eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
23.1هزار دنبال‌کننده
213 عکس
713 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fafaadd کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی رسیدم سرخیابان یه ماشین دربست گرفتم رفتم خونه مامانم خونه بود گفت چرازودامدی دودل بودم برای گفتن ماجراولی دل روزدم به دریاهمه اتفاقات روبراش تعریف کردم وقتی حرفم تموم شدمامانم گفت الان خوبی کاریت که نداشته باسربهش اشاره کردم گفتم نه مامانم گفت دیگه حق نداری ازفردابری سرکاربشین درست روبخون من خودم ازپس خرج مخارج زندگی برمیام ازفردادیگه نرفتم سرکارتوی خونه موندم شروع کردم به درس خوندن رابطه ام باپوریابیشترشده بود میدونستم بااوضاع درس خوندنم دانشگاه دولتی قبول نمیشم وقتی نتابج دانشگاهارواعلام کردن توی به شهرنزدیک به شهرمون قبول شده بودم ودنبال گرفتن خوابگاه بودم پوریاوقتی فهمیدگفت نمیخوادبری ولی من گوش ندادم دوستداشتم دنیای دانشجویی روتوی به شهردیگه ام تجربه کنم وراهی دنیای جدیددانشجویی شدم.من حرف پوریاروگوش ندادم رفتم برای ادامه تحصیل توی دانشگاه میدیدم اکثردختراارایش کرده ومانتوی هستن منم یه دخترهفده هیجده ساله بودم که نه ابروبرداشته بودم نه ارایش داشتم باچادربین اونابودم دروغ نگم خیلی دلم میخواست مثل اونابگردم ولی خب مامانم خیلی سخت گیر بودنمیذاشت ماهرجوری که دلمون میخواد بگردیم مامانم روزاول دانشگاه باهام بودولی بعدازکلی سفارش نصیحت رفت شهرمون من موندم یه شهربزرگ که هیچ جاشوبلدنبودم اوایل پوریاباهام خوب بودامارفته رفته رابطشو باهام کمرنگ کرد وبعدم کلاقطع رابطه کردخیلی ازنظرروحی بهم ریخته بودم بعدجوردلم براش تنگ شده بودگاهی به روزای فکرمیکردم که تو زندگیم نبودوچقدرشادبودم نمیتونستم به نبودن پوریا توزندگیم فکرکنم خیلی سخت بودبرام ولی ناچاربودتحمل کنم ترم اول تموم شدامتحاناتم روباموفقیت دادم ولی ازترم دوم بچه های اتاقمون خیلی روم تاثیرگذاشتن وچادرم روگذاشتم کنارومانتوپوشیدم ولی بازم برام کم بودودوست داشتم مثل اونا باشم رفته رفته باگذشت زمان وبالارفتن ترم هامنم مثل اونا شدم ارایش میکردم و ابروهاموبرمیداشتم تنهاتفاوت من بااونا این بودکه همشون دوس پسرداشتن ولی من نداشتم دلم پیش پوریابودونمیتونستم کسی روجایگزینش کنم مادرم وقتی فهمید ابروهاموبرداشتم خیلی ازدستم عصبانی شدکلی دعوام کردولی برای من مهم نبودچون اون مدل گشتن وتیپ زدن رودوستداشتم هردفعه میرفتم شهرمون تاشایدپوریاروببینم ولی هربارناموفق بودم ومیدونستم به کل من روفراموش کرده بود وشایدم ازاول من رودوست نداشته به خاطر همین سعی میکردم کمتربهش فکرکنم وقتم روبادرس خوندن وگشت وگذاربادوستام بگذرونم هرجوربوددرسم تموم شدومن فوق دیپلم گرفتم وباتمام خاطرات دانشجویی ودوستایی که داشتم خداحافظی کردم برگشتم شهرخودمون زمانی که برگشتم تنهای وتوخونه موندن برام خیلی سخت بود وهردفعه ام ازجلوی خونه خاله ام ردمیشدم حالم بدترمیشد من عاشق پوریابودم نمیتونستم به خودم دروغ بگم یه روزکه سرزده رفته بودم خونه خالم بعدازمدتهاپوریارودیدم متوجه شدم گوشی خریده وتوهمون شهرخودمون دانشگاه قبول شده سعی کردم باهاش یه جوری ارتباط برقرارکنم ودوباره رابطه ام روباهاش شروع کردم هنوزم دوسش داشتم امادیگه اون اعتماد قبل روبهش نداشتم حس میکردم هرلحظه قراربره باهاش میرفتم بیرون هردفعه بهش ابرازعلاقه میکردم وازدوستداشتنم براش میگفنم ولی اون زیاد ابرازعلاقه نمیکردوخیلی سردبرخوردمیکردمیذاشتم روحساب غرورش ومیگفتم یه مردشایدمثل من راحت نباشه ودلم روبااین حرفهاخوش میکردم همون سال برای لیسانس شرکت کردم ودوتادرسم روکلاس کنکورمیرفتم.وقتی تصمیم گرفتم درسم روادامه بدم دوتادرسم رو کلاس کنکوررفتم وچون رشته ام فنی بودکلاس کلاپسربودومن تنهادختراون کلاس بودم بین اون همه پسرخجالت میکشیدم وگاهی ازنگاهاشون معذب میشدم ازطرفی هم به پوریانگفته بودم که شرایط کلاس اینجوریه گاهی میومددم اموزشگاه دنبالم میرفتیم بیرون یه دوری میزدیم وبعدمن رومیرسوندخونه میرفت تواون زمان ارتباط بین من وپوریانزدیک صمیمی شدبود وهمین صمیمیت باعث شدبودکه شبانه روزبهش فکرکنم واینده های رنگی برای خودم بچینم وخیلی خوشحال بودم یه روزکه خونه بودم کلاس نداشتم گوشیم زنگ خوردشماره روی گوشی برام آشنانبودجواب دادم یه صدای مردونه ای پیچیدتوی گوشم که نمیشناختمش وگقت خانم اصلانی؟گفتم بفرماییدشما گفت ببخشیدمزاحمتون شدم من یکی ازپسرای کلاس کنکورهستم خیلی تعجب کردم گفتم شماره من روزازکجااوردین گفت ازروی فرمی که روی میزاستادبوده برداشتم ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
خیلی عصبانی شدم گفتم حالاامرتون گفت راستش ازروزاولی که دیدمتون خیلی ازتون خوشم امده دخترنجیبی هستی ومهرتون خیلی به دلم نشسته میخوام باهاتون بیشتراشنابشم من که تاحالابه غیرپوریاباهیچ پسری گرم نگرفته بودم وصحبت نکرده بودم بهش گفتم من نمیخوام باهاتون اشنابشم چون کسی توزندگیمه وخیلی دوستش دارم ولی فکرمیکردمن دارم دروغ میگم باورنمیکرددست بردارنبود من حتی نمیدونستم که کدوم یکی ازپسرای کلاسه فقط بهم گفت‌اسمم امیدفلاح وازنظرقیافه نمیشناختمش چون اصلا دقت نمیکردم توی کلاس خلاصه شبهابیشترازسی چهل تا پیام میدادابرازعلاقه میکرد درهفته دوروزکلاس کنکورمیرفتم بعدازاون تماس وپیامهاوقتی رفتم اموزشگاه سرم روانداختم پایین رفتم کلاس ولی استادهنوزنیومدبودبلندشدم که ازکلاس بیام بیرون یه نفرباصدای بلنددادزدخانم اصلانی بشین الان استادمیادصداش برام اشنا بودحدسم درست بودهمونی بودکه تلفنی باهاش حرف زده بودم ناخوداگاه برگشتم که دیدم یه پسرقدبلندبایه بلوزسفیدوموهای مشکیه صورت قشنگی داشت چندلحظه تو صورتش نگاه کردم ولی سریع برگشتم امدم بیرون چنددقیقه ای که منتظرموندم استادامدباهاش واردکلاس شدم اون روزدرس مکانیک سیالات داشتیم استادیه مسئله دادکه حل کنیم نگاه صورت مسئله کردم بلدش بودم خیلی خوشحال شدم چون میترسیدم ازم بپرسه وجلواون همه پسرضایع بشم همینم شد استادصدام کردگفت پای تخته حلش کن منم مسئله روبی هیچ کم وکاستی حل کردم نشستم ودوباره یه مسئله سخت دادکه واقعامن اصلانمیتونستم بفهمم چیه که بخوام حلش کنم همه سکوت کرده بودن که بازهمون صدای اشناازته کلاس گفت استادمن بیام حلش کنم صدای امیدفلاح بودکه پیش قدم شده بودبرای حل مسئله ولی استاد گفت اقای فلاح من میدونم شمابلدی وچون مطمئنم کسی غیرشمانمیتونه جواب درست روبده بیایدحلش کنیدوبه طورکامل توضیح بدیدکه بقیه هم یادبگیرن امیدشروع کردبه حل کردن وتوضیح دادن فرصت خوبی بودبرای بررسی بیشترقدبلندونسبتالاغربودومیتونم دریک کلمه بگم واقعاخوش قیافه بوداون روزوقتی کلاس تموم شدپوریاامددنبالم وباهم رفتیم خارج شهرپوریاشام خریدخوردیم کلی حرف زدیم کنارش احساس ارامش داشتم وازبودنش خوشحال بودم تنهامشکلم امیدبودکه تقریباهرشب پیام میدادولی من هیچ کدوم ازپیامهاشوجواب نمیدادم چون فکرمیکردم بااین کاربه پوریاخیانت میکنم میگفتم من جوابش روندم بعدازیه مدت خسته میشه میره دنبال یکی دیگه خلاصه روزهامیگذشت وکلاس کنکورهم تموم شدازاینکه کلاسام تموم شده بودخوشحال بودم میگفتم بانرفتنم به کلاس امیدهم بیخیال میشه ولی امیدبعدازتموم شدن کلاسها همچنان اس میدادانگارخستگی ناپذیربودروز کنکوررسیدباتمام استرسی که داشتم کنکوررودادم بازم میدونستم دانشگاه دولتی قبول نمیشم ولی منتظرجواب موندم رابطه ام کم بیش باپوریاخوب بودولی خب پیشم میومدگهگاهی باهام دعوامیکردیم وسربسته میگفت که منونمیخواددلم میشکست گریه میکردم ولی بازم دوستنداشتم ازدستش بدم کم کم حرفهاورفتارهاش اعصابم رو میریخت بهم شدبودم یه ادم عصبی که باکوچکترین حرف خواهرومادرم باهاشون دعوام میشدازکوره درمیرفتم تا یه روزبعدازظهرکه تی وی نگاه میکردم تلفن خونه زنگ خوردمامانم گوشی روبرداشت یه خانمی میگه برای امرخیر مزاحم میشم مامانم فکرمیکنه برای خواهربزرگم زنگزدن ولی اسم منومیاره مامانم قبول نمیکردمیگفت بایدخواهرای بزرگش ازدواج کنن بعدمریم ولی اینقدراصرارمیکنه که مامانم برای اخر هفته هماهنگ میکنه باهشون هموم روزجواب کنکورم دادن وهمنجورکه حدس میزدم دانشگاه دولتی بازم قبول نشدم ودانشگاه ازادرتبه اورده بودم ازکلاس کنکوربهم زنگزدن که برم برگه های ازمون کلاس کنکورم رو بگیرم بعدازظهرراهی اموزشگاه شدم اسم همه قبول شدهابنر شدبودرفتم برگه هاروبگیرم اسمم روگفتم متصدی اموزشگاه گفت چندلحظه صبرکن چشمم رفت سمت بنرببینم کیاقبول شدن که یه عکس بزرگ اون وسط خودنمایی میکردرتبه بیست کنکورامید فلاح!!جاخوردم گفتم انقدردرسش خوب بودبرگه هاروگرفتم ازاموزشگاه زدم بیرون یکم پیاده روی کردم گوشیم رو دراوردم سایلنت بوددیدم بیستامیس کال ازشماره امیددارم ازسایلنت دراوردم گوشی روگذاشتم جیبم که صدای پیام امدبازش کردم امیدنوشته بوداسمت نبودتوی قبولی هاناراحت نباش منم قبول نشدم!!.... ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
امیدپیام داده بودبهم منم قبول نشدم اشکالنداره سال دیگه باهم بازمیایم کلاس انگارقسمته من توبرای هم باشیم ازپیامش خندیدم گفتم پسره دیونه وقتی رسیدم خونه مامانم گفت عیب نداره دانشگاه ازادم خوبه قبول شدی بروادامه بده چون خواهرمم دانشگاه ازادمیخوند گفتم شاید سختش باشه بخوادهزینه دوتادانشجودانشگاه ازادروبده گفتم نمیرم ولی مامانم گفت مشکلی نیست برودرست روبخون اون زمانم مامانم بازنشسته شدبودوتسویه بازنشستگیش روگرفته بودباپولش یه زمین خریدبودکه شروع کردبودیم به ساختنش واز نظر مالی تقریباروبه راه شده بودیم پنج شنبه بعدازظهربودکه خواستگارهاآمدن به پدرم بااینکه رفته بودزنگ زدیم که بیاد اونم امد درسته بامادرم مشکل داشتن و دعواشون میشدولی همیشه حامی وپشتیبان مابود زمانی که خواستگارهاامدن دوتاخانم خیلی شیک پوش بودن که صورتهای خوشگلی داشتن وقتی پدرم رودیدن گفتن اگه میدونستیم مرد دارین اقادامادم میاوردیم پدرم پرسید بدون دامادامدید!؟ الان دامادکجاست؟ یکی ازخانمهاگفت دامادپایین دم درتوماشینه پدرم سریع رفت دنبالش وباخودش اوردش بالا وقتی درخونه روبازکردم وامدن توازدیدن دامادشوکه شده بودم باورم نمیشدخشکم زده بودجلوی چشمهای بهت زده من رفت نشست روی مبل یه پاشم انداخت روی پاش وشروع کردباپدرم صحبت کردن درمرحله اول خودش رومعرفی کردگفت امیدفلاح هستم بله!!!امیدامده بودخواستگاریم و کل نحوه اشنایمون روبرای پدرو مادرم تعریف کردوگفت که من هرشرط وشروطی باشه قبول میکنم و یکم راجب خانواده اش گفت ومتوجه شدم پدرش استاددانشگاه هست وتندتندهمشون میگفتن دکترفلاح ازاستادای سرشناس دانشگاه چطورنمیشناسینش هرچندهیچ کدوم ازاین حرفهابرام مهم نبودوبعدازرفتنشون به مامانم گفتم جواب من منفیه‌ ورفتم توی اتاقم یه پیام به پوریادادم بازم خیلی خشک وسردجوابم روداد چقدازاین رفتارش اعصابم خوردمیشدوبهم میریختم قلب لعنتی من هنوزم روی این عشق پافشاری میکرد دودل بودم برای گفتم جریان امشب خواستم بگم ولی بازپشیمون شدم میترسیدم بی تفاوت رفتارکنه واون موقع ممکن بودازلج پوریاتصمیم عجولانه ای بگیرم قبل رفتن به دانشگاه ازادوخوابگاه رفتم دیدن پوریابازم بهم گفت نرودرکش نمیکردم بااینکه حس دوستداشتنی بهم نداشت بازم مثل دفعه پیش اصرارداشت که نرم ولی اینارهم من مثل دوسال پیش بهش گفتم میخوام برم وتوی تصمیمم جدی هستم که پوریاگفت اگربری ایندفعه همه چی روبرای همیشه تموم میکنم اون لحظه حرفی نزدم فقط دستاش روگرفتم تودستم وبردم سمت لباهام بوسیدمش ازش جداشدم واینجوری شدکه دست سرنوشت برای من توی زندگی چیزدیگه ای رورقم زد..ازپوریاجداشدم وقراربودباپدرمادرم بریم برای ثبت نام تبریزاین وسط امیددست بردارنبودروزی چندبارزنگ میزدبالای بیست تاپیام میفرستادابرازعلاقه میکردچندباری هم امدخواستگاری ولی جواب من منفی بودواونم وقتی ناامیدشدرفت برای همیشه برای ثبت نام باپدرم مادرم راهی تبریزشدیم البته خودتبریزقبول نشده بودم یکی ازشهرهای اطراف تبریزبودوقتی ثبت نام کردم پدرمادرم رفتن من موندم یه شهری که اصلاباهیچ چیزش اشنانبودم وسخترینش زبانشون بودکه چیزی متوجه نمیشدم ساکن خوابگاه شدم که کم کم دانشجوهای ثبت نامی آمدن چندتادخترشیرازی ودوتامشهدی هم اتاقیم شدن خیلی خوشحال بودم که فارسی حرف میزدن میتونستم باهاشون راحت ارتباط برقرارکنم اون مدت خسته شده بودم ازاینکه دانشجوهای ترک زبان ترکی حرف میزدن من چیزی متوجه نمیشدم بادوتادوستای مشهدیم خیلی جورشده بودم وشدن صمیمی ترین دوستام هر روزباهم میرفتیم دانشگاه برمیگشتم توی کلاسمون نصف دختر نصف پسربودن یه هفته ای ازشروع کلاساگذشته بودکه یه پسری قدبلندلنگان لنگان وارد کلاس شدوقتی نگاهش کردم ازش ترسیدم خیلی باجذبه بوداستادبهش گفت چه عجب اقای جهانگیری کلاس تشریف اوردین اونم نیش خندی زدودرست صندلی جلوی من نشست کلادیگه جلوم رونمیدیدم گفتم ببخشیداقای جهانگیری من جلوم رونمبینم عذرخواهی کردکمی جابه جاشدکه من تونستم به تخته مسلط بشم واین‌اولین برخوردمن باجهانگیری بودترم اول اینقدرفکرم درگیرپوریابودکه مشروط شدم وبه خانواده ام چیزی نگفتم چون جای درس خوندن همش فکرم پیش پوریابودطوری که بیشترشبهاپیامهای که بینمون‌ردبدل شده بودرومیخوندم گریه میکردم‌شده بودکارهرشبم نمیدونم‌این چه عذابی بودمن گرفتارش شده بودم ویه لحظه نمیتونستم ازفکرپوریابیام بیرون یه روزصبح که ازخواب باچشمهای پف کرده بیدارشدم حدیث دوست مشهدیم گفت مریم‌توچته چرااینقدرگریه میکنی مشکلت چیه داری خودت روداغون میکنی بچه های اتاق همشون ازگریه شبهای توحرف میزنن سرم روانداختم پایین گفتم یه دردی توقلبمه که شایدتاابدتوی وجودم بمونه ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
حدیث‌چندروزی سیریش شدتابلاخره تسلیم شدم رازعاشقی خودم‌روبراش گفتم پرده ازاین عشق یکطرفه برداشتم باورش نمیشدمیگفت زیاددیدم پسرعاشق بشه ولی یه دختربه این حدعاشق نوبره والله ازاون‌روزحدیث‌هرکاری برای شادکردن من انجام میدادازدلقکبازی حرفهای خنده داربگیرتاسرکارگذاشتن پسرهاشدبودیکی ازبهترین دوستام برای تعطیلات بین دوترم برگشتم شهرمون وبازعشق پوریاامدسراغم کارم شده بودهرروزپیادروی جلوی خونه خاله ام که شایدپوریاروببینم تابلاخره روزاخری که فرداش میخواستم برگردم موفق شدم تادیدمش رفتم پشت دیوار شروع کردم به گریه کردن چقدرتفاوت بودبین مادوتامن ازتب عشق پوریاداشتم اب میشدم ولی اون عین خیالشم نبودازهمون پشت دیوارانقدرنگاهش کردم تادورشدرفت بعدازرفتنش برگشتم خونه چمدونم روبستم که اماده باشه وفرداراهی بشم نمیتونستم دیگه بمونم اون شب ده بارپیام برای پوریامینوشتم پاک میکردم میترسیدم بگه چرابهم پیام میدی بروگفتم که همه چی تموم شده فرداراهی دانشگاه شدم دلم شکسته بوداخه این چه عشقی بود که تموم نمیشدوقتی رسیدم بادیدن حدیث کلی روحیه ام عوض شدازقیافه ام متوجه حالم شدمنم همه چی روبراش تعریف کردم حدیث یکی زدتوسرم گفت خاک تومخت بازنشستی غصه خوردن خنگ بایدبگردم یکی روبرات دست پاکنم که ازاین تنهای دربیای گفتم دلم روچکارکنم حدیث گفت دلت روبایگانی کن دختر زندگیتو بکن شب موقع خواب به حرفای حدیث فکر کردم گفتم شایدراست میگه اگریکی بیادتوزندگیم من بتونم پوریاروفراموش کنم صبح به حدیث گفتم روپیشنهادت فکر کردم قبوله بگردیم یه خوبش روپیدا کنیم ازاون روزحدیث هر چی پسرچپ وچوله بودنشون میدادمیگف این خوبه منم فقط میخندیدم تایه روزسرکلاس فیزیک بودیم ده دقیقه ای ازکلاس گذشت که درکلاس روزدن استادگفت بفرماییدکه دیدم همون پسرجهانگیری پشت دربودواردکلاس شدخیلی مغروربودیه چشمکی به حدیث زدم گفتم این خیلی مغروراینوجورش کن جهانگیری یه پسرقدبلندچشم درشت بایه بینی صاف صوف که اوایل فکرمیکردیم عملیه واین شدبودسوژه که بهش بگیم دماغ عملی خلاصه باحدیث کنجکاوشدیم ببینیم کیه وقتی تحقیق کردیم ازچندنفرمتوجه شدیم دوست دختر داره فعلا بیخیالش شدیم چون پایان ترم بایدحسابی درس میخوندم مخصوصامن که ترم قبل مشروطم شده بودم وبایدجبران میکردم خداروشکرتونستم اون ترم درسهام روخوب پاس کنم برگشتم شهرخودمون این میان خیلی باخودم درگیربودم که سمت خونه خاله ودیدن پوریانرم باهربدبختی بودخودم روکنترل کردم واون مدت پوریاروندیدم وبرای ترم سوم برگشتم دانشگاه بازم شیطنتهای ماباحدیث شروع شدمتوجه شدیم جهانگیری بادوست دخترش بهم زده حدیث یه چشمک زدگفت الان وقتشه بریم تو نخش خندم گرفته بودگفتم ابن انقدرمغروربه کسی رونمیده حدیث‌ گفت‌اون‌بامن توکارت نباشه اگرمیخوای پوریا روفراموش کنی تنهاراهش همینه منم هیچی نمیگفتم خلاصه ازاون روزحدیث هرجامیدیدش دنبالش راه میفتادصداش میکرد میثم میثم ولی وقتی بهش میرسیدیم خودمون رومیزدیم کوچه علی چپ ازبغلش ردمیشدیم میثم کم کم متوجه رفتارای عجیب غریب ماشدبوگاهی میدیدم نگاهی به من میکنه ولی روش روبر میگردونه تایه بارکه یه شلوارلی از این پاره ها پوشیده بودم صدام کرد.یه بارکه یه شلوار لی ازاین پاره ها پوشیدم صدام کرد خانم اصلانی لطفابیارفتم سمتش نیش خندزدگفت اخه این چیه پوشیدی!میخوای جلب توجه کنی همه ببیننت یه کاغذبردار روش بنویس لطفامن روببینیدبزن رولباست ازحرفش تعجب کردم نذاشت من جوابش روبدم سریع حرفش روزدرفت کلی حرص خوردم ودوسه باردیگه ام وقتی من روبیرون میدید به موهام رژلبم گیرمیدادتذکرمیدادحدیث تمام این برخوردهاش‌رومیذاشت روحساب دوستداشتن ومیگفت عاشقت شده که براش مهم منم میخندیدم میگفتم فکرکن اون بااون اخلاق گندش عاشق بشه میثم متولد۶۷ بودومسول بسیج دانشگاه بودهمه ازش حساب میبردن خیلی بداخلاق جدی بود فقط من وحدیث بودیم که دستش مینداختیم درکل ادم بدی نبودباتمام اخلاقهای تندی که داشت ترم سه هم هرجوربودتموم شداوایل ترم چهاربودیم که باحدیث توی کافی نت نشته بودیم که یه پیام برام امدچشام چهارتاشدنوشته بودپیام به اسم جهانگیری بودمن شماره میثم‌روسبوداشتم ولی هیچ وقت نه پیامی بهش داده بودم نه زنگی زده بودم بهش سریع پیام روباز کردم نوشته بودسلام اگه میشه ساعت چهاردم رودخانه کناررستوران رزببینمت جریان روبه حدیث گفتم یه جیغ بلند کشیدانقدرکه خوشحال شدگفت مریم نجاتت دادم اخم کردم گفتم چی میگی الکی خیالبافی نکن معلوم نیست چکارداره نزدیک ساعت چهاررفتیم سرقرارمیثم گفت اگه میشه تنها صحبت کنیم حدیث تاشنیدرفت روی یه صندلی که بامافاصله داشت نشست میثم شروع کردازخودش خانواده اش اعتقاداتش حرفزدن میگفت خیلی براش مهمه ادمی که باهاشه اعتقادات قوی مذهبی داشته باشه من تمام مدت گوش میدادم ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
دراخرهم ازعلاقه که به من پیداکرده بودگفت میثم ازدوست دخترقبلیش که یه جورای نامزدش بوده گفت ودلیل بهم زدن رابطه اش رو دروغ بزرگ‌لیلا عنوان کردکم بیش بالیلااشنا بودم دخترخوشگلی بودکه چشمای سبزلاغر اندام پوست سفید داشت دوسه باری که باهاش حرف زده بودم ادم بدی به نظر نمیومد ولی هرچی بودمیثم خیلی ازش شاکی بودبهم فرصت دادفکرکنم وبهش خبربدم بعدخداحافظی کردرفت نمیدونم چرااون لحظه دلم گرفته بودکاش جای میثم پوریااین حرفهاروبهم میگفت بعدازرفتش حدیث دویدطرفم گفت چی شدهرچی گفته بودروبراش تعریف کردم حدیث گفت معطل نکن امشب بهش جواب بله روبده بغضی که توگلوم بودرو قورت دادم وگفتم حدیث به خدانمیتونم باجزوش کوبیدتوسرم گف خاک توسرت سه ترم ماروالاف خودت کردی حالامیگی نمیتونم خیلی خری باخودم احساسم درگیربودم اخرشب بهش پیام دادم گفتم جوابتون باشه اخرترم خودمم میدونستم نمیتونم کسی روجایگزین پوریاکنم وپشیمون بودم ازاین بازی که شروع کرده بود..به میثم گفتم جوابت بمونه برای اخرترم وفعلاازسرخودم بازش کردم من هنوزم دلم پیش پوریابودآخرای ترم بودکه داشتیم امتحانات رومیدادیم وسخت مشغول درس خوندن بودیم که یه شب برام پیام امدصفحه گوشیم رونگاه کردم اسم پوریاافتاده بودقلبم داشت میومدتودهنم دستام ازشدت ذوق میلرزیدپیامش روبازکردم نوشته بودسلام خوبی مریم انقدرخوشحال شدم بخاطراین دوکلمه که حدنداشت زدم زیر گریه حدیث امدطرفم گفت چی شده مریم چراگریه میکنی بگوچی‌شده گوشی تودستم بودپیام پوریارودیدگفت خاک تو سرت به خاطراین چهارتاکلمه اینقدرخوشحالی توروانی هستی بعدپاشدرفت جواب پوریارودادم یه کم چت کردیم‌ پرسیدکی میای مخواستم ببینم چی جواب میده گفتم شایددیگه برنگردم وهمینجابمونم کارکنم منتظربودم بگه برگردیابیاببینمت اما هیچی نگفت چهارتاشوخی کرداخرشم یه خداحافظی وبازتموم شد امتحانات رودادیم ودوسال لیسانس هم داشت تموم میشدوسایلامون روجمع کردبودیم وشب اخرکنارهم نشسته بودیم حدیث محکم بغلم کردگفت مریم باخودت کناربیارودلت پابزارادمی که دوست داشته باشه هیچ وقت تنهات نمیزاره براش مهم میشی من مثل یه خواهریه دوست دارم بهت میگم پوریادوست نداره خودت روالافش نکن به فکراینده زندگیت باش اگریه کیس خوب گیرامدازدواج کن بروحدیث خیلی باهام حرف زدونصیحتم کردمیدونستم حرفاش درسته فرداش روزجدایی بودهمدیگروبوسیدیم وازهم خداحافظی کردیم من سوارقطار شدم وهرکس رفت دنبال سرنوشت خودش توی مدت لیسانسم خواهروسطم باکسی که دوستش داشت نامزدکردبودوتقریبایه هفته تاعروسیش مونده بودمنم تارسیدم افتادم دنبال خریدبرای عروسی خواهرم خیلی دوستداشتم پوریاروببینم ازاتاق عقدکه امدم بیرون توی راپله هادیدمش چقدرعوض شدبودانگارصدسال بودندیده بودمش بهش سلام کردم یه نگاهی بهم کردجواب سلامم رودادازبغلم بی تفاوت ردشد خلاصه عروسی خواهرمم باخوشی تمام شدرفت سرخونه زندگیش براش خوشحال بودم چون باکسی که دوستش داشت ازدواج کردبود یک هفته بعداز عروسی خواهرم ازمیثم برام پیام اومدبازش که کردم نوشته بودسلام خوبی من امدم شهرتون میتونم ببینمت دیدم اگرجواب ندم زشته نوشتم کجاییدادرس جای که بودروبرام نوشت منم رفتم منتظرم بود بعدازاحوالپرسی گفت امدم خواسنگاریت میشه به خانواده ات اطلاع بدی توعمل انجام شده قرارگرفته بودم سرم انداختم پایین گفتم باشه خواستم ازش جدابشم گفت من جایی روبلدنیستم یه ادرس مسافرخونه بهم بده راهنمایش کردم وقرارشدتاشب بهش خبربدم اون شب جریان روبه خانوادم گفتم وقرارشدفرداشب میثم بیادخواستگاری نمیدونم چرامقاومتی برای نیومدنش نکردم وچراداشتم راحت تسلیم سرنوشت میشدم ای کاش....یادمه نزدیک عیدبودفرداصبحش میثم بهم زنگزدگفت ازکجاگل شیرینی بخرم ازتنبلیش خندم گرفته بودکه حتی زحمت گشتن هم به خودش نمیدادبهش ادرس یه شیرینی فروشی وگل فروشی نزدیک خونه رودادم.بعدمامانم زنگزدبه بابام داداشم همه سریع امدن خونه یکساعت بعدهم میثم رسیدتمام مدت سرش پایین بودانگارخجالت میکشیدبابام گفت چراتنهاامدی خانواده ات کجاهستن میثم گفت مادرم آسم داره نمیتونه بیادپدرمم براش کاری پیش امدگفتن من خدمت برسم وشماروبرای ایام دعوت کنم.شهرمون که ازنزدیک بامحل زندگی مااشنابشیدوخانواده ام منتظرتون هستن بعدم باباش زنگ زدعذرخواهی کردومارودعوت کردوشرایط روتوضیح داد ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
بابام دعوتشون رو قبول کردمیثم اون شبم مسافرخونه موندفرداش برگشت شهرشون نمیدونستم بایدچکارکنم توی دوراهی بدی گیرکرده بودم باکلی کلنجاررفتن باخودم گوشی روبرداشتم به پوریاپیام دادم گفتم بیاتوبرنامه یاهوبعدازچنددقیقه پوریاانلاین شدپوریاسلام کردبعدازیه احوالپرسی کوتاه گفتم پوریامن خواستگاردارم چیکارکنم؟ فقط تودلم میگفتم خدایابگه بهم نروبگه ازدواج نکن ولی در کمال ناباوری گفت خوشبخت بشی برودنبال زندگیت نمیتونم بگم چه حالی داشتم احساس میکردم نمیتونم نفس بکشم اون شب باقرص ارامبخش خوابیدم ولعنت به قلب دلم میفرستادم که‌چندساله من روگرفتاراین عشق لعنتی کرده بودصبح که بیدارشدم ازلج پوریا وبرای فرارازاون عشق لعنتی به مامانم گفتم من جوابم مثبته وبرای ازدواج بامیثم مشکلی ندارم بابام گفت بذاربریم ببینیم چه خانواده ای هستن عجله نکن اونا زبان فرهنگشون باماخیلی متفاوته مریم جان بایدببینی میتونی باهاشون زندگی کنی اونم تویه شهرغریب دورازماکه کسی رونمیشناسی ایام عیدسال۱۳۹۲هم رسیدوماروزدوم عیدراهی تبریزخونه برادرم شدیم شهرمیثم ایناتاتبریزسه ساعت فاصله داشت شب تبریزبودیم فرداصبحش راه افتادیم وقتی رسیدیم پدروبرادرمیثم ورودی شهرمنتظرمون بودن وماروباخودشون بردن خونه به گرمی ازمااستقبال وپذیرایی کردن درظاهرادمهای خوبی بنظرمیومدن وهمون روزمن روبازخواستگاری کردن وقرارشدیه صیغه محرمیت بخونیم ومراسم عقدتوخونه مابرگزاربشه هرچنداونامیخواستن ماهونجاعقدکنیم ولی پدرم قبول نکردبعدظهررفتیم توی شهریه دورزدیم ومادرم برای میثم یه پیراهن شلوارادکلن خریدوقتی برگشتیم عاقدصداکرده بودن خانواده میثم خیلی خوشحال بودن برعکس من که هنوزدودل بودم وتندتندگوشیم رونگاه میکردم شایدپوریاپیام داده باشه وازم بخوادهمه چی روبهم بزنم ولی هیچ خبری نشدومن کنارمیثم نشستم چادرسفیدروکشیدم روصورتم وقتی میخواستم جواب بله روبدم به ارزوهای بربادرفته ام فکرمیکردم بااشک جواب دادم بله.باصدای بله همه دست زدن یه انگشتردستم کردن و اینجوری شدکه من شدم همسرمیثم امیدوار بودم که کنارش خوشبخت بشم وبتونم باوجودمیثم عشق پوریاروفراموش کنم مایکی دوروزمهمون خانواده میثم بودیم رفتارشون خیلی خوب بودوقتی برگشتیم مامانم کلی ازخانواده میثم پیش خاله ام تعریف کرداردیبهشت ماه خانواده میثم امدن خونه ماوعقدرسمی کردیم وقرارشد‌دوماه دیگه ام عروسی بگیریم ولی بعدازعقدخانواده میثم رنگ عوض کردن وانجوری که خودشون رونشون میدادن نبودم حتی رفتارهای خودمیثم هم عوض شد نزدیک عروسی میثم امددنبالم ومن روبردشهرشون که مثلابرام خریدکنن مثل همه ی عروسهاکلی ذوق داشتم که میتونم چیزهای روکه لازم دارم باسلیقه خودم انتخاب کنم وبخرم ولی خواهرهای میثم نمیذاشتن تااعتراضم میکردم وحرفی میزدم میثم بهم چشم غره میرفت منم دیگه هیچی نمیگفتم انقدرراه رفته بودیم که حسابی خسته شده بودم خواهرهای میثم بعدازاینکه حسابی دخالت کردن وهرچیزی که خودشون میپسندیدن روخریدن برام ازمون جدا شدن رفتن خونشون به میثم گفتم من نمیتونم دیگه راه بیام برام تاکسی بگیرولی اصلا توجهی نکردکفشهام پامومیزدواقعادیگه نمیتونستم تحمل کنم کفشام روازپام دراوردم شروع کردم بدون کفش راه رفتن میثم وقتی برگشت دید من کفش ندارم عصبانی شددستم رو فشاردادیه سیلی محکم زدتوصورتم اینقدرمحکم زدکه یه لحظه سرم گیج رفت نزدیک بودبیفتم شوک بدی بهم واردشده بود مجبورم کردکفشام روبپوشم ودنبالش راه افتادم بااینکه جایی ازاون شهرروبلدنبودم امامیدونستم راه زیادی تاخونه مادرشوهرم مونده وبایدتمام مسیرروباهمون کفشهاپیاده میرفتم پاهام میسوخت بالاخره رسیدیم میثم درزدچشمام پراشک بودمادرش تادرروبازکردمن رودیدفهمیدحالم خوب نیست پرسیدچی شده طاقت نیاوردم زدم زیرگریه پشت پاهام خون میومدولی بازم چیزی نگفتم رفتم دستشویی پاهام روشستم دیدم میثم به ترکی داره یه چیزی روبراشون توضیح میده مادرش وقتی من رودیدباصدای بلندبه زبون فارسی گفت حتمامیخوادابرومارو ببره توی این شهرکوچیک انگشت نمای خاص عام کنه توی جمعشون خیلی غریب بودم تازه یادحرف بابام افتادم که میگفت مریم مااختلاف فرهنگی وقومیتی داریم ببین میتونی کناربیای توشهرغریب واقعاراست میگفت.خلاصه میثم من روازتمام چیزهای که دوستداشتم دورکردحق ارایش نداشتم حق لاک زدن نداشتم حق شال وروسری های رنگی پوشیدن نداشتم هرچیزی که من دوستداشتم وخوشش نمیومدمینداخت دور یادمه یکبارکه بازتوی دوران عقدمن روکتک زدبه خانواده ام اطلاع دادم مامان بابام شبانه راه افتادن وقتی پدرم متوجه رفتارهاشون شدگفت طلاق بگیراینابه دردمانمیخورن ولی من.. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
بابام وقتی فهمیدتودوران عقدایندفعه چندمشه که من روزده گفت مریم این پسرروول کن به دردت نمیخوره ولی من میترسیدم ازجدایی یه جورایی خجالت میکشیدم که بقیه بفهمن من جداشدم مخصوصاپوریامیخواستم همه فکرکنن من خیلی خوشبختم فکرمیکردم باهاش زندگی کنم اخلاق همدیگه دستمون میادبهترمیشه خلاصه هرچی پدرم اصرارکردبرای جدای قبول نکردم فقط میگفتم یه زهره چشم ازش بگیریدکه بترسه ودستبزن نداشته باشه غافل ازاینکه هرکسی هراخلاقی داشته باشه به این راحتی هاترک نمیکنه همون روزباپدرمادرم برگشتم وقرارشدخانواده میثم خودشون کارهای عروسی روانجام بدن بعدازیک هفته گفتن خونه اماده است جهیزیه روبیاریدباکمک مادرم وخواهرام تمام وسایل روجمع کردیم پدرم ماشین گرفت ومن باخانواده ام راهی شهرمیثم شدیم وتمام مدت درطول مسیربه اینده نامعلوم خودم فکرمیکردم فرداصبح ساعت پنج رسیدیم جهیزیه روخالی کردیم باچه ذوق شوقی تک تک وسایل‌رومیچیدم دل خوش کرده بودم به خوشبختیم به اینکه میثم بعدازعروسی بهترمیشه دوروزبعدمراسم عروسیم بودخواهرشوهرم بااینکه ارایشگرتازه کاربودواصلاحرفه ای نبودمن رومجبورکردکه قبول کنم اون ارایشم بکنه خیلی ناراحت بودم ولی برای اینکه تنش به وجودنیادبازم کوتاه امدم روزقبل عروسیم رفتم که موهام رورنگ کنه بهش گفتم یه عسلی بذاربرام‌ولی درکمال‌ پرویی اون رنگی که خودش دوست داشت روروی سرم گذاشت بازم کوتاه امدم روزعروسی رفتم ارایشگاه خواهرشوهرم اصلاخوشحال نبودم چون میدونستم کارش درچه حدیه دوستشم اورده بود کمکش بعدازپایان کارشون وقتی به اینه نگاه کردم کلی حرص خوردم خودم خیلی بهترازاون دوتاآرایش میکردم موهامم معمولی درست کرده بودن درکل اصلاخوب نشده بودم یه ساعت بعدبرادرمیثم لباس عروسم رواوردپوشیدم باپوشیدنش احساس خانم بودن بزرگ شدن بهم دست دادمنتظرروی صندلی نشسته بودم وتوی گوشیم دنبال شماره دخترخالم میگشتم که یه دفعه ازروی اسم پوریاردشدم یه لحظه تمام خاطراتم جلوی چشمم رژه رفت بغض توگلوم بودتواون لحظه گفتم ای خداچراقسمت من وپوریاروباهم رقم نزدی توی همین فکرابودم که میثم فیلمبرداررسیدن طبق معمول میثم عصبانی بودکوچکترین حرفی میزدم باهام دعوامیکردانقدراعصابم روخوردکرده بودکه توی تمام عکسام گرفته غمگین بودم یه جاهای خودعکاسم دلش برام میسوخت میگفت چطورمیخوای بااین زندگی کنی بااین اخلاق اون شب عروسی بااینکه خانواده من توی اون شهرغریب بودن بعدازتموم شدن تالارخانواده میثم یه تعارف‌نکرده بودن ببرنشون خونه وخانواده من توی ماشین کنارخیابون شب روبه صبح میرسونن شهرمیثم اینابخاطرکوچیکیش مسافرخونه نداشت.فرداصبح زودوقتی صدای زنگ روشنیدم و درروبازکردم تعجب کردم ازدیدن خانواده ام امدن توسروضعشون نشون میدادشب خوبی رونداشتن متوجه شدم صبحانه نخوردن شک کرده بودم اول نمیخواستن چیزی بگن ولی وقتی اصرارکردم چی شده خواهرم لوداد وقتی تعریف میکردداشتم دق میکردم واقعاحق خانواده ام این بی احترامی نبودامده بودن خداحافظی کنن وبرگردن به زورنگهشون داشتم ناهارخوردن وبعدازناهارراه افتادن رفتن تودلم میگفتم خاک برسرت مریم واسه این شوهرکردن رسم دیگه خودم روتنهابدبخت میدونستم اخلاق میثم خیلی تندبودبه شدت پشت خانواده اش بوددست بزن داشت وباکوچکترین اعتراضی کتک میخوردم اصلا باهام خوب رفتارنمیکردازدیدشون زن یه برده بودکه حق اعتراض نداشت وبایدهربلایی هم سرش میومدسکوت میکردیادمه دوماه بعدارعروسی سریه موضوعی باخواهرش اختلاف نظرداشتیم وقتی میثم فهمیدچنان کتکی بهم زدکه تاسه روزبه زورازجام بلندمیشدم کارمیثم طوری بودکه ماموریت میرفت گاهی ده یازده روزمیرفت ونبودش شایدتنهازمان ارامش من روزهای بودکه میثم مسافرت بودهرچندتواون زمانم خانواده اش یه جورای اذیت میکردن ووقتی میثم میومدانقدرپشت سرم بهش حرف میزدن وپرش میکردن که بازمیشدیه گرگ وحشی ومیفتادبه جونم خسته شده بودم ازاین همه بی محبتی وکتک خوردن یه شب که کتک مفصلی بازخوردم تصمیم خودم روگرفتم گفتم بایدتمومش کنم دیگه طاقتم تموم شده بودبلندشدم رفتم سمت حمام تواینه نگاه خودم کردم زیرچشم سیاه شده بودتیغ روبرداشتم چشماموبستم کشیدم روی مچ دستم گرمی خون روحس میکردم دستم میسوخت ولی هیچ کاری برای بندامدنش نکردم نشستم سرم روتکیه دادم به دیوارحموم چشماموبستم متوجه نشدم کی از حال رفتم وقتی به خودم امدم که میثم محکم میزدتو صورتم وبه ترکی باهم حرف میزدمتوجه نمیشدم چی میگه اب زدن تو صورتم دیدم توهمون حال شوهرخاله اش گفت زنگ بزنین پلیس بیادبه زورنشوندنم چادرموسرم کردن دستم رومحکم بسته بودم متوجه شدم پلیس داره یه نامه ای روپرمیکنه بعدگذاشتش جلوی من گفت خانم اینجاروامضا کن برگه روبه زورخوندم زیادنمیتونستم تمرکزکنم ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
ولی همنجوریش متوجه شدم که محتواش اینکه هربلایی سرم بیادواگربمیرم هیچ کدوم ازاعضای خانواده میثم مقصرنیستن وخودم اقدام به خودکشی کردم بعدازرفتن پلیس همه رفتن ومن رفتم توی اتاق درازکشیدم هیچ کس نیومدبهم سربزنه میثم هم بااون برگه که خودم امضاکرده بودم دستش بودانگاربرگ برنده داشت وبیشترازقبل بهم بی محلی میکردصبح گوشیم رونگاه میکردم رفتم توبرنامه وایبروقتی لیست مخاطبین رونگاه میکردم وقتی رفتم رفتم توی وایبرمتوجه شدم پوریا‌وایبرنصب کرده بهش پیام دادم سلام خودمم نمیدونم چرااینکارروکردم شایدبخاطرشرایط روحیم بودچندقیقه بعدپوریاانلاین شدجواب سلامم رودادوشروع کردیم‌به چت کردن خیلی مهربون شده بودباهام حالم روپرسید بهش گفتم ای بدنیستم یکم باهم حرفزدیم که پوریاگفت چرارفتی متوجه منظورش نشدم گفتم یعنی چی؟پوریابازگفت چراازدواج کردی گفتم من شبی که خواستگاربرام امدبهت گفتم ولی توخودت گفتی بروپوریاگفت تواگرعاشق بودی اگردوستداشتنت واقعی بودبه این راحتی نمیرفتی شایدم راست میگفت ومن زودتصمیم گرفته‌بودبرای ازدواج به هرحال آدم عاشق نمیتونه کسی روجایگزین عشقش کنه نمیدونم چراشروع کردم باهاش درددل کردن وتمام اتفاقهای که برام افتاده بودروبهش گفتم وابرازپشیمونی کردم ازازدواجم حتی عکس دستم روبراش فرستادم پوریاخیلی ناراحت شدگفت چرااینکاروکردی خودکشی راه چاره نیست حالاکه رفتی بجنگ وکم نیاریعدازیه کم چت کردن ازش خداحافظی کردم وبعدازاون روزگهگاهی بهش پیام میدادم وپوریاهم باروی خوش جوابم رومیدادنمیدونم شایددلش‌برام میسوخت تصمیم گرفتم برم باشگاه ورزش کنم باهربدبختی بودمیثم روراضی کردم که بهم اجازه بده چون خودشم ماموریت میرفت ونبودبهم اجازه دادکه برم منم شروع کردم خیلی جدی وسخت ورزش کردن احساس میکردم ازغصه هام کم میشه هرچندتوی این مدت بازم دخالتهای خانواده میثم وبداخلاقی خودش ادامه داشت سعی میکردم باورزش کردن خودم روسرگرم کنم تایه شب که بازبهانه الکی گرفت شروع کردبه کتک زدنم خیلی حالم بدبودبازتصمیم گرفتم خودم روبکشم وقتی دیدم میثم خوابه رفتم تواتاق زمستون بودلوله بخاری رودراوردم ودرزاتاق روبستم تاگازخفم کنه خوابیدم روی تخت چشمام روبستم وتمام زندگیم روتوی یه لحظه ازجلوی چشمام گذروندم وخوابم بردیه لحظه متوجه شدم میثم محکم میزنه توصورتم ویه لیوان اب ریخت روصورتم میثم خیلی عصبانی بودچشماش قرمزقرمزبودخیلی ازدستش عصبانی بودم چون بازم خودکشی من روخراب کرده بودسرم درمیکرد یه نگاهی بهش کردم گفتم چراترسیدی توکه نامه داری واگرمن خودم روبکشم تومقصرنیستی هیچی جوابم روندادولی تمام شب کشیکم رومیکشیدکاراحمقانه ای نکنم هیچ وقت ازش نپرسیدم چی شدکه امدتوی اتاقم چون بارهاشده بودیه روزکامل توی اتاق بودم ولی یکبارم نیومده بودببینه چکارمیکنم حالا نمیدونم چطورشده بوداون شب امده بودمن رونجات داده بود متاسفانه میثم دست از ازاراذیتش برنمیداشت یه روزدیگه تحملم تموم شدچمدونم روبستم گفتم من دارم برمیگردم شهرمون ازاین شهرادمهاش خسته شدم اگرخواستی انتقالی بگیربیاوبرگشتم به شهرمون. خیلی دوستداشتم تمام این اتفاقات توی خواب بوده باشه ومن الان بیداربشم ببینم همه چی مثل قبله وهیچ اتفاقی نیفتاده چندروزی بودبرگشته بودم که خاله ام زنگزدمارودعوت کردگفت بیایددورهم باشیم خیلی وقته مریم خونه مانیومده بااینکه حال حوصله نداشتم وحالت افسردگی داشتم بااصرارمامانم رفتم نقد افسرده بودم وقتی رسیدیم همه بودن پوریاهم توی جمع نشسته بودبادیدنش بادیدنش به زوربغضم روقورت دادم بهش سلام‌کردم جوابم رومثل همیشه دادچقدردلم برای همشون تنگ‌ شده بودتاحواسش نبودنگاهش میکردم کاش بیشترتحمل میکردم اینقدرزودتصمیم به ازدواج نمیگرفتم نمیدونم ولی من هنوزم پوریارودوستداشتم شایدگناه این دوستداشتن الانم گردن میثم بوداگراون اینقدری ازمحبت لبریزم میکردشایداین عشق دوستداشتن لعنتی فراموشم میشدوبه زندگی خودم دل گرم میشدم گاهی که باپوریاچشم توچشم میشدم ازخودم بدم مبومدخجالت میکشیدم مامان به هیچ کس نگفته بودمن توی زندگیم بامیثم مشکل دارم موندن توی اون جمع برام غیرقابل تحمل بودیه عذرخواهی کردم کلیدروازمامانم گرفتم تنهای برگشتم خونه یک ماهی ازامدنم گذشته بودکه بابام بادوندگیهای که کردتونست کارانتقالی میثم روبرای اسفندماه درست کنه اززمان ازدواجم تاانتقالی میثم دوسالی میگذشت تواین دوسال بچه دارنشده بودم دلمم نمیخواست ولی فشاراطرافیان میثم انقدرروم زیادبودکه گاهی برای بستن دهن اونامیخواستم بچه داربشم ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
تااینکه یواش یواش زمزمه نازابودن مشکل داربودن من روتوی فامیل میثم چوانداختن ومیثمم داشت باورش میشدومیگفت من بچه میخوام بعدازاینکه مابه شهرخودموو امدیم روحیه منم کلی عوض شده بودواون سال عیدبعدازدوسال دوری کنارخانواده ام خوشحال بودم هرچندازمیثم طلاق عاطفی گرفته بودم بخاطراذیتهاش که هنوزم ادامه داشت حتی توی صورتشم دوستنداشتم نگاه کنم انقدرمیثم بهم فشاراوردکه رفتم دکتربرای بچه دارشدن ولی بعدازچندماه خسته شدم ولش کردم و ومیثم بداخلاق ترازقبل شدازخانواده اش هم دوربودمن رومقصیراین دوری‌ میدونست هرروزکتک زدنهاش فحش دادنش شروع شده بودبباشگاه ثبت نام کرده بودم وقتم روطوری تنظیم کرده بودم که کمترببینمش وکمترباهاش حرفبزنم تااینکه بعدازچندماه یه روزتوی باشگاه حالم بدشدوقتی رفتم دکترازمایش دادم درکمال ناباوری گفتن بارداری اصلا خوشحال نشدم وبارداری من هم باعث نشدکه میثم دست ازکارهاش بکشه تایه شب که بابامامانم باز دعواشون شده بود بازپدرمادرم باهم دعواشون شده بودبابام امدخونه ماولی میثم اینقدراخم کردبدرفتارکردکه جلوی بابام کلی خجالت کشیدم وسعی میکردم حداقل من عادی رفتارکنم که بابام ناراحت نشه اون شب تاصبح بخاطررفتارمیثم کلی گریه کردم بابامم که خودش متوجه رفتارزشت میثم شده بودصبح زودرفت وقتی بابام رفت بامیثم حرفم شدواون زمان هم میثم رباط پاش روعمل کرده بودباعصاش همچین فروکردتوشکمم که ازدردبه خودم میپیچیدم یه کم استراحت کردم دردم کمترشده بودولی گاهی دل دردام میومدسراغم هفته بعدش نوبت سونوگرافی داشتم وقتی روتخت درازکشیدم دکترمعاینه کردساکت بودهیچی نمیگفت بعدازچنددقیقه گفت خانم متاسفانه قلب بچه نمیزنه و مرده خیلی حالم بدشداروم شروع کردم به گریه کردن حس تنفرم ازمیثم چندبرابرشده بودباهزاربدبختی ودوندگی بچه روسقط کردم یک سالی ازاین ماجراگذشت یه روزکه ازباشگاه برمیگشتم مامانم بهم زنگزدگفت سریع بیابیمارستان حال بابات خوب نیست وقطع کردپاهام میلرزیدنمیدونم خودم روچه جوری رسوندم بیمارستان فقط گریه میکردم ازخدامیخواستم حال بابام خوب بشه شایدبامادرم مشکل داشتن ولی درحق مابچه هاچیزی کم نذاشته بودبعداز اینکه بابام روبستری کردن باخواهرم برگشتیم خونه اینترنت گوشیم روروشن کردم دیدم ازپوریاپیام دارم وحال بابام روپرسیده جوابش رو دادم نگران نباش خوب میشه وازش تشکر کردم بابام چندروزی بیمارستان بودبه لطف خداحالش بهترشدمرخصش کردن چندروزی بودحالم خوب نبودشک کردم که نکنه باردارم وقتی تست بارداری دادم متوجه شدم دوباره حامله ام نمیدونستم خوشحال باشم یاناراحت شایداگراخلاق میثم‌خوب بودخیلی خوشحال میشدم ولی بخاطررفتارواخلاق میثم زیادخوشحال نبودم اون‌ روزا خیلی به جدای فکرمیکردم ولی بارداریم شوکه ام کرده بودبازم تسلیم سرنوشت شدم توی ازمایشهای که انجام دادم متوجه شدم غلظت خون دارم ودکتر برام امپول هپارین تجویزکردروزی دوباربایدتزریق میکردم وکنارش امپول پروژسترون برام نوشته بودخیلی سخت بودتانه ماه بایداین امپولارو میزدم دوران بارداری خیلی سختی داشتم وتوی تعیین جنسیت مشخص شدبچه ام دختره خیلی خوشحال بودم که دارم صاحب یه دخترمیشم که بعدهاغم خوارم میشه وهم زبونمه توماه هشتم بارداریم بودم که پوریابهم پیام دادحالم روپرسید وتوی حرفاهاش میگفت دلش برام تنگ شده کاش ازدواج نمیکردی کاش الان باردارنبودی تعجب میکردم این همه سال هیچی نگفته بودوحالا امده بوداینجوری حرف میزدکه شایدخیلی دیربودوفقط دل من روخون میکرد هرازچندگاهی پوریاپیام میدادحالم رومیپرسیدتااینکه زمان زایمان من رسید.یه فرشته کوچولودادن بغلم گفتن این دخترته بادیدنش تمام غمهام یادم رفت اینقدری خوشحال بودم که انگاردوباره متولدشدبودم چندوقتی بعداززایمان خونه مادرم بودم ازم مراقب میکردبعدازبه دنیاامدن دخترم خانواده میثم حتی زنگم نزدن که تبریک بگن چه برسه بخوان بیان دیدن نوه اشون هرچنددیگه عادت کرده بودم به این اخلاقشون ومهم نبود بعدازدوماه ازبه دنیاامدن دخترم صبامیثم گفت بریم به خانواده ام سربزنیم به ناچارباهاش همراه شدم وقتی رسیدیم اصلاتحویلم نگرفتن وازدیدن دخترم خوشحال نشدن بااینکه میدونستن چقدرسختی کشیدم واسه به دنیاامدنش بعدازهشت روزکه قرار بودبرگردیم میثم همش بهانه میگرفت اذیت میکرداخرسروقتی راه افتادیم توجاده شروع کردفحش دادن اعصابم روریخته بودبهم ازش پرسیدم الان مشکلت چیه چرااینجوری میکنی یهوماشین روبردتوجاده خاکی رفت تارسیدبه جای که هیچ کس دورمون نبودخترم توبغلم بودرفتارش خیلی ترسونده بودم خون جلوچشماش‌روگرفته بوددروبازکردحمله کردسمتم تندتندمیزدتوسرصورتم انقدرزدکه دیگه نفسم بالانمیومد حتی یکی ازضربه هاش خورد توصورت صبااونم شروع کردبه گریه کردن وقتی اززدنم خسته شدرفت جلوماشین تکیه دادبه کاپوت شروع کردسیگارکشیدن ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
تارمیدیدم دخترم سفت بغلم کردم درماشین روبازکردم پیاده شدم میخواستم ازدستش فرارکنم شروع کردم به دویدن حالم بدبودسرم گیج میرفت سرفه میکردم یکدفعه کلی خون ازدماغ ودهنم پاشیدبیرون دیگه چیزی نفهمیدم وقتی چشمام روبازکردم دقیقااحساس میکردم دوسه ساعتی ازکتک خوردنم گذشته میثم بالاسرم بودگریه میکردفکرکرده بودمن روکشته وقتی چشماموبازکردم خیلی خوشحال شدازترسش من رودکترم نبرده بودحالت خواب الودگی داشتم گفتم خوابم میادبذاربخوابم بلندم کردگفت بریم دکترفقط نگو کتک خوردی حال حرفزدن نداشتم نگاش کردم چشمام روبستم میثم من روبردبیمارستان از سرم عکس گرفتن شکستگی جمجه وضربه خفیف مغزی تشخیص دادن پرستارمیگفت خداروشکرخون زده بیرون ونمونده لخته بشه یه شب تحت نظربودم فرداش مرخص شدم چون راه زیادی نرفته بودیم برگشتیم خونه مادرشوهرم هرکس هرچی میپرسیدحرف نمیزدم جواب نمیدادم مادرمیثم متوجه شدجای دلجویی امدگفت دست ازاین لوس بازیهات بردارماهم ازاین کتک هازیادخوردیم مگه چی شده حرفاهاش مثل خنجری بودتوقلبم احساس بی کسی میکردم‌ که بازپیام دادم به پوریاوجریان روبهش گفتم خیلی ناراحت شدگفت برگردوطلاق بگیرباهربدبختی بودشماره یه آژانس هواپیمایی روگیراوردم بهش زنگ زدم گفتم بلیط برای تهران میخوام گفت یه نفرجاداریم وسایلم روجمع کردم میخواستم اژانس بگیرم تافرودگاه وخودم دخترم بریم صبح زودبیدارشدم.وسایل خودم وصباروسریع جمع کردم میثم ازخواب بیدارشدوقتی دیداماده ام باتعجب گفت کجامیری گفتم بلیط گرفتم دارم برمیگردم تهران دیگه ام نمیخوام به این رابطه ادامه بدم طلاق میخوام انگارشنیدن این حرفهاازطرف من براش تازگی داشت دیدتصمیمم جدیه شروع کردابرازپشیمونی و گریه کردن عذرخواهی که من روببخش اولین باربوداینجوری میدیدمش نمیدونم چرادلم براش خیلی سوخت گفتم باشه با هواپیمانمیرم ولی دیگه اینجاهم نمیمونم بایدالان برگردیم تحمل اینجارودیگه ندارم میثم درعرض یکربع وسایل روجمع کرداماده شدوراه افتادیم میثم درطول مسیرگریه میکردوازمسائل ومشکلات زندگیش قبل ازامدن من توزندگیش میگفت وبرام تعریف میکردکه پدرش هم چقدرمادرش رواذیت میکردوهرروزکتکش میزده وچقدرازکتک خوردن خودش توسط پدرش گفت تابرسیم تهران میثم ازدوران بچگیش ونوجوانیش تنشهای که توی زندگیش بودحرف زدیه جورای دلم براش میسوخت وتازه متوجه شدم تمام این رفتارهاش ریشه درکودکی بوده که داشته وبه سرنوشت شوم خودم فکرمیکردم که چرابایدقسمتم اززندگی یه شوهری باشه که مشکل روحی داره مدتی ازاین ماجراگذشت قلب روحم واقعاشکسته بودوازنظرعاطفی واقعاتوزندگیم به بمبست خورده بودم بازم ارتباط من وپوریاشروع شدوتوی یه گروه فامیلی بودیم که باهم چت میکردیم وپیام میدادیم بهم وتقریباهرروزباهم حرف میزدیم تااینکه دخترم پنج ماهش شده بودکه پوریابهم گفت بیا ببینمت دودل بودم نمیدونستم بایدچکارکنم ولی دراخرتصمیم به دیدنش گرفتم ادرس یه واحداپارتمان روبهم دادوقتی رسیدم ورفتم توپوریابهم سلام کردمیدونم چراولی فقط نگاهش میکردم بهم گفت بیابشین رفتم نشستم رومبل حال صباروپرسیدوشروع کردباهام حرفزدن ومن فقط گریه میکردم پوریاامدجلونشست گفت گریه نکن وهمش یه جمله روتکرارمیکردچرامن رومیخواستی ازدواج کردی مگه میشه یه نفررواینقدرکه تومیگی دوستداشت وراحت بری ازدواج کنی شایدواقعاحرفش درست بودراست میگفت ولی الان پشیمونی چه فایده ای داشت وگفتن این حرفها پوریاگفت من تودخترخاله پسرخاله هستیم وباهم فامیل وتوهم من روخوب میشناسی میدونم توی زندگیت مشکل زیادداری وسختی های زیادی روتحمل کردی هروقت دوست داشتی بیااینجاباهم حرف بزنیم واگرکاری ازدست من برات برمیادبگوانجام بدم نمیدونم چرااحساس سبکی میکردم حالم یه کم بهترشدبوداون روزبرگشتم واین رابطه ودرددلهاهمچنان ادامه داشت اون لحظه اصلاحس خیانت به همسرم رونداشتم تااینکه یه روزخودپوریاوقتی رفتم دیدنش وحرف زدیم گفت مریم ته این حرف زدنهااخرش میخوادچی بشه بسه دیگه من خسته شدم تمومش کن.. مهربونافقط قضاوت نکنیم چون مادرجایگاه قضاوت کردن نیستیم..بعدازحرفهای پوریابازرابطه ام باهاش قطع شدخودمم خسته شده بودم ازبعضی ازاخلاقهای پوریاولی لعنت به دل من که این حرفهاحالیش نبودیه شب میثم امدگفت چندوقتی بایدبرم ماموریت کاری تویه کشور جنگ زده میدونستم وقتی بهش ماموریت بدن نمیتونه مخالفت کنه وبایدبره ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
میثم رفت بعدازچندوقت گفتن زخمی شده وقتی برگشت متوجه شدم بعدازخوردن یه خمپاره دچارموج گرفتگی شده وجانباز اعصاب روان محسوب میشه خیلی اخلاقش خوب بودبااین مشکلشم دیگه بدترشده بودوبایدتااخرعمرش قرص های اعصاب مصرف میکردوخداانروز رونمیاوردکه یادش میرفت قرص بخوره یه ادم عصبی وپرخاشگربه تمام معنامیشدکه به دفعات من ازدستش کتک خوردم فحش شنیدم وبارها توی بیمارستان اعصاب وروان بستریش کردیم یه مدت خوب بود دوباره برمیگشت به همون شرایط گاهی کم میاوردم وفکرجدایی به سرم میزدولی تواون زمان شرایط خانواده ام طوری نبودکه ازمن یه بچه ام نگهداری کنن برای همین مجبوربودم فعلا تحمل کنم تاببینم چی پیش میاد تااینکه زدمادربزرگم فوت کردوهمه فامیل بازدورهم برای مراسم جمع شدن ومن بعداز هشت ماه پوریا رودیدم وبازهمون حرفهای تکراری بینمون ردبدل شدکه هیچ فایده ای نداشت من رودوباره توی گروه فامیلی اددکردن وگهگاهی بازباپوریاچت میکردم حکایت من اون زمان شده بودحکایت توبه گرگ مرگه ولی انگارهیچی ازکارهام رونمیفهمیدم وشایدم بخاطرسختی های زندگیم به همون بودنهای الکی هم دلخوش بودم گذشت تایه شب که مصادف باروزهای عیدبودومن داشتم سریال موردعلاقه ام روازتی وی میدیدم که صباخیلی شلوغ کاری میکرددعواش کردم گفتم ساکت باش چرااینقدراذیت میکنی که میثم سرم دادزدچکاربچه داری سرهمین موضوع الکی جربحثمون شدکه یکدفعه بازمیثم کنترلش ازدست دادامدسمتم هلوم دادافتادم زمین بالشت روبرداشت گذاشت روصورتم ومحکم فشارمیدادداشتم خفه میشدم وفقط دست پامیزدم بامرگ فاصله ای نداشتم که باجیغ داددخترم میثم به خودش امدبالشت رو ازروی صورتم برداشت تندتندنفس میکشیدم سرفه میکردم تمام سرم دردمیکردبدنم میلرزیدجای انگشتاش روی گلوم مونده بودوکبودشده بود اون شب تصمیم نهایم روگرفتم دیگه نمیتونستم تحملش کنم چمدون روازتوی کمددراوردم لباسهای خودم وصبا روریختم توش میثم خواب بود تمام وسایل مورد نیاز هم برداشتم صبح نشستم روتخت ومنتظرموندم تابیدار بشه ازخواب که بیدارشدچشمش افتادبه چمدون گفت کجامیری گفتم میخوام چندروزی برم خونه پدرم وبرمیگروم میثم دوباره نگاه چمدون کردگفت این همه وسیله برای پنج روزبرداشتی گفتم وسایل صباهم هست وزدم بیرون که تصمیمم‌روعملی کنم.چمدونم روگرفتم دستم راهی خونه پدرم شدم جای دیگه ای نداشتم وقتی رسیدم مادرم تاچمدون روتودستم دیدمتوجه شدبامیثم دعوام شده بادیدن سروضعم خیلی ناراحت شدن گلوم بادکرده بودوردانگشتهای میثم روی گلوم مونده بودانقدرناراحت بودن که هیچ کدومشون حرفی نمیزدن حال خودمم خوب نبودکه بخوام چیزی روتوضیح بدم وسایلم روتوی کمدجابجاکردواخرشب ماجراروبراشون تعریف کردم وگفتم ازاین زندگی خسته شدم میخوام طلاق بگیرم هرچندتصمیم راحتی نبودچون میدونستم میثم به این راحتی هاطلاقم نمیده بعداز تعطیلات رفتم دادخواست طلاق دادم وتوی چهلم مادربزرگم بازپوریا رودیدم وازتصمیمم براش گفتم تشویقم کردکه طلاق بگیرم ومیگفت ادامه زندگی اینجوری که همش کتک کاری دعوافایده نداره بعدازاون حرفهادنبال طلاقم روسفت سخت گرفتم ولی متاسفانه چون مدرکی نداشتم نه تنهاطلاقم روتایید نمیکردن وچیزی بهم نمیدادن ممکن بودبه جرم اینکه خونه روترک کردم محکومم بشم بازبه بن بست خورده بودم خلاصه هرچی تودادگاه هارفتم امدم فایده نداشت خسته شده بودم تنهاراه چاره حرف زدن بامیثم بودرفتن دیدنش بهش گفتم ازت متنفرم خواهش میکنم بروبزارمنم برم دنبال زندگیم انگاربه غرورش برخوردباهربدبختی دعوافحش راضی شدبیاددادگاه همه چیم روبهش بخشیدم فقط ازش خواستم بذاره بمونیم باصباتواون خونه نمیخواستم سربارخانوادم باشم انگاردلش به حالم سوخت قبول کرد بعدازطلاق که به صورت رجعی بودتواون خونه موندم حالم خیلی بدبودشب روزگریه میکردم روزبه روز وزنم میومدپایین خیلی تنهابودم خانوادم درگیری های خودشون رو داشتن وهرکس درگیرزندگی خودش بودکم کم توسط یه دوست به اموزش پرورش راه پیداکردم وامتحانات گزینه های مربوط رودادم تونستم به طورقراردادی مشغول به کاربشم شاید تنهادلخوشی من رفتن به سرکاروبازی بابچه های ابتدایی بودوقتی میدیدم انقدرپاک معصوم هستن حس خوبی ازکنارشون بودن بهم دست میداد این وسط عشق دوستداشتن پوریا اذیتم میکردهرچنداون یه پسرمجردبودمن یه زن مطلقه که یه دخترم داشتم ولی پدرعشق بسوزه که اینجورچیزهاحالیش نیست گاهی که به پوریاپیام میدادم ضایع ام میکردگاهی ازم میخواست برم دیدنش باهاش حرف بزنم که من سریع میرفتم ولی هروقت من ازش میخواستم ببینمش یه بهانه میاورد ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
یه جورایی فهمیده بودچقدردوستش دارم وازاین عشق دوستداشتن سواستفاده میکردوانگارمن عقل شعورم‌رودرمقابل این بازیهای پوریا ازدست داده بودم وهرجوری دلش میخواست من رومیچرخوندتازه فهمیده بودم براش یه سرگرمی هستم واون واقعامن رودوستنداره چون اگرغیراین بودبایدبهم ثابت میکرد یه روزبازپوریابهم پیام دادگفت بیاببینمت بازعقل شعورم ازکارافتاده بودرفتم دیدنش اون روزپوریاعکس یه دختری روبهم نشون دادگفت به نظرت خوشگله باتعجب گفتم کیه گفت خواهردوستمه گفتم مبارکه میخوای باهاش ازدواج کنی گفت بهم نمیدنش وگرنه همون پارسال میگرفتمش توخودم خوردشدم گفتم مبارکه حالم خیلی بدبوددست خودم نبوداون شب وقتی برگشتم دیروقت بودبابام جلوی درمنتظرم بودتاسلام کردم چنان زدتوگوشم که گوشه لبم خون امدکلی دعوام کردکه چرابایداین موقع شب برگردم خونه پوریاحتی یه پیام ندادببینه رسیدم یانه‌ اون سیلی بابام‌من روازخواب غفلت بیدارکردویه تصمیم بزرگ گرفتم صبح رفتم‌یه سیم‌کارت جدیدخریدم تمام برنامه های گوشیم روپاک‌کردم که دیگه باپوریادرتماس نباشم چندجلسه مشاوره رفتم وخداروشکرخیلی کمکم کردن وتونستم خودم‌روازدست اون عشق افلاطونی تاحدودی نجات بدم وسعی میکردم تامدتی توی جمع های که پوریاهست حضورپیدانکنم وقتی هم مجبوربه رفتن میشدم مثل بقیه باهاش رفتارمیکردم اوایل تعجب میکردولی من محلش نمیدادم وتوحرفهای دخترخاله ام متوجه میشدم دوست دخترداره برام دیگه مهم نبودبایدزندگیم رونجات میدادم شروع کردم به درس خوندن وتومقطع فوق لیسانس قبول شدم وزندگیم روال عادی خودش روگرفته بودازمیثم کم بیش خبرداشتم که تحت درمان روانپزشک وبستریه بخاطربیماریش هرچندوجودمیثمم اززندگیم مثل پوریابرای همیشه خط زدم وفقط پدرصباولاغیر تاچندروزپیش برای خریدعیدرفته بودم یه پاساژی غرق تماشای لباسها بودم که یه نفرصدام کردمریم خانم برگشتم شوکه شدم امیدفلاح بودچقدرعوض شدبودازقیافش مشخص بودخیلی خوشحال شده که من رودیده سلام‌کردم بعدازاحوالپرسی گفت چکارمیکنی گفتم دانشجوارشدهستم ودرحال حاضردبیرگفت افرین بس خانم‌معلم‌ شدی ازخودش گفت که مجردشرکت زده وتومقطع دکترادرس میخونه پرسیدازدواج کردی سکوت کردم چیزی نگفتم دیدتمایلی به جواب دادن ندارم انگارخودش متوجه یه چیزهای شدخواستم ازش خداحافظی کنم که کارت شرکتش روبهم دادگفت این شماره منه کارداشتی زنگبزن وازش جداشدم وقتی رسیدم دم پاساژ کارت انداختم دورمیدونستم محاله خانواده اش قبول کنن ومنم دوستنداشتم خودم رودوباره درگیریه زندگی پرتنش کنم اون لحظه خیلی دلم برای خودم سوخت که خیلی دیرادمهای خوب اطرافم رودیدم ادمهای که واقعادوستمداشتن ومن بخاطرپوریاندیده بودمشون حرف اخرم به دوستانم اینه که هرگزخودشون روگرفتاردوستداشتنهای یکطرفه نکنن وبخاطرفراموش کردن کسی تن به ازدواج اجباری بدون شناخت ندن من بشم اینه عبرتشون هرچندالان اززندگی کناردخترم راضی هستم وتمام تلاشم برای اینده صباعزیزمه پایان ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii