر من ... گردنبد طلا انداختن ...و کفش پاشنه بلند پوشیدن .. اینا چیزایی بود که می خواستم ...هر عروسی می دیدم دلم ضعف میرفت و آرزو داشتم یک روز منم اون لباس سفید رو بپوشم .... ولی جرات حرف زدن نداشتم انتخاب با من نبود ... بالاخره ما راهی تبریز شدیم و موضوع فراموش شد ... اون زمان تو تبریز دوتا دبیرستان بود و پدرم اصرار داشت من درس بخونم ..ولی شش ماه بیشتر نرفتم چون نمی دونم به اصرار خود سالار بود یا ماه بی بی دوباره سر کله ی اونا پیدا شد و این بار سالار با ماه بی بی و پدر و مادر خواهرش به خواستگاری اومده بود ... و اونقدر اصرار کردن و پیشکش آوردن تا بابا رضایت داد ..و منو به عقد سالار در آوردن ... در حالیکه من اصلا اونو ندیده بودم ...نه عقلم می رسید و نه برام مهم بود که یک بار قبل از عقد مردی رو که قراره باهاش زندگی کنم ببینم .. اصلا این حرفا رسم نبود ...فقط می گفتن همونی بوده که تو رو از آب گرفته... تا مراسم بند اندازون و حنا بندون و عروسی بود من خوشحال بودم .. انگار دنیا مال من شده بود ...برام می خریدن می پوشیدم و بهم می گفتن عروس خانم .. از شنیدن این کلمه باغ ,باغ دلم باز می شد ... تا منو به اتاقی فرستادن که جز من و سالار هیچ کس نبود و درو بستن .. من هنوز با خجالت سرم پایین بود و صورت اونو ندیده بودم .... اومد جلو وبا مهربونی ازم پرسید : آب می خوری ؟ لبمو گاز گرفتم ..و تند و تند با گردنبند طلام ور رفتم ..این از من چی می خواد ؟ گفتم : نه مرسی ... گفت : بیا بشین اینجا حرف بزنیم .... سرمو بلند کردم نگاهش کردم ...اون زمان سالار جوونی بود بیست و چهار ساله ..خوش رو و مهربون .. یک لبخند رضایت مند روی لبم نقش بست ... ولی تا بازومو گرفت خودمو کشیدم کنار و اخم کردم ... از تماس دستش چندشم شد و ترسیدم ...رابطه ای که هنوز آمادگی اونو نداشتم و ازش سر در نمیاوردم ... و وقتی اصرار کرد فریاد زنان از اتاق دویدم بیرون .... و شروع کردم به گریه کردن..زن های فامیل دهنم رو بستن و گفتن بی صدا باش آبرو ریزی نکن .. زن خوب نیست ازاول زندگی این کارا رو بکنه مردت ازت زده میشه باید مطیع شوهرت باشی ... برو ما منتظریم .....و تازه فهمیدم که این اون چیزی نیست که می خواستم ... تصمیم گرفتم هر طوری هست خودمو نجات بدم ...دوباره منو کردن تو اتاق و درو بستن ... یک گوشه گز کردم نشستم ..سالار با من حرف زد و خاطرمو جمع کرد که کاری با من نداره ... ولی زن های فامیل از دو طرف عروس و داماد بیرون در منتظر بودن و من نمی دونستم منتظر چی؟ فکر می کردم وقتی صبح بشه این انتظار تموم میشه ...اما صبح اول وقت کتک مفصلی از بابا خوردم و فهمیدم که باید تمکین کنم .... از سالار بدم نمی اومد ولی از رابطه ای که ازم می خواست متنفر بودم و آزار می دیدم ... و صدای ناله و اعتراضم همون جا تو گلوم خفه شد .. کم کم با خاطری بدی که داشتم با موضوع کنار اومدم ..... سا لار روز به روز وضع مالیش خوب میشد و اینو از پا قدم و برکت وجود من می دونست ... ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
خیلی عصبانی شدم گفتم حالاامرتون گفت راستش ازروزاولی که دیدمتون خیلی ازتون خوشم امده دخترنجیبی هستی ومهرتون خیلی به دلم نشسته میخوام باهاتون بیشتراشنابشم من که تاحالابه غیرپوریاباهیچ پسری گرم نگرفته بودم وصحبت نکرده بودم بهش گفتم من نمیخوام باهاتون اشنابشم چون کسی توزندگیمه وخیلی دوستش دارم ولی فکرمیکردمن دارم دروغ میگم باورنمیکرددست بردارنبود من حتی نمیدونستم که کدوم یکی ازپسرای کلاسه فقط بهم گفت‌اسمم امیدفلاح وازنظرقیافه نمیشناختمش چون اصلا دقت نمیکردم توی کلاس خلاصه شبهابیشترازسی چهل تا پیام میدادابرازعلاقه میکرد درهفته دوروزکلاس کنکورمیرفتم بعدازاون تماس وپیامهاوقتی رفتم اموزشگاه سرم روانداختم پایین رفتم کلاس ولی استادهنوزنیومدبودبلندشدم که ازکلاس بیام بیرون یه نفرباصدای بلنددادزدخانم اصلانی بشین الان استادمیادصداش برام اشنا بودحدسم درست بودهمونی بودکه تلفنی باهاش حرف زده بودم ناخوداگاه برگشتم که دیدم یه پسرقدبلندبایه بلوزسفیدوموهای مشکیه صورت قشنگی داشت چندلحظه تو صورتش نگاه کردم ولی سریع برگشتم امدم بیرون چنددقیقه ای که منتظرموندم استادامدباهاش واردکلاس شدم اون روزدرس مکانیک سیالات داشتیم استادیه مسئله دادکه حل کنیم نگاه صورت مسئله کردم بلدش بودم خیلی خوشحال شدم چون میترسیدم ازم بپرسه وجلواون همه پسرضایع بشم همینم شد استادصدام کردگفت پای تخته حلش کن منم مسئله روبی هیچ کم وکاستی حل کردم نشستم ودوباره یه مسئله سخت دادکه واقعامن اصلانمیتونستم بفهمم چیه که بخوام حلش کنم همه سکوت کرده بودن که بازهمون صدای اشناازته کلاس گفت استادمن بیام حلش کنم صدای امیدفلاح بودکه پیش قدم شده بودبرای حل مسئله ولی استاد گفت اقای فلاح من میدونم شمابلدی وچون مطمئنم کسی غیرشمانمیتونه جواب درست روبده بیایدحلش کنیدوبه طورکامل توضیح بدیدکه بقیه هم یادبگیرن امیدشروع کردبه حل کردن وتوضیح دادن فرصت خوبی بودبرای بررسی بیشترقدبلندونسبتالاغربودومیتونم دریک کلمه بگم واقعاخوش قیافه بوداون روزوقتی کلاس تموم شدپوریاامددنبالم وباهم رفتیم خارج شهرپوریاشام خریدخوردیم کلی حرف زدیم کنارش احساس ارامش داشتم وازبودنش خوشحال بودم تنهامشکلم امیدبودکه تقریباهرشب پیام میدادولی من هیچ کدوم ازپیامهاشوجواب نمیدادم چون فکرمیکردم بااین کاربه پوریاخیانت میکنم میگفتم من جوابش روندم بعدازیه مدت خسته میشه میره دنبال یکی دیگه خلاصه روزهامیگذشت وکلاس کنکورهم تموم شدازاینکه کلاسام تموم شده بودخوشحال بودم میگفتم بانرفتنم به کلاس امیدهم بیخیال میشه ولی امیدبعدازتموم شدن کلاسها همچنان اس میدادانگارخستگی ناپذیربودروز کنکوررسیدباتمام استرسی که داشتم کنکوررودادم بازم میدونستم دانشگاه دولتی قبول نمیشم ولی منتظرجواب موندم رابطه ام کم بیش باپوریاخوب بودولی خب پیشم میومدگهگاهی باهام دعوامیکردیم وسربسته میگفت که منونمیخواددلم میشکست گریه میکردم ولی بازم دوستنداشتم ازدستش بدم کم کم حرفهاورفتارهاش اعصابم رو میریخت بهم شدبودم یه ادم عصبی که باکوچکترین حرف خواهرومادرم باهاشون دعوام میشدازکوره درمیرفتم تا یه روزبعدازظهرکه تی وی نگاه میکردم تلفن خونه زنگ خوردمامانم گوشی روبرداشت یه خانمی میگه برای امرخیر مزاحم میشم مامانم فکرمیکنه برای خواهربزرگم زنگزدن ولی اسم منومیاره مامانم قبول نمیکردمیگفت بایدخواهرای بزرگش ازدواج کنن بعدمریم ولی اینقدراصرارمیکنه که مامانم برای اخر هفته هماهنگ میکنه باهشون هموم روزجواب کنکورم دادن وهمنجورکه حدس میزدم دانشگاه دولتی بازم قبول نشدم ودانشگاه ازادرتبه اورده بودم ازکلاس کنکوربهم زنگزدن که برم برگه های ازمون کلاس کنکورم رو بگیرم بعدازظهرراهی اموزشگاه شدم اسم همه قبول شدهابنر شدبودرفتم برگه هاروبگیرم اسمم روگفتم متصدی اموزشگاه گفت چندلحظه صبرکن چشمم رفت سمت بنرببینم کیاقبول شدن که یه عکس بزرگ اون وسط خودنمایی میکردرتبه بیست کنکورامید فلاح!!جاخوردم گفتم انقدردرسش خوب بودبرگه هاروگرفتم ازاموزشگاه زدم بیرون یکم پیاده روی کردم گوشیم رو دراوردم سایلنت بوددیدم بیستامیس کال ازشماره امیددارم ازسایلنت دراوردم گوشی روگذاشتم جیبم که صدای پیام امدبازش کردم امیدنوشته بوداسمت نبودتوی قبولی هاناراحت نباش منم قبول نشدم!!.... ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
بادوتاخانم چادری بودماروکه دیدامدسمتمون سلام کردوگفت الان میرم به سارااطلاع میدم پنج دقیقه ای طول کشیدکه ساراباچشم پف کرده دماغ قرمزامدپیشمون بعدازاحوالپرسی بهش تسلیت گفتم اونم ازمون تشکرکردگفت توزحمت افتادیدخواستیم خداحافظی کنیم که ساراگفت اقای اسدی مرسی که حرمت مجلس مارونگهداشتی فهمیدم تیکه روبه محسن امدگفتم خواهش میکنم همون موقع فاطمه گفت اقامحسن جزوه هاروبرام اوردیدگفت بله توماشین اگرمیشه بیایدبهتون بدم فاطمه گفت بذاریدبه مامانم بگم الان میام وقتی رفت سمت مادرش یه خانم مسن برگشت سمتش باورم نمیشداون مادرش باشه خیلی پیرشکسته بودانگارشصت سالش بودوکنارشم یه اقای وایساده بودکه موهاش سفیدبودحدس زدم پدرش باشه ولی اصلا نمیخوردپدرمادرفاطمه باشن ساراکه رفت محسن گفت این دخترلیاقت امدن نداشت اخرش تیکه خودش روانداخت دارم براش فاطمه که امدسمتمون نمیدونم چرادوستداشتم راجب خانواده اش بیشتربدونم گفتم فاطمه خانم اون اقاخانم پدرمادرت بودن گفت بله ولی حس میکردم جلوی محسن خجالت میکشه حرف بزنه و میخواست چیزی بگه که جلوی محسن روش نشد.فاطمه جزوه هاروگرفت رفت منومحسنم راه افتادیم سمت خونه محسنم متوجه موضوع شده بودگفت تیام به نظرت پدرمادرخانم سیدی زیادی پیرنیستن گفتم چرامنم تعجب کردم شایدبعدازچندسال ناخواسته بچه دارشدن که اختلاف سنیشون زیاده هفته بعدتوی دانشگاه سارافاطمه روقبل کلاس دیدم باهاشون احوالپرسی میکردم که محسنم به جمعموم اضافه شدفاطمه جزوه های محسن رودادتشکرکردمتوجه نگاهای محسن به فاطمه میشدم احساس میکردم ازش خوشش امده وقتی ازشون جداشدیم گفتم محسن خبریه برادرمن خندیدگفت دخترخوبیه بهترازرفیقشه مودبه خندیدم گفتم مبارکه زدبه شونم گفت نه کاردارم نه سربازی رفتم نه درسم تموم شده اینااوکی بشه کی بهترازفاطمه بادهن بازنگاهش میکردم خلاصه اون ترم تموم شدترم جدیدکه شروع شدچندتاکلاسی بازبافاطمه وسارامشترک داشتیم وسطهای ترم محسن گفت تیام میشه این نامه روبدی به فاطمه گفتم نامه چیه گفت میخوام نظرش روراجب خودم بدونم اول قبول نمیکردم گفت باهاش حرفبزن اینکاراچیه گفت من روم نمیشه نامه روبهم دادازدانشگاه رفت بیرون چنددقیقه ای توحیاط منتظرموندم دیدم فاطمه ساراباهم دارن میان رفتم سمتشون بعدازاحوالپرسی به فاطمه گفتم چندلحظه میشه باهاتون تنهاحرفبزنم ساراگفت من میرم توام بیااون که رفت بعدازیه کم مقدمه چینی نامه محسن روبهش دادم فاطمه رنگش پریده بودگفت اقای اسدی این چه کاریه من روشمایه حساب دیگه بازکرده بودم من اهل دوستی رفاقت نیستم گفتم فکرنکنم نیت محسن هم ازدادن این نامه دوستی باشه شمانامه روبخونیداگرچیزبدی توش نوشته بودمن خودم به حسابش میرسم فاطمه که دودل بودنامه روگرفت ازش خواستم فعلابه ساراچیزی نگه باشه ای گفت رفت محسن کنارماشین منتظرم بودتامن رودیدامدسمتم گفت بهش دادی گفتم اره بهش دادولی مردونه بگوچی براش نوشتی محسن حندیدگفت چی نوشتم بنظرت ابرازعلاقه کردم که باهم بیشتراشنابشیم واگرواقعاشرایط هامون جورباشه برای اینده برنامه ریزی کنیم همون نامه باب اشنایی محسن وفاطمه شدوانهابعدازیه مدت بهم علاقمندشدن وبعدازشیش ماه انقدری باهم صمیمی شدبودن که همه چی هم رومیدونستن یکبارکه محسن ازپیش فاطمه امدوقراربودبامن جایی بریم دیدم چشماش قرمزوخیلی ناراحته ازش پرسیدم چی شده...محسن که امدپیشم چشماش قرمزبودعصبی بنظرمیرسیدپیش خودم گفتم لابدبافاطمه دعواش شده چیزی ازش نپرسیدم ولی تومسیردیدم خیلی توفکرگفتم محسن کشتی هات غرق شده چته گفت چیزی نیست گفتم بخاطرهیچی ناراحتی نگاهم کردگفت امروزپای درددل فاطمه نشستم ومتوجه شدم زجرخیلی زیادی پدرمادرش کشیدن وهنوزم منتظرگمشدشون هستن گفتم گمشده چی محسن گفت فاطمه تک فرزندنیست ویه برادربزرگترازخودش داشته که نزدیک دوماهش بوده توی حرم دزدیدنش پسری که بعدازهشت سال خدابهشون داده انقدرازنظرروحی داغون میشن که مادرش یک ماهی بیمارستان بستری میشه وهمون سال فاطمه رومادرش باردارمیشه هیچ کس باورش نمیشده که دوباره باردارشده انگارخدافاطمه روبهشون داده که غم ازدست دادن حسین برادرش روبتونن تحمل کنن باگذشت چندین سال هنوزامیدوارن پیداش کنن ودلیل پیری زودرس پدرمادرش هم همینه گفتم ازکجامعلوم اصلازنده باشه بعدش چرایه بچه دیگه نیاوردن گفت مادرش چندسال بچه دارنشده واین دوتابارداریشم مثل معجزه بودوبعدش هرچی دوادرمون کردن بچه دارنشدن گفتم خیلی سخته بهشون حق میدم خداازسرتقصیرات اینجورادمهانگذره که یه خانواده رواینجوری داغ دارمیکنن خلاصه اشنایی فاطمه ومحسن طوری شدکه خانوادهاشونم خبردارشدن ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
هنوز حاضر نبود صورتم و نگاه کنه.انگار که از من متنفر بود هیچ احساسی به من نداشت خودش زیباو مغرور بود خودم و سفت گرفتم. چه قدر سخت بود خدایا... چقدر سخت بود .من سفید رو بودم و خوش اندام خان زاده داشت با خودش فکر می‌کرد اون دختر ابرو پر چه طور انقدر سفیده؟اما خوب اگه به صورتم نگاه می‌کرد و قیافه ی جدیدم و میدید شاید می فهمید به خاطر اصلاح چهره م زیادی فرق کرده از زیر چادر داشتم نگاهش می کردم.از توی جیبش چاقویی در آورد.ترسیده یک قدم عقب رفتم که دستش و روی برهنگی پام گذاشت و گفت _جم نخور بالاخره زبون باز کردم و گفتم _چ.. چیکار میخواین بکنین؟ تیزی چاقو رو روی رون پام گذاشت و گفت _قول میدم زیاد درد نکشی. تا بخوام بفهمم هدفش چیه چاقو رو روی رونم کشید که صدای جیغم بلند شد.پشت بندش صدای کل و هلهله از پشت در اومد خان زاده پچ زد _آفرین جیغ بزن. خون روی پام جاری شد. با گریه گفتم _چرا این کار و کردی؟ بی پروا گفت _فکر نکنم این خراش کوچولو دردناک تر از کاری هست که میدونی خودت ...که اونا اون بیرون منتظر انجامشن باشه.مخصوصا تو که مطمئنم با یه رابطه ی ساده ضعف میکنی خانم کوچولو.. اصلا از دردی که قراره بکشی با خبری؟ لطف کردم با یه خراش کوچیک کاری کردم دست از سرمون بردارن. دستمال سفید و به خون پام کشید. _بین پیش کشی هات برات مانتو گذاشتم. با این لباسا که نمیخوای بیای شهر؟ جوابی بهش ندادم. از جاش بلند شد. بلوزش و در آورد و از تنگ آب کمی آب به دستش زد و گردنش و خیس کرد. دستمال خونی و برداشت. در اتاق رو مقدار کمی باز کرد و دستمال رو به دست خاتون داد. صدای خاتون و شنیدم که گفت _میشه آیلین و ببینم؟ خان زاده با خونسردی جواب داد _نه...نمیخواد و در و بست. با ناراحتی گفتم _چرا این طوری گفتی؟حالا من با چه رویی... وسط حرفم پرید _میشه یه کم از فاز خجالتی بودنت در بیای؟مطمئنا اونا فکر نمیکردن ما داریم نماز می خونیم. با اون جیغی هم که تو زدی... عه ببینم شلوارت خونی شده خواست به سمتم بیاد که دستم و جلوش گرفتم و گفتم _لازم نیست. بی اهمیت سر تکون داد و به سمت دیگه ی تشک رفت و بدون اینکه لباسش و تنش کنه دراز کشید. حس خار بودن و با بند بند وجودم حس می کردم. پتویی رو برداشتم و کنج اتاق دراز کشیدم و پتو رو روی سرم کشیدم. اون حتی به صورتمم نگاه نکرد * * * * نگاهم و به جاده انداختم و سرم و به شیشه چسبوندم. امروز صبح اول وقت با خان زاده راهی شدم. از بس دیشب خردم کرد که دلم نمیخواست کسی به صورتم نگاه کنه برای همین صبح علاوه بر چادر روبند هم زدم. هر چند اخمای خان زاده با دیدنم در هم رفت اما مقصر خودش بود. صبح به زور کاچی توی حلقم ریختن و با هر لنگ زدنم قربون صدقه‌م میرفتن. مادر خان زاده هم همش حرف از وارث می زد. دل خوش بود که همین دیشب باردار شده باشم. خبر نداشت پسرش حتی افتخار دیدن صورتم رو هم نداد. توی افکار خودم غرق بودم که صداش اومد _تو جاده که کسی نیست خفه نشدی با اون رو بند؟جوابش و با پوزخندم دادم که ندید. پوفی کرد و زیر لب گفت _کی این و تحمل کنه؟ دلم میخواست سرش داد بزنم و بگم اگه روبند زدم واسه خاطر توعه نه خودم اما من کی جرئت حرف زدن و داشتم که حالا بخوام داد بزنم؟ ماشین و روبه روی یه رستوران بین راهی نگه داشت و گفت _پیاده شو! سر تکون دادم و گفتم _میل ندارم.. علاوه بر اون خاتون برامون غذا گذاشته... در و باز کرد و گفت _تو غذاهای خاتون و بخور. حرفش و زد و پیاده شد.با حرص پوست لبم و کندم. به خاطر مردم روستا و خواسته ی پدرت خودت رو بدبخت کردی آیلین. این همه منتظر شاهزاده ای بودی که تو رو به قصر آرزوهاش ببره اما... دیدی حتی نگاهتم نکرد دیدی انگار نه انگارتوهم دل داری توهم با هزار ارزو زنش شدی از خودم وازاون بدم امد. با دیدن دو دختری که از رستوران بیرون اومدن و سینه به سینه ی خان زاده شدن چشمام گرد شد. این چه مدل پوششی بود؟کلا حجاب براشون معنا نداشت والا اگر بی حجاب بیان سنگین ترن که. نمیدونم خان زاده چی بهشون گفت که دخترا شروع به خندیدن کردن. با دیدن لبخند روی لبهای خان زاده اخمام در هم رفت. از نظر اون زیبایی پوشیدن مانتوی بدن نما و آرایش غلیظ بود؟دیگه مطمئن شدم این مرد به درد من نمیخوره چون لحظه ای بعد همراه دخترا به کناری رفت و کارتش به دختر لاغر اندام قد بلندی داد و بعد از کلی دل و قلوه دادن وارد رستوران شد. * * * * در و با کلیدی برام باز کرد.. وارد شدم و نگاهی به اطراف انداختم که گفت _اینجا خونه ی توعه. متعجب گفتم _فقط من؟ پس شما چی؟ _توقع نداری که مثل زوجا توی یه خونه بمونیم؟من مهمونی زیاد می‌گیرم هر شب دوست و رفیقام خونم چتر پهن کردن. تو رو نشونشون بدم و بگم این خانم روبند دار کیه؟زنم؟ ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
از صدای دعوایی که در اتاق پیچیده بود، قالب تهی کرده بودم.کنار دیوار ایستاده بودم و با ترس، به حرف های نیش دار خانواده احمد گوش دادم.پدر احمد رو به من کرد و گفت: ساره به والله خونتو می ریزم اگه برنگردی خونت. همین مونده آبرومون پیش در و همسایه بره. سرمون کلاه نمیره. دیگه جهازم بیاری دلمون نمی خواد عروسمون باشی.احمد به من نگاه کرد و گفت: دروغ میگه. من طلاقت نمیدم. جهازم نمی خواد بیاری.پدر احمد نزدیک احمد رفت و سیلی محکمی به گوشش زد. دست روی دهانم گذاشتم و از ترس "هایی" کشیدم.احمد اول دست روی صورتش گذاشت و خیره به پدرش نگاه کرد. این بار با قاطعیت بیشتری گفت: طلاقش نمیدم. دوسش دارم.اولین باری بود که احمد از دوست داشتنم حرف می زد. با این که دل نگران دعوایشان بودم اما دلم هم گرم همین حرف شد.پدر احمد یک بار دیگر هم در گوش احمد زد. دو سه بار دیگر هم همین کار را کرد. این بار احمد بیکار نماند. پدرش را به عقب هل داد و با عصبانیت گفت: به کسی ربطی نداره.همان لحظه بود که پدرش دست به چاقوی میوه خوری که داخل پیش دستی بود، برد. به سمت احمد حمله ور شد و چاقو را داخل شکمش فرو کرد. با دیدن دست های خونی پدرش، به سمت احمد رفتم. هول شده بودم. اگر جا داشت حتما شلوارم را از ترس خیس می کردم.پدرش را هل دادم و این بار، پدرش با عصبانیت، چماقی که بالای سرش بود را برداشت و محکم روی دستم زد.صدای شیون و ناله های مادرشوهرم می آمد. کسی حواسش به من نبود. همسایه ها از صدای جیغ و دادی که شده بود، به خانه آمدند. احمد از درد به خودش می پیچید. با دستان لرزانم، دست روی زخم احمد گذاشتم. اصلا نمی دانستم باید چه کار کنم. همسایه ها اورژانس را خبر کردند.اورژانس فورا رسید. پدر شوهرم نمی خواست اجازه بدهد که با اورژانس بروم. چندباری هم موهایم را کشید. اما دیگر هیچ چیزی برایم مهم نبود. فقط خودم را به زور داخل امبولانس جا دادم. بدون روسری و بدون لباس مناسب! اولین باری بود که داخل امبولانس نشسته بودم. هق هق گریه می کردم. احمد هم صدایم را می شنید و در همان حال می خواست ترسم را کم کند. دستم را گرفت و گفت ساره اصلا نترسیا. از کنارم تکون نخور. رفتیم بیمارستان.بیمارستان با هیشکی حرف نزن. جواب مامان و بابامم نده. به هیچ کسی چیزی نگو. قول بده به کسی تعریف نکنی که چی شد. به جون من قسم بخور که به خانوادت نمیگی. انگار ترسیده بود که خانواده ام بفهمند و مرا به زور ببرند. اما کدام خانواده؟وقتی به بیمارستان رسیدیم، احمد را فورا به اتاق عمل بردند. مادر و پدر بزرگ و چند تن از همسایه هم در بیمارستان بودند.من هم تا وقتی که احمد از اتاق عمل نیامده بود، چشم انتظار در راهرو بیمارستان ایستاده بودم. دستم درد می کرد اما صبر کردم تا احمد برگردد وقتی خیالم از بابت عمل احمد راحت شد، به دکترها دستم را نشان دادم. دکتر با دیدن دست تا خورده ام گفت: تو که دستت شکسته. چند ساعته اینجا چه کار می کنی؟به دستم نگاه کردم. حسابی باد کرده بود. درد استخوانم را حس می کردم. همان جا بود که زیر گریه زدم انگار دنبال بهانه ای بودم که اشک هایم را بریزم. دستم را گچ گرفتند. همه دکترها شبیه بچه ها با من رفتار می کردند. چند نفری هم دلداری ام دادند.هنوز احمد بیهوش بود. با دیدن پلیس هایی که بیمارستان خبر کرده بود، ترس برم داشت. پلیس از پدر و مادر احمد سوال کرده بود و درباره اتفاقی که افتاده بود، تحقیق می کردپدر احمد هم گفته بود که همه چیز زیر سر من است. پلیس آرام آرام سمتم آمد. آب دهانم را به زور قورت دادم و به چشمان مرد ریش داری که جدیت از چهره اش می بارید نگاه کردم.نگاهم کرد و گفت: چه اتفاقی افتاده؟گفتم: احمد و باباش دعواشون شد. باباش چاقو زد بهش.پلیس گفت: سر چی دعواشون شد.با بغض گفتم: سر من! ما تازه ازدواج کردیم. باباش گفت منو بندازه بیرون. اما احمد نخواست. اصلا احمد از این آدما نیست که دعوا راه بندازه. اما باباش دعواش کرد.پلیس گفت: اما باباش که میگه خودش عصبانی شده و خودزنی کرده.به پدر احمد که از دور نگاهم می کرد خیره شدم و با ترسی که در صدایم مشخص بود گفتم: از خود احمد بپرسید. احمد بهم گفته چیزی نگم.پلیس به دستم نگاه کرد و گفت: دستت چی شده؟نگران نگاهش کردم و گفتم: من نمی تونم چیزی بهتون بگم تا احمد بیدار شه.پلیس گفت: می تونی شکایت کنی. از کسی که دستتو شکونده.گفتم: احمد بیدار شه شکایت می کنم.مرد به همکارش گفت: ببین شوهرش به هوش اومده یا نه.جرات نمی کردم اتاق احمد را ببینم. پدر و مادرش پشت در اتاقش بودند و خیره به من نگاه می کردند. به پلیس گفتم: میشه منم باهاتون بیام؟پلیس نگاهی به سر و صورت زخمی ام کرد و گفت: روسری نداری؟گفتم: تو دعوا روسریمو کشید.پلیس گفت: کی؟آمدم بگویم که پدر احمد! اما یاد قولی افتادم که به احمد دادم. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
می‌شد به راحتی فهمید مهنوش خانم تمام چیزها را با کمی پیاز داغ کف دست مادر گذاشت و من باید دوباره خودم را منتظر سرزنش ها و حرف هایی کنم که هرچند به آن ها باور نداشتم اما نیش می شدند و بر قلبم فرو می رفتند. _مهنوش خانم چی میگه شیرین؟ _چی شده؟ _میگه دوتایی به این نتیجه رسیدید به درد هم نمی خورید.در دلم تشکری از پسرک کردم که این نتیجه را از طرف هردویمان گفت، این که این حرف ها را خود او به تنهایی گفت شاید برای من اهمیتی نداشت‌ اما مادر می گفت برای یک دختر سنگین تمام می شود.هرچند که خودمم از همان ابتدا، از همان زمان که مادر نام مهنوش خانم را آورد نتیجه را می دانستم، این وصلت یا نشدنی بود یا شکست خوردنی.اصلا ازدواجی که بی هیچ شباهت و علاقه ای صورت بگیرد جز فاجعه چیزی رقم‌ نمی زد. _خب؟یک دستش را به کمرش زد و دست دیگرش را مشت کرد و جلوی دهانش گرفت. _خب؟...عه عه دختر تو از دیروز می دونی و ما رو معطل کردی؟ _خب چرا زودتر زنگ‌ نزدید از مهنوش خانم بپرسید؟دست مشت شده اش را باز کرد و ضربه ی آرامی به صورتش زد. _خاک به سرم، همین مونده که تو محل دوره بندازه اینقدر هول بودن هی زنگ می زدن و پیگیر می شدند.لپ هایم را از درون گاز گرفتم تا به حرکات مادر نخندم. مگر غیر از این بود؟مادر آنقدر برای شوهر کردن من عجله داشت که با دیدن هر پسر چشم هایش برق می زد و این را دیگر همه‌ می‌دانستند و نیاز به کتمان نداشت که.مادر چشم هایش را تنگ کرد و چند قدمی نزدیک شد. _پسره گفت راضی نیست، نه؟ _چه فرقی داره؟ضربه‌ای به‌پشت دستش زد و صورتش را جمع کرد. کم مانده بود به گریه بیفتد ک من دلیل این همه بی قرار‌ی‌اش را نمی فهمیدم. _آخ این چه بخت شومی تو داری دختر. نفس کلافه ای کشیدم. می ترسیدم آنقدر از این حرف ها بزند تا خودمم باورم بشود و بشوم یک زنی مانند تمام زن های این محل. _ای خدا این دختر من چی کم داره آخه. چشم هایش سرخ شدند اما قطره اشکی نمایان نشد. به گمانم آنقدر برای بخت من که به گمان خودش شوم بود اشک ریخته بود که دیگر به انتها رسیده بودند.روی تخت شیوا نشست و مشغول ماساژ دادن دستش شد. هر وقت عصبی می شد عصب دست هایش اذیتش می کرد. هرچه می گفتیم دست از سر داروهای خانگی اکرم خانم بردار و به دکتر برو حرف به گوشش نمی رفت و تنها می گفت:《الکی نیست که به اکرم خانم میگن‌ اکی پنجه شفا.》 _از خوشگلی‌ که کم نداری، حداقل از اون معصوم ذغالی، دختر خجه خیاط، که خوشگل تری، یه شوهری کرده برو ببین، تا اینجاش رو پر ار طلا کردند.با دستش اشاره ای به چانه کرد و من تنها به صفت هایی که به زنان همسایه می دادند خندیدم. معلوم نبود نام من را چه گذاشته بودند و چه ها می‌گفتند!نام "شیرین ترشیده" در ذهنم نقش بست و به جای حس بد، بیشتر خنده‌ام گرفت. عزیزجان خدابیامرز چیزی می‌دانست که نامم را گذاشت شیرین، آخر شیرین و ترشیدگی؟ _اینقدر بی سر و زبونی آخه دختر،‌ دو کلمه حرف از دهنت بیرون نمیاد که. خنده‌ام را قبل از آنکه مادر سرزنشم کند جمع کردم. چه می گفتم که می فهمیدند؟ تا وقتی که لباس من را بر تن نمی کردند که نمی توانستند وضع و حال من را بفهمند... _کسی که مرد زندگی باشه همین طوری هم من رو می‌پسنده.حرفم را زدم و سرم را برگرداندم تا دوباره غرق کلمات کتاب شوم و یادم برود آنقدر در این خانه اضافی هستم که همه به دنبال شوهر دادن من هستند. _این حرف ها برای دخترهای هجده ساله ست دختر، نه تویی که بیست و شش سالته، من همسن تو بودم شیوا رو فرستاده بودیم مدرسه.چشمم را در کاسه ی سر چرخاندم. مادر به گونه ای از ازدواج زود هنگامش سخن می گفت انگار شاهکار هنری کرده است.صدای زنگ خانه به صدا در آمد و من خدارا شکر کردم که کسی پیدا شد تا مادر را از کنار من ببرد. _حتما پدرت اومده، پاشو پاشو براش چایی بریز.چشمی زیر لب گفتم که مادر به سمت در رفت. _همه چیز بلده الا شوهر کردن.بیخیال کنایه‌ی آخرش، چند خط آخر را با سرعت خواندم فکر کردم به حرف‌هایشان جز‌ پریشانی برایم هیچ ثمره‌ای نداشت.نشانگر کتاب را بین صفحات گذاشتم و از جایم بلند شدم.مادر و پدر روی مبل مشغول حرف زده بودند و شیوا هم گوشی به دست کنارشان نشسته بود، یقین داشتم دوباره مشغول چت کردن با امیر علی بود و چقدر خوب بود که حالش کنار یکی آنقدر خوب است. _سلام بابا، خسته نباشید بابا صورت خسته اش را به سمت من برگرداند و دلم برای چروک زیر چشمش کباب شد. _سلام دخترم، خوبی؟ _ممنون.به سمت آشپزخانه رفتم و فکر کردم برای دست‌هایش کرمی بخرم، شاید کمی از پینه های دستش کم می‌شد. _راستی امروز پسر حاج قاسم زنگ زد. _خب؟سینی از درون کابینت برداشتم و چهار لیوان از آب چکان برداشتم و درون آن‌ چیدم. _برای پسرش می‌خواست بیاد خواستگاری. _واسه شیرین؟ ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
سفارشای زیور خاتون رو که میگرفت گفت مسابقه اسب سواری نوه هات میرن؟هرسال میرن نمیبینی نیستن یک ماهه دارن تمرین میکنن ولی هرسال محمود خان و داداشش محمد برنده میشن آدم اسب محمود خان رو میبینه میترسه چه برسه به خودش چه پسری یه آبادی حرف شنوی دارن ولی حیف که سنش سی رو هم رد کرده ولی زن نمیخواد زیور با تعجب گفت شاید عیب و ایراد داره.خیاط (زن کربعلی)جواب داد نه بابا چه عیبی؟خان مثلا ثروتش انقدر زیاده که شماها درمقابلش فقیرید.دوتا داداششم زن دارن محمد زنش آبستنه تازه عروس.ولی این پسر هر کی رو گذاشتن جلوش نپسندید یعنی میگه از زن داشتن بدش میاد! مادرش چندبار دخترای صیـ.*.ـغه ای فرستاد اتاقش سالمه ولی نمیخواد زن داشته باشه.دیروز خونه شون بودم واسه عروسشون لباس حاملگی بدوزم چه خونه و زندگی مبل و فرش هاشون رو از شهر آوردن میگن تو شهر هم خونه دارن.کم غیبت کن زن کربعلی لباسهای منو کی میدوزی میدی؟ عروسهات سفارش ندارن؟نه غلط کردن فقط دارن شکم گنده میکنن این ماه حق هیچی رو ندارن.. --خدا رحم کنه نگفتی این دختره کیه؟ به من اشاره کرد.زیور خاتون پارچه هارو تو ساکش کرد و گفت:نوه امه دیگه یدونه دختر که بیشتر تو این عمارت نیست با تعجب سرتا پامو نگاه کرد و گفت:شوخی نکن زیور خاتون این همه سال کجا بود این سر و وضعش به شما میخوره؟تو نوه دختری داشته باشی باید انقدر لباساش خوب و شیک باشه که یدونه نوه رو روی هوا بزنن! اینکه شبیه نوکرای خونه محمود خان هم نیست روسریش کبره بسته از کهنگی میشد عصبانیت و خجالت رو تو چهره زیور دید.خیاط ول کن نبود گفت:خوش بحالت یه دختر داری من که از مال دنیا اجاق کور بودم دوتا شوهر کردم نشد که نشد مادرم میگفت دختر نعمته خدا به هرکسی نمیده چه خوش سعادتی بعد این همه پسر یه دختر تو عمارتتون اومد خیر و برکت براتون آورد. خیاط که رفت.زیور تسبیح رو از زیر متکا برداشت و تو دست چرخوند و گفت:حق با خیاطه من نباید میزاشتم تو رو بی عزت کنن اگه از روز اول درست بارت میاوردم الان خونه زندگی داشتی.لباسهاتو عوض کن.بلند شد از کمد چوبی گوشه اتاقش چندتا روسری بیرون آورد و گفت:درست میکنم صبر کن بگیر اینارودیگه اونارو نپوش از خجالت پشتمو بهش کردم و لباس زیر رو پوشیدم و بعد پیراهن رو. موهام دورم ریخت و تو شیشه های پنجره عکس خودمو دیدم باورم نمیشد این من بودم پیراهن کلوش تا زیر زانو و آستین های تنگ همش سعی میکردم پایین بکشمش ولی نمیشد و پایین پاهام بیرون بود یه جفت جوراب کلفت مشکی بهم داد همش زیر لب با خودش حرف میزد صدای زنعمو که اومد تو جا خشکم زد اونم با دیدن من دهنش باز موند و مات و مبهوت نگاهم میکرد با دستش به اونیکی زنعمو اشاره کرد اومد و تک تک همشون اومدن زبونشون بند اومده بود و خیره به من بودن اگه زیور خاتون سرشون فریاد نمیزد از جا تکون نمیخوردن...تو دلم چقدر خوشحال بودم که زیور خاتون اونجور حالشو گرفت.تو آشپزخونه یه دل سیر غذا میخوردم که یهو یکی از پــشت سر موهامو تو دست چرخوند و گفت:خیر ندیده حالا واسه ما قیافه میگیری؟صدای زنعموم بود از درد نـا/لیدم و موهامو تو دست گرفتم تا دردش کمتر شد.اشک میریختم و اون همه خوشحالی یهو از بین رفت.دوباره شدم همون گوهر سابق یه خروار ظرف رو اوردن و ریختن تو آشپزخونه هرکدوم یه تیکه بارم کردن و رفتن.اشک چشمم ریخت و ظرفهارو شستم ولی اخر شب تو شیشه در خودمو که نگاه کردم خنده رو لبهام نشست چه پیراهن قشنگی تنم بود چند دور چرخیدم و خودمو برانداز کردم.چه دختری شده بودم ظرفهارو جابجا کردم و روی تخـت چوبی تو آشپزخونه دراز کشیدم نمیدونم چرا اونشب اونقدر خوشحال بودم و حس خوبی داشتم..روزها میگذشت و دیگه لباسهامم آماده بود و هر روز یکیشون رو تنم میکردم.پسر عموم امیر از همه برو رو دارتر بود و شــیطنت داشت چیزی به مسابقه نمونده بود و اون روز تو اشپزخونه برای ناهار عدس پلو آبکش میکردم که اومد برای بردن سیب زمینی تا با رفیق هاش تو آتـیش بپزن و بخورن اول منو که دید نشناخت و متعجب نگاهم کرد سرم به کار خودم بود با صورت خندونش گفت:گوهر تویی چقدر قشنگ شدی؟.خجالت کشیدم و روسریمو جلوتر کشیدم، از تو سبد انگور برداشت و گفت:دختر سیبلو آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم...از حرفش خوشم نیومد و چیزی نگفتم.صبح سر و صدای پسرها نمیومد و همه برای مسابقه رفته بودن من تک و تتها تو خونه نشسته بودم هرسال میرفتن و تا عصر طول میکشید و حداقل یروز میتونستم استراحت کنم..تک تک به اتاقها سر زدم و حسابی فضولی کردم حیاط رو آبپاشی کردم و بوی نم رو خیلی دوست داشتم و همیشه خاک هارو آب میپاشیدم...از فرصت استفاده کردم و یه بقچه نون و کره و گوشت و برنج و مرغ و هرچی که تونستم توش ریختم و یه دبه ماست برداشتم و رفتم خونه ننه ولی ازشانس من رفته بود خونه داییم و نبود ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
چشم هام از دود می سوخت و اشک هام جاری بود كه با شنیدن اسمم با حيرت برگشتم. باز هم ارباب زاده بود كه با ملایمت خاصی گفت: _برو کنار برات روشنش میکنم.از دیدن یکباره اش ناخودآگاه روی زمین نشستم‌ گفتم _نه ارباب خودم روشنش میکنم.با چشم های به خون نشسته که حاکی از بی خوابی شب قبل بود کلافه به سمتم اومد و آستینمو گرفت وادارم کرد از کنار هیزم ها فاصله بگیرم با غیض گفت _چرا اینقد لجبازی تو دختر؟میگم برو کنار خودم روشنش میکنم دیگه.با نگاهی شیطون چشم هاشو ریز کرد‌و‌گفت _همیشه اینقد لجبازی؟طفلک اونى كه مى خواد نصيبت بشه!گونه هام از خجالت قرمز شد، این چه حرفى بود که ارباب زاده میگفت؟بدون هیچ حرفی عقب کشیدم آخه سرانگشت گرمش که به پشت دست سردم خورد رستم خان با چند تا فوت انچنانی و ی حرکت تیز هیزم ها رو روشن کرد و با نیم نگاهی که بهم انداخت از مطبخ خارج شد!بی بی زلیخا با سروصدا اومد و وقتی دید هنوز صبحانه اماده نیست و من با بهت به هیزم ها چشم دوختم غرغرکنان از بازوم نیشگونی گرفت و گفت : _دختر چرا باز صبحانه حاضر نیست؟ها؟ میدونی اگه خانم بفهمه کم کاری میکنی از عمارت پرتت میکنه بیرون؟نون خور اضافه نمیخوان که!از سوزش نیشگونش روی بازوی یخ زده ام صورتم جمع شد اما با یاداوری تهدیدهای عموم سریع دست به کار شدم ولی هنوز تمام حواسم سمت گرمای سر انگشتای ارباب زاده بود و با حواس پرتی ام نزدیک بود چند باری موهای بافته شده ام بسوزه!مادر خدا بیامرزم همیشه از نزدیک شدن به ارباب زاده هشدار میداد اما چرا پس ارباب زاده دست بردار نبود؟سریع صبحانه رو آماده کردم و روی سینی بزرگ چند مدل خوردنی گذاشتم به علاوه ی کلوچه هایی که بی بی زلیخا پخته بود و خم شدم سینی رو بلند کنم از سنگینیش کمرم گرفت.اما نمیشد اینجا ناز کرد،چون مادرم نبود نوازشم کنه!زور زدم و با تمام قدرت سینیو روی سرم گذاشتم.اولین باری بود برای ارباب و خانواده اش صبحانه میبردم.خانم دوست نداشت چشمش به آدم جديد بیوفته! اما امروز اجبارا من باید میبردم چون کس ديگه اى نبود‌.نگاهی به پله های رو به روم انداختم،تقریبا بیست تا پله ای رو باید میگذروندم تا به اندرونی برسم؛با گفتن " بسم الله " راه افتادم وسط پله ها که رسیدم نفسم از سنگینی سینی برید ولى تنها کاری که از دستم برمیومد انجام بدم لعنت فرستادن به عموم بود.با مشقت زیاد رسیدم به اندرونی، مکانی که خانواده ی ارباب روزهای معمولی رو اونجا می‌ گذروندن، میز و صندلی وسط اندرونی توجهمو جلب کرد، تاحالا ندیده بودم اما بی بی زلیخا هشداد داده و گفته بود چطور میز بچینم!زیر سفره ای رو پهن کردم رو میز،تند تند و بی وقفه وسایل چیدم تا مورد مواخذه ی خانم قرار نگیرم همینجوری هم چپ چپ نگاهم میکرد!هیچ کس باورش نمیشد اینجا روستا باشه وقتی درون عمارت و زندگی انچنانی ارباب و میدید!بعد از تموم شدن کارم گوشه ای ایستادم و سرم و پایین انداختم قهقه ی خنده ی اول صبح شون از ته دل بود یکهو که نگاهم به رستم خان نشست! میشد گفت زیباترین لبخند رو داشت! دندون های سفید یک دست، موهای مشکی بلندی داشت که هربار روی پیشونی اش رو می‌گرفت و کناری میزد، به زیبایی لبخندش افزوده میشد. با دادی که خانم زد،نگاهم رو دزدیدم، دست پاچه گفتم: _بله خانم؟صدام می لرزید،منتظر بودم بهم تشر بزنه و جلوی همه بی ادبی کنه،اما با اکراه گفت: _جمع کن سفره رو! میریم حیاط، برامون چای بیار!وقتی همه از سالن رفتن بیرون، نزدیک میزایستادم،خوراکی هایی که بیشتر شون مونده بود، بد چشمک میزدند؛مخصوصا بوی خیار لیموترش خورده و کلوچه های تازه!صبحانه ی ما فقط نون خشک بود و پنیر!از خالی بودن سالن که مطمئن شدم، شروع کردم تند تند به خوردن محتویات روی سفره!جفت لپ هام باد کرده بود،تازه فهمیدم چقدر گرسنمه،کم بود بپره توی گلوم. _خوب میبینم رعیت جماعت روش زیاد شده! بنظرت پنجاه ضربه فلک کافیه؟هول کردم! با ترس و دهنی پر برگشتم و با دیدن رستم خان که قامت بلندش چهارچوب در رو پر هول کردم! با ترس و دهنی پر برگشتم و با دیدن رستم خان که قامت بلندش چهارچوب در رو پر کرده بود،گونه هام خیس شد و التماس وار بهش خیره شدم و لرزون گفتم: _آ...آ...ق...اآآقااا!اخمش غلیظ تر شده بود و چشم هاش قرمز، نه به اون محبت سر صبحش نه به الان!پشت سرش رو نگاه کرد و در رو محکم بست و با گامی بلند خودش رو بهم رسوند.دست هاشو عصبی بالا اورد كه چشمامو بستم اما در کمال ناباوری سر انگشت هاش و روی گونه ام در حال پاک کردن اشک هام دیدم که گفت _کی گفته گریه‌کنی ها؟چشم ها‌م و ناباور باز کردم؛ من من کنان گفتم: _م..من!سر انگشتش رو روی بینی ام گذاشت گفت: _هیس! نبینم دیگه اشک بریزی که خودم فلکت میکنم.شرط دارم که به گوش خانم نرسونم چکار کردی!بی فکر و با عجله گفتم:_هرچی باشه قبوله! ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
حورا دیگر صبر نکرد و وارد خانه شد. _سلام. مریم خانم باز هم با عصبانیت جوابش را داد:علیک سلام. به به چه وقت اومدنه زود برو تو آشپزخونه سالاد درست کن. ناهارم که من درست کردم خجالت بکش یکم. حورا بدون حرفی بعد از تعویض لباس هایش رفت تا سالاد برای ناهار درست کند. فکرش مشغول حرف زندایی اش شد. "یکم از حورا یاد بگیر داییت میگه تا دانشگاه دنبالش کردم سرشو بالا نیاورده نگاه به کسی بکنه. تنها وجهه خوبش فکر کنم همین باشه اما تو همینم نداری" _چه عجب یکم ازم تعریف کرده بود. _چی میگی با خودت دیوونه هم شدی! نگاهی به زندایی اش نکرد و به کارش ادامه داد. _داییت گفته امتحانات شروع شده باید بیشتر درس بخونی، کمتر کار کنی. منم مجبور شدن قبول کنم اما فکر نکن راحتی از صبح تا شب تو اتاقت باشیا.من دست تنهام کمکم میکنی اما بیشتر به درست میرسی که باز بعد امتحانات نری چغلی منو به دایی جونت بکنی. در ضمن اینم بگم که مهرزاد بخاطر جنابعالی همش تو اتاقش حبسه بچه ام شبا بعد شامت میری تو اتاق تا مهرزاد یکم بیاد پیش خانوادش. همه که مثل تو بی خانواده نیستن. حورا به تک لبخند سردی اکتفا کرد و حرفی نزد. دلش میخواست همانجا جان بسپارد اما این توهین ها را از زبان زندایی اش نشنود. کاش نمی آمد به آن خانه..کاش... "کاش گذر زمان دست خودمون بود! از بعضی لحظات سریع میگذشتیم و توی بعضی لحظه ها میموندیم" کار درست کردن سالاد که تمام شد، ظرفش را روی اپن گذاشت و گفت:من ناهار نمیخورم موقع ظرف شستن صدام بزنید. مریم خانم لبخند خبیثی زد و چیزی نگفت. حورا درون اتاقش رفت و یک گوشه نشست. کتابش را به دست گرفت و شروع کرد به خواندن. لحظاتی بعد دیگر متوجه چیزی نشد و بیهوش شد. با صدای زنی عصبانی، از خواب پرید:مگه نگفتی ظرفت رو میشوری؟ بعد گرفتی خوابیدی؟ خواب به خواب بشی دختر پاشو برو ظرفا رو بشور. حورا با چشمانی سرشار از خواب سرش را از روی کناب بلند کرد و برخواست. ناگهان صدای مهرزاد آمد:من میشورم مامان بزار حورا خانم بخوابه. مریم خانم دست زد به کمرش و گفت:هه حورا خانم!! چه غلطا! لازم نکرده بشوری خودش میاد میشوره. _عه مادر من پس چرا ماشین ظرف شویی گرفتی؟ *‌*‌*‌*‌*‌*‌* وارد خانه که شد سکوتی را شنید که غیر ممکن بود. هیچوقت در این ۱۷سال زندگی آنقدر خانه آرام نبوده. دلش می خواست بفهمد چه اتفاقی افتاده. قدم به قدم که نزدیک در ورودی می شد استرسش بیشتر می شد. جلوی در کفش های غریبه ای دید. با تردید کفش هایش را درآورد و رفت داخل. صدای گفتگو های یواش و آرامی را می شنوید. بی خیال شد و بدون صدا وارد اتاقش شد. تا شب بدون مزاحمت درس خواند و کسی مزاحمش نشد. در اتاق طبقه بالا مهرزاد کلافه قدم می زد. فکرش درگیر اتفاقات و حرف های امروز بود که یواشکی از پشت در شنیده بود. چرا مادر و پدرش نمی خواستند او بفهمد؟ چرا می خواستند برخلاف نظر حورا عمل کنند؟ فکر نبودن حورا در این خانه عذابش می داد. در اتاقش قدم می زد و با خودش حرف می زد. _بهش بگم؟ نگم؟ چیکار کنم؟ باید حورا رو با خبر کنم. نمی خوام در عمل انجام شده قرار بگیره و این وضعیت رو قبول کنه. باید بهش بگم اما.. اما حورا که با من حرف نمی زنه. اون که به من اصلا محل نمی ده. منو آدم حساب نمی کنه. همین غرورش منو جذب کرده. موقع شام رفت پایین تا بتواند اگر توانست با حورا حرف بزند. _سلام. با سلام سرسری خانواده،نشست سر میز و منتظر حورا شد. شام را کشیدند و حورا نیامد. به مارال نگاهی کرد و گفت:مارال برو حورا رو صدا کن. مادرش خیلی سریع گفت:نه حورا درس داره. _ناهارم نخورد مادر من. _تو به فکر خودت باش نمی خواد جوش کسیو بزنی. مهرزاد با غیظ دندان هایش را بهم سایید و در دل گفت:حورا کسی نیست.. عشق منه.. شام را با بی میلی خورد و رفت بالا. نیمه های شب بود و حورا مشغول دعا و نیایش. مهرزاد آرام از پله ها پایین رفت و پشت در اتاق حورا ایستاد. صدای گریه های هرشب حورا عذابش می داد. صدای زمزمه های عاشقانه اش با خدا او را ترغیب می کرد تا اوهم کمی با خدای حورا خلوت کند اما هر بار عشق حورا جلوی چشمش را می گرفت و نمی زاشت به خدا فکر کند. پسری که تا به حال نماز نخوانده بود، حتی یک رکعت.. حال عاشق دختری با خدا و با ایمان شده بود که نماز شبش ترک نمی شد.دستگیره در را کشید و در آرام و بی صدا باز شد. خواست برود داخل اتاق و با حورا حرف بزند اما نتوانست. چند بار سعی کرد که بالاخره قفل دل و زبانش را بشکند اما نتوانست و در را بست و برگشت به اتاقش. اعصاب و روانش از دست خودش و زبان بی صاحابش حسابی بهم ریخته بود. باید هرطور شده با حورا حرف می زد بنابراین تصمیم گرفت فردا موقع رفتن حورا به دانشگاه او را با ماشین برساند و با او حرف بزند. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii